⠀

⠀

بستنی

از آفات دیر نوشتن است، اینکه مطالبت تکراری است... یک موضوع را بارها گفته ای، همین!

اینجا آنقدر متروک شده که هر وقت نظری گذاشته می شود، به غایت خوشحال می شوم...

می خواهم حالا که فرصتش هست، دوباره شروع کنم به نوشتن خاطرات... البته نه پیوسته و منظم. به صورت داستانک...


- نان اضافه! کسی نبود؟!

خبری از کباب با نان اضافه نبود؛ اینجا عرفات بود و دست و دلبازی مدیر کاروان، باعث شد همه یک بستنی قیفی عربی مشت بزنند توی رگ!
فقط تفاوتش این بود که گرمای هوا باعث شد که بصورت مدرن بستنی قیفی بخوریم...
بستنی اش را ریخت توی کاسه های کوچک...
نان هایش هم دست یکی از بچه ها بود که توی اتوبوس داد می زد:

- نبود؟! نون اضافه... کسی می خواد؟!


نظرات 2 + ارسال نظر
گل 1392/04/11 ساعت 19:53

دلتنگم...
دلتنگ هوای معنوی قلبم زمانی که در جوار شما بود...
دلتنگ آرامش آسمانی که به دلم انداخته بودید تا وقتی در محضر شما هستم نگران هیچ کس و هیچ چیزی نباشم
دلم این روزها هوای شما رو کرده ...لیاقتی بود که نصیبم شد ولی من نتونستم ازش استفاده کنم و حفظش کنم...
سیم ارتباطم کنده شد و دوباره شدم همون گناهکار و زبونی که بودم...!!!

سلام
جواب این نظر را باید مخاطبش یدهد نه حقیر

گل 1392/04/09 ساعت 17:13

از جمله خاطرات جالب من جلسات کاروان بود که دقیقا پشت دراتاق ما برگزار میشد و ما در عین پررویی و خستگی تو اتاق میخوابیدیم و بعداز اتمام جلسه میرفتیم مسجد النبی.
همیشه غایبین جلسات ما بودیم.

سلام
اگر کاروان ما بودین، محال بود حاج آقا بذتره که جلسات رو نیاین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد