⠀

⠀

سلام... صدا میاد؟!

شاید کمی گران شود، اما می ارزید...
اینکه بنشینی در بیت الله، مسجد النبی یا هر جای متبرک دیگر
و زنگ بزنی به یک فامیل، دوست، استاد، همکار...
عجیب حال همه منقلب می شود، و عجیب تر آنکه تا سال ها این محبت فراموششان نمی شود؛ هنوز هم دوستانی هستند که وقتی مرا می بینند، می گویند یادش بخیر، خیلی لطف کردی که زنگ زدی...
کاش
دریغ نکنیم این محبت های کوچک را از دوستانمان، خانواده مان و اطرافیانمان.

عکس نوشت: عکس تزئینی است... شماره اش هم همینجوری نوشتم... لطفا مزاحم نشوید.

البته یک خاطره خیلی بد هم از همین تلفن زدن ها دارم...
روز یازدهم ذی الحجه بود، به تاریخ ایران می شد عید قربان؛ عصر بود و نشسته بودم توی چادر... زنگ زدم به یکی از دوستان
- الو، سلام علیکم... (خودش نبود، حدس زدم مادرشان باشد...) عید تون مبارک...
معرفی کردم، گفتند که گوشی راضیه، دست ایشان است...
- بازم راضیه، گوشی اش رو با شما عوض کرده، شرمنده مزاحم شما شدم...
- نه...
- امکانش هست که با خودشون صحبت کنم؟!
- الان نمی تونه صحبت کنه...
- (حرف زدن مادرش، کمی با منّ منّ بود...) خوبه حالش؟!
- راستش...
شوکه شدم...
انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم؛ تصادف کرده بود و الان ICU بود*... البته مادرشان گفت که به هوش است، اما گفتند باید تو ICU بماند. هر چه اصرار کردم، همین را تحویلم دادند... التماس دعا گفتند و قطع کردم.
طاقت نیاوردم، زنگ زدم به صمیمی ترین دوستش، سارا... هنوز خبر نداشت،  گفتم زنگ بزند و بپرسد، شاید مادرش ملاحظه دوری ام را کرده و همه چیز را بهم نگفته است. او هم زنگ زد، و چیزی بیشتر دستگیرم نشد.
دل تو دلم نبود، راضیه، بدون اغراق یکی از مهربانترین و آرامترین دوستانم بود و البته همسایه کوچه پشتی... چند روز بعد، سارا خبر داد که آوردنش توی بخش، زنگ زدم خواهرم، قضیه را گفتم و خواهش کردم برود بیمارستان دیدن راضیه... هنوز یادم است، بعد از اعمال بود و توی یک ون داشتم می رفتم طرف مسجدالحرام، بین خواب و بیداری بودم، خواهرم از بیمارستان زنگ زد، گفت الان پیش راضیه است و الحمدلله حالش خوب است، دست آخر راضی نشدم، گوشی را داد به راضیه، با او حرف زدم و آرام گرفتم...
هر چند بعد از برگشتن و تجویز دو هفته ای عدم ملاقات به دلیل امکان انتقال آنفولانزای نوع A، بعد از دو هفته رفتم دیدنش... خوب بود الحمدلله... اما چیز زیادی از بیمارستان در یاد نداشت، یادش بود که خواهرم آمده بود بیمارستان، اما حرف زدن تلفنی مان خاطرش نبود؛ هر چند حضور ذهن نداشت، اما همان صحبت تلفنی بود که مرا با فرسنگ ها فاصله، آرام کرد.
پ.ن:
* راضیه، خودش رانندگی می کند و اتفاقا دست فرمانش هم خوب است. وقتی خبر تصادف را شنیدم و اینکه ضربه به سرش وارد شده، مطمئن بودم که راضیه خودش پشت فرمان نبوده، چون انصافا خیلی مقید به بستن کمربند است... حدسم درست بود، ماشین را پارک کرده بود و داشته کنار خیابان راه می رفته که یک ماشین زده بود بهش. و خدا رحم کرد به همه...

حج فقراء

اغــــنیاء مکه روند و فقراء سوی تو آیند
جان به قربان تو مولا، که تو حج فقرایی

عکس نوشت: نمای گنبد آقا از صحن قدس، درست کناره مناره مسجد گوهرشاد

پ.ن1: البته اگر بخواهم فلسفی تحلیل کنم، اصلا این بیت را قبول ندارم، نه مکه برای اغنیاست و نه زیارت حضرت امام می شود حج فقراء، اما اساسا حالم فلسفی نیست و این بیت، بهترین انتخاب است برای این روزها...
پ.ن2: یک سفر کوتاه به حرم، حالم را خوب کرد... سفری که هر لحظه قراربود کنسل شود، اما آخرش آقا طلبیدند. شکر