⠀

⠀

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة (عاشقانه های اربعین 1395)

بسم الله
قبل سفر:
سال 93، اولین اربعینم را تجربه کردم. ده روز نشده، سفرنامه‌ام را نوشتم، مو به مو، جزء به جزء، قدم به قدم. تمام شد، خالی شدم. این همه آن چیزی بود که در نوشتن آموخته بودم. به گمانم هر آنچه در نوشتن می‌دانستم به کار بردم؛ مطمئنم دیگر چیزی باقی نماند.
و یقین دارم که عاشورا دریای عشق، عرفان، ادب و شعر است، و هرکسی به قدر وسعش، از آن ارتزاقی دارد. اما یک نفر مگر یک راه را چند بار می‌تواند حکایت کند؛ چقدر می‌شود از عاشقانه‌های 1452 ستون گفت، بماند که جنس عاشقانه‌های اربعین چشیدنی است تا گفتنی.
94، اربعین دیگر قسمتم شد. از سفر بازگشتم، پر شده بودم از حس ناب اربعین. فکر کردم می توان سفرنامه‌ای دیگر نوشت، کاملتر، بهتر، سلیس‌تر، روان‌تر. یکسال بزرگ‌شده‌ام و قدر یکسال بیشتر فهمیده‌ام. باز دست به قلم شدم و نوشتم. مو به مو، جزء به جزء، قدم به قدم.
امسال زمانی که اربعین سوم را پشت سر گذاشتم و دوستانی در فضای مجازی مشتاقانه منتظر نوشته‌هایم بودند، (با احترام به سلیقه‌ و محبتشان، آب ندیده‌اند، وگرنه خود می‌دانم نوشته‌هایم در ادب و ادبیات، چیزی برای گفتن ندارند.) پیش خودگمان کردم دیگر مطلبی برای نوشتن نمانده، نمی‌خواستم به تکرار بیفتم، مکرر شود، واگویه‌کنم. اما چند روز بعد با خواندن عاشقانه‌های اربعین، دلم هوایی شد که باز دست به قلم برم و عاشقانه‌ها را از منظر دیگر روایت کنم و نتیجه سفرنامه‌ای شد که پیش روست و اکنون باز خالی شدم از همه آنچه می‌دانستم. هر چند بخشی از سفرنامه‌ها هماره ناگفته می‌ماند. بجهت اختصار، عدم تکرار، ادب، حفظ آبرو و...
اسفار اربعینی امسالم را، با شرمساری و افتخار، تقدیم می‌کنم به ساحت مقدس قطب عالم امکان، امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) و خجلت‌زده، زیرلب نجوا می‌کنم:
«یَآ أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَـاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَ تَصَــدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ»
اکنون باور دارم هر چه بنویسم ونوشته شود، باز تکرار مکرر نیست، هر بار عاشقانه‌هایی است از نوع ناب، جنس حسینی و جنس الأجناس الهی.

اشاره:
عرفا معتقدند که سالک با به کار بستن روش عارفانه چهار سفر انجام مى دهد.
1- سفر من الخلق الى الحق در این مرحله کوشش سالک این است که از طبیعت عبور کند و پاره اى عوالم ماوراء طبیعى را نیز پشت سر بگذارد تا به ذات حق واصل شود و میان او و حق حجابى نباشد.
2- سفر بالحق فى الحق. این مرحله دوم است، پس از آنکه سالک ذات حق را از نزدیک شناخت به کمک خود او به سیر در شئون و کمالات و اسماء و صفات او مى پردازد.
3- سیر من الحق الى الخلق بالحق. در این سیر، سالک به خلق و میان مردم بازگشت مى کند، اما بازگشتن به معنى جدا شدن و دور شدن از ذات حق نیست، ذات حق را با همه چیز و در همه چیز مى بیند.
4- سیر فى الخلق بالحق. در این سیر سالک به ارشاد و هدایت مردم، به دستگیرى مردم و رساندن آنها به حق مى پردازد.
صدر المتالهین، فیلسوف بزرگ اسلامی از جمله کارهائى که کرد، این بود که به مباحث فلسفى که از نوع سلوک فکرى و عقلى است، نظام و ترتیبى داد شبیه آنچه عرفا در سلوک قلبى و روحى بیان کرده اند. در کتابش با عنوان «الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الاربعة (حکمت متعالی در سفرهای چهارگانه عقلی)» ، مسائل فلسفه را به اعتبار اینکه فکر نوعى سلوک است ولى ذهنى، به چهار دسته تقسیم کرد. نویسنده این سفرنامه‌، بعد از سالها سفر عشق را در چهار باب روایت می‌کند. چهار سفر برای رسیدن به عشق و نام این روایت را از نام کتاب ملاصدرا الهام گرفته شده است.
***
گفته‌اند عارف باید چهار مرحله طی کند تا به او برسد...
می‌گویم عاشق باید چهار سفر را تمام کند تا به معشوق برسد. اربعین، سفر به سوی حسین است، با حسین، همراه حسین، هم‌قدم حسین... سفر الأربعین سفر بالحسین مع الحسین الی الحسین.
  
حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة
هزار و سیصد و هفتاد و هشتمین اربعین حسینی به روایت قلم
سفر اول: سفر من الخلق إلی الحسین(علیه‌السلام)
«من‌الخلق»  یعنی خداحافظ، وداع، جداشدن، دل‌بریدن، گسستن و رفتن؛
«إلی الحسین (علیه‌السلام)» یعنی دین ودنیا، دنیا و آخرت، عقبی و بهشت، بهشت و ملکوت... تا «عند ملیک مقتدر»؛
«إلی الحسین(علیه‌السلام)»، یعنی  به سوی دردانه خدا «والوترالموتور»، خون خدا «ثارالله»، محبوب خدا؛
به سوی او که همه چیزش را، مال، جان، ناموس، فرزند را فدای معبودش کرد تا بشود «والوتر الموتور»؛
از حسین(علیه‌السلام)تا خدا فاصله‌ای نیست، شاید به همان اندازه که جدش فاصله داشت «قاب قوسین أو ادنی». اینجا، هر قدمش مرحله‌ای است. مرحله در لغت، معنایی دارد ودر عرفان معنایی دیگر. لغتش را «مسافرتی به طول یک روز» ترجمه می کنند و عرفا هر مرحله را پله‌ای در طریق رسیدن به او می‌دانند و اینجا، هر مرحله، قدمی است تا رسیدن به سفر عشق.

مرحله نخست: پریشانی ـ اول محرم 1438
از شب اول محرم، کبوتردلم بال کشید و در کنار گنبد طلا جا خوش کرد به انتظار که صاحبش آمدنی است یا ماندنی. می‌رسد یا نه. ذوالجناح (1)  امسال مرکب راهواری است که هر سال مرا به میعاد هیأت برساند. هیأتی از نوع میثاق، جنس دانشجویی و جنس
الأجناس حسین(علیه‌السلام).
هر شب وقتی هنوز هیأت تمام نشده، از جا بلند می‌شوم که در موعد مقرر به خانه برسم؛ زیر لب می‌گویم: «آقاجان، امسال مرا جا نگذاری! امسال بی‌همسفر ماندم.» همسفر همیشگی دو سال گذشته، حالا خودش مسافری دارد که موعد رسیدنش نزدیک است و احتمال آمدن مادر را به صفر رسانده.
روز آخر هیأت، شب عاشورا وقتی از راز دلم برای هم‌هیأتی‌های این شب‌ها پرده برمی‌دارم، یکی‌شان با اطمینان می‌گوید: «مطمئن باش که اربعینتو دادن. شک نکن.»
امسال همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا نتوانم با کاروانی که سال گذشته راهی شدم، همراه شوم. بدون همراه مرد نمی‌برد، و این یعنی یک روزنه امید دیگر هم بسته می‌شود.
من می‌مانم با تمام نگرانی‌های مادر و دلشوره پدر که به هر کاروان و همسفر رضایت نمی‌دهند. کاروان‌ها یکی یکی پر می‌شود و همسفر پیدا نمی‌کنم و نمی‌دانم چرا امسال تقریباً تمام کاروان‌های دانشجویی و مهم، برگشتشان قبل اربعین است و دوست دارم حتماً روز اربعین کربلا باشم.
 زمزمه‌های امسال، حکایت از نرفتن است، مادر از قول پدر می‌گوید که دوسال امکانات بود و رفت، امسال نرود، چه می‌شود. اما خودش ظاهراً راضی است، اما مشروط: با همسفر آشنا و کاروان آشنا...
روزهای محرم به سرعت عبور می‌کند و ناامیدتر از روز قبل، فقط دست به دعا برمی‌دارم. تا روزی که به دیدن عزیزی می‌روم و اصرار می کند تا این مداحی را برایم بفرستد:
قدم قدم با یه علم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم
با مدد شاه کرم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم...
یاد یکی از همسفران سال گذشته می‌کنم. آخرین شنبه محرم، وقتی تلفنش آزاد می‌زند و جوابم را می‌دهد، می‌گوید دیروز ثبت‌نام کرده‌اند و سایت بسته شده. نمی‌توانم ادامه بدهم، آخرین امیدم بود.
تمام درازای شب، همین مداحی را می‌گذارم و به پهنای صورت اشک می‌ریزم و فقط مویه می‌کنم: می‌خواهم بیایم، آقاجان! می‌دانی تاب ماندن ندارم. تاب تماشا ندارم. این دل کوچکم، تاب نرسیدن ندارد. تاب دیدن اربعین را در این شهر دودگرفته راندارد. با هر بیتش، صورتم خیس می‌شود، تمام یکسال دلتنگی را اشک می‌ریزم. خیالم راحت است که حتی اگر صدایم بلند شود، در خانه جدید، اتاق خوابم دیگر کنار اتاق پدر و مادر نیست که از صدا بیدار شوند. اما بعد از نماز صبح، وقتی تا آشپزخانه می‌روم، صدای نجوای پدر را می‌شنوم که از مادر می‌پرسد: «این چش بود دیشب؟ چرا اینجوری گریه می‌کرد...» بعدها می‌فهمم پدر وقتی شب بیدار شده‌اند، صدایم را شنیدند.
دونفر از دوستانم، دلشان پیش من است، اما یکی گذرنامه‌اش گم شده و دیگری مرخصی ندارد؛ دومی هر وقت زنگ می زنم، می‌گوید: «نامردی بری، منو نبری!» به هر کسی رو می‌اندازم، اما نمی‌آید، با همسرش می‌رود، می‌خواهند آزاد بروند بدون اینکه فکر جا باشند، شماره می‌گیرد و زنگ نمی‌زد. یکی یکی روزها می‌گذرد، اینترنت، تلویزیون، رادیو، کوثرنت  (2) و... همه چیز بوی اربعین و رفتن می‌دهد و حالا مانده‌ام بین زمین و آسمان، و دل کوچکم در سینه می‌زد و می‌پرسد: «آیا ما را هم راه می دهند... خدایا! بین 25 میلیون نفر، برای ما هم جا هست؟!»
نمی‌دانم همسفر وکاروان از کجا بیابم.
مغموم و مستأصل... به هر کسی می‌رسم، التماس دعا می‌گویم، دوست، آشنا، فامیل؛ و هر وقت از باب دلداری می‌گویند: «مهم اینه که دلت اونجاس، حالا شاید قسمت نباشه امسال بری.» گاهی اشک در چشمانم حلقه می‌زند و می‌گویم: «اگر بمانم، می‌میرم... یا می‌روم، «یا» ندارد، می‌روم.» هر کسی را که می‌توانم واسطه می‌کنم، عرفا، شهدا، صُلَحا، صدیقین... . دست و دلم به هیچ‌کار نمی‌رود.  آنقدر دوست و آشنایی که قرار است بروند، از من درباره وسایل مورد نیاز، امکانات، فضا و... می‌پرسند که در نهایت همه تجربیاتم را فایل pdf ای می‌کنم و در دنیای مجازی به اشتراک می‌گذارم، «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود»

مرحله دوم: همسفر، چهارشنبه 12/8/1395
حدیث داریم قبل از شروع سفر، اول همسفر پیدا کن. اما اگر شرط مادر نبود، بدون همسفر اسم می‌نوشتم. مطمئنم در سفر عشق، حضرت ارباب آدمی را بدون همسفر نمی‌گذارد. چقدر دوست دارم یکسال همسفر را به او واگذار می‌کردم که مطمئنم بهترین را برایم رقم می‌زند. اما اینجا دلِ مادر مقدم است. سرانجام گذرنامه دوستم بعد از زیر و رو کردن خانه و دفتر پیدا می‌شود. حالا کجا پیدا شده؟ در گاوصندوق خراب دفترسابق جا مانده بود. اما دیگر هیچ کاروانی جا ندارد و سؤال مشترک همه یکی است: «چرا اینقده دیر!» پنج‌شنبه در راهپیمایی 13 آبان، یکی از معلم‌های دبیرستان که عازم هستند را می‌بینم. شماره کاروان خودشان را می‌دهد که آن هم، ظرفیتش قبل از ما تکمیل شده است.

مرحله ‌سوم: اذن مادر ـ جمعه 14/ 8/95
شوهرخواهر می‌خواهد گذرنامه خودش و دوستانش را برای ویزا بدهد. مادر بی‌مقدمه می‌آید در اتاق و پیشنهاد می‌دهد: «می‌خواین تو و دوستت هم گذرنامه‌هاتونو بدین، حالا تا بلیط...» پیشنهاد مادر برایم بازشدن روزنه امید است. وقتی مادر پیش‌قدم می‌شود، یعنی راضی است.

مرحله چهارم: اجازه پدرـ شنبه 15/8/95
فردا صبح پدر قبل از اینکه از خانه بیرون برود، هزینه گذرنامه من و دوستم را در دو پاکت جدا دستم می‌دهد: «اینم پول ویزاها...» و باز روزنه امید بزرگتر می‌شود؛ پدر هم به رفتن راضی شده‌است. از صبح، برای ذوالجناح طرح ترافیک می‌گیرم. اول دنبال عکس، بعد دفتر کار دوستم تا مدارک را بگیرم. با شوهر خواهرم تماس می‌گیرم که بیایند دم در اداره‌اش تا مدارک را تحویل‌اش دهم. جواب می‌شنوم مدارک دوستانشان حاضر نیست. الان هم دستش بند است و نمی‌تواند دم در بیاید. می‌گوید بگذارید برای شب یا به خواهر تحویل دهم. راهم کلی دور شده و ممکن است به کلاس نرسم. الحمدلله ذوالجناح مرا به موقع می‌رساند.
شب، بنده خدا، خودش می‌آید دم در و مدارک را می برد.

مرحله پنجم: امضای ارباب ـ سه‌شنبه 18/8/95
دیگر از کاروان ناامید شدیم. پر شده، گران است، نمی‌شناسیمشان و نمی‌شود این همه پول را بدون آشنایی واریز کرد، طولانی می‌مانند و...  حساسیت مامان بیشتر می‌شود. امروز صبح با مادر بحثم می‌شود: «اگه راضی نیستین، نمی‌رم خب» آن یکی دوستم هنوز مرخصی‌اش امضاء نشده.
الحمدلله دوست همسفر، نگرانی‌های مادر را می‌فهمد. تماس می‌گیرد و از بلیط‌های موجود می‌گوید. مشکل جا است که نداریم. برادرش زمینی قرار است بیاید. قول جای کربلا را می‌دهد و نهایت پدرش قرار می‌شود با ما بیاید تا خیال پدر و مادرم هم راحت شود. سر تاریخ برگشت بحث می‌شود. او فکر مرخصی، زودبرگشتن و کار است، و من برایم مهم است که روز اربعین کربلا باشم، حتی شده برای ‌ساعتی. (3)  به بلیط برگشت برای ساعت 4 بعدازظهر روز دوشنبه اول آذر، تراضی می‌کنیم. سرانجام سه نفری بلیط می‌گیریم. همان شب شوهرخواهر گذرنامه‌ها را با ویزا دستم می‌دهد. همه چیز مهیا شده، شکر... فکر می‌کنم به هفته پیش و تمام دعاهایی که کردم و منتظر استجابتش بودم.
***
اذن امسال دیر می‌رسد. خیلی دیر، آنقدر که بارها ناامید می‌شوم، از اینکه امسال قدم‌هایم از مُلک تا ملکوت طی طریق می‌کنند یا نه. حالا باید کوله ببندم. کوله هر چه سبک‌تر، طی‌مسیر بهتر، سریع‌تر. همه زندگی را پشت سر می‌گذارم و می‌روم به سوی حسین(علیه‌السلام). دیگر از خوشحالی روی پا بند نیستم. خواهر به شوخی می‌گوید: «کوثر! ورژن بعد از جور شدن سفر!»
شب وقتی به دوست دوم خبر بلیط را می‌دهم، شوکه می‌شود و سعی می‌کند چیزی نگوید که دلگیر شوم. اما به وضوح معلوم است که به غایت ناراحت شده و حالا او را مثل هفته قبل خودم می‌بینم. با اینکه قبلاً همه چیز را طی کرده بودم، اما عذاب وجدان گرفته‌ام. به دوست همسفر پیامک می‌زنم: «می‌شه ببینی برا همون تاریخ و ساعت، بلیط دیگه‌ای‌ام هست یانه؟» پاسخ می‌دهد: «ما سه نفر آخر بودیم.پر شده بودا.» اصرار مرا که می‌بیند، می‌گوید باشد، فردا با همان دفتر هواپیمایی تماس می‌گیرم.

مرحله ششم: آخرین همراه ـ چهارشنبه 19/8/95
ساعت 9 دوست همسفر زنگ می‌زند: «کوثر! 3 تا بلیط دیگه خالیه...دوستت هنوز می‌خواد بیاد؟!» از خبرش ذوق‌زده می‌شوم. هر چند جوابش را می‌دانم، با ذوق زنگ می‌زنم تا کپی گذرنامه را بفرستد، طول می‌کشد. و بالاخره ساعت 11 صبح، 5 نفر می‌شویم. من، دوستم، پدرش (حاج‌آقا) و دوست دیگری که در آخرین لحظات به جمع ما می پیوندد. ما هوایی می‌رویم و نفر آخر هم أخوی که زمینی می‌آید و قرار می‌شود در فرودگاه نجف به ما بپیوندد.
دوستی با دو همسفر این سفر، هر دو با نام حسین(علیه‌السلام)شروع شده و قرار است با حسین(علیه‌السلام)ادامه یابد.
دوستی اول در فضای کربلای ایران و کاروان راهیان نور شکل گرفت، بهمن 1383. در راه‌آهن موقع بازگشت برای هم دعا کردیم که با همسفر زیارتی هم باشیم و دعا کردیم سفر بعد با هم عمره برویم. و از قضا برای عمره‌دانشجویی سال بعد، اسم هر دو ما درآمد، اما اتفاقاتی افتاد که کاروان عمره‌مان، از هم جدا شد. حالا بعد از 12 سال، همقدم هم می‌شویم در سفر به کربلا... چقدر میان این دو سفر کربلا فاصله افتاد.
و دوست دوم، وبلاگ‌نویس وبلاگی بود درباره شهدا و کربلا؛ و همین وبلاگ جرقه دوستی‌مان شد. چندباری با هم بهشت‌زهرا رفتیم و حالا هم‌شانه هم قرار است تا کربلا برویم.

مرحله هفتم: وداع ـ دوشنبه 24/8/95
وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. برای همه پیامک می‌زنم، دوست، آشنا، فامیل:
 «گرچه باور نمی‌کنم اما/ می‌روم کربلا خدا را شکر/مردم آقای مهربانم باز/ راه داده مرا خدا را شکر. سلام... حلال بفرمایید و دعا»
رواق، کار خوبی را شروع کرده، اسامی آن‌هایی که فقط دلشان راهی است را در قالب کاروان‌های چهل‌نفره می‌نویسد و با هشتگ «#باپای_دل» در شبکه به اشتراک می‌گذارد. مدیر هر کاروان یکی از طلابی است که در مسیر عشق قرار است گام بگذارد و نیت کند در این سفر خاصاً از طرف این چهل نفر، نایب‌الزیاره باشد.
چقدر کار بجا و خوبی، به نظرم مصداق جامعه مدنی نبوی. با این روش، همه راهی هستیم. دهمین کاروان، قسمت من می‌شود. و چهل زائری که همسفر من‌اند تا همراهم شوند و قدم به قدم با من بیایند. این روزها هر وقت عزیزی زنگ می‌زند، صدای قدم‌هایی را می‌شنوم که قرار است به کربلا برسند: «قدم قدم با یه علم، ایشاالله اربعین بیام سمت حرم»  (4)
همسفر زنگ می‌زند که پروازمان از 3 بعدازظهر، به 9 صبح افتاده... یعنی 6 ساعت تعجیل؛ مزیتش این است که دیگر نگران جای نجف نیستیم. خواهرم با دوتا خواهرزاده شب برای خداحافظی می‌آیند. چقدر دلم می‌خواست همراهمان بودند. آن‌ها لحظات آخر به فکر سفر افتادند، گذرنامه بچه‌ها را هم گرفتند، اما متأسفانه جا پیدا نکردند. سفر با بچه، برنامه‌ریزی بیشتری می‌خواهد.
فرقی نمی‌کند سفر چندم باشد، همیشه شب قبل از حرکت، از هیجان، شوق، استرس و... خوابم نمی‌برد. کوله‌ام را می‌بندم. پیکسل‌های روی کوله را هم می‌زنم و بنا به تجربه سال‌های قبل، انتهایش را با انبردست محکم می‌کنم تا به راحتی جدا نشود.

مرحله هشتم: میعاد ـ سه‌شنبه 25/9/95
6:15 دقیقه صبح اولین پیامک از همسفر اول می‌رسد:
- سلام راه‌افتادی؟
-نه
-جرا نه ما عوارضب‌ایم! کی راه ‌میافتی؟ (5) (6:34)
- [جواب باتأخیر ارسال می‌گردد، جهت عدم جودادن: 6:53] ما تازه راه افتادیم استرس نداشته باش. هیییییییییییییییییییییچ اتفاقی نمی‌افته.
دوست دوم هم جویای احوال است. نهایتاً شماره اولی را برای دومی و بالعکس می‌فرستم که تا برسیم، با هم آشنا شوند و سرشان گرم شود و کمتر حرص بخورند. مشکل اینجاست که نمی‌توانم بگویم شما بروید داخل، من می‌آیم. گذرنامه دوستم، دست من است و بلیط من، دست او. در دقایق آخر قبل از خروج از منزل و خاموش کردن لب‌تاب، آخرین پستم را روی رواق بارگذاری می‌کنم، جهت طلب حلالیت از همه رفقای مجازی:
مسافر
و تمام تماس‌ها اکنون
متصل می‌شود به کرب و بلا
یا تماسی گرفت جامانده
یا خبر می‌رسد ز شور و صفا
*
و همین روزها تمام جهان
همه راه‌های روی زمین
منتهی می‌شود به جاده عشق
از حرم تا حریم ملک یقین
*
و همین روزها که باید من
کوله باری بزرگ بردارم
این همه دلْ شکسته را باید
یک‌به‌یک داخلش ‌بگنجانم...
*
من و کوله، مسافریم امروز
از نجف تا حریم‌ِخلوتِ دوست
کاش امسال را اجازه دهند
اربعینی‌شدن ز جانب اوست
*
و شما ای تمام یارانم
رفقا، دوستان، عزیزانم
کوله ام هم هنوز جا دارد
تا نماند دلی به دنبالم
*
و حلالم کن آخر کاری
هم‌رواقیّ خوب و دریایی
الوداع ای عزیز نورانی
روی ماهت مباد بارانی

با زنگ‌ها و پیامک‌های «کجایی رفیقم؟ عزیزم کجایی؟ بالاخره کی میای؟ دیر شد!» حدود ساعت 7:45 به فرودگاه می‌رسیم. پرواز 9 است و دوستان کمی دلخور که چقدر دیر آمده‌ام. پدرم تا جای پارک پیدا کند و وارد سالن انتظار بشود، معطل می‌شویم. او که می‌رسد، یک ربع بعد ما چهارنفر در میان نگاه‌های مشتاق، نگران و پراز التماس دعای خانواده‌ها، ساعت 8:15 وارد سالن بازرسی می‌شویم. دم گیت تحویل‌بار، دوستم برای تأکید می‌گوید که ساعت پرواز 9 و نیم است. با خنده و شیطنت جواب می‌دهم: «9 و نیمه؟! تو که به من گفتی 9! وگرنه دیرتر میومدم خب...»  نگاهی عاقل اندر سفیهی می‌کند: «نه که الان خیـــلی زود اومدی!»
دخترها، کوله‌ها را به قسمت بار هواپیما تحویل می‌دهیم، اما حاج‌آقا، ترجیحش این است که با خود بیاورد. امسال به تبعیت از همسفر سال پیش، برای کوله، یک روکش با پارچه بارانی دوختم که راحت در قسمت بار بدهم و لازم نباشد بسته‌بندی‌اش‌ کنم. سالن ترانزیت، اولین موکب را زده‌اند، جایی برای تأمل، دعا، روضه، صبحانه، توزیع‌دعای کوچک پرس‌شده اربعین... دو بنر بزرگ هم نصب شده که زائرین اربعین، دل‌نوشته‌هایشان را بنویسند.
از همین جا هوای دل، بارانی و سفر آغاز می‌شود: موکب اول... قدم اول، خدایا! واقعا داریم می‌رویم؟
مشغول خوردن صبحانه‌ایم که مأموری بافهمیدن شماره پرواز تشر می‌زند: «چرا هنوز نشستین! همه سوار شدن!» ما هم هول می‌شویم و سریع خودمان را به کانتر پرواز می‌رسانیم، اما با تشکیل صف طویل، درمی‌یابیم اولین نفراتیم. از سالن ترانزیت تا وقتی سوار هواپیما می‌شویم، آخرین تماس‌ها را می‌گیرم تا جایی که دیگر آنتن یاری نمی کند.
از تهران تا نجف، طیاره‌ای مرکب ماست تا به او نزدیکمان کند و به شهر حضرت پدر برساند. چه اینکه بارها شنیده‌ایم «بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی» اما وقتی حضرتش، با پای مُلکی به ملکوت می‌رود، پس در بودن جسم، اثری است که در نبودش نیست.
قبل از ظهر، به نجف می‌رسیم. فرودگاه که اینقدر شلوغ باشد، مرز زمینی که غلغله‌ است. این روزهای منتهی به سفر، یکی از دوستان رواقی ساکن مهران با عنوان «خبرنگار افتخاری کوثرنت»، هر روز اخبار مرز مهران را گزارش می‌داد، از پاک‌کردن سبزی برای زائرین، مهمان‌نوازی‌ها، پرشدن شهر از خودروی زائرین، موکب‌های مرزی، بازشدن مرز بدون ویزاو... . با این حجم جمعیت در مرز هوایی، فقط می‌توانم برای زائران زمینی حرم حسینی، طلب صبر، آمرزش و استقامت و با سلامت عبور کردن ازمرز ‌کنم.
نماز را در فرودگاه می‌خوانیم. در نجف جا نداریم، پس تصمیم بر این می‌شود که بعد زیارتی کوتاه، پیاده‌روی را آغاز کنیم. نمی‌دانم مسیرها بسته است یا تاکسی فرودگاه از مسیر بسته می‌رود که ما را در یک‌ساعتی حرم پیاده رها می‌کند.
حدود ساعت 2 پرسان پرسان به حرم می‌رسیم. ازدحام وشلوغی سبب می‌شود به سلام و زیارتی از دور اکتفا کنیم، در همین زیارت کوتاه، برای طلبیده‌شدن دو عزیز دعا می‌کنم. از احوال أخوی جویا می‌شوم که قرار بود به ما ملحق شود. خواهر می‌گوید هنوز در مرز مهرانند و معلوم نیست کی برسند. قرار می‌شود در مسیر، به هم ملحق شویم.
یک ساعت بعد، دوباره به‌جای اول می‌رسیم. حدود ساعت 3 بعدازظهر؛ استراحتی و تماسی و... «یا علی»

پ.ن:
1- همه مرکبشان را رخش می‌‌نامند. اما ذوالجناح برایم با محرم آمد و ذوالجناح شد. باشد که چرخش هماره در راه خدا بچرخد.
2- مثل همه دانشگاه ها، برای طلاب خواهر حوزه‌های علمیه، سایتی را تعریف کردند که با نام کوثرنت، چندسالی است شروع به کار کرده است. شبکه اجتماعی‌اش با نام «رواق» دو سال است که راه‌اندازی شده و مثل همه شبکه‌های اجتماعی محل تبادل نظر واطلاعات است.
3- س: آیا ثواب زیارت اربعین مختص روز اربعین است ؟
ج) انجام زیارت سید الشهداء(علیه السلام) در هر زمان مستحب و دارای ثواب عظیم است، ولی ثواب زیارت زمان خاص، مختص به انجام زیارت در همان زمان خاص است. البته انجام زیارت  قبل یا بعد از ان موقع  به رجاء آن ثواب مخصوص،  مانعی ندارد. قابل دسترسی در پایگاه دفتر معظم رهبری:
http://leader.ir/fa/content/16708 / پیاده-روی-و-زیارت-اربعین/
4-  هنوز زنگ گوشی‌ام همین است. شاید تا سال بعد هم تغییرش ندهم.
 5- غلط تایپی از نویسنده نیست، از فرستنده است. و نویسنده جهت حسن امانتداری، عین متن پیامک را آورده که نشان از عدم دقت فرستنده یا استرس دارد.

  
سفر دوم: سفر بالحسین(علیه‌السلام)فی الحسین(علیه‌السلام)ـ سه‌شنبه 25/8/95

ساعت 15 به وقت محلی
این طریق با «یا علی(علیه‌السلام)» شروع می‌شود، با حسن(علیه‌السلام)امتداد می‌یابد و به مقصد حسین(علیه‌السلام)می‌رسد، تا «قاب قوسین أو أدنی». اینجا محل نظر است و منظر و نظاره. و هر منظرش حال است، حال را در عرفان، حال نامیده‌اند: «لإمکان ان یحول السالک عنه»«بدان علت که سالک از آن می‌گذرد» و اینجا هم عاشق باید از آن عبور کند تا به او برسد.
***
 از نجف تا کربلا، از پدر تا پسر، از علی(علیه‌السلام) تا حسین(علیه‌السلام)، از عدالت تا عشق، از غدیر تا عاشورا، جای چیز دیگری نیست و همه در او معنا می‌شوند؛ تکثری که به واحد می‌رسد و وحدتی که تکثیر می‌یابد. حال منم و کوله‌بار و شوق دوباره رسیدن به آستان معشوق. از شعف حضور، شاید کسی گمان برد نخستین بار است که پا در طریق عشق می‌گذارم؛ و هر بار مشتاق‌تر از قبل. هر زائر، قطره‌ای از دریای بیکرانی است که در روز اربعین، خروشان و استوار، غمگین وعزادار، سیاه‌پوش و ماتم‌زده نگین حرمین را در آغوش می‌کشند. عاشقانی که می‌روند با امام عصرشان بیعت کنند که تا آخرین قطره خون در رکابشان می‌مانند.
***
مسیر زیر گام‌های ما، استوار نیست، رونده است. او هم به قدر خود در رسیدن یاری می‌رساند. قرار نمی‌گذاریم که چه روزی برسیم، هر چند دل‌هایمان شب جمعه کربلا بخواهد، اما بعید است برسیم.
از صبح بیدار بوده‌ایم، استراحت نکردیم، ساعت 3 تازه راه‌افتاده‌ایم، بالاخره در موکبی در ستون 120 نجف، اتراق می‌کنیم. خوابگاه خانم‌ها، کانتینر است و همین باعث می‌شود شب سردی را پشت سر بگذاریم. دست و پا شکسته با خادمین موکب، عربی و فارسی حرف می‌زنیم. قرار را برای بامداد، ساعت 1 می‌گذاریم. بالاخره خواب راه خود را پیدا می‌کند. ظاهراً کسی با زنگ بیدار نمی‌شود. مسئولیت بیدارباش هم بر گردن من می‌افتد.

حال اول: طریق‌ یا حسین ـ چهارشنبه 26/9/95
چهارنفریم، انگار قرار است هر کسی تنها برود؛ وقتی هم که با هم‌ایم سکوت بینمان حکم‌فرماست. دوستان تجربه اربعینی ندارند و هرکدام برای خود می‌روند، و انگار فقط من باید حواسم باشد که کسی جا نماند، عقب نباشد، جلو نرود. امسال از لحاظ پزشکی و دارویی مجهز آمده‌ام. حواسم به خوردن و خوراندن ویتامین و مسکن است و نیز چرب‌کردن پاها، زانو، کمر.
مسیر را می‌رویم، تند و کند، آهسته و سریع و اوضاع دو همسفر، مثل سال اول من شده، زانو، کمر، کف پا... می‌فهمم چه می‌کشند و می‌دانم اذیت می‌شوند و غبطه می‌خورم به اجری که می‌برند. هر چند کمی از سخت‌ها از بی‌دقتی ناشی می‌شود. بی‌دقتی در انتخاب کوله مناسب؛ دوست اول، کوله سنگینی آورده و دیگری کوله‌اش بند کمر ندارد، و این یعنی شانه‌ها در طول مسیر بیش از اندازه درد می گیرد.
 أخوی داستان ما هم مرز خیلی معطل می‌شوند و تا بیاید نجف و از آن‌جا راه بیفتند، پنج‌شنبه می‌شود. یکراست با ماشین تا حدود ستون 1000 می‌روند و مابقی را پیاده طی می‌کنند.
این بار سفر سختی بود، اما نبود. شاید باید قبل از سفر به جز توصیه‌های مجازی، یک جلسه توجیهی برای دوستان می‌گذاشتم، تا کمی فضا بیشتر دستشان بیاید، تا یکی را سرگروه کنیم و حرف و حدیث‌های طول مسیر کم شود و حرف آخر را یکی بزند. البته کم بود هر چند کاش کم‌اش هم نبود و شاید مقصرش حقیر بودم. بی‌انصافی است اگر نگویم بسیار اتفاق افتاد که تجربیاتم استفاده شد و خیرش به خود دوستان رسید.
اما با اینکه بارها خوانده‌ بودم «آزموده را آزمودن خطاست» اما گاه رفقا به سبک خودشان می‌روند و نصایح و پندهایم اصلا گوش شنوایی ندارد و از باب تبعیت، همراه می شوم، هر چند می دانم عاقبتش چیست.
در طول مسیر، هر وقت وسیله‌ای می‌خواهند، جواب می دهم «دم دسته، صبر کن...» و بعد از دو، سه بار با خنده و شوخی می پرسند: «کوثر!تو چرا همه چیت دم‌دسته!» و این غیر از مزیت کوله خوب با جیب های زیاد، کمی تجربه است که می دانستم چه وسایلی در طول پیاده روی نیاز می شود و باید بدون درآوردن کوله، به آن دسترسی داشت.
درمسیر، زمانی ناخودآگاه چشمم دنبال همسفرهای دو سال پیش است و زمان می‌برد تا یادم بیاید امسال همسفرهای همراه و همدل دیگری دارم. طعم حلاوت سفرهای سال‌های گذشته برایم تازه است. وقتی یکی‌ جلوتر بود و برمی‌گشت و با حرکت دست، به همدیگر علامت می دادیم یا عقب بود و منتظر میان خیل جمعیت که برگردم و او دست بلند کند. خاطرات دوسال همسفری،  ستون به ستون، قدم به قدم، لحظه به لحظه جان می‌گیرند و همراه می‌شوند.

حال دوم: هم‌ولایتی
چندبار به موکب‌های ایرانی می‌رسیم. موکب امام رضای ستون 800 خیلی جای خوبی برای شب ماندن است، اما حیف که ظهر می‌رسیم و قدر یک نماز و ناهار مهمان آنجاییم. نماز جماعت ظهر و عصر و نبات تبرک آستان رضوی که بین دو نماز به همه می‌دهند، حال و هوای دلمان را تا حریم طوس می‌برد... و اینجا چقدر دلتنگ گنبد رضوی می‌شویم.
روز دیگر باز برای ناهار به موکب رضوی می‌رسیم. ناهار تمام شده، هر چند مهربان مادری که سعادت خدمت به زائرین را دارد، برایم کنسرو می‌آورد که از قضا، جوجه است و دقایقی سفره‌اش دلش کنار سفره غذای ما باز می‌شود.
شبی را در موکب «حاضر غایب» صبح می‌کنیم. و شبی را در موکب ایرانی دیگری؛ جمع‌بندی‌ام از موکب‌های ایرانی یک نکته  است: ایرانی‌ها هنوز موکب‌داری بلد نیستند و باید از عرب‌ها یاد بگیرند. بلد نیستیم و باور هم نمی‌کنیم. قبول که ما پشتوانه تمدنی 2500 ساله داریم. همان پشتوانه‌ای که به کمک اعراب آمد و تشکیل حکومت اسلامی داد. اما موکب‌داری، رسم و رسوم خود را دارد. آنقدر که گاهی آدم را با مهمان‌نوازی‌شان خجلت‌زده می‌کنند. عرب‌ها هیچ وقت نمی‌گویند اگر غذا می‌خواهید، بروید بیرون موکب، خودتان بگیرید، یا تشک‌ها را جمع کنید تا سفره بیندازیم. خودشان می‌آورند، جا بود سفره می‌اندازند، نبود، نمی‌اندازند. یاد گرفته‌اند خدمت یعنی اینکه با تمام توان، در خدمت زائر امام حسین باشند و ما هنوز در این مسیر نو پاییم. و متأسفانه برخی هم‌وطن‌ها نیز همیشه و همه‌جا خود را محق می‌دانند، دیر می‌رسند، در طول مسیر فکر جا نبوده‌اند و در موکب های ایرانی توقع دارند همه فشرده بخوابند تا آن‌ها هم جا داشته‌باشند. اما لحظه‌ای گمان نمی‌برند اگر کمی زودتر فکر جا می‌کردند و برنامه را تنظیم، لازم نبود التماس جا کنند؛ نه خودشان اذیت می‌شدند و نه دیگران را به مشقت می‌انداختند. قبول دارم سفر اربعین، سفر گذشت است، اما کاش همه یادبگیریم مراعات کنیم.
از طرف دیگر، حال و هوای موکب‌های ایرانی وطنی است، خبری از تمثال‌های ریز ودرشت نیست، پر از عکس‌های اماکن مقدسه و بنرهایی چشم‌نواز که فضا را معنوی می‌کند... آشپزها همه دستکش دست می‌کنند، همه فارسی حرف می‌زنند، طعم و بوی چای ایرانی‌اش آدم را مست و دلتنگ وطن می‌کند.

حال سوم: همرنگی
هر چه می‌گذرد، سال تا سال، بیشتر شبیه هم می‌شویم تا جایی که گاهی تشخیص ایرانی و عرب، سخت می‌شود. ایرانی‌ها و عرب‌ها اصطلاحات اولیه را از هم یاد گرفته‌اند. می‌روم موکبی عربی و می‌گویم: «ماء الساخن» و جواب می‌دهد: «آب جوش می‌خوای؟!» یا در جواب محبتشان می‌گوییم: «رحم الله والدیک» و آنها به سیاق ما جواب می‌دهند: «خواهش می‌کنم به سلامت»
 همه جا چای ایرانی یافت می‌شود. به سبک ما دم می‌کنند و به عادت خودشان می‌جوشانند. طعم شای عراقی را بیش از چای ایرانی می‌پسندم. امسال تنوع پرچم کشورها بیشتر است. از ترکمنستان، انگلستان، ترکیه، هند، لبنان و... همه آمده‌اند تا روز اربعین قطره‌ای شوند در دریای بزرگ عاشقان حسینی. آنقدر تعداد زوار زیاد است که گاهی به جایی می‌رسیم وغذا تمام شده، اتفاقی که سال‌های گذشته، مصداقش را ندیدم. یعنی هیچ وقت، هیچ‌موکبی در ساعت بین 12 تا 3 غذایش تمام نمی‌شد. البته که روزی فراوان است و به همه می‌رسد. رسم پیاده‌روی‌های شبانه عمومیت یافته؛ سال قبل، شب‌ها به ندرت چای پیدا می‌شد و امسال نه مثل روز، اما به قاعده شب، نعمت فراوان است و روزی بسیار.
شبی به یک موکب می‌رسیم که زائرین را به فلافل دعوت می‌کند. من و دوستم ترجیح می‌دهیم بخوریم، اما وقتی صبر می‌کنیم، معلوم می شود هنوز فلافل آماده نشده، تصمیم به رفتن می‌گیریم که مردِ جوانِ خادمِ موکب، با زبان ایما و اشاره مانع می‌شود، برایمان صندلی می‌آورد، آتش می‌آورد. حسابی هوایمان را دارد که تا آماده‌شدن فلافل صبر کنیم. دیگر خجالت می‌کشیم که بلند شویم، اولین فلافل‌ها که آماده می‌شود، برایمان می‌آورد و وقتی می‌گیریم و تشکر می‌کنیم، لبخند رضایت بر روی صورتش نقش می‌بندد و خوشحال که دوزائر آقا دست خالی از موکبشان نرفتند و این احترام، فقط بخاطر اوست، که ما خاکیان زمینی، به اعتبار آبروی او و به عشق زیارتش، آبرو یافتیم که تکریم شویم.
***
امسال حتی یک لیوان شیر هم نمی‌خورم. تجربه شیرخشک‌ و پودر شیرهای سال‌های قبل کافی بود، بالاخره آنچه در بچگی تجربه نکردم، در بزرگسالی به آن رسیدم. اندر احوالات آنتن همراه اول هم باید معروض دارم که الحمدلله امسال نیز همراه اول، مثل سال گذشته آنتن دارد و بعد از 50 بار گرفتن، وصل می‌شود، اما اینترنتش به قاعده دایال آپ هم کار نمی‌کند، تقریباً نیست. چندباری دوستان در ایستگاه‌ها اینترنت توقف می‌کنند، بلکه بتوانند با دنیای مجازی مرتبط شوند. نهایت ارتباط دریافت دو پیام و ارسال یکی بود. سال گذشته انصافاً در موکب‌های ایرانی و شبستان حضرت زهرا، اینترنت با سرعت بالا در دسترس بود.
هر کدام شبی در طول مسیر، دوش می‌گیریم و به قاعده سالی جوان و پر طراوت می‌شویم. هر چند حاج‌آقا تصمیم می گیرد این کار را نکند.

حال چهارم: بهانه تجمیع
قرار است محبت او جمعمان کند و نه طرفداری از این و آن؛ قرار نیست که هیچ‌کس در این بین واسطه و جمع محبتمان شود و به طرفداری از حتی ولی‌فقیه، کسی را تخطئه یا تکریم کنیم. امسال تقریباً از بنر، پوستر و عکس آقایمان خبری نیست. خوشحال بودم که حرفشان زمین نمانده است.   اینجا همان جایی است که علیرغم میل‌باطنی باید گفت: سمعاً و طاعتاً. روی کوله‌ام بر خلاف سال‌های پیش، عکسشان نیست، اما تصویر رخ زیبای حضرت ماه، در میان دفترم لبخند می‌زند. (6)

حال پنجم: مجتبی(علیه‌السلام)ـ جمعه 28/8/95
غروب جمعه به شهر پدری‌ام می‌رسم. مدینه امام حسن مجتبی(علیه‌السلام). امسال به نیابتشان گام برداشتم، به نیت ظهور قائم آل محمد (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف).
هر چند، چند کیلومتر در وسط راه را هم به نیابت از خانواده، شهدا، چهل رفیق طلبه که با پای دل همراهمند، همه کسانی که شماره‌شان روی گوشی‌ام ذخیره است، دوستان شبکه اجتماعی طلاب، اساتید، همکلاسی‌ها، فامیل، دوست، آشنا، رفیق، همسایه و هر کسی که حقم دینی دارد، از یک تا چند قدم بر می‌دارم و ثوابش را به امام هدیه می‌کنم. هر اسم را می‌خوانم و قدم می‌گذارم. می‌دانم کرامتشان آنقدر است که پای ملخی را از موری بپذیرند.
مدینه الامام الحسن المجتبی(علیه‌السلام)شهرکی است که سال گذشته در حال ساخت بود و امسال جای خوبی است برای ماندن. همه امکانات را به قاعده دارد. مطعم، مضیف و مستشفی که می‌شود همان رستوران، خوابگاه، درمانگاه خودمان؛ و زمین بازی، چمن‌کاری و فواره‌ها همه برای استراحت زوار فراهم شده‌است.
 اصلاً بین پدر و پسر، فقط جای این برادر خالی بود. و قطعاً حضرتش در میان، کریم‌تر میزبان است و شاید تنها میزبان که نباید یادمان برود اگر او نبود، هیچ وقت عاشورایی محقق نمی‌شد و او حلقه میانه بین پدر وپسر است، برادربزرگتر.
ولی زود است برای ماندن. ایستگاهی دارد برای امضای عهدنامه‌هایی با امام حسین(علیه‌السلام)، از سه عهدنامه، دو عهد را امضا می‌کنم: نماز اول وقت و احسان به پدر و مادر... عهدی بین من وامام. باشد که خودشان به پای‌بندی یاری رسانند. عهد سوم را امضا نمی‌کنم، نه از باب اینکه نتوانم، از آن جهت که الحمدلله میان سیئات اخلاقی که متأسفانه هنوز نفسم با برخی‌شان قرابت دارد، این عیب را ندارم. خدا را شکر دروغ‌گویی را نیاموخته‌ام.
درست در مجاورت کریم اهل‌بیت، سفره میزبانی کریمه اهل‌بیت گشوده شده و با کمی فاصله، غروب جمعه، حال وهوای دلمان جمکرانی می‌شود:
***
مولای من! مگر می‌شود دعوت‌کننده پدرتان باشد، اما شما نباشید... «لیْتَ شِعْرِی» و حالا کجا سکنی گزیده‌اید؟! مولای من «أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوَى» کجا موکبتان را برافراشتید؛ «بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرَى» کدام ستون «أَ بِرَضْوَى أَوْ غَیْرِهَا أَمْ ذِی طُوًى» کجا می‌شود بوی شما را استشمام کرد، کی قرار است این جمعیت در حرم حسینی، مشتاق بایستند تا روز اربعین به امامتان، نماز عشق بخوانند... «عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى» همه را ببینیم جز شما؟ «وَ لا أَسْمَعُ لکَ حَسِیسا وَ لا نَجْوَى...» و همگی اصوات را بشنوم بجز صدای عشق؟

حال ششم: گم‌گشتگی
همین‌ حوالی حاج‌آقا را گم می‌کنیم. معمولاً جلوتر می‌رود. کمی فاصله که می‌گیرد، می‌ایستد و منتظر لشگر شکست‌خورده پشت‌سرش می‌شود. اما این‌بار هر چه جلوتر می‌رویم، حاج‌آقا نیستند. گوشی آنتن نمی دهد، بیش از نیم‌ساعت دنبال حاجی می‌گردیم. بعد هم به خیام حضرت عمو می‌رسیم. مضیف عتبة العباسیه، حیف که پر است و دیر رسیده‌ایم و جا برای مانیست. اما از پرتقال‌های بهشتی که در ورودی مهمانخانه حضرتش می‌دهند، بی‌نصیب نمی‌مانیم. اصرار دوستان به رفتن و تذکر من به زود ماندن، باعث می‌شود که آخرین شب، در چادری سکنی گزینیم و تمام شب به محض کنار رفتن پتو، از سرما یخ بزنیم. کمی احساس سرماخوردگی دارم، با آب‌جوش، عسل، بابونه، رتارین و آدول‌کلد، به خودم می‌رسم که وبال کسی نشوم و الحمدلله جواب می‌دهد. صبح دیگر از سوزش گلو خبری نیست.

حال  هفتم: وصال ـ شنبه بامداد 29/8/95
ساعت 1 بامداد، همه بیرون چادر جمع می‌شویم و از ستون 1124، راه می‌افتیم.  قرارهایمان بعد از یکی‌دوبار تغییر کرد. یعنی ساعت یک قرار می‌گذاشتیم و به حاج‌آقا می‌گفتیم ساعت 2 بیاید. اولین خطا این بود که ما ساعت‌هایمان را به وقت محلی تنظیم کرده بودیم و حاج‌آقا ترجیح می‌دادند با ساعتی به وقت ایران، قرارها را تنظیم کنند. این نیم‌ساعت اختلاف اول.
نیم‌ساعت دوم هم فرجه ما بود که حجم کارهایمان برای آماده‌شدن از حاج‌آقا بیشتر بود. انصاف داشته باشید، فقط در پوشیدن لباس‌ اینقدر تفاوت وجود دارد. آقایان با پوشیدن یک جوراب و نهایتاً کت، کاپشن یا پالتو، کفش‌ها را می‌پوشند، کوله را برمی‌دارند و حاضر می‌شوند. اما خانم‌ها بعد از پوشیدن مانتو، آستین، روسری، چادر، لباس‌گرم، جوراب می‌توانند کفش بپوشند وبا کوله بیرون بیایند. ضمن اینکه بعد از انداختن کوله، باید چادر را منظم کرد که جایی گیر نکند، زیادی بالا نیاید. به هر حال این هم توجیه‌زنانه.
 درمسیر دیگر از موکب‌های ساختمانی خبری نیست، و همه چادر است. در کنار آتشی توقفی می‌کنیم و ادامه مسیر می‌دهیم. در راه به عدسی ایرانی هم می‌رسیم. با ذوق می‌گیریم و خوش حال از اینکه غذای وطنی می‌خوریم، اما با اولین قاشق که در دهان می‌گذارم، حسابی آتش می‌گیرم، فکر کنم ظرف فلفل از دستشان داخل عدسی افتاده. البته یکی ازهمسفران، انگار بعد از قحطی به آب رسیده، انقدر که با آب و تاب و لذت آن یک کاسه را می‌خورد.
به گمانم احتمالاً سحر به کربلا برسیم، اما با توقف‌ها، ساعت 9 صبح، ورودی شهر کربلا هستیم  و الان در هوای حریم حرمیم و جسم خسته از مسیر است و روح سرمست رسیدن. دیگر جایی برای استراحت نیست. چند بار بعد از نماز صبح از بچه‌ها برای استراحت پرسیدم و جواب شنیدم خوبیم، برویم.

حال  هشتم: سرگردانی
به هوای رسیدن أخوی و همراهی‌اش، نقشه نیاوردیم. GPS هم جواب نمی‌دهد، اینترنت هم که از اول نداشتیم. تماس‌های مسیریابی به نتیجه ختم نمی‌شود. به قاعده همیشگی، حرم تنها مکان مشترکی است که می‌شناسیم. باید از مسیر اصلی می‌رسیدیم، اما از مسیر خفیف آمده‌ایم و پیداکردن همدیگر قبل از حرم سخت می‌شود. نه آن‌ها می‌فهمند ما کجاییم، نه خودمان می‌دانیم چقدر از آنجا فاصله داریم. «مفقودین بین‌الحرمین» قرار می‌گذاریم.
در راه، آدم‌ها جایی برای ماشین و وسیله نقلیه نگذاشته‌اند. از ماشین، گاری و... خبری نیست. روی جسر الإمام العباس، اولین نگاه به حرم گره می‌خورد و دقایقی هوای دل همه بارانی می‌شود. تأمل می‌کنیم. همسفری سفر اولش است و چقدر همسرش اصرار کرد که بگذار با هم برویم و او دلش هوایی شده بود.
با زحمت به حرم می‌رسیم، شلوغ است، ازدحام است، خسته‌ایم، 12 ساعت پیاده‌روی دیگر رمقی برایمان نگذاشته و شلوغی اطراف حرم مانع می‌شود که بخواهیم جلوتر برویم و آخر در «مفقودین عتبة العباسیه» به انتظار اخوی می‌ایستیم.
شاید یک‌ربع، نیم‌ساعت، یک ساعت... کنار دیوار ایستادیم. دوستی که دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد روی جعبه میوه شکسته‌ای می‌نشیند. ما گمشده‌هایی بودیم که به انتظار ایستاده بودیم بلکه ما را پیدا کنند. آقاجان! می‌شود شما پیدایمان کنید؟

حال  نهم: دیدار
وقتی گل  از گل حاج‌آقا می‌شکفد و پسر جوانی را در آغوش می‌گیرد، می‌فهمم دوران سرگردانی تمام شد. أخوی با تکه نانی در دست می‌رسد. با خواهر هم احوالپرسی می‌کند و بار خواهر را بر دوش می‌کشد. هر چند خواهربزرگتر، اول ممانعت می‌کند و بالاخره با اصرارم، کیفش را به برادر می‌دهد. ما شاءالله برای خودش مردی شده، یازده سال پیش دیده بودمش، زمانی که فقط یک پسر بچه دبیرستانی بود.  نقشه گوشی را روشن کرده و جلو می‌رود و ما هم به دنبالش.
همسفرها مریض شده‌اند و حال جسمی‌ام از همه بهتر است. هر چه شب قبل به رفقا گوش‌زد کردم آب عسل قرقره کنید که برای گلودرد مفید است، فقط مرا دست انداختند که مگر عسل را قرقره می‌کنند و نتیجه گلو دردی شد که رنج وزحمتش برای خودشان از همه بیشتر است. درمسیر از هلال احمر دارو می‌گیریم. جیره‌بندی، نمی‌دانم 6 تا قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی بیوتیک قرار است حال کدام مریض را بهبود بخشد.
دو جا از خستگی گاری کرایه می‌کنیم، گاری سواری هم عالمی دارد. بعد از این همه خستگی، فقط می‌خندیم. وسط راه غذایی هم می‌خوریم و مسیر آخر ماشینی ما را به اقامتگاه می‌رساند. از ماشین که پیاده می‌شویم، أخوی تعارف می‌کند که کوله‌ام را بردارد. این‌بار محبتش را رد نمی‌کنم. واقعا شانه‌هایم تحمل ندارد. کاش نامه اعمالمان سبک‌تر از این کوله باشد.

حال  دهم: آرامش
حاجی عرب، اتاق پذیرایی خانه‌اش را وقف زوار کرده، بی‌هیچ ‌چشم‌داشت؛ دوستم پا که در اتاق می‌گذارد از خستگی گریه‌اش می‌گیرد، حق دارد، خستگی، غربت، تنهایی، مریضی ضعیفش کرده و همان جور با لباس خوابش می‌برد. أخوی، پدرش را به محل اسکان خودشان می‌برد. مدرسه‌ای است که بچه‌های مدرسه راهنمایی را آورده‌اند. مسئولیتی است که لااقل من هیچ‌وقت نمی‌پذیرم.
مهربان همسر حاجی، با اصرار لباس‌هایمان را می‌گیرد و در ماشین می‌اندازد. این شب آخری پاهایم تاول زده، اما نه به قاعده‌ای که نتوانم راه بروم. پیشنهاد چرب کردن کف‌پا و پوشیدن جوراب نایلونی برای جلوگیری از تاول، در چند روز پیاده‌روی خیلی مفید است. با طیب‌خاطر حمام را در اختیارمان می‌گذارد که خستگی را از تن به در کنیم. با چای، پرتقال وآب پذیرایی می‌کند.  تا حدود ساعت 8 شب می‌خوابیم. سفره شام مهیا می‌شود. هر آنچه دارند، می‌گذارند، فلافل، شور، کتلت، سوپ، سیب‌زمینی سرخ کرده هم هست و سالاد... صاحبجانه سفره رنگارنگی برایمان می‌چیند. نان‌هایش تازه تازه است و ما فقط خجلت‌زده با ایما و اشاره تشکر می‌کنیم. نه او فارسی بلد است و نه ما عربیِ لهجه را می‌فهمیم. هرچند حاجی و مادرزنش فارسی حرف‌می‌زنند و تا جا دارد از آن‌ها به زبان خودمان تشکر می‌کنیم. مهربان همسر حاجی، بعد از این همه زحمت، حالا آمده کنار مهمانان تا مهمان‌نوازی‌اش را تمام کند. عکس خردسالی فاطمه‌اش را می‌آورد ونشان می‌دهد، آنقدر خسته‌ام که نتوانم در جمع بنشینم و صحبت کنیم. ساعتی بعد أخوی برای خداحافظی از خواهرش می‌آید، قرار بود برود کاظمین و بعد ایران که بخاطر ما معطل شد و به کاظمین نمی‌رسد. کار دارد و باید برگردد. دم در با صاحبخانه حرف‌می‌زند که ما سرماخورده‌ایم. مهربان همسر برایمان بابونه و گل‌گاوزبان دم‌می‌کند.
پیشنهاد حرم‌رفتن از 12 شب، می‌رسد به 10 صبح. غیر از ما، سه‌نفر دیگر هم مهمان حاجی‌اند، مادری با دختر وعروسش. خیلی فرصت صحبت نداریم. تشک‌ها را پهن می‌کنیم و می‌خوابیم. صبح که بیدار می‌شویم، مادر و دختر وعروس رفته‌اند، هر چند ظاهرا دختر و عروس برمی‌گردند.

حال یازدهم: فرهنگ
عراقی‌ها زندگی خودشان را دارند، خانه‌هایشان در طبقه‌بالا، دورتا دور است و به هال وسط دید دارد. سرویس بهداشتی، زیرپله است و جلوی آن را دری گذاشته‌اند که روشویی باشد، اما حواسمان باید به بالاسر باشد. پله‌ها بصورت زیگزاک نیست و از بینش دید دارد. روی ماشین لباسشویی، روکش پارچه‌ای می‌اندازند، هنوز داخل خانه‌ها بخشی مفروش نشده و با کفش راه می‌روند. معمولاً در پذیرایی مبل‌ندارند و پشتی و تشک دور تا دور اتاق پذیرایی گذاشته‌اند. اما تلویزیون‌های بزرگ و 40 ایچی روی میزهای چوبی قدیمی حکایت از تقابل سنت و مدرنیته دارد. خانه‌ها پر از تمثال است و عکس‌های قدیمی آباء و اجداد. بوفه‌ها و آینه‌ها مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازد.
مهربانند و خونگرم و صمیمی و ساده، و هر آنچه دارند در طبق اخلاص می‌گذارند تا زائر حسینی راحت باشد. نمازشبشان ترک نمی‌شود. صدای حاج‌آقای صاحبخانه می‌آید که قبل از اذان بیدارشده و مشغول عشق‌بازی با محبوب خود است.
و بابت همه محبتشان، تنها کاری که از ما برمی‌آید طلب عافیت، سلامتی وعاقبت‌بخیری برایشان است. 

حال  دوازدهم: قرب ـ یکشنبه 30/8/95
ده صبح قرار داریم. با اینکه شب سپرده‌بودند خودتان هر چه می خواهید بردارید، اما حداقل من به خودم اجازه نمی‌دهم سراغ یخچال و آشپزخانه بروم. قصد خروج از در را داریم که مهربان همسر وحاجی بلند می‌شوند و وقتی می‌بینند هنوز صبحانه نخورده ایم، تدارک صبحانه می‌بینند و اجازه نمی دهند بدون ناشتایی از در خانه بیرون برویم. حاج‌آقا منتظر است، اما نمی‌شود از مهمان‌نوازی‌شان گذشت. ده ونیم بالاخره از خانه بیرون می‌آییم. أخوی، ما را به پدر خانمش سپرده که تا حرم ببرد. او هم پدری است مهربان و با ما مثل دخترهایش برخورد می‌کند. در دیدار اول زیارت قبولی می‌گوید و راه می‌افتیم. ماشین تا جایی که امکان دارد جلو می‌رود و تقریباً یک‌ساعت تا حرم پیاده می‌رویم، کنسولگری ایران را هم رد می‌کنیم و صف طویل ایرانیانی که پشت دوعابربانک ایستاده‌اند تا با کارت‌های بانکی ایرانی، دینار عراقی بگیرند.
 دو، سه ایست بازرسی را رد می‌کنیم. بعد از هر ایست، پیداکردن همدیگر کار سختی شده. سال‌های پیش همسفرهایمان قدبلند بودند و رشید، زمانی که دست بلند می‌کردند با یک نگاه دیده می‌شدند، اما دو حاج‌آقای همراهمان، متوسط القامتند و در میان عرب‌های چهارشانه و بلند،  به راحتی پیدا نمی‌شوند.
در ورودی باب‌القبله حرم، ستون می‌شویم و جلو می‌رویم. صدای اذان بلند می‌شود و روبرو، آخرین ایست بازرسی قبل حرم است. بعد از ایست، خیلی معطل می‌شویم تا همدیگر را پیدا کنیم. به شوخی به دوستم می‌گویم: «بیا بغلت کنم تا از آن بالا شاید پیدایشان کنی.»
از بین‌الحرمین وارد می‌شویم. حاج‌آقای همراه یا همان پدرخانم أخوی، اصرار می‌کند که عکس بیندازیم. و در همین حین یک عراقی گوشی را از ایشان می‌گیرد که خودشان هم در عکس باشند. 5 نفری عکسی با حرم حضرت ارباب و عکس دیگر را با حرم حضرت عمو می‌گیریم. یادگاری اربعین 95.
شواهد حاکی است که این بار اول و آخری است که حرم می‌آییم. دوری راه و قرار برگشت امشب به نجف، یعنی زیارت دیدار و وداع یکی است. حاج‌آقای همراه می‌گوید یکساعتی همین‌جا بنشینیم، دعا و نماز بخوانیم و برگردیم. چیزی نمی‌گویم، اما برای او که سفر اول است، شوق زیارت بیش از این است. پیشنهاد را او برای ماندن می‌دهد. قرارمی‌گذاریم بی‌خیال ناهار، تا 7 ـ 8 شب بمانیم. پدرخانم أخوی، با بزرگواری می‌پذیرد که دنبالمان بیاید، ولی لحظه خداحافظی می‌گوید: «می‌تونید تا کنسولگری بیاین؟»
مانده‌‌ایم در دوراهی عشق، حرم حضرت عمو نزدیک‌تر است و حرم حضرت ارباب دورتر؛ برخلاف عامه که می‌گویند اذن ورود به حرم باید از برادر گرفت، در ادعیه آمده، اول به زیارت حضرت ارباب برویم. حدیث را بر عرف مرجح می‌کنیم و راه می‌افتیم. کفش‌ها را دم‌در می‌گیرم و قرار را می‌گذاریم 7 شب، همین‌جا.
آن‌ها به زیارت می‌روند و من بعد از معطلی در دادن کفش‌ها وارد حرم می‌شوم.
کمی فضا بزرگتر شده و راه‌ها پیچ در پیچ. داخل حرم، بر خلاف بیرون، خلوت‌تر است. مفاتیح در دستانم می‌لرزد، اشک‌ها برای باریدن بهانه نمی‌خواهند. ظهور آقا، سلامتی رهبر، حفظ انقلاب، عاقبت‌بخیری و چهل سلام به نیابت از کاروان باپای دل.
ساعتی می‌گذرد و قصد حرم حضرت عمو می‌کنم. گرفتن کفش‌ها فقط وقت‌گیر است. پای پیاده تا حرم عمو می‌روم و در صف سرداب می‌ایستم. ضریح عباسی مردانه است و ضریح سرداب با فاصله‌ای از سرداب اصلی، زنانه. دو ردیف از دو سمت می‌آیند ودر کنار ضریح بهم ملحق می‌شوند.
با یک بوسه، عطش دیدار شعله می‌کشد. یکی از مسیرها، در قسمت میانی با مسیر خروج یکی است. از غفلت مأمور بهره می‌برم و دوباره در صف طویل انتظار می ایستم.
پنج‌بار دیگر تکرار می‌شود و هر بار انگار خادم حرم، نباید حواسش به حرکتم باشد. جمعاً 7 بار تا همان ضریح می‌روم وبازمی‌گردم.
حرم عباسی جا برای نشستن دارد. ساعتی در حرم می‌نشینم و از روی دفترم تمام نام‌هایی را که نوشته‌ام، می‌خوانم. همه دعاهای که گفته‌بودند بگویم را تکرار می‌کنم.  اینجا هم از طرف همه آن اربعین دل‌هایی که همراهم آمده‌اند، یک به یک سلام می‌دهم.
مناجات قبل اذان، حکایت از تمام شدن قُرب می‌دهد. دلتنگ هوای حرم امامم. وداع با عمو چقدر سخت است. عموجان! یکبار غیر اربعین بطلب، یکبار که بشود تا ضریح رسید و انگشتانم را دخیل ضریحت کنم. آقا ما تازه رسیده‌ایم...
در فشردگی جمعیت بار دیگر تا حرم عشق می‌روم. این‌بار در ورودی حرم، جایی که ضریح شش‌گوشه دیده می‌شود، می ایستم و جامعه کبیره می‌خوانم... السلام علیکم یا أهل‌بیت النبوه... چه کردند با شما ای‌خاندان نبوت، و معدن‌الرسالة و مختلف الملائکه و مهبط الوحی...
عقربه‌های ساعت از همدیگر پیشی می‌گیرند و ما را از حسین (علیه‌السلام)جدا می‌کنند. عنوان یکی از غرفه‌های حرم نظرم را جلب می‌کند: نمایشگاه برکات حسینی... وارد که می‌شوم، می‌بینم نمایشگاه نیست، فروشگاه حرم حسینی است. از پرچم و سنگ  و انگشتر و... اما حیف که پولی همراه ندارم.
مهمانی تمام شد. سهمم از یکسال دوری، فقط 6، 7 ساعت بود. شکر که امسال زنده بودم و به حرم آقا رسیدم. الحمدلله

حال  سیزدهم: وداع
«استودعکم الله واسترعیک...» را با هق‌هق گریه تمام می‌کنم. یک ربع به هفت، سر قرار که می‌رسم، دوستان منتظرند. از سمت تل زینبیه، حرم را دور می زنیم و از باب‌القبله، به سمت کنسولگری می‌رویم. وسط خیابان را نوار کشیده‌اند و دسته‌های عزای حضرت ارباب، یکی یکی و به دنبال هم وارد بین‌الحرمین می‌شوند. امشب، شب اربعین است به تقویم عراق و شام اربعین به وقت ایران.
ایستگاه‌های بین راه مثل همیشه هوای جسم زوار را دارند، دل همه که بارانی است. در راه کلی خدا را شکر می کنم که حاج آقا پیشنهاد داد خودمان تا کنسولگری بیاییم، وگرنه آمدن تا حرم با این ازدحام، به قاعده حداقل یکساعت طول می‌کشید.
نیم‌ساعت بعد، دم کنسولگری هستیم. بوی قورمه‌سبزی، فضا را پر کرده، دو ظرف می‌گیریم. هر چند هیچ‌وقت در قید غذا نبوده‌ام، اما برنج هندی غذا، که از ظهر مانده و حالا موقع گرم‌شدن، مغز آن سفت است و مزه خامی می‌دهد، باعث می‌شود همان دوغذا را هم تمام نکنیم. حیف است کنسولگری ایران، غذا را بجای برنج ایرانی با برنج هندی بپزد.
حاج‌آقا می‌رسد. یکی از دوستان تا هلال احمر مجاور می‌رود و باز با جیره دارو برمی‌گیرد. قسمتی را پشت وانت می‌نشینیم. حدود ساعت 9، 9 ونیم پشت در هستیم و با زبان بی‌زبانی می‌فهمانیم که همه چیز مهیا بوده و شام و چای را در مسیر خوردیم. خبر رسیده که حاج‌آقای پدر مریض است، قرار می‌شود شب را استراحت کنند و بعد نمازصبح راه بیفتیم. وقتی خانه می‌رسم گوشی‌ام خاموش شده، به همه زنگ می‌زنم، مادر کمی نگران شدند. خواهر قم است، خواهرزاده با کلی اصرار خواهر، وقتی گوشی را می‌گیرد، بعد از احوالپرسی، به صرف دقیقه‌ای899 تومان، برایم «خونه مادربزرگه، هزارتا قصه داره...» می‌خواند. هزینه چه اهمیتی داد، وقتی شیرین‌زبانی‌اش، روح آدم را تازه می‌کند.
 قبل از خواب  از صاحبخانه هم خداحافظی می‌کنیم و حلالیت می‌طلبیم. فردا بعد از نماز صبح، قرار است به نجف بازگردیم.

حال چهاردهم: اربعین ـ دوشنبه 1/9/95
بامداد اربعین، نماز خوانده و وسایل را جمع می‌کنیم و به انتظار تماس حاج‌آقا می‌مانیم. هر چه می‌گردم دفترچه‌ام را پیدا نمی‌کنم، یحتمل دیروز از کیفم افتاده. این اواخر کمی «غُر»‌هایم را نوشته‌بودم، شاید بخاطر همان بوده، باید از همه چیز گذشت... مهم رسیدنم بود که اسبابش مهیا شد، و اگر نبودند همین همراهان، شاید مرا هم نمی‌طلبیدند.
 با فاصله نیم‌ساعت بعد نماز زنگ می‌زنند. تا سر خیابان می‌رویم. ماشینی ما را به گاراژ می‌رساند. اما اینجا فقط به سمت کاظمین و سامرا وسیله هست، وسیله دیگری ما را تا گاراژ نجف می‌رساند. طلوع آفتاب نزدیک است و ما نگران وسیله که اگر دیر برویم، به پرواز نمی‌رسیم.
بعد از یک ربع معطلی، بالاخره با یک تاکسی مدل بالا، از قرار 50 هزار دینار عراقی، یعنی 150 هزار تومان ایرانی به توافق می‌رسیم که ما را به نجف برساند. داخل ماشین که می‌نشینیم. زیارت اربعین را برای آخرین‌بار درمی‌آورم. بالای زیارت‌نامه نوشته: هنگامی که روز بالا آمد، خطاب به امام حسین می‌گویی: اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ... و آقا هوای دلم را داشت که هوای همسفری‌ها را داشتم. وقتی نگران نرسیدن بودند، با اینکه دلم می‌خواست روز اربعین برای ساعتی کربلا باشم، پذیرفتم که شب اربعین بازگردیم. اما کارمان به گونه‌ای دیگر رقم خود که روز اربعین در حریم حسین باشیم به قاعده ساعتی فقط... الحمدلله 

پ.ن:
6- توصیه رهبر انقلاب به زائران اربعین : حجت الاسلام و المسلمین قاضی‌عسکر،نماینده ولی‌فقیه در امور حج و زیارت: مقام‌معظم‎رهبری به من فرمودند که شما از طرف من به همه زائران ابلاغ کنید که از تصاویر من در راهپیمایی اربعین استفاده نشود. | ایکنا |. هفته‌نامه خط حزب‌الله؛ هفته‌نامه خبری‌ـ‌تبیینی نماز های جمعه، مساجد و هیأت‌های مذهبی. شماره 57؛ ص 2، سال دوم، هفته دوم آبان 1395. دفتر حفظ و نشر آقار مقام معظم رهبری، Khamenei.ir
قابل دسترسی در آدرس: http://farsi.khamenei.ir/weekly/#89,2

  
سفر سوم: سفر من الحسین الی الخلق بالحسین ـ 1 آذر 1395

در مسیر بازگشتیم. «حال» را پشت سر گذاشتیم و به مقام رسیدیم. مقام را عرفا، مقام نامیده‌اند:‌ «لإقامۀ السالک فیه»؛ «بدان خاطر که سالک در آن مقیم است» که هر کدام موقفی است برای تأمل، توقف، تعقل، تذکر... اما این مقام‌ها، هر چند توقفی کوتاه دارند، اما از جهت دیگر حا‌ل‌اند و محل گذر.

مقام اول: مرکب
دل‌هایمان را در گوشه حرم جا می‌گذاریم به امید دیدار که امید است این‌بار فاصله‌اش کمتر از یکسال باشد. صبحگاه روز اربعین، به سمت نجف بازمی‌گردیم. بعد از یک‌ساعتی که نگران جا ماندن از پرواز بودیم، حالا راحت، بی‌دردسر به سمت شهر پدر می‌رویم. سیمای راننده کمی غلط‌انداز است و نگاهش تیز، تا خود نجف، پلک برهم نمی‌گذارم. با سرعت نور می‌رود به قاعده 150 کیلومتر بر ساعت و شاید سریعتر. می‌ترسم از تصادفی که به ناگاه و بی‌خود جانمان را بگیرد. آیه‌الکرسی زمزمه می‌کنم تا  ما را از سایه مرگ بگریزاند.
مسیر کربلا برای ماشین‌ها بسته شده، جماعتی هنوز پیاده به سمت کربلا در حرکتند... و ما زائرین بازگشته از حرم، حسرت زده زواری هستیم که راهی کربلایند، چقدر زود گذشت، چقدر زود تمام شد، چقدر حلاوتش عمیق بود و کوتاه، چقدر دلم برای آغوش عزیز زهرا تنگ شده، چقدر دلم هوای حرم کرده، خدایا... نمی‌شود زمان بایستد، متوقف شود، به‌جای پیش‌رفتن، عقب‌برود. یک هفته پیش در همین جاده بودیم به سمت حرم... نزدیک نجفیم که شوهرخواهرم زنگ می‌زند تا از احوالم جویا شود. آن‌ها هم وسیله پیدا کردند و در مسیر بازگشت‌اند.

مقام دوم: رزق
ساعتی بعد در شهر حضرت پدر پیاده می‌شویم. راننده ما را کنار راهی پیاده می‌کند، التماس دعا می‌گوید و اشاره می‌کند به مسیری که منتهی به حرم است. مسیری را پیاده می‌رویم و قسمتی را بالابربرقی سوار می‌شویم. (فرقش با پله برقی، پله‌نداشتن است، سطحی شیب‌دار که مثل پله‌برقی حرکت می‌کند.) فلش‌های مسیریاب همه جا هست تا زوار راه را گم نکنند: به سمت«عتبة المقدسةالعلویه/آستان قدس علوی» آستان قدس علوی؟! چقدر نامأنوس، انگار قرار  است تا ابد، آستان قدس مضاف‌الیه‌اش رضوی باشد، نه کلمه‌ای دیگر.
مسیر دو راه می‌شود، سمتی می‌رویم که می‌گویند به صبحانه ختم می‌گردد. کاسه‌های آخر حلیم موکب اهالی گیلان، قسمت ما می‌شود. و چای ایرانیِ ایرانی...
رزقمان می‌رسد: چای و حلیم. بعد از صبحانه وتجدید وضو، به سمتی می‌رویم که فلش‌ها راهنمایی می‌کنند. مسیر به سمت بالا، منتهی به آرامگاه کوچکی می‌شود.

مقام سوم: صفا

نام آرامگاه روی سردر آن حک شده: صافی‌صفا، داستان غریبی اینجا دارد. محرابی به یاد مولا دارد ونماد چاهی... مورخانی ثبت کرده‌اند اینجا مدتی محل عبادت شبانه علی بوده. هر چند با دانسته‌هایم جور در نمی‌آید. چه اینکه نجف، در زمان(علیه‌السلام) شهر نبوده، و سال‌ها بعد با پیداشدن قبر امام(علیه‌السلام)در زمان امام‌صادق(علیه‌السلام)به یک از شهرهای اصلی منطقه تبدیل می‌شود. یکی از زوار، کتابی در باب آشنایی و معرفی مرقد به دستم می‌دهد. باشد وقتی دیگر. فرصتی نیست. از الان که عقربه‌ها 8 ونیم را نشان می‌دهد، تا ساعت 4 بعدازظهر، کمتر از 8 ساعت وقت داریم.

مقام چهارم: سوغات
مگر وقتی می‌رود ختم، حتی اگر شهر دیگری باشد، سوغات می‌آورند؟ مگر اصلا سفر ازبعین سوغات دارد، 40 روز است که آل‌الله عزادارند؛ ما را به خرید از بازار نجف چکار...
ولی تبرک خریدن ایرادی دارد؟ مگر نمی‌گویند سفر که می‌روید، قدر سنگی سوغات بیاورید؟ کجا بهتر از بازار نجف، در جوار حرم پدر... و مگر می‌شود کودکانی را که چشم به راه سوغاتند، دست خالی بازگرداند. امانت‌داری‌های حرم مملو از کیف، ساک و کوله‌است. جای خالی ندارد. با این کوله‌های سنگین که حالا دلیلی برای کشیدنش هم نداریم، فقط وقتمان می‌گذرد.
تصمیم می‌گیریم اول بازار برویم و بعد حرم. حاج‌آقا چند قدمی دنبالمان می‌آید، اما بالاخره حرف دلش را می‌گوید: «من که بازار کار ندارم، شما کوله منو هم ببرین، بعدا که برای زیارت اومدین، کوله‌ها را نگه می‌دارم که شما برین زیارت.» پیشنهاد منصفانه‌ای است. کوله حاج‌آقا را می‌گیریم و ایشان راهی حرم می‌شوند و قرار یکساعت بعد که همانجا دوباره همدیگر را ببینیم.
نتیجه منتهی می‌شود به گشتی کوتاه در بازار اطراف حرم. از مغازه حلویات آغاز می‌شود  که کیف‌ها هم همانجا به امانت می‌ماند، تا خرید سوغات معمول کربلا، مهر وتسبیح، روسری، چفیه، چادر رنگی و چند جفت جوراب و چند اسباب‌بازی برای کوچکترهای خانه. همه اینها  با گرفتن کوله‌ها و رفتن به سمت حرم، دو ساعت طول می‌کشد و یک ساعتی حاج‌آقا معطل می‌مانند. کاش گوشی پیش خودشان مانده بود برای خبر دادن.

مقام پنجم: تفتیش
به سرعت بازمی‌گ ردیم، فرصت چندانی برای زیارت نمانده. وسایل و کفش‌ها را پیش حاج‌آقا می‌گذاریم وبه سمت حرم می‌رویم. قرار 12 ونیم و نماز زا هم در حرم بخوانیم. صدای مناجات، فضای صحن را پر کرده و ما نگران از بسته شدن درهای حرم.
خادم تقتیش که کیفم را باز می‌کند، می‌بینم دوربین خراب، هنوز توی کیفم است. دوربینی که تمام طول سفر مرا اذیت کرده، حالا روشن می‌شود و کار می‌کند. بازم می‌گرداندند. بچه‌ها نمی‌فهمند قضیه چیست. اشاره می‌کنم که شما بروید. مأمور دم در می‌گوید این را به امانت‌داری بده و از همین جا بیا تو.
در امانت‌داری معطل می‌شوم. به سرعت خودم را به حاج‌آقا می‌رسانم و دوربین را در جیبی جا می‌دهم و بازمی‌گردم. دم خروجی به خادم مسئول می‌گویم: گذاشتمش، نیست. به حضرت پدر قسمم می‌دهد، قسم می‌خورم و داخل می‌شوم.

مقام ششم: دیدار
راه ورود حرم را بسته‌اند و همه را به سمت شبستان حضرت فاطمه هدایت می‌کنند. این یعنی، حتی نمی‌توانم از دور ضریح را ببینم. باز هم خادمی که مسئول است، لحظه‌ای از نرده کنار فاصله می‌گیرد و من از پشتش عبور می‌کنم. به سرعت از میان صفوفی که برای نماز مرتب می‌شود، راهی پیدا می‌کنم و خود را به روضه منوره می‌رسانم.  فقط 15 دقیقه برای یکسال فراق... الان چه بخواهم، چه می‌شود خواست، ملتمسین دعاها را فرصت نمی‌کنم یکی یکی نام ببرم. بعضی‌ها، اسمشان به زبانم می‌آید و برخی را کلی دعا می‌کنم. باز هم اول ظهور، انقلاب، آقا، خانواده...
مفاتیحی پیدا می‌کنم. امین‌الله می‌خوانم. دلم رضا نمی‌دهد، مگر می‌شود تا حرم پدر آمد، و زیارت جامعه نخواند که فقط اینجاست که می‌توانی بگویی:  ...و الی أخیک...
جامعه را شروع می‌کنم به امید تمام شدن: السلام علیکم یا اهل بیت نبوه و معدن الرساله... قطرات اشک مانع دیدم می‌شوند. ای اشک‌های من، آرامتر... می‌دانم شما بیش از من مشتاق دیدار هستید، اما بگذارید خطی جامعه بخوانم. دست‌ها را به یاری می‌طلبم تا زیارت جامعه تمام شود. با تمام شدنش، دلم آرام می‌گیرد.
دیگر فرصتی نیست، زیارت وداع را در راه می‌خوانم... استودعکم الله... امسال غصه یک زیارت کامل روی دلم ماند. از حرم، سبک‌بال بیرون می‌آیم. با سرعت خودم را به حاج‌آقا می‌رسانم. کنار وسایل می‌مانم تا حاجی هم برود و نماز بخواند.
روبروی حرم، میان تل کیف‌ها و وسایل، آخرین نگاه‌ها را ثبت می‌کنم. یک ربع‌بعد، همه می‌آیند. دوستان با نگرانی از اتفاق پیش‌آمده می‌پرسند که الحمدلله بخیر گذشت.

مقام هفتم: سیاره
در راه از چند نفر مسیر را می‌پرسیم که از کدام طرف به سمت فرودگاه برویم. سر دو راهی، چند پلیس ایستاده‌اند. از آن‌ها هم سؤال می‌کنیم. هم ما کمی عربی بلدیم، هم آن‌ها فارسی می‌فهمند. یکی از پلیس‌ها می‌گوید صبر کنید و می‌رود. مأمور جدید پلیس با قد رشید و سبیل‌های از بناگوش دررفته به سمتمان می‌آید. «وای! با این که نمی‌خوایم بریم؟! من که باهاش نمی‌رم.» دیدنش تمام تصوراتی را که درباره شکنجه‌گران زندان‌های بعث داشتم را عینیت می‌بخشد. آنقدر همه از دیدنش شوکه می‌شویم که وقتی می‌خواهد با حاج‌آقا دست بدهد، خودش با دست چپ، دست راست حاجی را بالا می‌آورد و توی دستش می‌گذارد.
سر قیمت به توافق می‌رسیم. اول می گوید 75 هزار تومان، اما وقتی قیمت را به دینار می‌پرسیم، می‌گوید: 20 دینار. ما هم همین‌قدر کنار گذاشته‌ایم. به ماشینی اشاره می‌کند و با ریموت درها را بازمی‌کند. صندوق را هم بازمی‌کند، کوله‌ها را با ترس و لرز می‌گذاریم. در حال سوار شدن هستیم که با دست به سربازی اشاره می‌کند و او سوار ماشین می‌شود. نفس راحتی می‌کشیم. اگر قرار بود با آن افسر برویم تا فرودگاه قالب تهی می‌کردیم. روز اربعین، دیگر از موکب‌ها خبری نیست تا غذایی بخوریم. باشد تا فرودگاه که چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

مقام هشتم: مطار
ورودی فرودگاه، به محل تفتیش با سگ می‌رسیم. همه باید ماشین را با درهای باز ترک کنند و وارد سالن مجاور بشوند. وقتی همه وارد سالن بشوند، تعدادی سگ در محوطه ماشین‌ها رها می‌کنند تا اگر کسی مواد مخدر یا منفجره حمل می‌کند، شناسایی شود. مدتی طول می‌کشد تا درها باز شود و به سمت سالن پروازهای خروجی برویم.
 ساعت حدود 2 است. به موقع رسیدیم. دو ساعت تا پرواز فرصت داریم. من ودوستم قرار می شود با کوله‌ها داخل برویم و حاج‌آقا و دخترش به دنبال خریدن خوردنید. بعد از تحویل بار به سمت سالن ترانزیت می‌رویم که بالاخره  یک نفر آشنا می‌بینم. از اول سفر میان این همه ایرانی، یک آشنا هم ندیده‌بودم.
45 دقیقه بعد، در سالن ترانزیت هستیم. اینجا آنقدر قیمت‌ها بالاست که از خیر خریدن می‌گذریم. حرف، حرف، حرف...
ساعت از 4 می‌گذرد، پرواز تأخیر دارد، از 5 گذرد، باز هم تأخیر دارد... نماز را می‌خوانیم. چقدر خوشحالم که روز اربعین را به تهران نرسیدم و همین جا تمام شد. در این مدت، رفقا چندباری از مأمورهاین فرودگاه که با کاورهای سبزشبرنگ متمایزشده‌اند، درباره ساعت پرواز می‌پرسند و جوابشان یک کلمه است: صبر کنید!
ساعت 7 وربع، با اعلام کانتر پروازی که ساعت پروازشان 6 بود، بلند می‌شوم تا من هم پرس و جو کنم. به سراغ مأموری می‌روم که لباس شبرنگش با بقیه متفاوت است. تگ بلیط را نشانش می‌دهم، توی لیست نگاه می‌کند، سراغ مسئول دیگر می‌رود، در بیسیم درباره وضعیت هواپیما سوال می‌کند. تمام مدت پشتش را چک می‌کند تا ببیند دنبالشم هستم یا نه. جالب است در عراق، هوای خانم‌ها را بیشتر دارند. از پرس و جوهایش می‌فهمم که ظاهراً هواپیمای ما آماده است، اما اینکه چرا تابحال اعلام نکرده‌اند، جای سؤال دارد که به نظر می‌رسد خودش هم تعجب کرده. دست آخر به یکی از کانترها اشاره می‌کند که همین جا بایست، الان پروازتان اعلام می‌شود. به ده دقیقه هم نمی‌رسد که کانتر کناری برای پرواز ما باز می‌شود. خود همان مأمور هم کنار کانتر ایستاده. کاش زودتر سراغش رفته بودم.

مقام نهم: طیاره
4 ساعت تأخیر، خستگی مضاعفی را به ما تحمیل کرده است. به پدر و مادر خبر می‌دهم که داریم سوار می شویم. سپرده‌ام که دنبالم نیایند. ساعت ده‌شب، در ترافیک تهران، معلوم نیست چقدر در راه بمانند. تاکسی می‌گیرم و می‌روم. دوستم می‌گوید: «می‌رسونیمت. ما که داریم میریم خونه مامان‌اینا، سرراهی‌دیگه...» اهل تعارف نیستم، جواب می‌دهم: «بدون تعارف؟! خودم می‌رما، مزاحم نمی‌شم.» می‌داند اهل تعارف نیستم. الحمدلله مرکب برگشت هم بدون هزینه فراهم می‌شود.
به همسرش خبر می‌دهد که الان ما تازه سوار شدیم، برای اینکه راه بیفتند. اما بنده‌خدا چند ساعتی است که در فرودگاه منتظر است. دوستم سپرده بود، هر وقت خواستیم سوار شویم، خبر می‌دهم که راه بیفتید، اما او ساعت 4 حرکت کرده بود تا 5 فرودگاه باشد. دوستم با ناراحتی ادامه می‌دهد: «اینجوری که خیلی منتظر باید بمونید!» و جواب می‌شنود: «ما که یک هفته‌است منتظریم! این چند ساعتم روش.»
سوار می‌شویم. میان‌وعده عصر و شام را با هم می‌دهند. به قول دوستم: «می‌خوان دهن ما رو ببندن.» ساعتی بعد، فرودگاه تهرانیم. مهر ورود در صفحه آخر می‌خورد.
سفر آخر: سفر من الخلق الی الخلق فی الخلق بالحسین (علیه‌السلام)ـ اول آذر 1395
منزل در لغت، محلی است که مسافر در آنجا برای استراحت نزول می‌کند. و منزل در اینجا، مرحله توقف است برای عمل به آنچه آموخته‌ایم.
دوباره شروع می‌شود، روز از نو، روزی از نو، دوباره کار، درس، زندگی... و آدم‌های مختلف،  سفر آخر مانده، شاید به قاعده یکسال... تا بعد یک سال معلوم شود چقدر حسینی می‌توانیم زندگی کنیم، رفتار کنیم، عمل کنیم، جذب کنیم.

منزل اول: فرودگاه
مادر و همسر به استقبال دختر و پدر آمدند. دوستم به همسرش سپرده بود: «سه نفریما، اگه کسی می‌خواد بیاد، فقط یه‌نفر می‌تونی بیاری.» قرعه به نام مادری می‌خورد که یک هفته چشم‌انتظار همسر و دخترش بوده و همسری که جز زیارت قبول، چیزی نمی‌گوید، اما از چشمان محجوبش، می‌شود عمق دلتنگی‌اش را فهمید.

منزل دوم: بیت
مادر آماده ایستاده دم در تا مرا ببیند و برود. این ده روزی که خاله‌ام کربلاست، مادر قول داده است که هر شب پیش مادربزرگ بماند و حالا فقط منتظر مانده تا مرا ببیند و برود. بیش از سلام و زیارت قبول، فرصت نیست. تا آژانس بیاید مادر را سیر می‌بینم. چقدر امسال دعا کردم که قسمت مادر زیارت کربلا بشود. سفری که تا بحال نرفته‌اند.
خواهر خانه ماست، به انتظار همسر که یک بامداد پروازشان است. ترجیح می‌دهند شب را به خانه خودشان بروند. ماشینشان خانه پدرشوهر است و آن‌ها مسافرت و کلید ندارند.
سوئیچ ماشین را می‌دهم به خواهر: «شب با ماشین من برین خونه...» اول مِن‌مِن می‌کند، ولی با این همه وسیله، بردن ماشین مرجح است تا رفتن با آژانس.

منزل سوم: ملجأ
صبح که بیدار می‌شوم، خواهر با همسرشان رفته‌اند. باید به مدرسه برسم، بعد یک هفته غیبت، این هفته دیگر به کلاسم برسم. ساعت 9 صبح، خوشحال بیدار می‌شوم. برنامه‌ام مشخص است، یک دوش آب گرم و آماده‌شدن برای رفتن به مدرسه؛ بدون ماشین حداقل یکساعت ونیم در راهم. باید زودتر بروم. تلفن به صدا در می‌آید... خواهر تنهاست، خواهرزاده سه‌ساله‌ام، آمده شیشه شربت را بردارد، از دستش افتاده، پایش را بریده، حالا خواهر دست تنهاست. بنده‌خدا از گریه بچه‌اش بیدار شده و هول کرده، بی‌خیال برنامه‌های چیده شده! دل خواهر مهم‌تراست؛ زحمت کلاس را هم می‌اندازم روی دوش یکی دیگر از معلم‌ها که البته با بزرگواری می‌پذیرد.

منزل چهارم:
منزل پنجم:

.
.
.
.
.
روزگار افتاده روی دور تند...
باشد سفر آخر به سرانجام رسد.
یاعلی (علیه‌السلام) گفتیم و عشق آغاز شد
 و با حســــــین (علیه‌السلام) امتداد یافت،
کاش به موعــود (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) ختم گردد.