⠀

⠀

الی طریق الکربلاء (خاطرات کامل سفر اربعین 93)

93/8/17
مادر اجازه اش را از پدر گرفت، در بازگشت از حرم سیدالکریم1...  و مگر نه این است «یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی»...
کاروان هوایی نیافتیم.
93/9/5
45 دلار، پول مادی اش بود برای گرفتن ویزا، تذکره اصلی را حضرت ارباب، خودشان باید امضا کنند...

عکس نوشت: اصلش ویزاست که بعدا برداشتنش. مهری که سمت راست، بالای صفحه خورده، همان چیزی است که جایگزین ویزاشد، مفت... اجازه یک ماه حضور در عراق. دقت کنید، روی ویزا، مهر ورود و خروج هم خورده است.
    

 93/9/10
یک هفته مانده به حرکت، قیمت ها صعودی بالا می رود. آخرش یک روز، شهر را متر می کنم و نهایتاً برمی گردم همان جای اول و کلی پول بی‌زبان که می دهم به متصدی فروش. آژانس‌ها، پرواز را چارتر می خرند و قیمت را دلبخواه معین می‌کنند. به قول همسفر: «عراقی ها، سود سالانه شان را جمع می کنند تا این مدت به عزاداران حضرت ارباب، خدمت کنند، برخی، تمام سرمایه شان را می گذارند که در همین ایام، برای کل سال سود کنند.»

93/9/12
اولین خداحافظی‌ها، با ایمیل، پیامک، تلفن...
هنوز بهت زده ام که بخواهم خداحافظی کنم. نکند از پای پرواز، برم گردانند...

دوشنبه 93/9/17

  • حرکت، از دوشنبه شروع می شود و به دوشنبه ختم می شود... از روز حسین (علیه السلام) تا روز حسین (علیه السلام)
  • سیم کارتم را اساسی شارژ می کنم که در سفر، دستم را در حنا نگذارد.
  • کار نیمه تمامی که مانده را تمام می کنم و می فرستم برای مسئولش. یکی دو دوست را تلفنی خداحافظی می کنم. امتحان میان ترم را هم بی خیال که نمی رسم. وسایل را شب پیش آماده کردم. حمام و نماز، آخرین کارهایی است که انجام می شود. عقربه های ساعت از دو گذشته که خانه را ترک می کنیم.
  • ساعت 17:30، فرودگاه امام... لحظات آخر حضور در ایران، دلم نمی آید از همکلاسی ها و یکسری از رفقا، خداحافظی نکنم. آخرین پیامک هایم در ایران، حامل خداحافظی هایم می شود تا حلالیتی بطلبم. یک ساعت و اندی زمان پرواز است.
  • دقیقاً، 9 سال پیش، یک چنین روزی، تشییع شهید برادران بود و سایر شهدای هواپیمای C-130.
  • کوله را می دهم توی بار، حوصله بارکشی اش را ندارم.
  • جایمان، کنار در اضطراری است و کمی وسیع. عکس گرفتن یادمان نرفته. از دور می‌بینیم دارند با انبرهای یخ، به ملت، دستمال می‌دهند. «خب! این چه صیغه‌ای است؟!» نزدیک تر که می‌شوند، معلوم می‌گردد به همه مسافرین دستمال مرطوب می دهند یحتمل برای پاک کردن دست، البته ما کفش هایمان را هم با همان دستمال تمیز می‌کنیم. و بعد هم شام...
  • از آسمان، حرم حضرت پدر، دیده نمی شود. هنگام خروج از هواپیما، یکی از مهماندارها، از آقایی که دو، سه نفر جلوتر از من است می پرسد: «ببخشید بار اولمه که این پرواز را می آیم، چرا همه کوله پشتی دارند، مگه قراره پیاده برگردین؟!» (جوابش را نشنیدم، اما سوال برایم جالب بود...)
  • فرودگاه را بعد کلی معطلی، پشت سر می گذاریم. همه بارها را پخش زمین کرده اند. الحمدلله سریع پیدایش می کنم.
  • تاکسی با 20 هزار دینار، ما را می رساند سر خیابان؛ خیابان های منتهی به حرم، همگی بسته است.پرسان، پرسان راه می افتیم سمت هتل؛ دوستانمان، ساعتی است به انتظار نشسته اند. اگر نمی آمدند، محال بود هتل را در میان کوچه پس کوچه‌های تو در توی نجف پیدا کنیم. در ابتدای یک کوچه، با دستگاه، بارهایمان را کنترل می کنند.
  • آنتن صفر! رسید و نرسیده، بارها را می گذاریم در هتل و راه می افتیم دنبال تلفن برای دادن خبرسلامتی به ایران. نیم ساعت جستجو به دنبال سیم کارت. آخرش مغازه دار عراقی دلش می سوزد و گوشی اش را می دهد تا خبری بدهیم.
  • شهرِ حضرت پدر «السلام علیک یا ابتاه...»2 و اینجا، حرم حضرت پدر، آنقدر غریب و قریب است که به قول همسفر، خیابانش، صحن انقلاب است. تمام گنبد روبه رویت، خودنمایی می کند... بماند صحن جمهوری، جامع، کوثر و غدیر و جامع.
  • حضرت پدر، اذن ورود به روضه را نمی دهند. دلشکسته ام. بسته است. می نشینم روبروی در بسته حرم حضرت پدر و تمام سی سال دلتنگی را زار می زنم. بعدها می فهمم شیشه بین خانم ها و آقایان شکسته و چند نفر تلفات داشته. اولین نگاه، از صحن است... یک نما، جامعه می خوانم «و الی أخیک... » این بار،
    اینجا،
    می خوانم «و فرشته وحی بر برادرت نازل شد.»
  • اتاق 408 مثلاً هتل، با دیوارهای چوبی و صدایی که تا صبح مانع خوابیدن است. و بوی وحشتناک فاضلاب. دستشویی، حتی یک پنجره کوچک به بیرون ندارد، چه برسد به هواکش. با قیمت هر شبی 40$؛ و فلافل ها که شام اولمان است. اشتها ندارم برای خوردن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- برای آنانی که شاید خاطراتشان نباشد، «سیدالکریم» از القاب حضرت عبدالعظیم حسنی است.
2- اینجا از جمله جاهایی است که دلم می خواست بگویم سیدم. هر چند حدیت «انا وعلی ابوا هذه الأمة» همه را به خاندان اهل بیت وصل می کند. اما اینجا به تمامه حس می کردم قدم در خانه پدر می گذارم...
3- برای اولین بار، اولین کاری که بعد سفر تمام میکنم، نوشتن خاطرات است... تمام شده و کم کم می گذارم روی همین صفحات مجازی... شکر
4- عراق، سرزمین گنبدهاست، نه مناره ها... اما دلم نیامد این خاطرات را اینجا منتشر نکنم... این 7 برگ، می شود همان فصل «مطالعه آزاد» که در همه کتاب های درسی دیده ایم...
5- همیشه در سفرهایم به سرزمین حجاز، بعد از اینکه خوب زیارت می کردم، دوربین می بردم و هر جا که دلم می خواست از اطراف حرم، عکس می گرفتم. این بار، از راه و پیاده روی عکس دارم، اما از حرم ها، نه... حسرت یک زیارت اساسی به دلم ماند. دوربینم همراهم نبود... دوست داشتم تصاویر را با چشم در حافظه ام ثبت کنم، نه با لنز بر روی حافظه دوربین.

سه شنبه 93/9/18
  • صبحانه در قصرالشفاعه، کره، پنیر، چای، شیر، مربا، عسل، حلوا ارده... بارهای اضافی را می گذاریم همان جا.
  • مجبور می شویم که سیم عراقی ابتیاع کنیم. به بهای 15 هزار تومن. دو سیم کارت، یکی دست خانم ها و دیگری دست آقایان.
  • ساعت 10، راه می افتیم به سمت کرب و بلا. کوچه پس کوچه ها پشت سر می گذاریم تا بالاخره به جاده اصلی و عمودهای شماره دار می رسیم. ستون 53 نجف. روی پل نجف، سلام آخر به حضرت پدر، اذن و طلب یاری برای رسیدن به حرم دردانه شان.
    ابتدای پل خروجی شهر نجف...
      
    نمایی از روی پل به سمت نجف. یادم هست از روی پل، نمایی از گنبد و گلدسته حرم حضرت پدر معلوم بود، اما در این عکس نیافتمش...
      
  • وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین... شهری با کوچه های باریک و خانه های که وسعتش را فقط اهالی شهر می دانند، نه زائران.
    وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین
      
  • 11:35 توقفی کوتاه برای تجدید وضو. عمود 92 نجف... و «حنان» نجفی، التماس دعایی داشت برای زیارت در حرم امام رئوف و دعوتمان کرد به منزلش در نجف... فرصتی نیست برای ماندن.
    حنان، پوشیه زده، ابتدا هم دستش را به علامت پیروزی گرفت. درست در لحظه ای که عکس گرفته شد، دستش را گرفت پایین.
         
  • سبزی پلو با ماهی. یک ظرفش را باهم تمام نمی کنیم. واقعاً ماهی غذایی نیست که سرپایی و هول هولکی بشود خورد. قاشق هم که کلا در قاموسشان نیست. 
  • اولین نماز در حوالی حرم حضرت پدر. موکبی، زیر پل. قیمه نجفی که در راه می خوریم و این بار با قاشق یک بار مصرف.
    علم های زیادی در طول مسیر دیده می شد... گاهی آنقدر پرچم هایش بلند که هنگام عبور علمدار، پرچم روی سرت کشیده می شد. مثل همین علم ها، که با نام مقدس «یا حسین» شروع می شد و تا پرچم سبز رنگ «یا قائم آل محمد» ادامه داشت.شیعه، با علم و علمدار، خیلی سر کار دارد.

    ماکت های زیادی در طول مسیر بود، از اسب و ضریح و خصوصا گهواره های خونین... فرصت عکس گرفتن نبود. جایی تا می آمدم دوربین را بیرون بیاورم، رد می شدیم و من هم بی خیال. ایستادن های بی مورد، فقط سرعتمان را می گرفت.
       
  • 13:22، ستون 171 نجف. موکب هایی هست برای ماساژ زائرین. به زور یکی از همسفرها را گیر می اندازند و ماساژش می دهند. البته آقایان... بقیه هم میروند. یکی از همسفرها در جواب سؤالمان که می پرسیم چطور بود، می گوید: «خدا پدر ومادرش را بیامرزد.»
  • 14:10، جاده کربلا شروع می شود.

    بزرگراه نجف به کربلا، از این ابتدا دو بانده است. یک باند رفت، یکی برگشت و عمودها در وسط قرار دارند. (سمت چپ، باند رفت، یعنی از نجف به کربلا، روزها برای عبور خودروها بسته است و زائرین در آن تردد می کنند.) تا انتهای جغرافیایی نجف و شروع جاده کربلا، 182ستون است وبعد می شود «طریق یا حسین»، عمودها دوباره از یک شروع می شود تا 1452 و رسیدن به حرم حضرت عمو.1پرچم سبز رنگ روی عمودها، شعار امسال پیاده روی بود: جمله از بانوی صبر «فواللَّه لن تَمحوا ذکرَنا؛ به خدا سوگند که هرگز نخواهند توانست نام ما را محو کنند»
        
  • از همان ابتدای مسیر، همه چیز پیدا میشد. آب، میوه، قهوه، چای تا انواع و اقسام غذاها؛ ناهار از ساعت 10 توی مسیر پخش می‌شود.
  • کودکان عراقی نیز پا به پای پدران و مادران خدمت می کردند به زائرین حرم حضرت ارباب...
 
پسرکی که روی میز ایستاده،با یک هیجانی، آب می داد.خیس عرق شده بود. پیکسلی به یادگار هدیه دادم. با ذوق داد دست پدر که برایش بخواند وبعد وصل کرد به سینه اش... نقش روی پیکسل این بود «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»
  • چند اصطلاح تشکر آمیز، خیلی به کار می آید «مأجور ان شاءالله»، «شکراً»، «رحم الله والدیک»
  • نیم ساعت بعد، جلوی یکی از موکب ها می‌ایستیم؛ وارد که می شویم، اول اتاق است و بعد سرویس بهداشتی. تمیز است، در روشویی، صابون هم پیدا می شود. همه لباس ها را درمی آوریم و راحت یک وضوی خوب می گیریم. اهل خانه، مشغول درست کردن خمیرند برای نان شب احتمالاً. موکب تمیزی است. حیف که خیلی زود است برای شب ماندن، وگرنه اتراق می کردیم.
  • هر کس به قدر وسعش خیرات می کند. از دستمال کاغذی، تا پاشیدن و زدن عطر و گلاب به زائران حضرت ارباب؛ از جمله چیزهایی که خیلی در مسیر هست، مجمعه های خرماست که با ارده و کنجد مخلوط شده. مثل کپسول مولتی ویتامین است. می چسبد و انرژی می دهد.
  • یادم نیست دقیقاً از کجا، یک مسیر خاکی دیدم که جاده را دو قسمت می کرد. (قطعا از اول مسیرمان نبود.) راه خاکی «مسیر خفیف» بود. یک راه فرعی، کنار جاده اصلی و آسفالت، برای آن هایی که آهسته تر می روند و اکثراً موکب ها در همان مسیر مستقرند و جاده اصلی که روزها برای عبور و مرور ماشین ها بسته است و کسانی که سریع تر طی طریق می کنند، از این جاده استفاده می کنند؛ و گاهی ایستگاه هایی در این مسیر هم هست. البته شب ها، جاده آسفالت تا حدود ساعت 2ونیم، سه برای عبور ومرور ماشین باز بود و تنها مسیر پیاده روی، همان جاده خاکی است که خلوت است. حرکت در مسیر خاکی، یک حسن بزرگ داشت. شماره عمود ها دیده نمی شد و وقتی اتفاقی متوجه شماره عمود می شدیم، کلی خوشحال بودیم از این همه راهی که آمدیم. اما در مسیر آسفالت، گاهی یکی یکی عمودها را می شمردیم...
  • 15:45، عمود 96؛
    خیلی با لهجه صحبت می کند. مجموعاً 7 خواهر و سه برادرند؛ همه حرفش از همسر است و ازدواج، حتی سراغ لوازم آرایشی را هم می گیرد. از حبیبش می گوید «حسن»، پسر همسایه. مخالفت پدر تا به حال مانع وصلشان شده، عمه می گویند اینها غریبه اند. دنبال تلفن همراه می گردد که با حبیبش حرف بزند. خواهر 7 ساله اش «حوراء» هم ترجیح می داد خودش را با بازی های موبایل سرگرم کند.
  • وضو خانه دارد، اما چه فایده، «آب ماکو!» 4 تا ستون می روم جلوتر برای تجدید وضو.
  • یک پیکسل، سهم حوراء می شود. چند بار حاضر می شود و می آید سراغم که برویم سینه زنی، طبقه پایین. خستگی اذیتم می کند... «تعبان» را می فهمد و بی خیال می شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- عکس هایی که کیفیتشان پایین تر است را برای تکمیل مطالب، از روی فیلم های سفر، با ساده ترین نزم افزارهای موجود، عکس گرفتم. به بزرگی خودتان ببخشید.


 چهارشنبه 193/9/19
  • 3:45 بامداد. حرکت از عمود 96. نم نم باران می آید. کیسه تنها وسیله سبکی است که حداقل سرمان از خیس شدن، محفوظ بماند. روی کیسه چفیه می اندازیم. خش خش کیسه، اذیت می کند.
  • ستون 190، موکب «فاطمة الزهراء» محل اقامه نماز صبح. لحظه ای غفلت، باعث می شود که خواب، غلبه کند. چادرها گلی شده... برای بعضی ها، تا کمرشان هم گِل پاشیده. اندر عوارض راه پیمایی با دمپایی، همین است که شلوار یا چادر، بیشتر گِلی می شوند.

    راه رفتن در شب ها وخنکای صبح، خیلی می چسبید. هم ساکت بود، و هم راحت تر وسریع تر حرکت می کردیم، چون اول صبح بود. تنها مشکلش این بود که گرسنه می ماندیم و اکثر موکب ها برای راهپیمایان در روز تدارک می دیدند تا شب.
      

    دیدن علم هایی با نام مقدس حضرت موعود، یادمان می آورد که این راه را داریم برای چه می رویم و هدف نهایی مان چیست... حاج آقا پناهیان، یک نکته عجیبی گفتند: اگر یک سال مردم روز اربعین برای حضرت ارباب، خوب عزاداری کنند، آن سال، سال ظهور خواهد بود.
        
  • تمثال خیلی هست. مسیر پر است، علم ها و پرچم های کوچک و بزرگ و ورودی موکب ها،  واقعاً خدا را شکر می کنم که با اقدام شاید تند شهرداری، تمثال های ائمه معصومین از مساجد و تکایا جمع شد. حس خوبی نیست دیدن این تصاویر. همه هم شکل هم. کاش می شد پیاده روی اربعین و شهرهای مقدس شیعه، تمثال های معصومین را کنار می گذاردند.
  • از جمله ماکت هایی که زیاد در مسیر دیده می شود، گهواره های سبز رنگ خونی است... فدای کوچک ترین سرباز حضرت ارباب... «لایوم کیومک یا اباعبدالله»
  • 7:15، ستون 285. اولین موکب الإمام الرضا (علیه السلام) بوی وطن عجیب می پیچد در مشامم.
  • صبحانه تمام شده و دریغ از حتی یک آب خوردن. صدای حاج میثم مطیعی می آید... بنر حرم امام رئوف را هم زده اند.

چقدر اینجا دلم برای امام رئوف تنگ می شود...
«کرب و بلا، مدینه، نجف جای خود ولی/ در مشهدالرضا وطنی دارم از قدیم»
  • شخصیت های سیاسی، علمی، مذهبی و... هم وطن را بیشتر در همین موکب ها می بینیم. از نمایندگان مجلس مثل نماینده بروجرد و جناب بذرپاش تا دکتر کوشکی و حاج حسین یکتا. شاید از باب امنیتشان هم هست. اکثرا هم لباس مبدل پوشیده اند که با یک نگاه، شناخته نشوند.
  • تازه می فهمم چرا برای اینکه شترها سریع تر حرکت کنند، برایشان «هُدی» می خوانند. احساس شتر بودن دست می دهد و هر جا در مسیر، صدایی حرکت می کند (اینکه می گویم صدایی که حرکت می کند، برای این است که صدای مداحی از خیلی از موکب ها به گوش می رسد وصداهای ثابت، قدم ها را تند نمی کند. حالا این صدا ممکن است صدای یک نفر، یک جمع یا حتی بلندگو باشد.) ناخودآگاه سرعت بالا می رود. اما بعضی هایشان آنقدر سریع از کنارمان عبور می کنند که نمی توانیم با سرعت آن ها راه برویم.



عکس های حضرت آقا، همه جا بود. از پیکسل هایی که روی کوله ها نصب می شد، تا عکس های بزرگ و حتی بنرهایی که زده بودند با عنوان «ان العلماء ورثة الأنبیاء» که عکس آقا در وسطش بود. ایرانی و غیر ایرانی هم نداشت. همسفر به نقل از یکسری از دوستانشان می گفت: دوسال پیش که ما عکس حضرت آقا را پخش می کردیم، به ما می گفتند شما پول گرفته اید که این کار را می کنید؟! این روزها، خیلی ها تحت ولای ولی امر مسلمین جمع شده اند. شکر... حتی این پیرزن ایرانی که جز عکس حضرت آقا، چیزی همراه نداشت.

  •   امروز صبحانه، به صرف نیمرو و چای. بعد از مدت ها، قریب 10 سال، ترک عادت می کنم. چای عراقی می‌چسبد در خنکای صبحدم.


موکب ها، معمولاً پلاک شناسایی داشتند، خصوصاً موکب هایی که ساختمان داشتند و چادر نبودند. سال تأسیس خیلی ها، به سال های بعد سقوط صدام بر می گشت و یک همچین موکب هایی مال سال ها قبل، بیش از نیم قرن و در زمان صدام ملعون... حتی سال تأسیس، 1951 هم دیدم. انگار هویتشان بود. افتخار بیش از نیم قرن به زائرین پیاده حرم حضرت ارباب... فکر کنید همین کار در زمان خفقان حکومت صدام.

  • ساعت 10 واندی. اولین تاول، می ترکد و دردی همراه با سوزش شدید وجودم را پر می کند. باید ایستاد و تدبیری کرد برای این زخم تازه... به یاد تاول های پای بانو رقیه می افتم. ورودی موکب، دیدن یک آشنا، تا مدت ها شارژمان می کند. دخترجوانی از تاول ها می نالد «دیگر نمی تونم راه بروم.» تازه اول راه است، برای جا زدن، زود است، خیلی زود... نیم ساعتی معطل می شویم و راه می افتیم. ستون 440 هستیم. ترجیع بند آقایان، یک جمله است: «می خواین ماشین بگیریم؟» انگار منتظرند که وا بدهیم.
  • عکس همه علما هست، از حضرت آقا و امام گرفته تا روحانیونی که نظام اسلامی ما را قبول ندارند و در عمل و حرف ساز خودشان را می زنند.
  • 11:15، توقفی برای نماز. آقایان خوابشان برده... پاها، اذیت می کنند. بی خیال! هنوز 1000 ستونی راه مانده. شارژ گوشی ها تمام شده، هر کاری هم می کنم، نمی توانم توی پریزهای 3 تایی، بکنمش تو... خیلی محافظش سفت است.

    همه شیعیان آمده اند تا در حد توان به زائرین حرم ارباب خدمت کنند. حتی شیعیانی که بخاطر حکومتشان، در رنج و سختی و عذابند. تا جایی که در دستگاه های دولتی، بخاطر شیعه بودنشان استخدام نمی شوند. دلگرم شدم به دیدن موکب شیعیان عربستان... طرح نهایی موکب را هم زده بودند. ان شاءالله حکومت عربستان هم به دست شیعه بیفتد. و برویم بقیع را بسازیم...
        
  • 14:15 عمود 510، وسط جاده یک کامیون ایستاده و نارنگی پخش می کند. چقدر می چسبد... از هلال احمر، دوتا پماد گرفتم برای تاول ها و آخرش هم تسلیم مسکن ها می شوم.
  • اینجا خیلی ها دور از تمام مظاهر دنیا آمده اند، سر برهنه و پا برهنه... حتی در میان گل، خاک و سنگ... شاید بیشتر از امثال بنده هم پاهایشان زخم شود. اما در راه عشق، از همه چیز می گذرند... «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست»
  • گداهای اینجا کلاً مترقی هستند، یک بلندگو دستی هم دستشان می گیرند و از زیر چادر، حرف می زنند. بعضی ها هم به خودشان همین قدر هم زحمت نمی دهند و نوار ضبط شده پشت بلندگو می گذارند.
  • بعد ستون 600 یک موکب تمیز پیدا می شود. عمود 658، امشب حاج آقا پناهیان سخنرانی دارند. نزدیک 25 کیلومتر راه آمده ایم و دیگر این سه کیلومتر را توان نداریم. پیرزن مهربانی موکب دار است. برایمان پتو می اندازد، دخترش، کودکی شیرخواره دارد. دیر رسیده ایم و وسط راه سهممان می شود. آنقدر پاهایم را له می کنند که بی خیال خواب می‌شوم. دیدن جلوی پا، اینقدر سخت است؟!
  • هموطن میانسالی با دخترش از راه می رسد و همان پیرزن مهربان، به آرامی می گوید جا نداریم! زن، از خستگی بود به گمانم، هر چه دلش خواست گفت، آنقدر که اشک پیرزن را درمی آورد. درست نبود، این حرف ها... ما مهمانیم. کجای ایران، اینگونه از زائران پذیرایی می کنند.
  • زن مشهدی، می شود مترجم ایرانی ها، متولد نجف است و تا یازده سالگی در جوار حضرت پدر زندگی کرده.
  • زنی عراقی، وقتی پاهایم را می بیند، پیشنهاد می دهد از «بی بی» استفاده کنم. هر چه می گوید، منظورش را نمی‌فهمم. آخرش یک پوشک بچه نشانم می دهد. تشکر می کنم، اما با پوشک دیگر پایم توی کفش نمی رود.
  • باز هم فلافل شاممان است که زحمتش را آقایان می کشند. البته خود موکب، شام مختصری می دهد که به جایی نمی رسد...  کلا عراقی ها به «نخود» ارادت ویژه دارند. خیلی از غذاها با نخود پخته می شود، حتی قیمه شان. توی مسیر هم، هر جا صف بود، باید می فهمیدیم که صف فلافل است و لاغیر. از حق نگذریم، فلافل های خوشمزه ای دارند.
  • یکسری گوشی ها و شارژها را می دهیم آقایون شارژ کنند، اما آن ها هم پریز خالی پیدا نمی کنندو گوشی های شارژ نشده را باز می گردانند.
  • «نور» با مادرش آمده، دختری عراقی که عجیب به ایرانی ها شباهت دارد و دانشجوی داروسازی است. نماز می خوانند و بعد از شام، حرکت می کنند. نارنگی هم آخر شب پخش می کنند. سردی نارنگی، آدم را خنک می کند.
  • سینه زنی زنان عراقی، حال و هوا و سبک خودش را دارد. اساسی می خوانند و همراهی می کنند... حتی اگر نصف جمعیت خوابیده باشند. خیلی ناراحت کننده است که هیچ چیزش را نمی فهمم.
  • آقایان، یک دوش آب سرد می گیرند و خانم هایشان، اذعان می کنند که رنگ و رویشان باز شده.  لباس هایشان را هم می شویند. و همین جاست که لباس مشکی یکی از آقایان در ماشین لباسشویی با یکی دیگر عوض می شود. این لباس هم کهنه تر است و هم کوچک تر. بارانی شان را برعکس روی لباس می پوشند که کمتر ضایع باشد.
  • این لباس تا برگشت دوباره به نجف، همراهشان بود. موقع نماز، درش می آوردند. حکم غصب می تواند داشته باشد. به قول همسفر، تازه فهمیدم که چرا توی احکام، می گویند نمی شود با لباس غصبی نماز خواند. همیشه پیش خودم می‌گفتم مگر کسی که غاصب است، نماز هم می خواند؟!
  • تمام شب رد شدند و پایم را له کردند و تمام! همسفر می گفت، یکی که پایت را له کرد، بلند شدی ویک چیز هم گفتی... (شاید له کردن پا، خیلی دردناک نباشد، اما تاول ها، درد را تشدید می کند...) چراغ ها هم اصلاً خاموش نشد، کاملاً، پر نور، خوابیدیم... :|

پنج شنبه 93/9/20
  • 2:45، نزدیک در بودیم و راحت خارج شدیم. دردها، کم کم اذیت می کنند و توان می گیرند... از گرفتگی عضلات، تاول های کف پا و... و این روزها، با یاد کاروان اسرا قدم برمی دارم. ما کجا و آن ها کجا؟!ما در امنیت می رویم و آرامش و پذیرایی، و همراهانی که دلسوزانه مراقبت هستند... لایوم کیومک یا اباعبدالله
  • نماز را در موکب «غایب الحاضر»اقامه می کنیم. تأسیسش مال کویتی هاست و اداره اش درست مازنی ها. حدود ستون 785 هستیم.
  • عراقی ها اصلاً برای نماز جماعت خانم ها، تمهیدی نمی اندیشند. تا نجف، حسرت نماز جماعت بر دلمان ماند.
  • دیدن دختر بچه 9 ماهه ایرانی، تمام وجودم را سرشار از انرژی می کند. دخترک، تنها، با یک کلاه بافتنی، نشسته وسط رختخواب. بی اختیار طرفش می روم و تا جایی که جا دارد، می بوسمش... یک ربعی می گذرد که مادر از راه می رسد و با تعجب، نگاهمان می کند... می پرسد: «گریه می کرد؟» «نه، ولی دخترتان، در نیمه راه، عجیب به ما انرژی داد.» مثل اینکه تا حالا آدم بچه دوست ندیده بود. از «زهرا» کوچولوی نازنین که حالا برایمان می خندد، جدا می شویم و بعد از نماز، یک گوشه، بی هوش می شویم...
  • باز هم پریزهای سه تایی، و ما که مستأصل مانده ایم که چگونه گوشی ها را شارژ کنیم.
  • قرارمان 9 است، از 8:30، بیدارباش می زنند که می خواهند آقایان، موکب را تمیز کنند. خب، واقعاً چه معنی دارد! کجا در موکب های عراقی، آدم را بلند می کنند؟! یکی شب راه رفته و حالا می خواهد بخوابد خب!
  • تذکری هم آقایان همسفر، به مسئولین موکب می دهند، عذرخواهی می کند که: «نیروی خانم نداریم و این ساعت، بهترین ساعت است برای نظافت!» به نظر شما قانع کننده بود؟!
  • وسط راه، زانوی پای راست، قفل می شود... قفل! چند دقیقه ای حرکت را، متوقف می کنم.
  • شربت آبلیمو درست می کنم، می چسبد. و چقدر بیشتر جای کلمن شربت آبلیمو و خاکه شیر خالی است.

    دکورهای در مسیر، کم نبود... این هم نمایی از ضریح حضرت ارباب. با شمشیر دوالفقار در بالای آن (در عکس کوچک بالای سمت چپ، نمای ذوالفقار معلوم است.)
        
  • می رسیم برای ظهر به موکب «حمزة عم النبی»، چادر است، چرتی می زنیم و بلند می شویم برای نماز. به نظرم، اینجا قبله را تقریبی حساب می کنند، به سمت نجف. ناهار هم خورده ایم. دم چادر، شله زرد می دهند، داغ داغ...
  • خبرهای رسیده از کربلا حاکی از این است که اصلاً جا نیست، خصوصاً برای خانم ها. پیشنهاد آقایان این است که یک جوری مسیر باقیمانده را برویم که صبح اربعین کربلا باشیم و اگر جا پیدا نشد، زیارت کنیم و برگردیم در همین موکب های مسیر.
    این هم حضوری از نهادهای بین المللی. البته همسفر معتقد بود که این چادرها را کمیته اوارگان سازمان ملل، زمان جنگ به عراقی ها داده وآن ها در مناسبت های مختلف استفاده می کنند.
        
  • ستون 938، ساعت 14:40، می رویم در موکب «فاطمة بنت الأسد» استراحت کنیم. ساختمان با اینکه دوقلوست، هر دو، خوابگاه خانم هاست و برای آقایان، بیرون چادر زده اند.
  • خود صاحب موکب و بچه هایش، سریع تشک های ابری را می اندازند و برایمان بالش و پتو می آورند. بالای سرمان جا نیست برای کوله ها، اول کوله ها را می گذاریم پایین پایمان. صاحب موکب با مهربانی والبته به عربی تذکر می دهد که وسایلمان را برداریم. این وسط دو نفر می خوابند... کلا هر موکبی که رفتیم، تا جایی که جا داشت تمام سوراخ و سنبه های موجود را پر می کنند.
  • یک ساعت بعد، سفره می اندازند، پلو خورشت، یک چیزی شبیه سوپ، دسر، نوشابه، ماست. ما دنبال قاشق می گردیم و ملت با دست غذاها می خورند. زن عربی که روبه رویمان نشسته، انگلیسی بلد است. هر چه فکر می کنیم معادل انگلیسی قاشق یادم نمی آید. آخر یکی از دوستان توی دیکشنری گوشی اش سرچ می زند. «ملعقه» و او انگلیسی اش را می گوید «spoon»!
  • آقایان این بار تذکر می دهند که لطفاً گوشی ها را شارژ کنید. می گویند ته قاشق یا چنگال یکبار مصرف را بکنید توی سوراخ بالایی، محافظ سوراخ های پایین باز می شود. بله! موفق می شویم. خب، از اول می گفتید، بنده چه می دانستم محافظ های پریز اینجوری باز می شود...
  • زنگ می زنم خانه، پیغام می گذارم، بابا جواب نمی دهد، می زنم خواهرم، حرم بانو است، کریمه اهل بیت، همگی با هم رفته اند. به یکی دوتا از دوستان هم زنگ می زنم. 5، 6 دقیقه ای بیشتر حرف نمی زنم، اما 5000 دینار، سوت می شود. :|
  • یکی از همسفرها، می رود حمام و حتی همان آب سرد، حالش را جا می آورد. پیشنهاد می کند برای حمام رفتن، عجله نکنم، بگذارم برای آخر شب که خلوت است.
  • نماز و خواب... ساعت را کوک می کنم برای 12:30 نیمه شب. همه چراغ ها را خاموش می کنند، اول یک چراغ روشن است، بعد آن چراغ را خاموش می کنند، هر کسی می رسد، هی دست می برد و چراغ را روشن می کند. همه از خواب می پرند و بلند بلند حرف می زنند.
  • راستی! اینجا اصلا خانم های عرب، اعتقادی به «سن تمیز» ندارند، پسر بچه ها در هر سنی، به راحتی وارد موکب خانم ها می شوند. بدون اعتراض...


جمعه، یک روز مانده تا اربعین حسین... 93/9/21

  • بله، ساعت را بجای اینکه روی 12:30 بامداد کوک کنم، روی 12:30 ظهر گذاشته ام و خدا رحم کرد که بیدار شدم. (بجای 00:30، گذاشته بودم روی 12:30)
  • ساعت 1، وسایلم را جمع می کنم و می روم حمام، آب اساسی داغ است. داغ... حمامش می چسبد، بدجور. انگار روحی تازه بر کالبد بی جانم دمیده شده. کم کم همسفرها بلند می شوند برای حرکت.
  • دیشب آقایان با یکی از دوستانشان تماس گرفته اند، گفته شما بیایید، جا را برایتان یک کاری می کنم.
  • Mp3 را که از تهران پر کرده ام، بیشتر به درد پیاده روی های شبانه می خورد. روز، آنقدر صدا هست و ایضاً نواهای مداحی موکب ها که دیگر صدای هدفون شنیده نمی شود. کمیل، چقدر می چسبد.

    بنایی قبل از ستون 1000، شبیه ورودی شهر ومرا یاد دروازه قرآن شیراز انداخت. اما تا ورودی کربلا، خیلی فاصله بود. اولین لیست بازرسی کربلا است. تا مقصد و حرم حضرت ارباب و حضرت عمو، چندتای دیگرش را هم رد کردیم. البته واقعاً نمی دانم صرف گشتن زائرین بدون بازدید و جستجوی کوله ها، چه فایده ای داشت. فقط یکجا کوله ها از زیر دستگاه رد شد، آخرین ایست بازرسی، قبل از بازرسی های ورودی حرم ها. نزدیک یک کیلومتری کربلا هم وقتی بازرسی باعث ازدحام در مسیر شد، مدتی بازرسی را متوقف و مسیر را باز کردند تا ازدحام کم شود.
       
  • رسیدیم به ستون 1000 و 1001، کلی عکس می اندازیم. ستون 1000 پر است از یادداشت که من رفتم و تو بمان و...

    ستون 1000، با کلی یادداشت روی بنر جلویش.
        

    ستون 1001، انصافاً عراقی ها، این شعار در مسیر پیاده روی، سرلوحه شان بود.  جز خدمت و مهربانی چیزی ندیدم.
       
  • کمی جلوتر از ستون 1000، عکس گنبد امام رضا است و پرچم بالایش نصب کردند. عجیب دل هوای زیارت امام غریب دارد.

    مناره ها و گنبد، بنر است و پرچم گنبد را بالایش نصب کرده اند.
        
  • دردها اذیت می کنند، برای خوردن مسکن، اکراه دارم، اما تسلیم می شوم. اینجا دیگر روضه خوان نمی خواهد، خودت می شوی بخش کوچکی از روضه کاروان آل الله... اشک ها، هوای دلت را جلا می دهند. دردهای خودت یادت می‌رود. مدد می گیری از عمو بی دست تا دست گیری ات کند، تا در راه مانده نشوی.
    باز هم یک ماکت دیگر، ماکت کاروان اسراء کربلا در اندازه های طبیعی. هر کاری کردیم عکس بهتری بیندازیم، نشد. تنظیم دوربین وقت می برد و ما ترجیحمان این است که تمرکزمان را بگذاریم روی راه رفتن و هر توقفی، باعث می شود که سرد شویم. برای همین از خیلی از صحنه ها عقی می مانم، با اینکه دوربین دم دست بود.
        
  • «مضیف عتبة العباسیة» را پشت سر می گذاریم، جای باحالی است و پر شده البته. آخرش به یک چادر رضایت می دهیم. فقط می شود گفت دستشویی هایش قابل استفاده است. ورودی چادر خانم ها، معمولا، طرف دیوار است و به راه اصلی باز نمی شود. خیلی سرد است، نماز می خوانیم و نفری دوتا پتو می اندازیم زیر... امروز، قرار را برای 7 گذاشتیم.
  • چشمهایم تازه سنگین شده که یکهو یک خانمی پتو را از روی سرم بلند می کند که «اه! ببخشید، دوستم رو پیدا نمی کنم.» کلا خوابم را بهم می ریزد. و سرما می آید زیر پتو. خب این چه کاری است، زن مؤمن! می رود سمت رفقایم که «خانم اینا دوستای منن...» بی خیال می شود ومی رود.
  • به زور بلند می شویم... سرما  سریع می دود زیر پتو، لرز می کنم. می خواهم یک آبی به سر وصورتم بزنم که می بینم یک آقایی ایستاده دم چادر خانم ها، منتظر همسفرش. تذکر می دهم، نمی رود که، آخر برمی گردم و چادر برمی دارم. الحمدلله پای یکی از رفقا اصلا تاول نزد. همین پمادها را قبل از اینکه تاول بزند و زمانی که فقط می سوخت، استفاده کرد.
  • از جمله نکات جالب توجه در پیاده روی، همراه آوردن حیوانات و غالباً گوسفند است با زائران پیاده. عجیب تشابه های حج تمتع و پیاده روی اربعین زیاد است. مرا یاد «حج قِران» می اندازد. یکی از همین گوسفندها را ورودی همین موکب بسته اند. احتمالاً برای قربانی کردن می آورند.1
  • یکی صدا می کند، زوج... ایرانی! می گوییم، بسپارید تأمل کنند، می آییم.
  • نمی دانم چه کسی پیشنهاد داد که کیسه خواب بیاورم. فقط 2 کیلو، بارم زیاد شد وبس... ساعت 6:30 است و ما ستون 1111، صبحانه، تخم مرغ و شیر.
  • در مسیر خیلی بچه می بینیم.

    این عکس فقط نمونه ای است از کاروان کودکان در مسیر پیاده روی. خانواده هایی پر تعداد را دیدم که بچه ها، نوبتی سوار کالسکه می شوند.
       

    شاید حضور با بچه سخت باشد، اما می توان گفت حداقل می تواند یکی از مصداق های دعاهایمان باشد: «بأبی انت و امی و نغسی و أهلی و مالی...» آقاجان! با همه چیزم آمده ام. آمده ام که همه را فدا کنم در راهت...
       
  • یکی با فرغون، بار می برد، دیگری با کالسکه، یکی هم می اندازد توی سبدهای میوه پلاستیک و لخ لخ روی زمین می کشدش. صدای این جعبه ها، روی اعصاب رژه می روند.


این تابلوها به آدم امید می دهد... فقط 2 کیلومتر مانده تا حرم ارباب... فشردگی جمعیت خیلی زیاد است...

  •    همسفر می گوید: موکب دارهای ابتدای مسیر، کم کم جمع می کنند تا خودشان را به زیارت اربعین برسانند.


فقط یک کیلومتر مانده تا حرم نفس کشیدن در هوای ارباب    

  • 10:10 ستون 1215، روبروی موکب زیدبن علی. سفره یکبار مصرف می اندازیم زیرمان. زمین ها خیس است و جمعیت فشرده تر شده.
  • کمتر از یک کیلومتر به کربلا، و نزدیک 200 ستون به حرم ارباب.
  • یکی کاروان تعزیه هم می بینیم. سبز پوشانی که به دنبال کجاوه ای حرکت می کنند، تمثال کاروان اسراء. یک ماشین هم جلویشان می رود و مداحی پخش می کند. حرکت این کاروان کند است و به مراتب اگر پشتش گیر کنی، سرعتت را می گیرد.

    و اینجا به اعلام وزارت راه عراق، ابتدای کرب و بلا است. الان در هوای حضرت اربابیم.
       
  • جمعیت آنقدر فشرده است که ستون می شویم به دنبال هم و از پشت کوله های هم را می گیریم.
  • قبل از نماز، می رسیم به یک چادر، فشردگی جمعیت، بجز خستگی برایمان چیزی به ارمغان نمی آورد. صاحب موکب، برایمان جا می اندازد، پتو، بالش، چای می آورد. از همان چای های سنگین و شیرین عراقی. و خواب؛ دم موکب نان می پزند.
  • زنان عراقی، مثل مردهایشان سیگار می کشند، البته نه در میان راه، بلکه در موکب. کلا عرب ها، عجیب سیگار دود می کنند و در فضای بسته، بوی سیگار، خفه می کند آدمی را...
  • راه شلوغ است، با این وضعیت، فقط در ترافیک جمعیتی گیر می کنیم. تصمیم گرفته می شود همین جا بمانیم. یکی دوتا موکب می رویم جلوتر...موکب «نجف الأشرف، عمود 1263»
  • یک پتو برمی داریم که جا بیندازیم. نمی دانم چرا صاحب موکب، خشن برخورد می کند. هر چه می خواهیم چندتا پتوی دیگر برداریم، نمی گذارد...
  • اصرار می کند که همان یک پتو را هم جمع کنیم تا سفره بیندازد. شام، سبزی خوردن هم دارد. کتلت و سالاد، یک پنجره به سمت داخل باز می شود و از توی آشپزخانه، بشقاب ها داده می شود.سوپ هم هست که به ما نمی رسد. سبزی خوردنش بوی و مزه جعفری می دهد، اما قیافه اش شبیه جعفری نیست.
  • معلوم شد چرا پتو نمی دهند. خودشان برای همه جا می اندازند، مرتب. به هرکسی یک پتو و متکا هم می دهند. غفلت باعث می شود که متکا را کش بروند و آخرش هم یکی کش رفت متکایم را. :|
  • متین، پسر دوساله ونیمه ایرانی، حسن و زهرا، خواهر و برادر عراقی، می شوند هم بازی هایمان.کلی انرژی می گیرند، اما تزریق انرژی هم می کنند. با مادر زهرا، هم کلام هم می شوم. در حد همان 4 کلمه عربی که بلدم.
  • مادر و پدر متین، او را پیش مادربزرگ می گذارند تا یک سر بروند کربلا و بازگردند. زهرا برایمان شعر می خواند و دعای فرج. یک پیکسل هم به او می دهم. یکی هم به متین.
  • می گویند چند انفجار رخ داده، شارژ هم نداریم که خبر بدهیم خب. یکی از آقایون، می رود دنبال شارژ، می روم موکب روبرو که موبایل ملت را می گیرد وشارژ می کند. سراغ شارژ می گیرم، می گوید تا کربلا، خبری نیست. بعد گوشی خودش را می دهد که زنگ بزنم. دوسه باری، تلاشمان بی ثمر است... خانه کسی برنمی دارد.
  • بالاخره شارژ پیدا می کنند. مؤکد که «فقط خانه تماس بگیرید، آن هم در حد یک دقیقه... شارژ با سختی پیدا شده و معلوم نیست باز هم پیدا شود.» چاره ای نیست، زنگ می زنم شوهرخواهرم. مادر جواب می دهد... در راه بازگشت از حرم کریمه اهل بیتند.
  • مادربزرگ متین هم خواهش می کند در صورت امکان، گوشی را بدهیم که او هم تماس بگیرد. می گوید از وقتی از ایران خارج شدند، با بستگانشان تماس نگرفته اند. بنده خدا مراعات می کند و همان یک دقیقه حرف می زند. بعد هم اصرار که حساب کنم. واقعا هزینه اش مهم نیست. بحث عدم بودن شارژ برای گوشی است.
  • اینجا همه چراغ ها خاموش می شود و فقط یک چراغ کم نور با حباب قرمز، روشن می ماند. داستان لگد کردن پاهای بیچاره ادامه دارد. اینقدر که عرب ها، تمام فضاها را پر می کنند و حتی میلی متری خالی نمی گذارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- «حج قِران»، یکی از انواع حج است. در ایام حج واجب، کسانی که راهشان دور است، باید «تمتع» بجای آورند. و آن هایی که اهل مکه اند، مخیرند «حج اِفراد» یا «حج قِران» بجای آورند. درحج قران، حاجی قربانی خودش را از اول مناسک، با خودش همراه می کند (حتی در طواف). قران، از قرین می آید. و نهایتاً در منی، ذبحش می کند. ممکن هم است قربانی، در وسط اعمال تلف شود. در این صورت، حاجی در حج قران، مکلف نیست حیوان دیگری تهیه کند تا قربانی کند. در پیاده روی هم عرب هایی را دیدیم که قربانی شان را با خود همراه می کنند تا احتمالاً در کربلای حسینی ذبح کنند...



اربعین 1436
  • قرار، 00:30بامداد، اینقدر جمعیتی که در موکب خوابیده، فشرده است که بی خیال دوبار رفت و آمد شوم. وسایل را برمی دارم و می آیم دم در، با کلی سلام و صلوات که کسی را، خصوصاً بچه ها را له نکنم. اینجا یک چراغ کم نور را روشن گذاشتند و بقیه را خاموش کردند.
  • ورودی کربلا، باغاتی است موقوفه حضرت عمو...
  • ساعت یک راه می افتیم. نفسم بالا نمی آید. «عمو جان! دستم را بگیرید.» الان در هوای حسینیم...

    ورودی کربلا، هم خستگی بود، و مهم تر شوق رسیدن به حضرت ارباب... و هم اینکه فرصتی نبود برای ایستادن و تنظیم دوربین...
        
    ستون ها، ما را می رسانند نزدیک پل کربلا، زیر پل، سمت راست... از دور هاله ای از گنبد و مناره ها، دیده می شود. یعنی این حرم حضرت عمو است؟!
  • هاله نورانی، بیشتر رخ می نماید. «السلام علیک یابن أمیرالمؤمنین»
  • یکساعت بیشتر شده که راه آمده ایم، اما شوق وصال حرم حضرت ارباب و عمو، مانع توقف می شود... «پاهای من! تحمل کنید، مرا برسانید به حضرت ارباب...»
  • حتی برای خوردن یک لیوان آب! اما از حلیب کاکائو، نمی توان گذشت.
  • سر دوراهی، معلوم است که کدام طرف می خواهیم برویم، حرم حضرت ارباب... اینجا گفته اند، دیگر غسل زیارت هم نیاز نیست، با همان سر و روی خاکی بیایید...اما
    سرانجام
    اول می رسیم روبروی حرم حضرت عمو «السلام علیک یا عمی العباس» و بعد می رویم سمت حرم حضرت ارباب.
  • بامداد اربعین
    «السلام علیک یا اباعبدالله...»
    زیارت اربعین را همین جا زمزمه می کنیم...
    چقدر جای پدر و مادر خالی است. چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر
  • جمعیت فشرده است، اما نه به فشردگی بیت الله، بدایة المزدلفه.

    و این فقط حسین (علیه السلام) است که می تواند دل این همه عاشق را یکجا جمع کند...
        
  • گوشه ای، کنار خیابان، روبروی موکب امام رضا، می نشینیم.بعد نیم ساعت، آقایان می رسند، ما را می گذارند توی یک چادر که نماز بخوانیم تا بتوانیم جایی پیدا کنند. کوله هایمان را هم می برند.
  • چادر را صاحب خانه، جمع می کند. عرب ها یک عادت خوب دارند. درگیر نمی شوند. بحث نمی کنند، آدم را توی موقعیت انجام شده، قرار می دهند. زن عرب با دخترانش، همه تشک ها، پتوها وبالش ها جمع می کند، دیوارهای چادر را هم بالا می زند... :| چاره ای جز ترک چادر، نمی ماند.
  • علی الحساب، آقاسیدی، جایمان می دهد تا یک جای دیگر پیدا کنیم. حیاط خانه اش، ظاهرا برای استفاده از سرویس بهداشتی، باز است، صدای پخت و پز هم از حیاط می آید. مهربان همسرش، ناشتایی برایمان می آورد، پنیر کاله و خامه پگاه. سر صحبت باز می شود، فارسی را خوب حرف می زند. هموطن است. از همان هایی که زمان کشف حجاب رضاخانی آمدند عراق، همین جا ازدواج کرد و ماندگار شده... خواهر وبرادرها، ایرانند. خواهر شوهرش هم تهران زندگی می کند.
  • چقدر دوملت ایران و عراق، باهم دوست بودند و برادر. خدا صدام را لعنت کند که اینگونه بین دوملت جدایی انداخت.
  • همسر سید، برایمان رختخواب می اندازد. طبقه پایین، هال، سرویس بهداشتی، حمام و آشپزخانه؛ طبقه بالا، دورتا دور اتاق است که وسط طبقه هم مشرف است به پایین و نرده دارد؛ ظاهرا اتاق های بالا را اجاره داده اند به زوار. شبیه خانه های قدیمی است. همسفر می گوید شبیه این خانه را شمال زیاد دیده است. خانه شخصی است و پسرهای آقاسید رفت و آمد می کنند،  با روسری می خوابیم.
  • ساعت یک بلند می شویم... برایمان ناهار می آورند. این یکی واقعاً قابل خوردن نیست. کوله ها را که می آورند، مهربان همسر سید، می گوید تو نیاوریمش... می ترسد ماندگار شویم. فامیل خودش، دوشب است که بین الحرمین خوابیده اند.
  • آقایان خیالشان راحت شده و ما را گذاشتند ورفتند. بیست باز زنگ می زنیم و بی جواب می ماند. اخرش کاشف به عمل می آید رفته اند حرم! :|
  • همان جا، باز زیارت اربعین می خوانم. خدا را شکر که رسیدیم به حرم حضرت ارباب
  • دختر سید تازه رسیده، فاطمه... ناراحت است که دیر رسید و نتوانستیم با هم، هم کلام شویم.
  • حدود 5 عصر، اول می رویم دنبال خانمی که می گویند خانه اش همین کوچه پشتی است. تا نیمه راه می رویم، اما آخرش آقایان پشیمان می شوند و مارا برمی گردانند. می رویم محل اسکان خودشان. یک اتاق می دهند به ما، ابوعلی، هر تشک را شبی 40 هزارتومن اجاره می دهد.
  • اتاقی که ما هستیم، اتاق خواب است. کمد، تحت، دراور چوبی است وقدیمی. عکس چند نفر از اموات روی دیوار است با تاریخ وفات... و عکسی خانوادگی با صحن انقلاب حرم امام رئوف.
    و چقدر شیعیان شبیه همند. هر کدام، هر جا باشند، حسرت زیارت امامی را دارند که در جوارش نیستند. حتی اگر در کشوری زندگی کنند که 6 امام معصوم در آن مدفونند، باز هم به یاد زیارت مشهد الرضا زندگی می کنند.
  • شامِ کربلا، فلافل+ نوشابه.

    خدا خیر دهد یکی از استادانم را، وقتی زنگ زدم خداحافظی، از جمله وسایلی که تأکید کردند با خودم بیاورم، سفره یکبار مصرف بود که انصافا خیلی به درد خورد. نان فلافل ها همیشه تازه بود و نرم.
        
  • روضه می خوانیم برای خودمان... 4 نفر دیگر می آیند توی اتاق، اصفهانی اند و تنها آمدند. الان یک هفته ای هست که مانده اند، دوسه روز دیگر هم قرار است بمانند.
  • بالاخره دراز می کشیم و قرار را می گذاریم برای 12 ونیم.


یکشنبه 93/9/23
  • بامداد، راه می افتیم سمت حرم، برای خواندن زیارت و وداع... سهممان از حرم حضرت ارباب و حرم عمو، یک ساعت است که بیشترش در صف می گذرد... و نگاهی از دور به ضریح مقدس... یک زیارت نامه، دورکعت نماز زیارت و تمام!
  • 4 می رسیم دم خانه ابوعلی، بسته است و در زدن هایمان بی فایده؛ آخرش یکی از آقایان، از در می کشد بالا و بازش می کند.
  • نماز صبح و خواب تا ساعت 8.
  • خیلی بد است که توی شهر، وقتی خیابان ها را طی می کنی، گنبد های زیبای حسینی و عباسی خیلی دیده نمی شوند.
  • تنها وسیله برای نقل و انتقال، فعلاً گاری است... نفری 15 هزارتومن می گیرد تا برساندمان دم گاراژ کربلا... و به قول خودشان «کراچ!»
  • یاد 72 تن شهر بانو می افتم. زیر پل، کلی مسیر، کلی ماشین... شاید چند کیلومتری را پیاده می رویم. انواع و اقسام وسایل نقلیه که ملت سوارش می شوند. از وانت، کامیون، سه چرخه موتوری تا تریلی که فقط یک کفی دارد، بدون دیواره. می ترسم، نکند مجبور شوم بعد از زیارت، یکی از آقایان دستم را بگیرد و بکشد بالا...
    ایستگاه های پلیس کربلا، شکل جالبی داشت. سقفش، کلاه پلیس بود. داخلش یقه لباس که کروات در قسمت پایین، صندلی میشد. نمی شد خیلی ایستاد برای عکاسی... فقط دعا می کردیم وسیله پیدا کنیم برای رسیدن به شهر حضرت پدر.
       
  • همین جور، ماشین های پر از جمعیت را پشت سر می گذاریم. اتفاقی می رسیدیم به یک اتوبوس 2طبقه خالی. به همسفر می گویم: اگر رفتیم، برویم طبقه بالا. به شوهرش که می گوید، او لبخندی می زند که: «اگه اینقدر زرنگ بودین که تونستین سوار شید، برید بالا.» دست کممان گرفته اند.
  • درهای اتوبوس باز می شود. جمعیتی می روند داخل، به سختی، دستم را به میله در می گیرم و حائل می کنم؛ دوستم را می فرستم تو، خودم به زور وارد می شوم. دست دیگری را می کشم داخل. بقیه می گویند شما بروید، ما می آییم.می رویم طبقه بالا، تقریبا خالی است. هم می نشینیم و هم جا می گیریم برای همسفرها. خدایا شکر در این بلبشو، سوار شدیم و نشستیم. آن هم در یک ماشین سقف دار، زیر باران. (باید باشی تا بدانی بودن در اتوبوس، چه نعمتی است.)

    اینها نمایی است از پنجره اتوبوس، کلی زائر بدون وسیله نقلیه و آن هایی هم که وسیله پیدا کرده اند...
       

    در کامیون، بدون سقف، زن و مرد. صحنه گاراژ کربلا، قیامت را تداعی می کند. هر کسی فکر خودش است که یک جور وسیله ای پیدا کند. البته روز قیامت، هر کس، فقط خودش را می بیند، اما اینجا هر کس، فکر خودش است و همراهانش.
         

    اینها تازه قسمت های خوب ماجراست. وانتی دیدم که کامل، بار گوجه زده بود. دو یا سه نفر، پایشان را گذاشته بودند روی سپر، و با دست جعبه های گوجه را گرفته بودند که نیفتند. هر ماشینی که قابلیت داشت کسی رویش سوار شود، سوار شده بود. و تازه خیل جمعیتی دیده می شد که با پای پیاده و به امید یافتن وسیله ای،  به سمت نجف در حرکتند.
        
  • دعوا می شود، برخی تمام ثواب زیارت را همین جا خرج می کنند. آقایان بلند می شوند و جایشان را می دهند به خانم ها. مرد میانسالی دلگیر است، غر می زند. می گوید دو روز است که همسرش را در شلوغی کربلا گم کرده.
  • تا حدود ستون 650 می رود و همه را همین جا پیاده می کند. وسط جاده، کراچ دیگری است. جایی که راه ها جدا می شود، نجف، مهران، شلمچه... هنوز برخی ها خیرات می کنند، خیرات آب... فدای لب تشنه ات «یا حسین»
  • سراغ ماشین های نجف را می گیریم. هی احاله مان می دهند جلوتر... دم اذان است، وارد موکبی می شویم که نماز بخوانیم. صاحب موکب، مانع ورود می شود «ماکو!»
    - فقط صلاة... فقط
    راضی می شود. بنده خدا حق دارد. بعد 20 روز می خواهد، بساطش را جمع کند وبرود دنبال زندگی اش... برایمان مهر و جانماز هم می آورد. بعد ما، یک کاروان دیگر هم برای نماز، اتراق می کند.
  • دیگر نباید فکر کرد به لباس هایی که قابل تعویض ندارند و آنقدر خاکی و گلی شده که دیگر رغبتی به خواندن نماز با آن ها نداشته باشم. چاره‌ای نیست. تنها چیزی که می توانم عوض کنم، چادری است که علیرغم مخالفت دوستان، با خودم آوردم و تقریباً همه نمازها را لااقل با چادر تمیز خواندم.
  • وضو را در همان جا با بطری آب می گیریم و چقدر خوب که اینجا نمازها شکسته است.
  • یکی از آقایان، تماس می گیرد با آشنایی که در نجف دارد، بعد از کلی چک و چانه، قرار می شود ماشینی بفرستد، ستون 600.  ستون 638 هستیم، قریب 2 کیلومتر راه. الان آن قدر خسته هستیم که حتی یک متر را هم ترجیح می دهیم نرویم.
  • به یکی از این موتور سه چرخه ها می رسیم. می گوید نفری 1000 دینار می گیرد تا ستون 600 ما را برساند. بی خیال.
  • نم باران می زند، همسفر سید، شال سبز عربی اش را می اندازد روی سر همسرش. BMWای برایمان می ایستد. راننده، سید است، سؤال می کند که آیا ما هم سیدیم؟! و بعد سوارمان می کند تا یکجایی برساندمان؛ و این شال سبزی است از آبروی رسول خدا... کمی جلوتر، همسفرهایمان که جلوتر از ما در حرکتند را هم سوار می کند. می گوید تا حیدریه می رود. (حیدریه، شهری است میان نجف و کربلا) اصرار که به منزلش برویم. حیف که قرار است یک نفر بیاید دنبالمان.
  • عمود 600، موکب «فاطمة الزهراء» هنوز برپاست، دوتا چادر، و روبرویش، ایستگاه صلواتی آب و چای و یک سوپر کوچک کویری.

    ستون 600 و موکب «فاطمة الزهراء ـ سلام الله علیهاـ»
        

    عمود 600
    1- سوپری در وسط جاده نجف به کربلا...
    2-موکب روبرو که چای و آب می داد. چادر سمت چپ جاده است.
    3- گذاشتم اسمش را «موتور پول» تا جایی که جا داشت، مردم سوارش می شدند. ظاهرا تا وسط راه هم بیشتر نمی رفتند، چون خیلی تردد می کردند. همسفر می گفت این موتورپول ها، در خیابان های نجف، تردد می کنند. خوش بینانه این است که شهرداری آن ها فرستاده تا کمکی باشند برای حمل و نقل زائرین و بدبینانه می شود که آمدند تا از تقاضای مردم بهره بگیرند برای سود کردن. قیمت هایشان هم به نسبت بالا بود.
        
  • پیاده که می شویم، می فهمیم کت یکی از همراهان در ماشین سید جا مانده، پشت شیشه عقب. بی خیال...
  • چشم به راه ماشینی هستیم که قرار است بیاید.
  • سید ما را پیاده کرده وسر وته می کند، ده دقیقه نمی شود که از جلویمان رد می شود. می رود، موقع برگشت با دست تکان دادن ما، خودش هم می ایستد و کت را می دهد. قسمت بود که گم نشود...
  • کفش، کوله، راه، عمود 600، چای عراقی، ناهار برنج و نخود، پسته، موتورهای سه چرخ که پر می آیند و خالی باز می گردند و...
  • دقیقا دوساعت منتظر می مانیم تا «ابومرتضی» برسد. همسفر جلوی ماشین سید را می گیرد تا برایش ترجمه کند که ابومرتضی از آن طرف خط چه می گوید. آن سمت جاده، ایستاده. توی راه، اول خواهرم موفق می شود بگیرتم، بعد مادر و سلام می رسانند به همه.
  • ساعت 4 ونیم روبروی هتل الشفاعة ایستاده ایم. از خستگی روی صندلی های لابی می نشینیم. دختری مهربان از کاروانی که در لابی جمع شده اند برای رفتن به حرم، برایمان آب و آبمیوه می آورد. (آبمیوه اش را اول دیدیم آب سیب قوطی است. باز که کردیم، کاشف به عمل آمد که آب سیب گازدار است. :|) بارهای اضافی را بر می داریم. هتل، باز هم شبی 40$؛ همه زائرین، سال قبل می گفتند که بعد اربعین، نجف خلوت می شود و قیمت های هتل ها، پایین می آید. کاشف به عمل می آید که به دلیل عدم وجود وسایل نقلیه کافی، خیلی از زائرینی که قصد ایران کرده بودند، به نجف بازگشته اند... قرار است تمام گمشده ها هم خودشان را به کنسولگری ایران در نجف برسانند.
  • با این اوصاف، می گردیم و هتل دیگری پیدا می کنیم که ارزش شبی 40$ را داشته باشد. هتلش قابل قبول است. به تمیزی و شیکی هتل های مکه و مدینه هست. اما اتاق هایش کمی کوچک است و از حداقل فضا، حداکثر استفاده را کرده اند. به حدی که اگر بخواهیم جانماز بیندازیم کف اتاق، دقیقاً جلوی در است.
  • بعد از یک هفته، خودمان و وسایلمان را پخش می کنیم. و حمام، آن هم با آب گرم، لباس های تمیز،  و دل پیچه یکی از همسفری ها (الحمدلله ادامه نمی یابد).
  • شام، کمی میوه (پیاز، پرتقال و لیمو)، نان صمون (همان نان های فلافل) دو ساندویچ که نمی دانم چیست (مثلا شبیه همبرگر دراز، البته کمی شیرین است ومزه اش را نمی پسندم.)، نوشابه و ماست مثلاً سفن (عرب ها به ماست سون، می گویند سفن. البته این یکی فقط اسمش سفن بود نه طعم و قیافه اش.)
  • اولین شبی است که بدون سر وصدا می خوابیم. بدون اینکه کسی قرار باشد پایمان را له کند... کسی چراغ روشن کند، حرف بزند، بحث کند، صدایی از راهرو یا اتاق های مجاور، مانع خوابمان بشود. اولین شب آرامش، در جوار حضرت پدر.
  • این بار از آقایان خواهش می کنم مرا شب ببرند و بگذارند حرم حضرت پدر، قرار ساعت یک ونیم.



دوشنبه 93/9/24
  • این بار چندساعتی را مهمان حرم حضرت پدرم.
  • از ایوان نجف آغاز می کنم «ایوان نجف عجب صفایی دارد» عجیب، عجیب... حیف که تمام کاشی های طلایش خراب شده، کهنه شده، کاش بازسازی شود.

    فقط همان مصراع اول، مصراع دومش را نیستم... حرم حضرت پدر، خیلی غریب بود. کوچک...
        
  • ساعتی در روضه منوره شان. زیارت مطلقه، حال و هوای خودش را دارد، تا به حال سراغش نرفته بودم. از ورودی نجف، دعا دارد و قدم به قدم تا روضه... و من بی اذن آمده ام تا روضه و تازه کتاب دعا باز می کنم و شرمگین می شود که آداب حرم علوی را بجای نیاوردم.
  • در زیارت مطلقه، درست در همان جایی که دلت برای حضرت ارباب، تنگ می شود، وسط زیارت نامه، نوشته «پس ضریح را ببوس و پشت به قبله بایست و رو به جانب قبر امام حسین (علیه السلام) کن و بگو: السلام علیک یا اباعبدالله...»
  • چقدر اینجا غریب است، چقدر کوچک است، چقدر مظلومند... اینجا حرم بابای همه امت است. اما حتی خادمینش هم در این ایام شلوغ، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کند.
  • این بار تمام قد، در آغوش پدر، جای می گیرم. «بابا! ما تحمل غم دردانه ات را نداشتیم. کربلا سنگین بود، سخت بود، خدا به عمه جانمان صبر دهد، ما بعد 1400 سال، آن هم نه در عاشورا، بل در اربعین، نتوانستیم غم حضرت عمه را سبک کنیم، شرمنده ایم پدر! غم کربلا، صاحبی دارد که فقط او توانش را داشت. عمه جان، ببخش که باز هم این ماییم که باید از غم حضرت ارباب، با تو سخن بگوییم و تو اشک از چهره مان بزدایی»

    البته اینقدرها هم خلوت نبود... اکثراً هم ایرانی بودند. سه، چهار ردیف آدم دور ضریح بودند... برای لحظاتی، تمام قد خودم را گذاشتم در آغوش حضرت پدر.
         
  • چقدر دلم می خواهد، سر یکی از تاک های ضریحتان را بگیرم و با خود ببرم تا خانه. تا هر وقت دلتنگتان شدم، از همان تاک، خودم را برسانم در جوارتان و در حرمتان آرام گیرم.

    به قول عزیزی، در حرم حضرت پدر،«همه چیز را نقش تاک و انگور زده اند، و گمانم این یعنی: مستی تمام عالم
    از اینجا نشأت گرفته» و این خوشه های تاک، سراسر هستی را تسخیر کرده.

    عکس ها را گونه ای چیدم که تقریبا تمام نماهای مختلف ضریح دیده شود. ضریح تاک نشان حرم حضرت پدر
       
  • نماز صبح را هم می خوانیم...
  • هتل، خواب، و صدایم که می رود تا دیگر در نیاید؛ صبحانه...

    صبحانه، روی اجاره اتاق بود. و زحمت گرفتنش را آقایان کشیدند و ما بیشتر خوابیدیم.  یک صبحانه در آرامش کامل، شکر.
        
  • و مادر زنگ می زند و خبر پرواز عزیزی را می دهد که ساعاتی دیگر تا خانه ابدی، بدرقه اش می کنند؛ «انا لله وانا الیه راجعون» و شاید تعبیر خوابی که شب گذشته، همسفر دید...
  • و وداع با همسفری های عزیز که بلیط شان زودتر از ماست. ساعت یک ونیم.
  • تخلیه می کنیم. حالا 9 ساعتی زمان داریم تا پرواز...
  • صف کناره بازار، نزدیک بیت عالم بزرگ عراق، جلب توجه می کند. اکثرا روحانی اند و طلبه... شاید آقا، امروز اذن ورود داده اند؟!
  • و عکسی در مقابل باب القبله حرم حضرت پدر، با همین دوربین های فوری.
  • نماز و حرم که البته به در بسته می خوریم و در همان لحظات، می شوم مترجمی دست و پا شکسته بین دو دختر نوجوان عراقی و افغانی ساکن ایران.
  • و چند عکس بعد از نماز با ایوان حرم حضرت پدر؛ می رویم ابتدا عکس های باب القبله را می گیریم و بعد می رویم سراغ «و ذروا البیع»، خرید تبرکی برای اهل خانه.همین 4 قلم جنس، 3 ساعتی وقت می گیرد، از اواخر راه، دیگر پاهایم یاری نمی کند. بر می گردم در همان باب القبله، به انتظار همسفران.
  • ورودی باب القبله، بلندگویی دارد برای اعلام گمشدگان و قرارها و معمولاً به زبان فارسی؛ هر اعلام را با «یاعلی» ختم می کند.
  • تماس با «ابومرتضی» برای اینکه بپرسیم کی می آید دنبالمان، قرار می شود بعد از نماز مغرب و عشاء.
  • همسفری، از فرودگاه خبر می دهد، همه چیز عادی است و عجله نکنید برای آمدن... همان سه ساعت قبل پرواز راه بیفتید، کافی است.
  • «کباب ایرانی» نجفی را هم نوش جان می کنیم، در مطعمی که اگر در ایران بودیم، حتی نگاه چپ هم به آن نمی کردیم. پرسی، 5000 دینار؛ بدون پلو خواستیم. حتی در رستورانشان هم غذای بدون چلو را فقط با بشقاب سرو می کنند، بدون کارد، چنگال، قاشق. :|

    کباب تا آنجایی که ما می دانیم، غذای سنتی ایرانی است. سرو کباب، صرفاً با بشقاب. البته خوشمزه بود.
       
  • یعنی اینجا سیاست های غلط اقتصادی روی اعصابت رژه می رود. کشوری که از لحاظ اقتصادی، صنعتی، حتی شهرسازی به مراتب عقب تر از ماست، وارد که شدم، یاد ایران قبل از انقلاب می افتادم و تنها چیز متمدنش، ماشین های آخرین مدل است در کوچه های خاکی، آن وقت ارزش پولشان، سه برابر ماست!هر 1000 دینار عراقی، سه هزار تومان است...
  • قرار را می گذاریم بعد نماز؛ باب القبله... این دومین نماز جماعتی است که اقامه می کنم. یکی نماز صبح و دیگری نماز مغرب. کنار فرش ها، خودمان را جا می دهیم. صحن ها دیگر ظرفیت ندارند. دریغ از یک خادم برای مرتب کردن صفوف.
  • بعد نماز مغرب، سریع، نماز لیلة الدفن می خوانیم برای مرحوم تازه گذشته... نماز عشاء، زیارت وداع و تمام!
  • هتل که می رسیم، ابومرتضی آمده، بارها را جابجا می کنیم وراه می افتیم. ترافیک ورودی فرودگاه سنگین است. ساعت از 7 گذشته که می رسیم به فرودگاه.
  • ابومرتضی، علاقه دارد سر بحث را باز کند، همسفرها که خیلی عربی بلد نیستند و حقیر هم که فقط کمی بیشتر بلدم، صدایم در نمی آید. یکی دوبار با همان صدایی که از ته چاه در می آید، جواب ابومرتضی را می دهم. پیشنهاد می کند برویم صیدلیه و «شراب»، «مشروب» بگیریم. مدتی می گذرد تا بفهمم منظورش، این است که از داروخانه، شربت بگیریم. (شراب و مشروب در عربی به معنای دارو و همان شربت است. ولی ما به معنای سکر، استفاده می کنیم.)
  • ورودی فرودگاه، به قاعده حداقل یک ساعت، ترافیک آدم است. «ابومرتضی» با یک پلیسش دوست می شود و ما را ضرب الأجل، عبور می دهد...
  • 3 ایست کنترل بلیط دیگر را هم رد می کنیم. پلیس های زن چاق عراقی در کنار پلیس های مرد، دم همه گیت ها هستند. با مقنعه های صورتی چرک و یونیفوم کت وشلوار پلیسی.
  • دختری ایرانی، روی ویلچر نشسته، وقتی می بیند دیگر توان ایستادن ندارم، پیشنهاد میدهد از ویلچر استفاده کنم. اما ترجیح می دهم با پای خودم که آمده ام، با پای خودم باز گردم.
  • 20:17، بالاخره وارد سالن ترانزیت می شویم. یک لیوان آب گرم، کمی صدایم را باز می کند.
  • و بالاخره حدود 20 دقیقه مانده به پرواز، کانتر پرواز ما، باز می شوم. دو قدم بیشتر نیست تا هواپیما. سوار می شویم.
  • این بار ردیف وسط و فشردگی بیش از حد صندلی ها، حتی همدردی مهمان دارها را هم برمی انگیزد.
  • خواب، تنها چیزی است که نیاز دارم. از هوش می روم. صندلی جلویی، کمی داده است عقب. زانوی پای راستم، اذیت می شود. اگر تذکر همسفر نبود درباره جانباز بودنشان، لحظه ای در تذکر دادن، درنگ نمی کردم.
  • هر چند در تیک آف، تأخیر داشت، اما این بار پرواز، یک ساعته می نشیند...جلوتر از همسفرها، راه می افتم تا کندی قدم هایم، معطلشان نکند. خروجی ترانزیت، به هم می رسیم.
  • بعد ما پروازی از احتمالاً دبی می نشیند. چندین پرواز از نجف با تیپ های مذهبی، چادری و این مسافرین، بدجور توی ذوق می زنند با این سر وشکل، با موهایی که نصفه شبی درست کرده اند، کروات های آن چنانی و...
  • مهر ورود به تاریخ 93/9/24 می خورد.

    بله، این صفحه آخر گذرنامه است و آنقدر سفر نرفته ام با این گذرنامه که حتی مهر ورود وخروج آخرین سفر، در صفحه قبل ترش بخورد؛ و احتمالاً اخرین سفر است با این گذرنامه. 4، 5 ماه دیگر اعتبار دومین گذرنامه ام تمام می شود. با صفحاتی تقریباً خالی. یک عمره در 5 سال پیش و همین سفر.
        
  • یک لحظه پدر را می بینم که از پله برقی های مشرف به خروجی سالن ترانزیت بالا می رود، به امید دیدنمان. ذوق دیدار پدر، انرژی ام را چند برابر می کند.
  • پله های برقی، کوله ها که الحمدلله سالم رسیدند... و آغوش گرم مادر و پدر... لحظاتی در آغوش بابا درنگ می کنم. «بابا! جایت خالی بود... خیلی»
  • خستگی از سر و کوله مان می بارد. دلمان خانه می خواهد و آب داغ و خواب، اما دلم نمی آید پیشنهاد مادر را که مهمانشان شویم به صرف چای و کیک را رد کنیم.
  • نیم ساعتی کافی شاپ فرودگاه امام، میزبانمان می شود.  به صرف مروری کوتاه بر خاطرات سفر، هر چند از تعریف و همراهی، باز می مانم با صدایی که تصمیم گرفته فعلاً در نیاید.
سه شنبه 93/9/25
  • و حدود 12 بامداد، بعد از رساندن همسفرها به خانه شان، وارد خانه می شوم...
  • دوتا لیوان چهار تخمه برای صدای گرفته، چک کردن ایمیل ها، وبلاگ، نماز، حمام و خواب...
  • این بار خوابش از سفر بیت الله، کوتاهتر بود... دو شب، شهر حضرت پدر ویک شب، همجواری حضرت ارباب... و 4 شب «الی طریق الکربلاء»
اللهم ارزقنا زیارة الحسین فی عامی هذا وفی کل عام وشفاعة الحسین فی الأخره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر خواستید نظری یادگار بگذارید و خوشحالم کنید

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر 1395/08/12 ساعت 15:38

سلام,خدا خیرت بده خواهرم,منم اگه خدا قسمت کنه میخوام امسال اربعین پیاده برم کربلا,فکر نمیکردم اینقدر سفر سختی باشه,واقعا از تجربیاتت استفاده کردم,التماس دعا

علیکم السلام...
خواهش می کنم.
ان شاءالله به سلامت برید وبرگردید.
حاجت روا ان شاءالله

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد