⠀

⠀

الی طریق الکربلاء6

اربعین 1436
  • قرار، 00:30بامداد، اینقدر جمعیتی که در موکب خوابیده، فشرده است که بی خیال دوبار رفت و آمد شوم. وسایل را برمی دارم و می آیم دم در، با کلی سلام و صلوات که کسی را، خصوصاً بچه ها را له نکنم. اینجا یک چراغ کم نور را روشن گذاشتند و بقیه را خاموش کردند.
  • ورودی کربلا، باغاتی است موقوفه حضرت عمو...
  • ساعت یک راه می افتیم. نفسم بالا نمی آید. «عمو جان! دستم را بگیرید.» الان در هوای حسینیم...

    ورودی کربلا، هم خستگی بود، و مهم تر شوق رسیدن به حضرت ارباب... و هم اینکه فرصتی نبود برای ایستادن و تنظیم دوربین...
        
    ستون ها، ما را می رسانند نزدیک پل کربلا، زیر پل، سمت راست... از دور هاله ای از گنبد و مناره ها، دیده می شود. یعنی این حرم حضرت عمو است؟!
  • هاله نورانی، بیشتر رخ می نماید. «السلام علیک یابن أمیرالمؤمنین»
  • یکساعت بیشتر شده که راه آمده ایم، اما شوق وصال حرم حضرت ارباب و عمو، مانع توقف می شود... «پاهای من! تحمل کنید، مرا برسانید به حضرت ارباب...»
  • حتی برای خوردن یک لیوان آب! اما از حلیب کاکائو، نمی توان گذشت.
  • سر دوراهی، معلوم است که کدام طرف می خواهیم برویم، حرم حضرت ارباب... اینجا گفته اند، دیگر غسل زیارت هم نیاز نیست، با همان سر و روی خاکی بیایید...اما
    سرانجام
    اول می رسیم روبروی حرم حضرت عمو «السلام علیک یا عمی العباس» و بعد می رویم سمت حرم حضرت ارباب.
  • بامداد اربعین
    «السلام علیک یا اباعبدالله...»
    زیارت اربعین را همین جا زمزمه می کنیم...
    چقدر جای پدر و مادر خالی است. چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر
  • جمعیت فشرده است، اما نه به فشردگی بیت الله، بدایة المزدلفه.

    و این فقط حسین (علیه السلام) است که می تواند دل این همه عاشق را یکجا جمع کند...
        
  • گوشه ای، کنار خیابان، روبروی موکب امام رضا، می نشینیم.بعد نیم ساعت، آقایان می رسند، ما را می گذارند توی یک چادر که نماز بخوانیم تا بتوانیم جایی پیدا کنند. کوله هایمان را هم می برند.
  • چادر را صاحب خانه، جمع می کند. عرب ها یک عادت خوب دارند. درگیر نمی شوند. بحث نمی کنند، آدم را توی موقعیت انجام شده، قرار می دهند. زن عرب با دخترانش، همه تشک ها، پتوها وبالش ها جمع می کند، دیوارهای چادر را هم بالا می زند... :| چاره ای جز ترک چادر، نمی ماند.
  • علی الحساب، آقاسیدی، جایمان می دهد تا یک جای دیگر پیدا کنیم. حیاط خانه اش، ظاهرا برای استفاده از سرویس بهداشتی، باز است، صدای پخت و پز هم از حیاط می آید. مهربان همسرش، ناشتایی برایمان می آورد، پنیر کاله و خامه پگاه. سر صحبت باز می شود، فارسی را خوب حرف می زند. هموطن است. از همان هایی که زمان کشف حجاب رضاخانی آمدند عراق، همین جا ازدواج کرد و ماندگار شده... خواهر وبرادرها، ایرانند. خواهر شوهرش هم تهران زندگی می کند.
  • چقدر دوملت ایران و عراق، باهم دوست بودند و برادر. خدا صدام را لعنت کند که اینگونه بین دوملت جدایی انداخت.
  • همسر سید، برایمان رختخواب می اندازد. طبقه پایین، هال، سرویس بهداشتی، حمام و آشپزخانه؛ طبقه بالا، دورتا دور اتاق است که وسز طبقه هم مشرف است به پایین و نرده دارد؛ ظاهرا اتاق های بالا را اجاره داده اند به زوار. شبیه خانه های قدیمی است. همسفر می گوید شبیه این خانه را شمال زیاد دیده است. خانه شخصی است و پسرهای آقاسید رفت و آمد می کنند،  با روسری می خوابیم.
  • ساعت یک بلند می شویم... برایمان ناهار می آورند. این یکی واقعاً قابل خوردن نیست. کوله ها را که می آورند، مهربان همسر سید، می گوید تو نیاوریمش... می ترسد ماندگار شویم. فامیل خودش، دوشب است که بین الحرمین خوابیده اند.
  • آقایان خیالشان راحت شده و ما را گذاشتند ورفتند. بیست باز زنگ می زنیم و بی جواب می ماند. اخرش کاشف به عمل می آید رفته اند حرم! :|
  • همان جا، باز زیارت اربعین می خوانم. خدا را شکر که رسیدیم به حرم حضرت ارباب
  • دختر سید تازه رسیده، فاطمه... ناراحت است که دیر رسید و نتوانستیم با هم، هم کلام شویم.
  • حدود 5 عصر، اول می رویم دنبال خانمی که می گویند خانه اش همین کوچه پشتی است. تا نیمه راه می رویم، اما آخرش آقایان پشیمان می شوند و مارا برمی گردانند. می رویم محل اسکان خودشان. یک اتاق می دهند به ما، ابوعلی، هر تشک را شبی 40 هزارتومن اجاره می دهد.
  • اتاقی که ما هستیم، اتاق خواب است. کمد، تحت، دراور چوبی است وقدیمی. عکس چند نفر از اموات روی دیوار است با تاریخ وفات... و عکسی خانوادگی با صحن انقلاب حرم امام رئوف.
    و چقدر شیعیان شبیه همند. هر کدام، هر جا باشند، حسرت زیارت امامی را دارند که در جوارش نیستند. حتی اگر در کشوری زندگی کنند که 6 امام معصوم در آن مدفونند، باز هم به یاد زیارت مشهد الرضا زندگی می کنند.
  • شامِ کربلا، فلافل+ نوشابه.

    خدا خیر دهد یکی از استادانم را، وقتی زنگ زدم خداحافظی، از جمله وسایلی که تدکید کردند با خودم بیاورم، سفره یکبار مصرف بود که انصافا خیلی به درد خورد. نان فلافل ها همیشه تازه بود و نرم.
        
  • روضه می خوانیم برای خودمان... 4 نفر دیگر می آیند توی اتاق، اصفهانی اند و تنها آمدند. الان یک هفته ای هست که مانده اند، دوسه روز دیگر هم قرار است بمانند.
  • بالاخره دراز می کشیم و قرار را می گذاریم برای 12 ونیم.

نظرات 5 + ارسال نظر
گل 1393/11/20 ساعت 19:41


هیچی ندارم بگم...
فقط خوش به سعادتت...
عزیزم...

سلام
ان شاءالله قسمت شما...
ملتمس دعا

زمینی 1393/11/13 ساعت 20:43

سلام کوثر جان.
خوش به سعادتتون.
ایشالا روزی هر ساله تون.

علیک سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
ممنونم
ان شاءالله روزی شما.

سلام
خوش به سعادتت که زیارت اربعین روزیت شد! انشاالله همیشه روزی های معنوی پر و پیمونی داشته باشی!

علیک سلام عزیزم
ممنونم
ان شاءالله برای شما هم...

سلام
امروز تو اداره مون قرار شد ۳۵ نفر از همکاران رو مدیر انتخاب کنه دو هفته دیگه برن کربلا
خدایاااااا من چقدر بی لیاقت بودم اسمم نبود
دیگه نمیدونم چی بگم
حاضر بودم هزینه شو خودم تقبل کنم اما لیاقت ندارم
طبق معمول من بی سروپا جا مانده ام
اما خوشحالم دوستانم دارن میرن

خدایا کربلا نرفتن سخت است کربلا رفتن سخت تر
تا نرفتی شوق رفتن داری تا رفتی شوق مردن
کربلا رفته ها می دانند...
نمیدنم باز ارباب و مولا دعوتم میکنن یا نه
برای همه آرزومندان عتبات دعا کنید دعوت بشن کربلا و نجف کاظمین و سامرا
خدایا هیچ اعتراضی ندارم
شکرت
بیزحمت بازم از کربلا بنویسید
در پناه خدا

سلام...
و شاید نیاز است تشنه تر شوید برای دوباره رسیدن.
ان شاءالله
ملتمس دعا

محدثه 1393/11/06 ساعت 13:15

مثل همیشه عالی کوثر جانم
چقدر خوب که همه قسمتا یادت مونده بود
مطمینم اون حس اون شب,یه حس فراموش نشدنیه
انشاالله تکرار بشه بازم برات

سلام...
محبت دارید.
یک کاری که کردم این بود که دفترچه یادداشتم همه جا همراهم بود.
بعد از سفر هم، اولین کاری که کردم، اتمام خاطراتم بود.
خیلی حس خاصی بود...
ان شاءالله باهم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد