⠀

⠀

در سرزمین آفتاب (خاطرات سفر به مشهدالرضا ـ نوروز۱۳۹۴)

آنقدر مشهد آمدن برایمان تکرار شده، که ریزه‌کاری هایش را نمی بینیم، وگرنه مشهد هم برای خودش حال و هوایی دارد...


دوشنبه 93/12/25

  • آنقدر کار برای خودم ریختم که نمی‌دانم باید به کدامش برسم. صبح خواب می مانم. 10 که بیدار می‌شوم، بارهایم را می‌بندم که اگر احیانا نتوانستم به خانه برسم، پدر و مادر زحمت چمدان را بکشند و تا راه آهن بیاورند.
  • 12 خانه را ترک می‌کنم. ترافیکِ آخرِ سالِ پایتخت، دیگر زمان و مکان ندارد، هر لحظه و ثانیه‌اش ترافیک است؛ و بهترین راه، بی آرتی است و مترو. مقصد اول، نزدیک متروست.
    الحمدلله نمازخانه هم دارد، هر چند کوچک، اما آنقدر جا هست که نماز ظهر را بخوانم و بعد  بسته ای را که خیلی وقت پیش، می‌خواستم پست کنم را بدهم دست مأمورین پست.
  • قیمت بسته پستی را که می‌شنوم، 2 شاخ که چه عرض کنم، 4 تا درمی آورم! (بسته را می خواهم برای خارج از کشور پست کنم.) تقریباً نسبت به پارسال از دوبرابر بیشتر شده‌است! چاره‌ای ندارم. امکان برگشتم به خانه نیست تا تمهیددیگری بیندیشم. کارت بانکی است که خالی می‌شود... :|
  • مقصد بعدی خانه‌خواهر است که چند روز زودتر عازم مشهد شده‌اند. باید سری بزنم و گلدانشان را آب بدهم.

    یکی از دوستانِ‌داماد، گلدان بونسایی را هدیه آورده‌اند. فعلا نگهش داشته‌اند تا بعد... البته این عکس گلدانشان نیست، ولی فکر کنم از همین نوع است.
    نمازعصر را هم همان‌جا می خوانم.
  • خداحافظی از مادربزرگ عزیزم، آخرین‌برنامه‌ام است. 3و نیم و سر ناهار می‌رسم. دست خاله‌جان با خورشت آلوـبه شان درد نکند.
    عجیب می‌چسبد... مادر زنگ می‌زند و قرار می‌شود از همانج، بروم راه‌اهن.
  • ساعت 6 راه آهنم.
    نمازمغرب را مسجد حر راه آهن می‌خوانم. می‌خواهم از نمازخانه بیایم بیرون که  زینب را می‌بینم که  سر نماز ایستاده‌است. از دوستان دوره دبیرستان. خنده‌اش می گیرد، حدود  7 است. می‌ترسم دیرم شود تا نمازش تمام شود و سلام و احوالپرسی کنیم.
  • قرار است قطار 19:35 راه بیفتد که می‌شود 20:40... تأخیر قطا‌ر،  بدجور روی اعصاب رژه می رود... بدجووووووووووووووووووووووووووووووووووووور تازه بماند که کلی تعریف این قطار را شنیده بودیم که ال و بل است و بهتر از همه قطارهایی است که دیده‌اید و قس علی هذا...
  • و اما شام... اول می‌آیند سوال می‌کنند:
    - چی دارید؟
    -فقط مرغ و جوجه...
    - یک جوجه...
    یک ربع بعد!
    - آقا شرمنده، جوجه تمام شده، مرغ میل دارید بیاورم؟!
    - باشه مرغ بیاورید...
    نیم ساعت بعد!
    - آقا شما مرغ سفارش دادید، مرغمان هم تمام شده، می‌خواین تن ماهی بیارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    و در نتیجه شام، بی‌شام!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- نام سفرنامه‌ام را  «در سرزمین آفتاب» گذاشتم. امام رئوفمان، شمس‌الشموس هستند و مشهدالرضا سرزمین آفتاب.


سه شنبه 93/12/26

  • برایم عجیب بود، قبل از اذان‌صبح، قطار در ایستگاهِ نقاب ایستاد، انصافاً مسجدش حسابی تر و تمیز شده بود. یعنی تر و تمیزش کرده بودند.
  • آخرین پل، قبل از رسیدن به ایستگاه مشهد، وقتی بعد یکسال، حرم روبرویت خودنمایی می‌کند... چشم‌ها هم بارانی می‌شود. السلام علیک یا غریب الغرباء. عزیزی سفارش کرده در اولین نگاه به گنبد یادش کنم.
  • ساعت 8:30 مشهد، قطار در ایستگاه مشهد پهلو می‌گیرد.
  • مقصد، هتل... جاگیر که می‌شویم، بعد از صبحانه، خسته‌تر از آنم که به زیارت بروم... خواب، تنها چیزی است که نیاز دارم.
  • حمام، نماز، ناهار... همچنان خسته‌ام... غروب، نماز، خواب... و البته کمی هم نت گردی.
  • مادر پیشنهاد می‌دهد بعدِ نماز، خرید برویم. مامان‌جان! بی‌خیال لطفاً، هنوز حرم نرفته‌ام. قانع می‌شوند که قرارمان، فردا باشد.
  • ساعت 23:09، خواهر از حرم، برای مادر پیامک داد که حرم، خلوت است. مادر شال و کلاه کرده و راه می‌افتد. نیم ساعت بعد، به قصد حرم بلند می‌شوم... الهی به امید تو.

چهارشنبه 93/12/27
  • 12 بامداد، در حریم حرمم. «اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک...» اذن را که می‌دهند، وارد می‌شوم. عزیزی می‌گفت اذن ورود به حرم، شکستنِ‌دل است، هر وقت دلتان شکست، وارد شوید. زیارت، نماز زیارت، جامعه‌کبیره
    و چقدر دلتنگ بودم برای حرم آقایمان.
    چقدر دلم بعد از سفر کربلا، یک زیارت مشهد می خواست.
    چقدر حرف دارم.
    چقدر بغض‌هایم گیر کرده...

  • 2ساعتی، همانجا در روضه منوره می‌نشینم. حدود ساعت 2، فقط 3 ردیف آدم دور ضریح هستند. جلوتر می‌روم و چند دقیقه‌ای در کنار ضریح نجوا می‌کنم.
  • برای نماز در دارالولایه می‌نشینم. قبل نمازصبح خوابم می‌برد. وسایل را می‌سپارم به نفر کناری و به دو می‌روم، وضو گرفته و بر می‌گردم.
  • از صحن انقلاب، بیرون می‌آیم. طبقه دوم، محل استراحت خدام روضه است، البته فقط برای آقایان. :|
  • دم در هتل، مسئول پذیرش خوابش برده. به در که می‌زنم، می‌پرد و در هتل را باز می‌کند...
  • و خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب.
  • ده به زور صبحانه بیدار می‌شوم. با مادر، تا بازار رضا راهی می‌شویم. انگشترهایم را تعمیر می‌کنم. دم اذان، باید یک سر تا هتل بروم، و بعد برای نماز، خودم را به حرم برسانم. در راه، زینب را می‌بینم، همان دوستم که در راه آهن، سر نماز بود. حرف‌هایمان به درازا می‌کشد و انقدر دیر می‌شود که دیگر حتی به نمازعصر حرم هم نخواهم‌رسید. :|
  • ناهار را سفارش می‌دهیم که بیاورند.
  • مادر، خواهر و همسرشان به قصد خرید می‌روند. نماز مغرب باز هم خواب می‌مانم... ساعت هفت، قصد زیارت می‌کنم. ابتدا وارد صحن جامع رضوی می‌شوم. سخنرانی حاج آقا حسینی قمی است. چقدر خوب و کاربردی. همانجا پای تلویزیون‌های مداربسته صحن، میخکوب می‌شوم.
  •  حرم را دارند گل کاری می‌کنند... دم ورودی‌ها، حوض‌ها، صحن جامع، و همه هم جلوه‌ای از بهار فاطمی دارد.

    این گل کاری درست وسط صحن جامع بود که با سبزه ها، نام مقدس خانم نوشته شده... (دقت کنید، دیده می شود.)
        
    گل کاری های ورودی باب الجواد

    خوبی گل کاری های حرم این بود که پشت و روی کار ، گل کاری بود. مثلا همین تابلو، 4 تا بود. دو تا دو طرف ورودی، از هر طرف که می دیدی.



    این کار هم دو طرفه بود. یک طرف، همین عکس، حاشیه دور سبز بود و نام مبارک حضرت، میان گل های قرمز، طرف دیگر عکس این بود. نام میان چمن ها و حاشیه اش گل قرمز بود.

       
  • یک گوشه دنج، در رواق کناری دارالحجه پیدا می‌کنم... انگار هر کسی یک گوشه‌ای برای خودش در حرم آقا دارد. سری هم به مقبره شیخ‌طبرسی می‌زنم. شب‌ها بسته است، می‌ماند برای فردا.
  • رفته‌اند الماس شرق. فواره‌ای در وسط پاساژ، طراحی کرده‌اند که هر ساعت یکبار روشن می‌شود و تا طبقه پنجم اوج می‌گیرد. هیجانی دارد برای خودش.


    این همان فواره است که ارتفاعش تا طبقه پنجم می رود.
  • بیشتر وقتشان هم در فروشگاه «سالیان» گذشته‌است. یک برندِخوبِ‌ایرانی که دارد پا به پای برندهای خارجی فعالیت می‌کند... حیف که هنوز تهران شعبه ندارد. :| می‌گویند قیمت‌های تهران، برای اجاره و خرید، خیلی بالاست.
  • به هوای قرعه‌کشی  صبر می‌کنند که چیزی هم نمی‌برند.تا می‌رسند و شام می‌خوریم، باز هم دیرتر می‌شود و حدود یک، می‌خوابیم.


پنج شنبه 93/12/28

  • آخرین پنج‌شنبه سال. پدر با یکی از دوستانش که خادم حرم است قرار صبحانه گذاشته. :) پدر که دیر می‌آید. ما هم همان هتل نماز خوانده و می‌خوابیم.
  • برای ظهر قصد حرم می‌کنم. روزها گرم است و آفتاب مستقیم توی چشم فرو می‌رودو شب‌ها، یک لباس گرم هم افاقه نمی‌کند. اوج گرما و سرما... برای مادر پیامک  می زنم ناهار منتظرم نمانند.
  • مریم  از دوستانم، مشهد است، قبل ظهر پیامک می‌دهد که یازده و نیم، باب الجواد.
  • نزدیک حرمم، سراغش را که می‌گیرم، می گوید در ترافیک گیر کرده، بماند بعد نماز، زیر چراغ سبز، رواق دارالحجه. می‌گوید خودم پیدایت می‌کنم.
  • رکعت دوم نمازِظهر است که داخل صحن می‌شوم. عجله ندارم. نهایتش این است که هر دو نمازم را با نماز عصر می‌خوانم.
  • صف‌های انتها به سرعت و نامنظم بسته می شود. خادم‌ها نمی گذارند که کنار صف‌ها بنشینیم. می‌روم داخل قسمت اتصال و روی زمین می نشینم. (اگر دقت کرده باشید، در همه حرم فرش می‌اندازند و مسیرهای رفت و آمد را به اندازه یک یا دو فرش خالی می‌گذارند و فقط 5 دقیقه قبل نماز، این قسمت را در ابتدا و انتهای صف، فرش می‌اندازند تا اتصال برقرار شود. طبعا، این 5، 6 صف، بینشان خالی است، سر راه کسی هم نیست.) خادمی تذکر می‌دهد نشستن روی زمین ممنوع  است. خنده‌ام می‌گیرد! ممنوع است؟! زورش به من نمی‌رسد... تا بزرگترش بیاید، قامت نماز مستحبی می‌بندم که دست از سرم بردارند.
  • تولد یکی از همکاران اداره قبلی‌ام است. خانم دکتر خوش اخلاق و مهربانی که هر چند عقایدمان شبیه به هم نبوده ونیست، اما رابطه‌مان خوب بوده و هست. خانم دکتری که چند وقت دیگر قرار است بهشت در زیر پایشان قرار گیرد. زنگ می‌زنم و تولدشان را تبریک می‌گویم. باورش نمی‌شود یادم مانده باشد آن هم در این روزهای شلوغ آخر سال.
  • برای 12 ونیم به زیر چراغ سبز می‌رسم، نزدیکترین قسمت به قبر مطهر آقا. فرازهای انتهایی دعای امین‌الله است و بافت جمعیتی زیر چراغ، مردانه. دعا که تمام می‌شود، چند خانمی ملحق می‌شوند و من هم همان‌جا می‌نشینم و مفاتیحم را باز می‌کنم.
  • دعایم که تمام می‌شود، می‌بینم آقایی به خانمی که کنار من مشغول نماز بود، تذکر می‌دهد. پرس و جو که می‌کنم، متوجه می‌شوم که تذکر داده اینجا مردانه است و نماز خواندنتان در اینجا باطل‌است، چون جلوی آقایان هستید!!!!!!!!!!
    یعنی از دست این فتواهای مردانه و عجیب و غریب، نزدیک است سرم را به نزدیک‌ترین دیوار بکوبم. می‌گویم مشکلی نیست. فتاوا برای نماز واجب است طبعاً، نه مستحبی. و اگر قرار است اینگونه برداشت شود، در مسجدالحرام اصلا نمی‌توان نماز خواند. دو پیرمرد، با دادوقال، متهمم می کنند به صدور فتوای من درآوردی. یکی‌شان که اصلا صبر نمی‌کند، داد می‌زند و می‌رود.
    الحمدلله رساله توی گوشی‌ام هست. اول توضیح‌المسائل امام. ایشان می‌گویند که احتیاط مستحب است که خانم عقب‌تر از آقا بایستد. سری هم به استفتائات رهبری می‌زنم. :) نظر حضرت آقا این است که احتیاط واجب است که زن و مرد فاصله یک وجب را رعایت کنند. در اینصورت حتی اگر محاذی (در کنار هم، به موازات) هم بایستند، نماز هر دو صحیح است. آقای اولی که بحث را باز کرده، معقول‌تر از سایرین است، استفتاء را نشانش می‌دهم و بالاخره بحث تمام می شود.
  • یک ساعتی از قرارمان گذشته و از مریم هم خبری نیست. اینجا هم که آنتن ندارد خبر بگیرم.می آیم بیرون و پیامک می‌دهم که یکساعتی منتظرت بودم و نیامدی، حداقل یکجا قرار بگذار که آنتن داشته باشد. یک ربع بعد جواب می ‌هد که آمدم، اما هر چه گشتم پیدایت نکردم. :|
  • زنگ می‌زنم کجایی، بالاخره جلوی بست نواب همدیگر را می‌بینیم. تا دم باب الجواد، هم قدم می‌شویم، او با همسر و فرزندش قرار دارد، و دوباره به سمت حرم، برمی‌گردم. می گوید اگر فردا برای نماز صبح آمد، خبر می‌دهد.
  • همه سرویس بهداشتی‌ها را به بیرون حرم منتقل کرده‌اند. لجم می گیرد که باید هی از ایست بازرسی عبور کنم. بالاخره نرسیده به بست شیخ طبرسی، یک سرویس بهداشتی را داخل حرم، کشف می‌شود.دم آسانسورش هم فاطمه را می‌بینم. از دوستان دوره دبیرستان.
  • فکر می‌کنم به همه روزهایی که گذشت. سالی که دقیقاً همین جا شروع شد و همین جا هم خاتمه می‌یابد. سری به اهل قبور می‌زنم.
  •  از شیخ طبرسی، که مقبره‌شان، ضلع جنوبی حرم است. و امروزه ورودی‌اش خارج از حرم. خیلی جای آرام و دنجی است. و کسی رفت و امد نمی‌کند و خیلی‌ها شاید ندانند اینجا مقبره عالمی است که یکی از بهترین تفاسیر قرآن را نوشته‌است، مجمع البیان.
  • بعد هم می‌آیم صحن آزادی و مقبره شیخ بهایی؛ و صحن جمهوری که خاله پدرم هم همین جا هستند.

    ورودی بهشت ثامن 3 ـ صحن جمهوری اسلامی
       
    نمای کلی بهشت ثامن3. قبور 3 طبقه است. هر سه سنگ، یک قبر است. سنگ ها بر خلاف سایر قبرستان هاست و هم جهت با پیکر ها نیست. ببینید بین دو ستون، 6 تا سنگ است. می شود دو قبر. از ستون سمت چپ، اولین سنگ، قبر طبقه اول است، دومی، طبقه وسط و سومی، پیکری است که روی همه خاک شده. الان عکاس، رو به قبله عکس را انداخته. اگر در سایر قبرستان ها بروید، همین بهشت زهرا، قبور سه طبقه را ببینید، شبیه این عکس، قبله سمت چپ شماست. یعنی سنگ هایی که زیر هم هستند، یک قبر را تشکیل می دهند. (اما اینجا قبله روبروست)

    گلزار شهدای انفجار عاشورای حسینی در حرم امام رئوف، سال 73 ـ دقیقا 20 سال پیش ـ در بهشت ثامن 3 مدفوند. اگر وارد شوید، در ابتدای مقبره، قبورشان با ارتفاعی که دارد، مشخص است. چون قبور وسنگ ها همه به سمت قبله است، می شود جنوبی ترین نقطه، درست وسطِ ضلعِ جنوبیِ بهشتِ ثامن.

        

    گفتنش، خالی از لطف نیست. اینجا قبور مطهر شهدای دانشگاه خیام است. در همان بهشت ثامن3؛ 22 عزیزی که در بازگشت از سفر جنوب، به شهادت رسیدند. چیزی که بنیاد شهید قبول کرده، اما آستان قدس زیر بارش نمی‌رود که نام شهید بر قبور مطهر این عزیزان حک شود. (این را ما از بازماندگانشان شنیدیم.) برای همین سنگ‌های این قطعه از بهشت ثامن، سفید است وخالی. هر چند، دوستان هم دانشگاهی‌ها، گاهی با خودکار، ماژیک و رنگ، روی دیواره‌های کناری و روی قبور، نوشته‌هایی را می‌نویسند، اما آستان قدس همه را پاک می‌کند. بلوک 368 ـ خبر خبرگزاری فارس در این مورد بعد گذشت نه تنها دوسال، بلکه 8 سال، هنوز سنگ‌ها کاملا سفید است و نام ونشانی از آنان نیست. این عکس را دوسال پیش در مراسم یادبود این عزیزان گرفتم. کلیپ معرفی شهدای خیام
       
  • عزیزی هم داریم در بهشت ثامن 2، که ورودی‌اش از صحن قدس است؛ و صحن قدس بسته است. فاتحه ای از دور می خوانم.

    نمایی از آبخوری صحن قدس. دوسال پیش این عکس را گرفتم.
  • مسجد گوهرشاد، صحن قدس، بست شیخ بهایی وبست شیخ طبرسی را برای تعمیرات بسته اند. باید همه زوار،  کلی حرم را دور بزنند.
  • قصد می‌کنم کفش‌هایم را به کفش‌داری بسپارم که یک زوج‌سالخوره دست در دست هم، پله‌ها را آهسته پایین می‌آیند تا وارد شبستان زنانه شوند. خدام تذکر می‌دهند که: خانم ممنوعه و پیرزن، بدون توقف می‌گوید: پیرمرده، گم میشه آخه... و یکی از کفشدارهای حرم جواب می‌دهد: چون پیرمرده، توی حموم زنونه هم می‌بریش؟!
  • حدود ساعت 3 می‌رسم همانجای دنجی که پیدا کردم. از خادم، درباره نماز جماعت سوال می‌کنم که اطمینان می‌دهد که اینجا نماز خوانده می‌شود. به نماز، دعا وزیارتم می رسم. هر چند اینجا روبروی ضریح و گنبد نیست، اما خیلی حال خوبی دارد. صف‌ها کم کم بسته می‌شود. صف آخرم... دو رکعت آخر نماز عشا را قامت نمی‌بندم. کسی به من اتصال ندارد که با قامت نبستنم، نمازش بهم بخورد. صف جلویی چند نفر از مجاورین نشسته‌اند که ظاهراً هر روز، برای نماز به حرم می‌آیند... یک عرب هم در صفجلویی‌شان  نشسته و اختلاط می‌کنند. البته نه درست وحسابی.
  • دعای کمیل را خودم می‌خوانم و قصد برگشت می‌کنم. گوشی‌ام شارژ ندارد، نهایتا 10 درصد. در صحن جمهوری، پیرزنی خواهش می‌کند شماره پسرش را بگیرم تا همدیکر را پیدا کنند. پسر، صحن انقلاب است و ما صحن جمهوری، می‌‌گویم می‌ایستم تا بیاید. یک ربع طول می‌کشد و بالاخره پسر و مادر را بهم می‌رسانم. الحمدلله، قصد تجدیدوضو می‌کنم، از وضوخانه که بیرون می‌آیم، حاج محمود شروع کرده... باز هم مثل سال گذشته، حزن صدایش، نمی‌گذارد پایم را از حرم بیرون بگذارم. این بار دلم نمی‌خواهد میان جمعیت باشم، دلم یک گوشه تنهایی می‌طلبد.
  • کنار مقبره شیخ طبرسی، جایی است به نام «باغ رضوان» البته الان فقط یک پارک کوچک است و کسی جز نگهبانش، نیست. توی تاریک و روشنی، همانجا روی صندلی سنگی پارک می‌نشینم... (جانماز مخملم، همراه همیشگی است، وگرنه خدایی اینقدر دیگر تحمل سرما ندارم. )
  • مادر زنگ می زند، می گویم بعد دعا می آیم.
  • آخرین دعای کمیل سال 93 هم تمام می‌شود. الهی به امید تو...
  • 9، 9 و نیم، هتل هستم. این بار از ناهار چیزی نمانده، به نان و پنیر  قناعت می‌کنم و خواب...


جمعه 93/12/29

  • صبح قبل نماز، به قصد حرم بیدار می‌شوم.
  • در دارالولایه نشسته ام که پیامک مریم می رسد: بعد نماز، توی روضه، احتمالا آنتن هم هست! :|
    - اعجوبه! حداقل قرار را بگذار توی ایوان طلا، داخل هم گوشی آنتن نمی دهد.
    گوشی آنتن ندارد، می آیم در صحن تا مطمئن شوم که پیامکم رسیده. تأییده ارسالش که می آید، می آیم داخل.
  • بعد نماز، توی ایوان می نشینم، سرد است،

    الان همه صحن های منتهی به روضه، یک ایوان طلا دارند. اما ایوان طلای معروف و مشهور، همان ایوان صحن انقلاب است.
       
    45 دقیقه می گذرد تا سر وکله مریم پیدا می شود. اول دارالحکمة...  یکساعتی تا طلوع آفتاب حرف می زنیم. نگران خاله اش است که او را کاشته در رواق دارالحجه. ورودی رواق، خیلی شلوغ است. با بدبختی می رویم و جا پیدا می کنیم.  هنوز دعای ندبه شروع نشده. می رود به خاله اش بگوید که ما عقب تریم که برمی گردد که بیا جلو، خاله جا گرفته. می رسیم جلو و تا دلتان بخواهد جای خالی... همان نزدیکی ها می نشینیم.
  • حاج آقا سماواتی دعا می خواند. جدیدا مداحان، کمتر میان دعاها روضه می خوانند... یک ساعته، تمام می کند. از مریم و خاله اش خداحافظی می کنم. باز هم سری می زنم به اهل قبور. می رسم هتل و صبحانه، تا کمی حرف بزنم، اذان است. حالا تا خطبه ها تمام شود، وقت هست. یکی دیگر از دوستان، محدثه، مشهد است، زنگ می زند، تا می آیم جواب دهم، قطع می شود... دیگر نمی توانم بگیرمش.
  • بعد از غسل جمعه، برای 12 ونیم، می روم بیرون. قبل نماز عصر می رسم و خیلی شیک و مجلسی، به نماز جمعه نمی رسم، اما نماز ظهر و عصر را با عصر امام جماعت می خوانم.
  • نمی شود گرفت. خطوط راه نمی دهند.بالاخره یک ونیم می گیرمش. دارند می روند برای ناهار... باز هم نمی شود.
  • بعد ناهار دراز می کشم و خواب. برای مغرب حرمم... به محدثه خبر می دهم. او هم جواب می دهد که می آید... یک ساعت بعد، به دو از راه دور می رسد و نهایتا فقط 10 دقیقه حرف می زنیم... باید برگردد. هی...
  • 8 ونیم وقتی می رسم هتل که همه خوابند. قرار گذاشته ایم برای 11 ان شاءالله حرم باشیم تا سال تحویل. می ترسم بخوابم و خواب بمانیم. مادر همسر خواهرم هم می خواهند حرم بیایند و تنها هستند. قرار می شود همه با هم برویم.
  • همان جا صحن جامع می نشینیم. اول هوا خوب است، بعد کمی سرد می شود، بعدش بیشتر... بهترین وسیله گرمایشی مان، پالتو و پانچو پشم شتر است. نازک ولی گررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم. تا نپوشید، باورتان نمی شود چقدر گرم است. برای کربلا خریده بودم که لازم نشد، اما عجیب اینجا به کار آمد.

شنبه 94/1/1
  • یکساعت قبل سال تحویل، به یکی دیگر از رفقا، مرضیه زنگ می زنم. امسال مادربزرگشان به رحمت خدا رفت، حدود 2 ماه پیش؛ الان همه شان خانه آن بنده خدا جمع شده بودند و البته اکثراً خواب...
  • امسال واقعا برنامه ساخته اند برای تحویل سال در حرم رضوی.
  • خدامی هم درگوشه و کنار حرم، عود و اسپند دود می کنند. هر چند خیلی سرد است و باد می وزد و این کار آن ها را دشوار می کند، اما هر زائری که عبور می کند، حتما چند لحظه ای دستش را می گیرد روی این دود و بخار خوش بو... بوی خوبی دارد. بوی تازگی...
  • خوابم گرفته، می ایستم سر نماز تا این لحظات سرما سریعتر بگذرد. همان موقع در حین برنامه، عهدنامه ای می خوانند با امام رئوف، و همه جمعیت رو به حرم می ایستند. سجود و قعود نماز را طول می دهم تا همه بر گردند رو به قبله... اگر اینجوری بلند شوم، می شود انگشت نما، همه رو به گنبد ایستاده اند و من رو به قبله... الحمدلله به خیر می گذرد.
  • روبه روی گنبد رضوی، سال را تحویل می کنیم. آغاز سال 1394
  • عکس، دیده بوسی و دعا برای سالی پربار... پدر حسابی یخ زده اند. اول قرار داشتیم که تا نمازصبح بمانیم، اما آنقدر سرما در جانمان رسوح کرده، که حتی لحظه ای به ماندن فکر نکنیم و با همان سیل جمعیت راه بیفتم به سمت هتل که زیاد هم دور نیست.
  • کوچه های منتهی به خسروی نو را با بلوک سیمانی بسته اند. حالا از پشت این بلوک سیمانی، یک صف طویل ماشین پارک شده وسط کوچه. راه رفت و امد بسته شده. چند نفری هم داخل ماشین ها هستند که همه سرشان را انداخته اند پایین. جمعیت اینقدر نیست، اما راه نیست برای عبور.
  • حدود 3 و نیم می رسیم هتل. تمام خیابان ها جمعیت نشسته بود، بعدا شنیدیم تا امام رضا 35 پر آدم بوده. سرد است حسابی... و خواااااااااااااااااااب... قبل از اینکه خوابم ببرد، متوسل می شوم به امام رئوف، آقا نمازمان قضا نشود روز اول سالی.
  • با صدای مادر وپدر می پرم. ساعت 5 نشده. نماز می خوانم. دعای عهد را هم بین خواب و بیداری زمزمه می کنم. برای صبحانه نا ندارم بلند شوم، تا یازده ونیم می خوابم.
  • از پدر عیدی اول سال را می گیریم. اول می خواهند به بهانه فاطمیه از زیرش در بروند، اما با دلیل و مدرک ثابت می کنیم که فردا اول ماه و اول فاطمیه است، نه امروز... هر چند در تمام مدت، برنامه های حرم، با روضه فاطمی همراه است.
  • برای ظهر باید حرم باشم اگر بخواهم به دیدار آقا برسم. باز هم نماز عصر می رسم. قبل نماز کفش و گوشی را تحویل می دهم. نماز را می خوانم، می بینم صف تشکیل شده. توی صف با چند نفر دوست می شوم. در باز شده، اما هی صف تپل تر می شود و جلو نمی رود. واقعا حق الناس است و نمی فهمم چرا رعایت نمی کنند. راضیه از دوستان خوب طرح ولایت، صدایم می کند. اول فکر می کند نشناخته ام. چند دقیقه ای احوالپرسی می کنیم و می رود انتهای صف. بعد یک ساعت که کلی آدم می روند جلو و همه خدام همانجا دم ورودی تجمع کرده اند، بالاخره صف جلو می رود. به ستون دوم رواق امام می رسم.
  • ساعت تازه یک ونیم است و حضرت آقا زودتر از 4 ونیم نمی آیند، قطعاً! کلی برای دور وبری ها توضیح می دهم که اگر موج انداختند، بلند نشوید، آقا زودتر از 4 و نیم نمی آیند. اگر هم رفتید جلو، دوتا شعار دادید، بنشینید تا جا داشته باشید.
  • «علی» پسر سه سال و نیمه ای جلویم نشسته، شیطنت از چشمانش می بارد. اما کسی حوصله بازی با او را ندارد. با مادر و دوخواهرش آمده. اهل خمینی شهر اصفهانند. یکساعتی بالا وپایینش می کنم. حسابی خسته می شود... تشنه است. می روم عقب، دنبال آب. برخلاف سال گذشته، اصلا آبی موجود نیست برای خوردن! (سال های پیش کلمن آب بود.) از یکی از خدام پرس و جو می کنم و بالاخره یک شیشه آب معدنی می دهد دستم. تا به علی برسم، به یک بچه آب می دهم. آب را می دهم دست مادر علی... خودش، دخترش و همه دور وبری می خورند وتمام می شود. حرصم می گیرد، خب بنده خدا، آب را برای یک ساعت دیگر هم نگه می داشتی!
  • موج اول را آقایان ساعت 3 می اندازند... الحمدلله همه دور وبری ها حرف هایم را گوش می دهند و کسی تکان نمی خورد. نه له می شویم و نه بی جا می مانیم و جایمان تنگ می شود.
  • انتظامات برخلاف سال گذشته، خوب است. هم نظم می دهند و اصلا نمی گذارند کسی بقیه را له کند وبیاید جلو.
  • علی خوابیده. سمت راستم، مادری قمی با دو دخترش آمده، نرگس کلاس پنجم است و زهرا کلاس دوم. ساعت 4 شده، علی بیدار شده و آنقدر مادر را کلافه می کند که بالاخره مادر تسلیم شده و می رود بیرون. به دخترش سفارش می کند بعد دیدار، بیاید دم کفشداری.
  • زهرا خیلی خوابش می آید، از پشت می گذارمش روی پایم، ده دقیقه بیشتر طول نمی کشد که خوابش می برد. مادرش کلی شرمنده که ببخشید روی پای شماست و... واقعا برایم مشکلی نیست. مادر حوزوی است. کلی درباره حوزه و دروسش حرف می زنیم. یک پسر بزرگتر هم دارد که طلبه است. مادر و نرگس هر دو پوشیه دارند.
  • 4 ونیم نشده که آقا می آیند.
    دلم نمی آید زهرا را بیدار کنم. فقط به خواهرش می گویم پایین پایش بنشیند که کسی پای خواهرش را له نکند. همه می روند جلو و ما همان وسط نشسته ایم. با اصرار مادر والبته دردگرفتن پایم، مانتو ام را در می آوردم و می گذارم زیر سر زهرا، 5 بیدار می شود. از جایی که نشسته ایم، حضرت آقا خوب دیده می شوند.
  • حرف های مهمی می زنند و می شنویم. این بار جمعیت شنونده بیشتر است. سابقاً وقتی دیدار تمام می شد، نصف بیشتر جمعیت خارج شده بودند. کسانی که فقط امده بودند آقا را ببینند و بروند. اما این بار تقریبا رواق امام پر است.
  • قبل از اتمام سخنرانی از زهرا و نرگس و مادرشان خداحافظی می کنم.
  • این بار حضرت آقا بعد از سخنرانی بیشتر تأمل می کنند و به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند... با تمام وجود فریاد می زنند و می زنم «ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده»
  • آقا که می روند، گشتی در رواق می زنم، شاید دوستی، آشنایی بینم. کسی نیست... می روم برای تجدیدوضو ونماز را در صحن غدیر می خوانم. امشب، شب آخر است...
  • در این یکسالی که مشهد نیامده ام، خیلی اتفاقات افتاده، خیلی تغییرات خوبی شده. از گذاشتن صندلی های سنگی در گوشه و کنار صحن های اصلی، تعبیه «وضوخانه خواهران» در اکثر صحن ها

    وضوخانه خواهران در صحن آزادی
        
    (آقایان که راحت و در کنار حوض وضو می گیرند. گاهی خانم ها هم همانجا آستین بالا می زدند... الحمدلله با این تدبیر، حریم خانم ها بیشتر حفظ می شود.)، جوان شدن خادمان حرم، مشخص شدن کارهای خادمان، خوش اخلاق تر شدنشان، حضور کمتر خدام مرد در رواق های خانم ها، دوختن پارچه ضد آب برای قفسه های قرآن صحن ها، مرتب و تمیز کردن سریع رواق ها و صحن ها، جارو کردن هر روزه رواق ها با جارو برقی.
  • خسته تر از آنم که در حرم بمانم. فقط پدر هتل هستند. با خستگی می نشینیم منتظر بقیه، چرتی هم می زنم. آخرش حدود 10 و نیم، یازده شام می خوریم. با همان چرت، خواب از سرم می پرد.


یکشنبه 94/1/2

  • ساعت 12، می شود یک، امشب ساعت ها یک ساعت جلو می رود. گوشی محترم هم اتوماتیک این کار را انجام می دهد. سال اول کلی گیج شدم و مدتی طول کشید تا فهمیدم چه اتفاقی افتاده. تا دو تقریبا بیدار می مانم. 2 تا 3و نیم می خوابم. ترجیح می دهم اول وسایلم را ببندم و بعد بروم حرم تا هر زمانی که بشود.
  • لباس مشکی ام را برای همین امروز آوردم. امروز اول دهه دوم فاطمیه است... یادش بخیر، دقیقا ده سال پیش، چنین روزی مدینه بودم. سال 84... اجرک الله یا بقیة الله فی مصیبة جدتک فاطمة الزهراء (سلام الله علیها)
  • برای طلوع آفتاب حرمم. اسکناسی را که یکی از فامیل داده که در ضریح بیندازم را می اندازم. تقریبا لورده می شوم. خیلی شلوغ است.
    دعای امین الله و جامعه را به زیارت خاصه حضرت، ترجیح می دهم. یادم می آید که اولین بار در حرم حضرت پدر خواندم: السلام علیک یا أمین الله فی أرضه و حجته علی عباده السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...
  • امروز تولد «محمدحسین» و «فاطمه معصومه» است. بچه های دوتا از دوستانم. به نیابت از خانواده شان و هدیه تولد عزیزشان، برای هر کدامشان، یک امین الله می خوانم. ان شاءالله سالم و صالح زیر سایه پدر ومادر بزرگ شوند.
  • پاتوقم صحن انقلاب بوده تا حالا، روبروی در چوبی کنار ورودی مقبره شیخ حر عاملی. خیلی نمای خوبی است. اما امسال، خیلی سر نزدم. نیم ساعتی را خلوت می کنم گوشه صحن... صحنی که کم کم دارد می شود صحن خواهران. ورودی های حرمش که تمام برای خواهران است و نماز هم...
  • کمی خسته ام. می رسم سر ایستگاه ماشین های جابجایی زوار (یکسری ماشین های کوچک در حرم حرکت می کنند برای جابجایی زوار در صحن جامع، یک خط از صحن جمهوری می رود باب الجواد، و خط دیگر از صحن آزادی می رود باب الرضا. برای سالمندان و کم توانان.) ایستگاه خلوت است و جز 4، 5 نفر کسی نیست، پیش خودم دو دوتا چهارتا می کنم که ماشین هم می رسد. می پرم بالا... با خودم طی می کنم که اگر پیرزن، پیرمردی امد، پیاده شوم که ماشین با همان 6 نفر راه می افتد. منظره جالبی است... هر چند سرعت ماشین ها، آنقدر آهسته است، و وقتی سواره ام، فکر می کنم قدم های پیاده سریع تر از ما حرکت می کنند. دم باب الجواد پیاده می شوم...
  • برای ساعت 10 می رسم هتل، همه خوابند. با مادر می رویم صبحانه. صبحانه ام تمام می شود، قصد حرم می خواهم بکنم که خوابم می برد تا 12.
  • اول نماز ظهر، می رسم حرم. نماز ظهر وعصر را با ظهر امام می خوانم و نماز عصر را ، نماز قضا می بندم. سنت خواندن زیارت امین الله بعد نماز های جماعت، خیلی کار خوبی است.
  • به محدثه زنگ می زنم که اگر هست ببینمش. صدایش از جاده به گوش می رسد... رفیق مشهدی ام را هم خیلی دلم می خواست می دیدم، اما معلم است و اعتکاف آموزشی دارند ایام عید... 8صبح تا 8 شب. روز اول هم که تنها روز فروردین هم که تعطیلی شان بود، کار داشت... نشد که بشود.
  • در راهِ رفتن به صحن آزادی، خواهر و همسرش را می بینم که غذا حضرتی گرفته اند ومی روند هتل... می گویم زیارت آخر است و همان حدود 4 و نیم بر می گردم.
  • در محاسبه وجوهاتم به نتیجه نرسیده ام. واقعا یادم نمی آید کدام را از کدام پول خریدم. نهایتا طبق رویه سابق حساب می کنم و می روم دفتر وجوهات می پردازم. اینکه از هر درامدی که کسب کرده ام، یک پنجم بدهم، نه از مازاد. آخر نه اینکه منبع درآمدی ام مشخص نیست، و یکسری اش هم عیدی و نفقه است که خمس ندارد، همه چیز قروقاطی می شود که چی را از کدام پول گرفته ام وقس علی هذا. پول را که می دهم، شانه هایم سبک می شوند، مهم نیست که الان حسابم خالی شد، مهم این است که حسابم با آقایمان صاف شد.
  • باز هم راه کج می کنم همان گوشه دنج طبقه پایین. دختر جوانی آنجا نشسته، ده دقیقه نشده، بلند می شود و می رود.  بوی قورمه سبزی می آید. حدس می زنم که غذای امروز حرم، قورمه سبزی است. می نشینم سر دعا و نماز. ساعت سه ونیم است که قامت می بندم. 4 شده، باید سریع تر وداع بخوانم وبروم. دختری می آید جلو، خدا قوتی می گوید؛ بنده خدا منتظر ایستاده که نمازم تمام شود و بپرسد چادر لبنانی ام را از کجا خریده ام.
  • می روم روضه، استودعکم الله و استرعیک و اقرأ علیک السلام... آقا جان! خیلی کم بود، خیلی... بعد یکسال نیامدن....
  • صحن ها را به دو پشت سر می گذارم... برای 4:40 هتلم. ناهارم را می خورم. ساک ها هم که بسته است.
  • 5 اماده ایم برای حرکت؛ خود هتل ماشین دارد. 5:30 راه آهنیم وحالا 2 ساعت فرصت داریم... کمی گشت می زنم. یک پریز توی راه آهن پیدا می کنم وگوشی ام را می زنم شارژ... مصلای راه آهن را بازسازی کرده اند و جای تر وتمیزی شده. سفره هفت سینش هم قشنگ است... یک لوکوموتیو که هر واگنش، یکی از سین ها را دارد.

  • نماز مغرب را فردا و عشا را جماعت می خوانم. قطار را اعلام کرده اند... این بار سالن 4، کوپه 6.
  • پدر می آید چمدان را بیندازد بالا که دستش پیچ می خورد.
  • بی خیال شام. تجربه رفت، کافی بود. فیلم هم «معراجی ها» گذاشته اند. برای نماز مغرب توقف دارد. بعد نماز، نیم ساعتی فیلم می بینیم و می خوابیم...
  • قطار خیلی توقف دارد. خیلی... راحت می خوابیم. :| از مهماندار که جویا می شویم، می گوید به خاطر قطارهای فوق العاده است. (یعنی از مواردی است که دلم می خواهد جفت پا بروم توی صورت... اخر هر سال همین است، ولی امسال، توقف قطار خیلی بالاست.)

دوشنبه 94/1/3
  • نماز صبح را ایستگاه فریمان می خوانیم.
  • 8 شده و هنوز به ورامین هم نرسیده ایم. ساعت ده ونیم، با سه ساعت تاخیر می رسیم تهران... 3 ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • امروز روز سوم فروردین است. دومین روز فاطمیه... هوای تهران چقدر تمیز است. خیلی زیااااااااااااااد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد