⠀

⠀

رفیق

سیراب نمی شوی، هر چه هم بروی، بگو هزاربار، بگو سالی یکبار، دوبار و... 

دیروزی همکاری می رفت که برای اولین بار آغوش گرم رسول الله را تجربه کند؛ دوساعتی جمعا با هم حرف زدیم و کلی از توصیه ها را گفتم. 

هر وقت این حرف ها را می زنم، انگار برای خودم مجسم می شود؛  

اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام فی عامی هذا وفی کل عام

قبولی

چندسال پیش، این روزها، گوشی دستم بود که حلالیت بطلبم؛ اولین بار بود که می رفتم وهمه کلی التماس دعا...
اول قرار بود که آن سال اول پسرها را ببرند و سفر دخترها بماند برای رجب وشعبان؛ خیلی ذوق کرم، اما بعد برنامه شد مثل سابق، اولین پرواز داشجویی از تهران، پرواز 17 تیرماه

و مدیر کاروان، همه جوره هوایمان را داشتند، توی جلسات دل گرمان می کردند:
چند تا دانشجو داریم؟
چند نفر اسمشون عمره دانشجویی در میاد؟
چند تا از اینا فاطمیه، مدینه اند؟
می گفت خانم یکی یکی سوایتان کرده برای رسیدن... اما حسرت عمره رجبیه، آن سال بدجور ماند روی دلم.

شنبه ساعت 0:00 رسیدیم مدینه...
یکشنبه شهادت حضرت بود، به تاریخ عربستان و دوشنبه، به روایت تقویم ایران.
شهادت بانوی مدینه بود و عرب ها نمی گذاشتند زیارت کنیم؛ بین الطلوعین دوشنبه، آخرش هم اجازه نشستن ندادند، آواره شده بودیم؛ به کاروان ما گیر داده بودند.

روز آخر، جمعه، با لباس احرام، پشت بقیع ایستاده بودیم؛ دل هایمان مانده بود...

بانوی آب و آینه، دست خالی راهی مان نکرد؛ آمده بود به خواب یکی از همسفری ها...

«زیارت خودم، پدرم و بچه هام رو از همه تون قبول کردم...» با بهترین «دم راهی» راهیمان کردند.


سال ها بعد، عمره رجبیه هم قسمتم شد؛ امادیگر از آن رویاهای صادقه خبری نشد...

دلم این روزها، در بین الحرمین مدینه آواره شده...