⠀

⠀

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 6

سفر سوم: سفر من الحسین الی الخلق بالحسین ـ 1 آذر 1395
در مسیر بازگشتیم. «حال» را پشت سر گذاشتیم و به مقام رسیدیم. مقام را مقام گفته‌اند:‌ «لإقامۀ السالک فیه»؛ «بدان خاطر که سالک در آن مقیم است» که هر کدام موقفی است برای تأمل، توقف، تعقل، تذکر... اما این مقام‌ها، هر چند توقفی دارند، اما از جهت دیگر حا‌ل‌اند و محل گذر.

مقام اول: مرکب
دل‌هایمان را در گوشه حرم جا می‌گذاریم به امید دیدار که امید است این‌بار فاصله‌اش کمتر از یکسال باشد. صبحگاه روز اربعین، به سمت نجف بازمی‌گردیم. بعد از یک‌ساعتی که نگران جا ماندن از پرواز بودیم، حالا راحت، بی‌دردسر به سمت شهر پدر می‌رویم. سیمای راننده کمی غلط‌انداز است و نگاهش تیز، تا خود نجف، پلک برهم نمی‌گذارم. با سرعت نور می‌رود به قاعده 150 کیلومتر بر ساعت و شاید سریعتر. می‌ترسم از تصادفی که به ناگاه و بی‌خود جانمان را بگیرد. آیه‌الکرسی زمزمه می‌کنم تا  ما را از سایه مرگ بگریزاند.
مسیر کربلا برای ماشین‌ها بسته شده، جماعتی هنوز پیاده به سمت کربلا در حرکتند... و ما زائرین بازگشته از حرم، حسرت زده زواری هستیم که راهی کربلایند، چقدر زود گذشت، چقدر زود تمام شد، چقدر حلاوتش عمیق بود و کوتاه، چقدر دلم برای آغوش عزیز زهرا تنگ شده، چقدر دلم هوای حرم کرده، خدایا... نمی‌شود زمان بایستد، متوقف شود، به‌جای پیش‌رفتن، عقب‌برود. یک هفته پیش در همین جاده بودیم به سمت حرم... نزدیک نجفیم که شوهرخواهرم زنگ می‌زند تا از احوالم جویا شود. آن‌ها هم وسیله پیدا کردند و در مسیر بازگشت‌اند.

مقام دوم: رزق
ساعتی بعد در شهر حضرت پدر پیاده می‌شویم. راننده ما را کنار راهی پیاده می‌کند، التماس دعا می‌گوید و اشاره می‌کند به مسیری که منتهی به حرم است. مسیری را پیاده می‌رویم و قسمتی را بالابربرقی سوار می‌شویم. (فرقش با پله برقی، پله‌نداشتن است، سطحی شیب‌دار که مثل پله‌برقی حرکت می‌کند.) فلش‌های مسیریاب همه جا هست تا زوار راه را گم نکنند: به سمت«عتبة المقدسةالعلویه/آستان قدس علوی» آستان قدس علوی؟! چقدر نامأنوس، انگار قرار  است تا ابد، آستان قدس مضاف‌الیه‌اش رضوی باشد، نه کلمه‌ای دیگر.
مسیر دو راه می‌شود، سمتی می‌رویم که می‌گویند به صبحانه ختم می‌گردد. کاسه‌های آخر حلیم موکب اهالی گیلان، قسمت ما می‌شود. و چای ایرانیِ ایرانی...
رزقمان می‌رسد: چای و حلیم. بعد از صبحانه وتجدید وضو، به سمتی می‌رویم که فلش‌ها راهنمایی می‌کنند. مسیر به سمت بالا، منتهی به آرامگاه کوچکی می‌شود.

مقام سوم: صفا
نام آرامگاه روی سردر آن حک شده: صافی‌صفا، داستان غریبی اینجا دارد. محرابی به یاد مولا دارد ونماد چاهی... مورخانی ثبت کرده‌اند اینجا مدتی محل عبادت شبانه علی بوده. هر چند با دانسته‌هایم جور در نمی‌آید. چه اینکه نجف، در زمان امام (علیه‌السلام)شهر نبوده، و سال‌ها بعد با پیداشدن قبر امام(علیه‌السلام) در زمان امام‌صادق(علیه‌السلام) به یک از شهرهای اصلی منطقه تبدیل می‌شود. یکی از زوار، کتابی در باب آشنایی و معرفی مرقد به دستم می‌دهد. باشد وقتی دیگر. فرصتی نیست. از الان که عقربه‌ها 8 ونیم را نشان می‌دهد، تا ساعت 4 بعدازظهر، کمتر از 8 ساعت وقت داریم.

مقام چهارم: سوغات
مگر وقتی می‌رود ختم، حتی اگر شهر دیگری باشد، سوغات می‌آورند؟ مگر اصلا سفر ازبعین سوغات دارد، 40 روز است که آل‌الله عزادارند؛ ما را به خرید از بازار نجف چکار...
ولی تبرک خریدن ایرادی دارد؟ مگر نمی‌گویند سفر که می‌روید، قدر سنگی سوغات بیاورید؟ کجا بهتر از بازار نجف، در جوار حرم پدر... و مگر می‌شود کودکانی را که چشم به راه سوغاتند، دست خالی بازگرداند. امانت‌داری‌های حرم مملو از کیف، ساک و کوله‌است. جای خالی ندارد. با این کوله‌های سنگین که حالا دلیلی برای کشیدنش هم نداریم، فقط وقتمان می‌گذرد.
تصمیم می‌گیریم اول بازار برویم و بعد حرم. حاج‌آقا چند قدمی دنبالمان می‌آید، اما بالاخره حرف دلش را می‌گوید: «من که بازار کار ندارم، شما کوله منو هم ببرین، بعدا که برای زیارت اومدین، کوله‌ها را نگه می‌دارم که شما برین زیارت.» پیشنهاد منصفانه‌ای است. کوله حاج‌آقا را می‌گیریم و ایشان راهی حرم می‌شوند و قرار یکساعت بعد که همانجا دوباره همدیگر را ببینیم.
نتیجه منتهی می‌شود به گشتی کوتاه در بازار اطراف حرم. از مغازه حلویات آغاز می‌شود  که کیف‌ها هم همانجا به امانت می‌ماند، تا خرید سوغات معمول کربلا، مهر وتسبیح، روسری، چفیه، چادر رنگی و چند جفت جوراب و چند اسباب‌بازی برای کوچکترهای خانه. همه اینها  با گرفتن کوله‌ها و رفتن به سمت حرم، دو ساعت طول می‌کشد و یک ساعتی حاج‌آقا معطل می‌مانند. کاش گوشی پیش خودشان مانده بود برای خبر دادن.

مقام پنجم: تفتیش
به سرعت بازمی‌گ ردیم، فرصت چندانی برای زیارت نمانده. وسایل و کفش‌ها را پیش حاج‌آقا می‌گذاریم وبه سمت حرم می‌رویم. قرار 12 ونیم و نماز زا هم در حرم بخوانیم. صدای مناجات، فضای صحن را پر کرده و ما نگران از بسته شدن درهای حرم.
خادم تقتیش که کیفم را باز می‌کند، می‌بینم دوربین خراب، هنوز توی کیفم است. دوربینی که تمام طول سفر مرا اذیت کرده، حالا روشن می‌شود و کار می‌کند. بازم می‌گرداندند. بچه‌ها نمی‌فهمند قضیه چیست. اشاره می‌کنم که شما بروید. مأمور دم در می‌گوید این را به امانت‌داری بده و از همین جا بیا تو.
در امانت‌داری معطل می‌شوم. به سرعت خودم را به حاج‌آقا می‌رسانم و دوربین را در جیبی جا می‌دهم و بازمی‌گردم. دم خروجی به خادم مسئول می‌گویم: گذاشتمش، نیست. به حضرت پدر قسمم می‌دهد، قسم می‌خورم و داخل می‌شوم.

مقام ششم: دیدار
راه ورود حرم را بسته‌اند و همه را به سمت شبستان حضرت فاطمه هدایت می‌کنند. این یعنی، حتی نمی‌توانم از دور ضریح را ببینم. باز هم خادمی که مسئول است، لحظه‌ای از نرده کنار فاصله می‌گیرد و من از پشتش عبور می‌کنم. به سرعت از میان صفوفی که برای نماز مرتب می‌شود، راهی پیدا می‌کنم و خود را به روضه منوره می‌رسانم.  فقط 15 دقیقه برای یکسال فراق... الان چه بخواهم، چه می‌شود خواست، ملتمسین دعاها را فرصت نمی‌کنم یکی یکی نام ببرم. بعضی‌ها، اسمشان به زبانم می‌آید و برخی را کلی دعا می‌کنم. باز هم اول ظهور، انقلاب، آقا، خانواده...
مفاتیحی پیدا می‌کنم. امین‌الله می‌خوانم. دلم رضا نمی‌دهد، مگر می‌شود تا حرم پدر آمد، و زیارت جامعه نخواند که فقط اینجاست که می‌توانی بگویی:  ...و الی أخیک...
جامعه را شروع می‌کنم به امید تمام شدن: السلام علیکم یا اهل بیت نبوه و معدن الرساله... قطرات اشک مانع دیدم می‌شوند. ای اشک‌های من، آرامتر... می‌دانم شما بیش از من مشتاق دیدار هستید، اما بگذارید خطی جامعه بخوانم. دست‌ها را به یاری می‌طلبم تا زیارت جامعه تمام شود. با تمام شدنش، دلم آرام می‌گیرد.
دیگر فرصتی نیست، زیارت وداع را در راه می‌خوانم... استودعکم الله... امسال غصه یک زیارت کامل روی دلم ماند. از حرم، سبک‌بال بیرون می‌آیم. با سرعت خودم را به حاج‌آقا می‌رسانم. کنار وسایل می‌مانم تا حاجی هم برود و نماز بخواند.
روبروی حرم، میان تل کیف‌ها و وسایل، آخرین نگاه‌ها را ثبت می‌کنم. یک ربع‌بعد، همه می‌آیند. دوستان با نگرانی از اتفاق پیش‌آمده می‌پرسند که الحمدلله بخیر گذشت.

مقام هفتم: سیاره
در راه از چند نفر مسیر را می‌پرسیم که از کدام طرف به سمت فرودگاه برویم. سر دو راهی، چند پلیس ایستاده‌اند. از آن‌ها هم سؤال می‌کنیم. هم ما کمی عربی بلدیم، هم آن‌ها فارسی می‌فهمند. یکی از پلیس‌ها می‌گوید صبر کنید و می‌رود. مأمور جدید پلیس با قد رشید و سبیل‌های از بناگوش دررفته به سمتمان می‌آید. «وای! با این که نمی‌خوایم بریم؟! من که باهاش نمی‌رم.» دیدنش تمام تصوراتی را که درباره شکنجه‌گران زندان‌های بعث داشتم را عینیت می‌بخشد. آنقدر همه از دیدنش شوکه می‌شویم که وقتی می‌خواهد با حاج‌آقا دست بدهد، خودش با دست چپ، دست راست حاجی را بالا می‌آورد و توی دستش می‌گذارد.
سر قیمت به توافق می‌رسیم. اول می گوید 75 هزار تومان، اما وقتی قیمت را به دینار می‌پرسیم، می‌گوید: 20 دینار. ما هم همین‌قدر کنار گذاشته‌ایم. به ماشینی اشاره می‌کند و با ریموت درها را بازمی‌کند. صندوق را هم بازمی‌کند، کوله‌ها را با ترس و لرز می‌گذاریم. در حال سوار شدن هستیم که با دست به سربازی اشاره می‌کند و او سوار ماشین می‌شود. نفس راحتی می‌کشیم. اگر قرار بود با آن افسر برویم تا فرودگاه قالب تهی می‌کردیم. روز اربعین، دیگر از موکب‌ها خبری نیست تا غذایی بخوریم. باشد تا فرودگاه که چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

مقام هشتم: مطار
ورودی فرودگاه، به محل تفتیش با سگ می‌رسیم. همه باید ماشین را با درهای باز ترک کنند و وارد سالن مجاور بشوند. وقتی همه وارد سالن بشوند، تعدادی سگ در محوطه ماشین‌ها رها می‌کنند تا اگر کسی مواد مخدر یا منفجره حمل می‌کند، شناسایی شود. مدتی طول می‌کشد تا درها باز شود و به سمت سالن پروازهای خروجی برویم.
 ساعت حدود 2 است. به موقع رسیدیم. دو ساعت تا پرواز فرصت داریم. من ودوستم قرار می شود با کوله‌ها داخل برویم و حاج‌آقا و دخترش به دنبال خریدن خوردنید. بعد از تحویل بار به سمت سالن ترانزیت می‌رویم که بالاخره  یک نفر آشنا می‌بینم. از اول سفر میان این همه ایرانی، یک آشنا هم ندیده‌بودم.
45 دقیقه بعد، در سالن ترانزیت هستیم. اینجا آنقدر قیمت‌ها بالاست که از خیر خریدن می‌گذریم. حرف، حرف، حرف...
ساعت از 4 می‌گذرد، پرواز تأخیر دارد، از 5 گذرد، باز هم تأخیر دارد... نماز را می‌خوانیم. چقدر خوشحالم که روز اربعین را به تهران نرسیدم و همین جا تمام شد. در این مدت، رفقا چندباری از مأمورهاین فرودگاه که با کاورهای سبزشبرنگ متمایزشده‌اند، درباره ساعت پرواز می‌پرسند و جوابشان یک کلمه است: صبر کنید!
ساعت 7 وربع، با اعلام کانتر پروازی که ساعت پروازشان 6 بود، بلند می‌شوم تا من هم پرس و جو کنم. به سراغ مأموری می‌روم که لباس شبرنگش با بقیه متفاوت است. تگ بلیط را نشانش می‌دهم، توی لیست نگاه می‌کند، سراغ مسئول دیگر می‌رود، در بیسیم درباره وضعیت هواپیما سوال می‌کند. تمام مدت پشتش را چک می‌کند تا ببیند دنبالشم هستم یا نه. جالب است در عراق، هوای خانم‌ها را بیشتر دارند. از پرس و جوهایش می‌فهمم که ظاهراً هواپیمای ما آماده است، اما اینکه چرا تابحال اعلام نکرده‌اند، جای سؤال دارد که به نظر می‌رسد خودش هم تعجب کرده. دست آخر به یکی از کانترها اشاره می‌کند که همین جا بایست، الان پروازتان اعلام می‌شود. به ده دقیقه هم نمی‌رسد که کانتر کناری برای پرواز ما باز می‌شود. خود همان مأمور هم کنار کانتر ایستاده. کاش زودتر سراغش رفته بودم.

مقام نهم: طیاره
4 ساعت تأخیر، خستگی مضاعفی را به ما تحمیل کرده است. به پدر و مادر خبر می‌دهم که داریم سوار می شویم. سپرده‌ام که دنبالم نیایند. ساعت ده‌شب، در ترافیک تهران، معلوم نیست چقدر در راه بمانند. تاکسی می‌گیرم و می‌روم. دوستم می‌گوید: «می‌رسونیمت. ما که داریم میریم خونه مامان‌اینا، سرراهی‌دیگه...» اهل تعارف نیستم، جواب می‌دهم: «بدون تعارف؟! خودم می‌رما، مزاحم نمی‌شم.» می‌داند اهل تعارف نیستم. الحمدلله مرکب برگشت هم بدون هزینه فراهم می‌شود.
به همسرش خبر می‌دهد که الان ما تازه سوار شدیم، برای اینکه راه بیفتند. اما بنده‌خدا چند ساعتی است که در فرودگاه منتظر است. دوستم سپرده بود، هر وقت خواستیم سوار شویم، خبر می‌دهم که راه بیفتید، اما او ساعت 4 حرکت کرده بود تا 5 فرودگاه باشد. دوستم با ناراحتی ادامه می‌دهد: «اینجوری که خیلی منتظر باید بمونید!» و جواب می‌شنود: «ما که یک هفته‌است منتظریم! این چند ساعتم روش.»
سوار می‌شویم. میان‌وعده عصر و شام را با هم می‌دهند. به قول دوستم: «می‌خوان دهن ما رو ببندن.» ساعتی بعد، فرودگاه تهرانیم. مهر ورود در صفحه آخر می‌خورد.

حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة 5

حال  هشتم: سرگردانی
به هوای رسیدن أخوی و همراهی‌اش، نقشه نیاوردیم. GPS هم جواب نمی‌دهد، اینترنت هم که از اول نداشتیم. تماس‌های مسیریابی به نتیجه ختم نمی‌شود. به قاعده همیشگی، حرم تنها مکان مشترکی است که می‌شناسیم. باید از مسیر اصلی می‌رسیدیم، اما از مسیر خفیف آمده‌ایم و پیداکردن همدیگر قبل از حرم سخت می‌شود. نه آن‌ها می‌فهمند ما کجاییم، نه خودمان می‌دانیم چقدر از آنجا فاصله داریم. «مفقودین بین‌الحرمین» قرار می‌گذاریم.
در راه، آدم‌ها جایی برای ماشین و وسیله نقلیه نگذاشته‌اند. از ماشین، گاری و... خبری نیست. روی جسر الإمام العباس، اولین نگاه به حرم گره می‌خورد و دقایقی هوای دل همه بارانی می‌شود. تأمل می‌کنیم. همسفری سفر اولش است و چقدر همسرش اصرار کرد که بگذار با هم برویم و او دلش هوایی شده بود.
با زحمت به حرم می‌رسیم، شلوغ است، ازدحام است، خسته‌ایم، 12 ساعت پیاده‌روی دیگر رمقی برایمان نگذاشته و شلوغی اطراف حرم مانع می‌شود که بخواهیم جلوتر برویم و آخر در «مفقودین عتبة العباسیه» به انتظار اخوی می‌ایستیم.

شاید یک‌ربع، نیم‌ساعت، یک ساعت... کنار دیوار ایستادیم. دوستی که دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد روی جعبه میوه شکسته‌ای می‌نشیند. ما گمشده‌هایی بودیم که به انتظار ایستاده بودیم بلکه ما را پیدا کنند. آقاجان! می‌شود شما پیدایمان کنید؟


حال  نهم: دیدار
وقتی گل  از گل حاج‌آقا می‌شکفد و پسر جوانی را در آغوش می‌گیرد، می‌فهمم دوران سرگردانی تمام شد. أخوی با تکه نانی در دست می‌رسد. با خواهر هم احوالپرسی می‌کند و بار خواهر را بر دوش می‌کشد. هر چند خواهربزرگتر، اول ممانعت می‌کند و بالاخره با اصرارم، کیفش را به برادر می‌دهد. ما شاءالله برای خودش مردی شده، یازده سال پیش دیده بودمش، زمانی که فقط یک پسر بچه دبیرستانی بود.  نقشه گوشی را روشن کرده و جلو می‌رود و ما هم به دنبالش.
همسفرها مریض شده‌اند و حال جسمی‌ام از همه بهتر است. هر چه شب قبل به رفقا گوش‌زد کردم آب عسل قرقره کنید که برای گلودرد مفید است، فقط مرا دست انداختند که مگر عسل را قرقره می‌کنند و نتیجه گلو دردی شد که رنج وزحمتش برای خودشان از همه بیشتر است. درمسیر از هلال احمر دارو می‌گیریم. جیره‌بندی، نمی‌دانم 6 تا قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی بیوتیک قرار است حال کدام مریض را بهبود بخشد.

دو جا از خستگی گاری کرایه می‌کنیم، گاری سواری هم عالمی دارد. بعد از این همه خستگی، فقط می‌خندیم. وسط راه غذایی هم می‌خوریم و مسیر آخر ماشینی ما را به اقامتگاه می‌رساند. از ماشین که پیاده می‌شویم، أخوی تعارف می‌کند که کوله‌ام را بردارد. این‌بار محبتش را رد نمی‌کنم. واقعا شانه‌هایم تحمل ندارد. کاش نامه اعمالمان سبک‌تر از این کوله باشد.


حال  دهم: آرامش
حاجی عرب، اتاق پذیرایی خانه‌اش را وقف زوار کرده، بی‌هیچ ‌چشم‌داشت؛ دوستم پا که در اتاق می‌گذارد از خستگی گریه‌اش می‌گیرد، حق دارد، خستگی، غربت، تنهایی، مریضی ضعیفش کرده و همان جور با لباس خوابش می‌برد. أخوی، پدرش را به محل اسکان خودشان می‌برد. مدرسه‌ای است که بچه‌های مدرسه راهنمایی را آورده‌اند. مسئولیتی است که لااقل من هیچ‌وقت نمی‌پذیرم.
مهربان همسر حاجی، با اصرار لباس‌هایمان را می‌گیرد و در ماشین می‌اندازد. این شب آخری پاهایم تاول زده، اما نه به قاعده‌ای که نتوانم راه بروم. پیشنهاد چرب کردن کف‌پا و پوشیدن جوراب نایلونی برای جلوگیری از تاول، در چند روز پیاده‌روی خیلی مفید است. با طیب‌خاطر حمام را در اختیارمان می‌گذارد که خستگی را از تن به در کنیم. با چای، پرتقال وآب پذیرایی می‌کند.  تا حدود ساعت 8 شب می‌خوابیم. سفره شام مهیا می‌شود. هر آنچه دارند، می‌گذارند، فلافل، شور، کتلت، سوپ، سیب‌زمینی سرخ کرده هم هست و سالاد... صاحبجانه سفره رنگارنگی برایمان می‌چیند. نان‌هایش تازه تازه است و ما فقط خجلت‌زده با ایما و اشاره تشکر می‌کنیم. نه او فارسی بلد است و نه ما عربیِ لهجه را می‌فهمیم. هرچند حاجی و مادرزنش فارسی حرف‌می‌زنند و تا جا دارد از آن‌ها به زبان خودمان تشکر می‌کنیم. مهربان همسر حاجی، بعد از این همه زحمت، حالا آمده کنار مهمانان تا مهمان‌نوازی‌اش را تمام کند. عکس خردسالی فاطمه‌اش را می‌آورد ونشان می‌دهد، آنقدر خسته‌ام که نتوانم در جمع بنشینم و صحبت کنیم. ساعتی بعد أخوی برای خداحافظی از خواهرش می‌آید، قرار بود برود کاظمین و بعد ایران که بخاطر ما معطل شد و به کاظمین نمی‌رسد. کار دارد و باید برگردد. دم در با صاحبخانه حرف‌می‌زند که ما سرماخورده‌ایم. مهربان همسر برایمان بابونه و گل‌گاوزبان دم‌می‌کند.
پیشنهاد حرم‌رفتن از 12 شب، می‌رسد به 10 صبح. غیر از ما، سه‌نفر دیگر هم مهمان حاجی‌اند، مادری با دختر وعروسش. خیلی فرصت صحبت نداریم. تشک‌ها را پهن می‌کنیم و می‌خوابیم. صبح که بیدار می‌شویم، مادر و دختر وعروس رفته‌اند، هر چند ظاهرا دختر و عروس برمی‌گردند.
حال یازدهم: فرهنگ
عراقی‌ها زندگی خودشان را دارند، خانه‌هایشان در طبقه‌بالا، دورتا دور است و به هال وسط دید دارد. سرویس بهداشتی، زیرپله است و جلوی آن را دری گذاشته‌اند که روشویی باشد، اما حواسمان باید به بالاسر باشد. پله‌ها بصورت زیگزاک نیست و از بینش دید دارد. روی ماشین لباسشویی، روکش پارچه‌ای می‌اندازند، هنوز داخل خانه‌ها بخشی مفروش نشده و با کفش راه می‌روند. معمولاً در پذیرایی مبل‌ندارند و پشتی و تشک دور تا دور اتاق پذیرایی گذاشته‌اند. اما تلویزیون‌های بزرگ و 40 ایچی روی میزهای چوبی قدیمی حکایت از تقابل سنت و مدرنیته دارد. خانه‌ها پر از تمثال است و عکس‌های قدیمی آباء و اجداد. بوفه‌ها و آینه‌ها مرا یاد بچگی‌هایم می‌اندازد.
مهربانند و خونگرم و صمیمی و ساده، و هر آنچه دارند در طبق اخلاص می‌گذارند تا زائر حسینی راحت باشد. نمازشبشان ترک نمی‌شود. صدای حاج‌آقای صاحبخانه می‌آید که قبل از اذان بیدارشده و مشغول عشق‌بازی با محبوب خود است.

و بابت همه محبتشان، تنها کاری که از ما برمی‌آید طلب عافیت، سلامتی وعاقبت‌بخیری برایشان است. 


حال  دوازدهم: قرب ـ یکشنبه 30/8/95
ده صبح قرار داریم. با اینکه شب سپرده‌بودند خودتان هر چه می خواهید بردارید، اما حداقل من به خودم اجازه نمی‌دهم سراغ یخچال و آشپزخانه بروم. قصد خروج از در را داریم که مهربان همسر وحاجی بلند می‌شوند و وقتی می‌بینند هنوز صبحانه نخورده ایم، تدارک صبحانه می‌بینند و اجازه نمی دهند بدون ناشتایی از در خانه بیرون برویم. حاج‌آقا منتظر است، اما نمی‌شود از مهمان‌نوازی‌شان گذشت. ده ونیم بالاخره از خانه بیرون می‌آییم. أخوی، ما را به پدر خانمش سپرده که تا حرم ببرد. او هم پدری است مهربان و با ما مثل دخترهایش برخورد می‌کند. در دیدار اول زیارت قبولی می‌گوید و راه می‌افتیم. ماشین تا جایی که امکان دارد جلو می‌رود و تقریباً یک‌ساعت تا حرم پیاده می‌رویم، کنسولگری ایران را هم رد می‌کنیم و صف طویل ایرانیانی که پشت دوعابربانک ایستاده‌اند تا با کارت‌های بانکی ایرانی، دینار عراقی بگیرند.
 دو، سه ایست بازرسی را رد می‌کنیم. بعد از هر ایست، پیداکردن همدیگر کار سختی شده. سال‌های پیش همسفرهایمان قدبلند بودند و رشید، زمانی که دست بلند می‌کردند با یک نگاه دیده می‌شدند، اما دو حاج‌آقای همراهمان، متوسط القامتند و در میان عرب‌های چهارشانه و بلند،  به راحتی پیدا نمی‌شوند.
در ورودی باب‌القبله حرم، ستون می‌شویم و جلو می‌رویم. صدای اذان بلند می‌شود و روبرو، آخرین ایست بازرسی قبل حرم است. بعد از ایست، خیلی معطل می‌شویم تا همدیگر را پیدا کنیم. به شوخی به دوستم می‌گویم: «بیا بغلت کنم تا از آن بالا شاید پیدایشان کنی.»
از بین‌الحرمین وارد می‌شویم. حاج‌آقای همراه یا همان پدرخانم أخوی، اصرار می‌کند که عکس بیندازیم. و در همین حین یک عراقی گوشی را از ایشان می‌گیرد که خودشان هم در عکس باشند. 5 نفری عکسی با حرم حضرت ارباب و عکس دیگر را با حرم حضرت عمو می‌گیریم. یادگاری اربعین 95.
شواهد حاکی است که این بار اول و آخری است که حرم می‌آییم. دوری راه و قرار برگشت امشب به نجف، یعنی زیارت دیدار و وداع یکی است. حاج‌آقای همراه می‌گوید یکساعتی همین‌جا بنشینیم، دعا و نماز بخوانیم و برگردیم. چیزی نمی‌گویم، اما برای او که سفر اول است، شوق زیارت بیش از این است. پیشنهاد را او برای ماندن می‌دهد. قرارمی‌گذاریم بی‌خیال ناهار، تا 7 ـ 8 شب بمانیم. پدرخانم أخوی، با بزرگواری می‌پذیرد که دنبالمان بیاید، ولی لحظه خداحافظی می‌گوید: «می‌تونید تا کنسولگری بیاین؟»
مانده‌‌ایم در دوراهی عشق، حرم حضرت عمو نزدیک‌تر است و حرم حضرت ارباب دورتر؛ برخلاف عامه که می‌گویند اذن ورود به حرم باید از برادر گرفت، در ادعیه آمده، اول به زیارت حضرت ارباب برویم. حدیث را بر عرف مرجح می‌کنیم و راه می‌افتیم. کفش‌ها را دم‌در می‌گیرم و قرار را می‌گذاریم 7 شب، همین‌جا.
آن‌ها به زیارت می‌روند و من بعد از معطلی در دادن کفش‌ها وارد حرم می‌شوم.
کمی فضا بزرگتر شده و راه‌ها پیچ در پیچ. داخل حرم، بر خلاف بیرون، خلوت‌تر است. مفاتیح در دستانم می‌لرزد، اشک‌ها برای باریدن بهانه نمی‌خواهند. ظهور آقا، سلامتی رهبر، حفظ انقلاب، عاقبت‌بخیری و چهل سلام به نیابت از کاروان باپای دل.
ساعتی می‌گذرد و قصد حرم حضرت عمو می‌کنم. گرفتن کفش‌ها فقط وقت‌گیر است. پای پیاده تا حرم عمو می‌روم و در صف سرداب می‌ایستم. ضریح عباسی مردانه است و ضریح سرداب با فاصله‌ای از سرداب اصلی، زنانه. دو ردیف از دو سمت می‌آیند ودر کنار ضریح بهم ملحق می‌شوند.
با یک بوسه، عطش دیدار شعله می‌کشد. یکی از مسیرها، در قسمت میانی با مسیر خروج یکی است. از غفلت مأمور بهره می‌برم و دوباره در صف طویل انتظار می ایستم.
پنج‌بار دیگر تکرار می‌شود و هر بار انگار خادم حرم، نباید حواسش به حرکتم باشد. جمعاً 7 بار تا همان ضریح می‌روم وبازمی‌گردم.
حرم عباسی جا برای نشستن دارد. ساعتی در حرم می‌نشینم و از روی دفترم تمام نام‌هایی را که نوشته‌ام، می‌خوانم. همه دعاهای که گفته‌بودند بگویم را تکرار می‌کنم.  اینجا هم از طرف همه آن اربعین دل‌هایی که همراهم آمده‌اند، یک به یک سلام می‌دهم.
مناجات قبل اذان، حکایت از تمام شدن قُرب می‌دهد. دلتنگ هوای حرم امامم. وداع با عمو چقدر سخت است. عموجان! یکبار غیر اربعین بطلب، یکبار که بشود تا ضریح رسید و انگشتانم را دخیل ضریحت کنم. آقا ما تازه رسیده‌ایم...
در فشردگی جمعیت بار دیگر تا حرم عشق می‌روم. این‌بار در ورودی حرم، جایی که ضریح شش‌گوشه دیده می‌شود، می ایستم و جامعه کبیره می‌خوانم... السلام علیکم یا أهل‌بیت النبوه... چه کردند با شما ای‌خاندان نبوت، و معدن‌الرسالة و مختلف الملائکه و مهبط الوحی...
عقربه‌های ساعت از همدیگر پیشی می‌گیرند و ما را از حسین (علیه‌السلام)جدا می‌کنند. عنوان یکی از غرفه‌های حرم نظرم را جلب می‌کند: نمایشگاه برکات حسینی... وارد که می‌شوم، می بینم نمایشگاه نیست، فروشگاه حرم حسینی است. از پرچم و سنگ  وانگشتر و... اما حیف که پولی همراه ندارم.

مهمانی تمام شد. سهمم از یکسال دوری، فقط 6، 7 ساعت بود. شکر که امسال زنده بودم و به حرم آقا رسیدم. الحمدلله


حال  سیزدهم: وداع
«استودعکم الله واسترعیک...» را با هق‌هق گریه تمام می‌کنم. یک ربع به هفت، سر قرار که می‌رسم، دوستان منتظرند. از سمت تل زینبیه، حرم را دور می زنیم و از باب‌القبله، به سمت کنسولگری می‌رویم. وسط خیابان را نوار کشیده‌اند و دسته‌های عزای حضرت ارباب، یکی یکی و به دنبال هم وارد بین‌الحرمین می‌شوند. امشب، شب اربعین است به تقویم عراق و شام اربعین به وقت ایران.
ایستگاه‌های بین راه مثل همیشه هوای جسم زوار را دارند، دل همه که بارانی است. در راه کلی خدا را شکر می کنم که حاج آقا پیشنهاد داد خودمان تا کنسولگری بیاییم، وگرنه آمدن تا حرم با این ازدحام، به قاعده حداقل یکساعت طول می‌کشید.
نیم‌ساعت بعد، دم کنسولگری هستیم. بوی قورمه‌سبزی، فضا را پر کرده، دو ظرف می‌گیریم. هر چند هیچ‌وقت در قید غذا نبوده‌ام، اما برنج هندی غذا، که از ظهر مانده و حالا موقع گرم‌شدن، مغز آن سفت است و مزه خامی می‌دهد، باعث می‌شود همان دوغذا را هم تمام نکنیم. حیف است کنسولگری ایران، غذا را بجای برنج ایرانی با برنج هندی بپزد.
حاج‌آقا می‌رسد. یکی از دوستان تا هلال احمر مجاور می‌رود و باز با جیره دارو برمی‌گیرد. قسمتی را پشت وانت می‌نشینیم. حدود ساعت 9، 9 ونیم پشت در هستیم و با زبان بی‌زبانی می‌فهمانیم که همه چیز مهیا بوده و شام و چای را در مسیر خوردیم. خبر رسیده که حاج‌آقای پدر مریض است، قرار می‌شود شب را استراحت کنند و بعد نمازصبح راه بیفتیم. وقتی خانه می‌رسم گوشی‌ام خاموش شده، به همه زنگ می‌زنم، مادر کمی نگران شدند. خواهر قم است، خواهرزاده با کلی اصرار خواهر، وقتی گوشی را می‌گیرد، بعد از احوالپرسی، به صرف دقیقه‌ای899 تومان، برایم «خونه مادربزرگه، هزارتا قصه داره...» می‌خواند. هزینه چه اهمیتی داد، وقتی شیرین‌زبانی‌اش، روح آدم را تازه می‌کند.

 قبل از خواب  از صاحبخانه هم خداحافظی می‌کنیم و حلالیت می‌طلبیم. فردا بعد از نماز صبح، قرار است به نجف بازگردیم.


حال چهاردهم: اربعین ـ دوشنبه 1/9/95
بامداد اربعین، نماز خوانده و وسایل را جمع می‌کنیم و به انتظار تماس حاج‌آقا می‌مانیم. هر چه می‌گردم دفترچه‌ام را پیدا نمی‌کنم، یحتمل دیروز از کیفم افتاده. این اواخر کمی «غُر»‌هایم را نوشته‌بودم، شاید بخاطر همان بوده، باید از همه چیز گذشت... مهم رسیدنم بود که اسبابش مهیا شد، و اگر نبودند همین همراهان، شاید مرا هم نمی‌طلبیدند.
 با فاصله نیم‌ساعت بعد نماز زنگ می‌زنند. تا سر خیابان می‌رویم. ماشینی ما را به گاراژ می‌رساند. اما اینجا فقط به سمت کاظمین و سامرا وسیله هست، وسیله دیگری ما را تا گاراژ نجف می‌رساند. طلوع آفتاب نزدیک است و ما نگران وسیله که اگر دیر برویم، به پرواز نمی‌رسیم.
بعد از یک ربع معطلی، بالاخره با یک تاکسی مدل بالا، از قرار 50 هزار دینار عراقی، یعنی 150 هزار تومان ایرانی به توافق می‌رسیم که ما را به نجف برساند. داخل ماشین که می‌نشینیم. زیارت اربعین را برای آخرین‌بار درمی‌آورم. بالای زیارت‌نامه نوشته: هنگامی که روز بالا آمد، خطاب به امام حسین می‌گویی: اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ... و آقا هوای دلم را داشت که هوای همسفری‌ها را داشتم. وقتی نگران نرسیدن بودند، با اینکه دلم می‌خواست روز اربعین برای ساعتی کربلا باشم، پذیرفتم که شب اربعین بازگردیم. اما کارمان به گونه‌ای دیگر رقم خود که روز اربعین در حریم حسین باشیم به قاعده ساعتی فقط... الحمدلله