⠀

⠀

عطر بهشت

نصفه شب بود، آخرین شب مدینه...

شب جمعه، نشسته بودم بین الحرمین، کنار دیواره صحن مسجد پیامبر و خواستم نشانه ای برای استجابت...

خوابم برد، بین خواب و بیداری، دیدم آبی راه افتاد زیر کیفم!

- ای وای! الان همه چیزام خیس می شه... چه آدم بی مسئولیتی که آب ریخت اینجا...  چفیه ام هم خیس شد...

سریع بلند شدم تا آب همه جا را بر نداشته...

وقتی خودم را جمع و جور کردم... نگاهی به دور وبرم انداختم تا ببینم آب از کجا راه افتاده... هیچ چیزی آن اطراف نبود، حتی یک لیوان آب...

دست زدم زیر کیف، هنوز خیس بود. دستم را مالیدم، بو کردم ببینم می فهمم این آب، آب چیست...

- این عطر از کجا آمد؟! خدای من...

نشانه ام را دادند، اما کاش می گذاشتم همه جا را آن آب بر می داشت؛کاش...

فردا تا ظهر، بین خواب و بیدار رفتم دوباره همانجا نشستم...
اما
دریغ از یک قطره...
افسوس


تا مدت ها، آن کیف همان بوی خوش را می داد...


نظرات 2 + ارسال نظر
کوثر 1392/05/05 ساعت 16:24

وقتی داشتم می گشتم باز هم دیدم این خاطره تکراری است...
بعضی از خاطرات تا سالها می ماند...
تکراری هم نمی شود...

گل 1392/04/23 ساعت 17:19

سلام.روزه نمازاتون قبول حق باشه.
چی میشه نشانه ای بهر استجابت به ما هم بده ....؟؟؟

علیکم السلام
طاعات و عبادات شما هم قبول باشه...
ان شاء الله که بدن.
ملتمس دعا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد