روزنوشت پیاده روی اربعین حسینی
از جمله نکات جالب توجه در پیاده روی، همراه آوردن حیوانات و غالباً گوسفند است با زائران پیاده. عجیب تشابههای حج تمتع و پیاده روی اربعین زیاد است. مرا یاد «حج قِران» میاندازد. یکی از همین گوسفندها را ورودی همین موکب بستهاند. احتمالاً برای قربانی کردن میآورند.
مهديه مظفري روزنوشت پياده روي اربعين حسيني خود را در وبلاگ «سرزمين مناره ها » به رشته تحرير درآورده كه در پي مي آيد. زائران اربعين حسيني مي توانند خاطرات اين سفر نوراني را جهت انتشار در پايگاه اطلاع رساني حج به نشاني hajj.ir@gmail.com ارسال دارند.
۹۳/۸/۱۷
مادر اجازهاش را از پدر گرفت، در بازگشت از حرم سيدالكريم... و مگر نه اين است «يا مَنْ بِزِيارَتِهِ ثَوابُ زِيارَة سَيِّدِ الشُّهَداءِ يُرْتَجي»...
كاروان هوايي نيافتيم.
۹۳/۹/۵
۴۵ دلار، پول مادياش بود براي گرفتن ويزا، تذكره اصلي را حضرت ارباب، خودشان بايد امضا كنند...
۹۳/۹/۱۰
يك هفته مانده به حركت، قيمتها صعودي بالا ميرود. آخرش يك روز، شهر را متر ميكنم و نهايتاً برمي گردم همان جاي اول و كلي پول بيزبان كه ميدهم به متصدي فروش. آژانسها، پرواز را چارتر ميخرند و قيمت را دلبخواه معين ميكنند. به قول همسفر: «عراقيها، سود سالانهشان را جمع ميكنند تا اين مدت به عزاداران حضرت ارباب، خدمت كنند، برخي، تمام سرمايهشان را ميگذارند كه در همين ايام، براي كل سال سود كنند.»
۹۳/۹/۱۲
اولين خداحافظيها، با ايميل، پيامك، تلفن...
هنوز بهت زدهام كه بخواهم خداحافظي كنم. نكند از پاي پرواز، برم گردانند...
دوشنبه ۹۳/۹/۱۷
حركت، از دوشنبه شروع ميشود و به دوشنبه ختم ميشود... از روز حسين (عليه السلام) تا روز حسين (عليه السلام)
سيم كارتم را اساسي شارژ ميكنم كه در سفر، دستم را در حنا نگذارد.
كار نيمه تمامي كه مانده را تمام ميكنم و ميفرستم براي مسئولش. يكي دو دوست را تلفني خداحافظي ميكنم. امتحان ميان ترم را هم بيخيال كه نميرسم. وسايل را شب پيش آماده كردم. حمام و نماز، آخرين كارهايي است كه انجام ميشود. عقربههاي ساعت از دو گذشته كه خانه را ترك ميكنيم.
ساعت ۱۷: ۳۰، فرودگاه امام... لحظات آخر حضور در ايران، دلم نميآيد از همكلاسيها و يكسري از رفقا، خداحافظي نكنم. آخرين پيامكهايم در ايران، حامل خداحافظيهايم ميشود تا حلاليتي بطلبم. يك ساعت و اندي زمان پرواز است.
دقيقاً، ۹ سال پيش، يك چنين روزي، تشييع شهيد برادران بود و ساير شهداي هواپيماي C-۱۳۰.
كوله را ميدهم توي بار، حوصله باركشياش را ندارم.
جايمان، كنار در اضطراري است و كمي وسيع. عكس گرفتن يادمان نرفته. از دور ميبينيم دارند با انبرهاي يخ، به ملت، دستمال ميدهند. «خب! اين چه صيغهاي است؟!» نزديكتر كه ميشوند، معلوم ميگردد به همه مسافرين دستمال مرطوب ميدهند يحتمل براي پاك كردن دست، البته ما كفشهايمان را هم با همان دستمال تميز ميكنيم. و بعد هم شام...
از آسمان، حرم حضرت پدر، ديده نميشود. فرودگاه را بعد كلي معطلي، پشت سر ميگذاريم. همه بارها را پخش زمين كردهاند. الحمدلله سريع پيدايش ميكنم.
تاكسي با ۲۰ هزار دينار، ما را ميرساند سر خيابان؛ خيابانهاي منتهي به حرم، همگي بسته است. پرسان، پرسان راه ميافتيم سمت هتل؛ دوستانمان، ساعتي است به انتظار نشستهاند. اگر نميآمدند، محال بود هتل را در ميان كوچه پس كوچههاي تو در توي نجف پيدا كنيم. در ابتداي يك كوچه، با دستگاه، بارهايمان را كنترل ميكنند.
آنتن صفر! رسيد و نرسيده، بارها را ميگذاريم در هتل و راه ميافتيم دنبال تلفن براي دادن خبرسلامتي به ايران. نيم ساعت جستجو به دنبال سيم كارت. آخرش مغازه دار عراقي دلش ميسوزد و گوشياش را ميدهد تا خبري بدهيم.
شهرِ حضرت پدر «السلام عليك يا ابتاه...» و اينجا، حرم حضرت پدر، آنقدر غريب و قريب است كه به قول همسفر، خيابانش، صحن انقلاب است. تمام گنبد روبه رويت، خودنمايي ميكند... بماند صحن جمهوري، جامع، كوثر و غدير و جامع.
حضرت پدر، اذن ورود به روضه را نميدهند. دلشكستهام. بسته است. مينشينم روبروي در بسته حرم حضرت پدر و تمام سي سال دلتنگي را زار ميزنم. بعدها ميفهمم شيشه بين خانمها و آقايان شكسته و چند نفر تلفات داشته. اولين نگاه، از صحن است... يك نما، جامعه ميخوانم «و الي أخيك...» اين بار، اينجا، ميخوانم «و فرشته وحي بر برادرت نازل شد.»
اتاق ۴۰۸ مثلاً هتل، با ديوارهاي چوبي و صدايي كه تا صبح مانع خوابيدن است. و بوي وحشتناك فاضلاب. دستشويي، حتي يك پنجره كوچك به بيرون ندارد، چه برسد به هواكش. با قيمت هر شبي ۴۰$؛ و فلافلها كه شام اولمان است. اشتها ندارم براي خوردن.
سه شنبه ۹۳/۹/۱۸
صبحانه در قصرالشفاعه، كره، پنير، چاي، شير، مربا، عسل، حلوا ارده... بارهاي اضافي را ميگذاريم همان جا.
مجبور ميشويم كه سيم عراقي ابتياع كنيم. به بهاي ۱۵ هزار تومن. دو سيم كارت، يكي دست خانمها و ديگري دست آقايان.
ساعت ۱۰، راه ميافتيم به سمت كرب و بلا. كوچه پس كوچهها پشت سر ميگذاريم تا بالاخره به جاده اصلي و عمودهاي شماره دار ميرسيم. ستون ۵۳ نجف. روي پل نجف، سلام آخر به حضرت پدر، اذن و طلب ياري براي رسيدن به حرم دردانهشان.
۱۳: ۲۲، ستون ۱۷۱ نجف. موكبهايي هست براي ماساژ زائرين. به زور يكي از همسفرها را گير مياندازند و ماساژش ميدهند. البته آقايان... بقيه هم ميروند. يكي از همسفرها در جواب سؤالمان كه ميپرسيم چطور بود، ميگويد: «خدا پدر ومادرش را بيامرزد.»
۱۴: ۱۰، جاده كربلا شروع ميشود.
بزرگراه نجف به كربلا، از اين ابتدا دو بانده است. يك باند رفت، يكي برگشت و عمودها در وسط قرار دارند. (سمت چپ، باند رفت، يعني از نجف به كربلا، روزها براي عبور خودروها بسته است و زائرين در آن تردد ميكنند.) تا انتهاي جغرافيايي نجف و شروع جاده كربلا، ۱۸۲ستون است وبعد ميشود «طريق يا حسين»، عمودها دوباره از يك شروع ميشود تا ۱۴۵۲ و رسيدن به حرم حضرت عمو. پرچم سبز رنگ روي عمودها، شعار امسال پياده روي بود: جملهاي از بانوي صبر «فواللَّه لن تَمحوا ذكرَنا؛ به خدا سوگند كه هرگز نخواهند توانست نام ما را محو كنند»
از همان ابتداي مسير، همه چيز پيدا ميشد. آب، ميوه، قهوه، چاي تا انواع و اقسام غذاها؛ ناهار از ساعت ۱۰ توي مسير پخش ميشود.
كودكان عراقي نيز پا به پاي پدران و مادران خدمت ميكردند به زائرين حرم حضرت ارباب...
چند اصطلاح تشكر آميز، خيلي به كار ميآيد «مأجور ان شاءالله»، «شكراً»، «رحم الله والديك»
نيم ساعت بعد، جلوي يكي از موكبها ميايستيم؛ وارد كه ميشويم، اول اتاق است و بعد سرويس بهداشتي. تميز است، در روشويي، صابون هم پيدا ميشود. همه لباسها را درمي آوريم و راحت يك وضوي خوب ميگيريم. اهل خانه، مشغول درست كردن خميرند براي نان شب احتمالاً. موكب تميزي است. حيف كه خيلي زود است براي شب ماندن، وگرنه اتراق ميكرديم.
هر كس به قدر وسعش خيرات ميكند. از دستمال كاغذي، تا پاشيدن و زدن عطر و گلاب به زائران حضرت ارباب؛ از جمله چيزهايي كه خيلي در مسير هست، مجمعههاي خرماست كه با ارده و كنجد مخلوط شده. مثل كپسول مولتي ويتامين است. ميچسبد و انرژي ميدهد.
يادم نيست دقيقاً از كجا، يك مسير خاكي ديدم كه جاده را دو قسمت ميكرد. (قطعا از اول مسيرمان نبود.) راه خاكي «مسير خفيف» بود. يك راه فرعي، كنار جاده اصلي و آسفالت، براي آنهايي كه آهستهتر ميروند و اكثراً موكبها در همان مسير مستقرند و جاده اصلي كه روزها براي عبور و مرور ماشينها بسته است و كساني كه سريعتر طي طريق ميكنند، از اينجاده استفاده ميكنند؛ و گاهي ايستگاههايي در اين مسير هم هست. البته شبها، جاده آسفالت تا حدود ساعت ۲ونيم، سه براي عبور ومرور ماشين باز بود و تنها مسير پياده روي، همان جاده خاكي است كه خلوت است. حركت در مسير خاكي، يك حسن بزرگ داشت. شماره عمودها ديده نميشد و وقتي اتفاقي متوجه شماره عمود ميشديم، كلي خوشحال بوديم از اين همه راهي كه آمديم. اما در مسير آسفالت، گاهي يكي يكي عمودها را ميشمرديم...
۱۵: ۴۵، عمود ۹۶؛
چهارشنبه ۱۳۹۳/۹/۱۹
۳: ۴۵ بامداد. حركت از عمود ۹۶. نم نم باران ميآيد. كيسه تنها وسيله سبكي است كه حداقل سرمان از خيس شدن، محفوظ بماند. روي كيسه چفيه مياندازيم. خش خش كيسه، اذيت ميكند.
ستون ۱۹۰، موكب «فاطمة الزهراء» محل اقامه نماز صبح. لحظهاي غفلت، باعث ميشود كه خواب، غلبه كند. چادرها گِلي شده... براي بعضيها، تا كمرشان هم گِل پاشيده. اندر عوارض راه پيمايي با دمپايي، همين است كه شلوار يا چادر، بيشتر گِلي ميشوند.
تمثال خيلي هست. مسير پر است از علمها و پرچمهاي كوچك و بزرگ و ورودي موكبها، واقعاً خدا را شكر ميكنم كه با اقدام شايد تند شهرداري، تمثالهاي ائمه معصومين از مساجد و تكايا جمع شد. حس خوبي نيست ديدن اين تصاوير. همه هم شكل هم. كاش ميشد پياده روي اربعين و شهرهاي مقدس شيعه، تمثالهاي معصومين را كنار ميگذاردند.
از جمله ماكتهايي كه زياد در مسير ديده ميشود، گهوارههاي سبز رنگ خوني است... فداي كوچكترين سرباز حضرت ارباب... «لايوم كيومك يا اباعبدالله»
۷: ۱۵، ستون ۲۸۵. اولين موكب الإمام الرضا (عليه السلام) بوي وطن عجيب ميپيچد توي وجودم.
شخصيتهاي سياسي، علمي، مذهبي و... هم وطن را بيشتر در همين موكبها ميبينيم. از نمايندگان مجلس مثل نماينده بروجرد و جناب بذرپاش تا دكتر كوشكي و حاج حسين يكتا. شايد از باب امنيتشان هم هست. اكثرا هم لباس مبدل پوشيدهاند كه با يك نگاه، شناخته نشوند.
تازه ميفهمم چرا براي اينكه شترها سريعتر حركت كنند، برايشان «هُدي» ميخوانند. احساس شتر بودن دست ميدهد و هر جا در مسير، صدايي با تو حركت ميكند (اينكه ميگويم صدايي كه حركت ميكند، براي اين است كه صداي مداحي از خيلي از موكبها به گوش ميرسد وصداهاي ثابت، قدمها را تند نميكند. حالا اين صدا ممكن است صداي يك نفر، يك جمع يا حتي بلندگو باشد.) ناخودآگاه سرعت بالا ميرود. اما بعضيهايشان آنقدر سريع از كنارمان عبور ميكنند كه نميتوانيم با سرعت آنها راه برويم.
ساعت ۱۰ واندي. اولين تاول، ميتركد و دردي همراه با سوزش شديد وجودم را پر ميكند. بايد ايستاد و تدبيري كرد براي اين زخم تازه... به ياد تاولهاي پاي بانو رقيه ميافتم. ورودي موكب، ديدن يك آشنا، تا مدتها شارژمان ميكند. دخترجواني از تاولها مينالد «ديگر نميتونم راه بروم.» تازه اول راه است، براي جا زدن، زود است، خيلي زود... نيم ساعتي معطل ميشويم و راه ميافتيم. ستون ۴۴۰ هستيم. ترجيع بند آقايان، يك جمله است: «ميخواين ماشين بگيريم؟» انگار منتظرند كه وا بدهيم.
عكس همه علما هست، از حضرت آقا و امام گرفته تا روحانيوني كه نظام اسلامي ما را قبول ندارند و در عمل و حرف ساز خودشان را ميزنند.
۱۱: ۱۵، توقفي براي نماز. آقايان خوابشان برده... پاها، اذيت ميكنند. بيخيال! هنوز ۱۰۰۰ ستوني راه مانده. شارژ گوشيها تمام شده، هر كاري هم ميكنم، نميتوانم توي پريزهاي ۳ تايي، بكنمش تو... خيلي محافظش سفت است.
۱۴: ۱۵ عمود ۵۱۰، وسط جاده يك كاميون ايستاده و نارنگي پخش ميكند. چقدر ميچسبد... از هلال احمر، دوتا پماد گرفتم براي تاولها و آخرش هم تسليم مسكنها ميشوم.
اينجا خيليها دور از تمام مظاهر دنيا آمدهاند، سر برهنه و پا برهنه... حتي در ميان گل، خاك و سنگ... شايد بيشتر از امثال بنده هم پاهايشان زخم شود. اما در راه عشق، از همه چيز ميگذرند... «اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست»
گداهاي اينجا كلاً مترقي هستند، يك بلندگو دستي هم دستشان ميگيرند و از زير چادر، حرف ميزنند. بعضيها هم به خودشان همين قدر هم زحمت نميدهند و نوار ضبط شده پشت بلندگو ميگذارند.
بعد ستون ۶۰۰ يك موكب تميز پيدا ميشود. عمود ۶۵۸، امشب حاج آقا پناهيان سخنراني دارند. نزديك ۲۵ كيلومتر راه آمدهايم و ديگر اين سه كيلومتر را توان نداريم. پيرزن مهرباني موكب دار است. برايمان پتو مياندازد، دخترش، كودكي شيرخواره دارد. دير رسيدهايم و وسط راه سهممان ميشود. آنقدر پاهايم را له ميكنند كه بيخيال خواب ميشوم. ديدن جلوي پا، اينقدر سخت است؟!
هموطن ميانسالي با دخترش از راه ميرسد و همان پيرزن مهربان، به آرامي ميگويد جا نداريم! زن، از خستگي بود به گمانم، هر چه دلش خواست گفت، آنقدر كه اشك پيرزن را درمي آورد. درست نبود، اين حرفها... ما مهمانيم. كجاي ايران، اينگونه از زائران پذيرايي ميكنند.
زن مشهدي، ميشود مترجم ايرانيها، متولد نجف است و تا يازده سالگي در جوار حضرت پدر زندگي كرده.
زني عراقي، وقتي پاهايم را ميبيند، پيشنهاد ميدهد از «بيبي» استفاده كنم. هر چه ميگويد، منظورش را نميفهمم. آخرش يك پوشك بچه نشانم ميدهد. تشكر ميكنم، اما با پوشك ديگر پايم توي كفش نميرود.
باز هم فلافل شاممان است كه زحمتش را آقايان ميكشند. البته خود موكب، شام مختصري ميدهد كه به جايي نميرسد... كلا عراقيها به «نخود» ارادت ويژه دارند. خيلي از غذاها با نخود پخته ميشود، حتي قيمهشان. توي مسير هم، هر جا صف بود، بايد ميفهميديم كه صف فلافل است و لاغير. از حق نگذريم، فلافلهاي خوشمزهاي دارند.
يكسري گوشيها و شارژها را ميدهيم آقايون شارژ كنند، اما آنها هم پريز خالي پيدا نميكنندو گوشيهاي شارژ نشده را باز ميگردانند.
«نور» با مادرش آمده، دختري عراقي كه عجيب به ايرانيها شباهت دارد و دانشجوي داروسازي است. نماز ميخوانند و بعد از شام، حركت ميكنند. نارنگي هم آخر شب پخش ميكنند. سردي نارنگي، آدم را خنك ميكند.
سينه زني زنان عراقي، حال و هوا و سبك خودش را دارد. اساسي ميخوانند و همراهي ميكنند... حتي اگر نصف جمعيت خوابيده باشند. خيلي ناراحت كننده است كه هيچ چيزش را نميفهمم.
آقايان، يك دوش آب سرد ميگيرند و خانمهايشان، اذعان ميكنند كه رنگ و رويشان باز شده. لباسهايشان را هم ميشويند. و همين جاست كه لباس مشكي يكي از آقايان در ماشين لباسشويي با يكي ديگر عوض ميشود. اين لباس هم كهنهتر است و هم كوچكتر. بارانيشان را برعكس روي لباس ميپوشند كه كمتر ضايع باشد.
اين لباس تا برگشت دوباره به نجف، همراهشان بود. موقع نماز، درش ميآوردند. حكم غصب ميتواند داشته باشد. به قول همسفر، تازه فهميدم كه چرا توي احكام، ميگويند نميشود با لباس غصبي نماز خواند. هميشه پيش خودم ميگفتم مگر كسي كه غاصب است، نماز هم ميخواند؟!
تمام شب رد شدند و پايم را له كردند و تمام! همسفر ميگفت، يكي كه پايت را له كرد، بلند شدي و يك چيز هم به عربي گفتي... (شايد له كردن پا، خيلي دردناك نباشد، اما تاولها، درد را تشديد ميكند...) چراغها هم اصلاً خاموش نشد، كاملاً، پر نور، خوابيديم...
پنج شنبه ۹۳/۹/۲۰
۲: ۴۵، نزديك در بوديم و راحت خارج شديم. دردها، كم كم اذيت ميكنند و توان ميگيرند... از گرفتگي عضلات، تاولهاي كف پا و... و اين روزها، با ياد كاروان اسرا قدم برمي دارم. ما كجا و آنها كجا؟! ما در امنيت ميرويم و آرامش و پذيرايي، و همراهاني كه دلسوزانه مراقبت هستند... لايوم كيومك يا اباعبدالله
نماز را در موكب «غايب الحاضر» اقامه ميكنيم. تأسيسش مال كويتي هاست و ادارهاش درست مازنيها. حدود ستون ۷۸۵ هستيم.
عراقيها اصلاً براي نماز جماعت خانمها، تمهيدي نميانديشند. تا نجف، حسرت نماز جماعت بر دلمان ماند.
ديدن دختر بچه ۹ ماهه ايراني، تمام وجودم را سرشار از انرژي ميكند. دخترك، تنها، با يك كلاه بافتني، نشسته وسط رختخواب. بياختيار طرفش ميروم و تا جايي كه جا دارد، ميبوسمش... يك ربعي ميگذرد كه مادر از راه ميرسد و با تعجب، نگاهمان ميكند... ميپرسد: «گريه ميكرد؟» «نه، ولي دخترتان، در نيمه راه، عجيب به ما انرژي داد.» مثل اينكه تا حالا آدم بچه دوست نديده بود. از «زهرا» كوچولوي نازنين كه حالا برايمان ميخندد، جدا ميشويم و بعد از نماز، يك گوشه، بيهوش ميشويم...
باز هم پريزهاي سه تايي، و ما كه مستأصل ماندهايم كه چگونه گوشيها را شارژ كنيم.
قرارمان ۹ است، از ۸: ۳۰، بيدارباش ميزنند كه ميخواهند آقايان، موكب را تميز كنند. خب، واقعاً چه معني دارد! كجا در موكبهاي عراقي، آدم را بلند ميكنند؟! يكي شب راه رفته و حالا ميخواهد بخوابد خب!
تذكري هم آقايان همسفر، به مسئولين موكب ميدهند، عذرخواهي ميكند كه: «نيروي خانم نداريم و اين ساعت، بهترين ساعت است براي نظافت!» به نظر شما قانع كننده بود؟!
وسط راه، زانوي پاي راست، قفل ميشود... قفل! چند دقيقهاي حركت را، متوقف ميكنم.
شربت آبليمو درست ميكنم، ميچسبد. و چقدر بيشتر جاي كلمن شربت آبليمو و خاكه شير خالي است.
ميرسيم براي ظهر به موكب «حمزة عم النبي»، چادر است، چرتي ميزنيم و بلند ميشويم براي نماز. به نظرم، اينجا قبله را تقريبي حساب ميكنند، به سمت نجف. ناهار هم خوردهايم. دم چادر، شله زرد ميدهند، داغ داغ...
خبرهاي رسيده از كربلا حاكي از اين است كه اصلاً جا نيست، خصوصاً براي خانمها. پيشنهاد آقايان اين است كه يك جوري مسير باقيمانده را برويم كه صبح اربعين كربلا باشيم و اگر جا پيدا نشد، زيارت كنيم و برگرديم در همين موكبهاي مسير.
ستون ۹۳۸، ساعت ۱۴: ۴۰، ميرويم در موكب «فاطمة بنت الأسد» استراحت كنيم. ساختمان با اينكه دوقلوست، هر دو، خوابگاه خانم هاست و براي آقايان، بيرون چادر زدهاند.
خود صاحب موكب و بچههايش، سريع تشكهاي ابري را مياندازند و برايمان بالش و پتو ميآورند. بالاي سرمان جا نيست براي كولهها، اول كولهها را ميگذاريم پايين پايمان. صاحب موكب با مهرباني والبته به عربي تذكر ميدهد كه وسايلمان را برداريم. اين وسط دو نفر ميخوابند... كلا هر موكبي كه رفتيم، تا جايي كه جا داشت تمام سوراخ و سنبههاي موجود را پر ميكنند.
يك ساعت بعد، سفره مياندازند، پلو خورشت، يك چيزي شبيه سوپ، دسر، نوشابه، ماست. ما دنبال قاشق ميگرديم و ملت با دست غذاها ميخورند. زن عربي كه روبه رويمان نشسته، انگليسي بلد است. هر چه فكر ميكنيم معادل انگليسي قاشق يادم نميآيد. آخر يكي از دوستان توي ديكشنري گوشياش سرچ ميزند. «ملعقه» و او انگليسياش را ميگويد «spoon»!
آقايان اين بار تذكر ميدهند كه لطفاً گوشيها را شارژ كنيد. ميگويند يك ته قاشق يا پنگال يكبار مصرف را بكنيد توي سوراخ بالايي، محافظ سوراخهاي پايين باز ميشود. بله! موفق ميشويم. خب، از اول ميگفتيد، بنده چه ميدانستم محافظهاي پريز اينجوري باز ميشود...
زنگ ميزنم خانه، پيغام ميگذارم، بابا جواب نميدهد، ميزنم خواهرم، حرم بانو است، كريمه اهل بيت، همگي با هم رفتهاند. به يكي دوتا از دوستان هم زنگ ميزنم. ۵، ۶ دقيقهاي بيشتر حرف نميزنم، اما ۵۰۰۰ دينار، سوت ميشود.
يكي از همسفرها، ميرود حمام و حتي همان آب سرد، حالش را جا ميآورد. پيشنهاد ميكند براي حمام رفتن، عجله نكنم، بگذارم براي آخر شب كه خلوت است.
نماز و خواب... ساعت را كوك ميكنم براي ۱۲: ۳۰ نيمه شب. همه چراغها را خاموش ميكنند، اول يك چراغ روشن است، بعد آن چراغ را خاموش ميكنند، هر كسي ميرسد، هي دست ميبرد و چراغ را روشن ميكند. همه از خواب ميپرند و بلند بلند حرف ميزنند.
راستي! اينجا اصلا خانمهاي عرب، اعتقادي به «سن تميز» ندارند، پسر بچهها در هر سني، به راحتي وارد موكب خانمها ميشوند. بدون اعتراض...
جمعه، يك روز مانده تا اربعين حسين... ۹۳/۹/۲۱
بله، ساعت را بجاي اينكه روي ۱۲: ۳۰ بامداد كوك كنم، روي ۱۲: ۳۰ ظهر گذاشتهام و خدا رحم كرد كه بيدار شدم. (بجاي ۰۰: ۳۰، گذاشته بودم روي ۱۲: ۳۰)
ساعت ۱، وسايلم را جمع ميكنم و ميروم حمام، آب اساسي داغ است. داغ... حمامش ميچسبد، بدجور. انگار روحي تازه بر كالبد بيجانم دميده شده. كم كم همسفرها بلند ميشوند براي حركت.
ديشب آقايان با يكي از دوستانشان تماس گرفتهاند، گفته شما بياييد، جا را برايتان يك كاري ميكنم.
Mp۳ را كه از تهران پر كردهام، بيشتر به درد پياده رويهاي شبانه ميخورد. روز، آنقدر صدا هست و ايضاً نواهاي مداحي موكبها كه ديگر صداي هدفون شنيده نميشود. كميل، چقدر ميچسبد.
رسيديم به ستون ۱۰۰۰ و ۱۰۰۱، كلي عكس مياندازيم. ستون ۱۰۰۰ پر است از يادداشت كه من رفتم و تو بمان و...
كمي جلوتر از ستون ۱۰۰۰، عكس گنبد امام رضا است و پرچم بالايش نصب كردند. عجيب دل هواي زيارت امام غريب دارد.
دردها اذيت ميكنند، براي خوردن مسكن، اكراه دارم، اما تسليم ميشوم. اينجا ديگر روضه خوان نميخواهد، خودت ميشوي بخش كوچكي از روضه كاروان آل الله... اشكها، هواي دلت را جلا ميدهند. دردهاي خودت يادت ميرود. مدد ميگيري از عمو بيدست تا دست گيريات كند، تا در راه مانده نشوي.
«مضيف عتبة العباسية» را پشت سر ميگذاريم، جاي باحالي است و پر شده البته. آخرش به يك چادر رضايت ميدهيم. فقط ميشود گفت دستشوييهايش قابل استفاده است. ورودي چادر خانمها، معمولا، طرف ديوار است و به راه اصلي باز نميشود. خيلي سرد است، نماز ميخوانيم و نفري دوتا پتو مياندازيم زير... امروز، قرار را براي ۷ گذاشتيم.
چشمهايم تازه سنگين شده كه يكهو يك خانمي پتو را از روي سرم بلند ميكند كه «اه! ببخشيد، دوستم رو پيدا نميكنم.» كلا خوابم را بهم ميريزد. و سرما ميآيد زير پتو. خب اين چه كاري است، زن مؤمن! ميرود سمت رفقايم كه «خانم اينا دوستاي منن...» بيخيال ميشود ومي رود.
به زور بلند ميشويم... سرما سريع ميدود زير پتو، لرز ميكنم. ميخواهم يك آبي به سر وصورتم بزنم كه ميبينم يك آقايي ايستاده دم چادر خانمها، منتظر همسفرش. تذكر ميدهم، نميرود كه، آخر برمي گردم و چادر برمي دارم. الحمدلله پاي يكي از رفقا اصلا تاول نزد. همين پمادها را قبل از اينكه تاول بزند و زماني كه فقط ميسوخت، استفاده كرد.
از جمله نكات جالب توجه در پياده روي، همراه آوردن حيوانات و غالباً گوسفند است با زائران پياده. عجيب تشابههاي حج تمتع و پياده روي اربعين زياد است. مرا ياد «حج قِران» مياندازد. يكي از همين گوسفندها را ورودي همين موكب بستهاند. احتمالاً براي قرباني كردن ميآورند.
يكي صدا ميكند، زوج... ايراني! ميگوييم، بسپاريد تأمل كنند، ميآييم.
نميدانم چه كسي پيشنهاد داد كه كيسه خواب بياورم. فقط ۲ كيلو، بارم زياد شد وبس... ساعت ۶: ۳۰ است و ما ستون ۱۱۱۱، صبحانه، تخم مرغ و شير.
در مسير خيلي بچه ميبينيم.
يكي با فرغون، بار ميبرد، ديگري با كالسكه، يكي هم مياندازد توي سبدهاي ميوه پلاستيك و لخ لخ روي زمين ميكشدش. صداي اين جعبهها، روي اعصاب رژه ميروند.
همسفر ميگويد: موكب دارهاي ابتداي مسير، كم كم جمع ميكنند تا خودشان را به زيارت اربعين برسانند.
۱۰: ۱۰ ستون ۱۲۱۵، روبروي موكب زيدبن علي. سفره يكبار مصرف مياندازيم زيرمان. زمينها خيس است و جمعيت فشردهتر شده.
كمتر از يك كيلومتر به كربلا، و نزديك ۲۰۰ ستون به حرم ارباب. (يادداشتي بود كه به يادگار، همسفر برايم در دفترم نوشت...)
يكي كاروان تعزيه هم ميبينيم. سبز پوشاني كه به دنبال كجاوهاي حركت ميكنند، تمثال كاروان اسراء. يك ماشين هم جلويشان ميرود و مداحي پخش ميكند. حركت اين كاروان كند است و به مراتب اگر پشتش گير كني، سرعتت را ميگيرد.
جمعيت آنقدر فشرده است كه ستون ميشويم به دنبال هم و از پشت كولههاي هم را ميگيريم.
قبل از نماز، ميرسيم به يك چادر، فشردگي جمعيت، بجز خستگي برايمان چيزي به ارمغان نميآورد. صاحب موكب، برايمان جا مياندازد، پتو، بالش، چاي ميآورد. از همان چايهاي سنگين و شيرين عراقي. و خواب؛ دم موكب نان ميپزند.
زنان عراقي، مثل مردهايشان سيگار ميكشند، البته نه در ميان راه، بلكه در موكب. كلا عربها، عجيب سيگار دود ميكنند و در فضاي بسته، بوي سيگار، خفه ميكند آدمي را...
راه شلوغ است، با اين وضعيت، فقط در ترافيك جمعيتي گير ميكنيم. تصميم گرفته ميشود همين جا بمانيم. يكي دوتا موكب ميرويم جلوتر... موكب «نجف الأشرف، عمود ۱۲۶۳»
يك پتو برمي داريم كه جا بيندازيم. نميدانم چرا صاحب موكب، خشن برخورد ميكند. هر چه ميخواهيم چندتا پتوي ديگر برداريم، نميگذارد...
اصرار ميكند كه همان يك پتو را هم جمع كنيم تا سفره بيندازد. شام، سبزي خوردن هم دارد. كتلت و سالاد، يك پنجره به سمت داخل باز ميشود و از توي آشپزخانه، بشقابها داده ميشود. سوپ هم هست كه به ما نميرسد. سبزي خوردنش بوي و مزه جعفري ميدهد، اما قيافهاش شبيه جعفري نيست.
معلوم شد چرا پتو نميدهند. خودشان براي همه جا مياندازند، مرتب. به هركسي يك پتو و متكا هم ميدهند. غفلت باعث ميشود كه متكا را كش بروند و آخرش هم يكي كش رفت متكايم را.
متين، پسر دوساله ونيمه ايراني، حسن و زهرا، خواهر و برادر عراقي، ميشوند هم بازيهايمان. كلي انرژي ميگيرند، اما تزريق انرژي هم ميكنند. با مادر زهرا، هم كلام هم ميشوم. در حد همان ۴ كلمه عربي كه بلدم.
مادر و پدر متين، او را پيش مادربزرگ ميگذارند تا يك سر بروند كربلا و بازگردند. زهرا برايمان شعر ميخواند و دعاي فرج. يك پيكسل هم به او ميدهم. يكي هم به متين.
ميگويند چند انفجار رخ داده، شارژ هم نداريم كه خبر بدهيم خب. يكي از آقايون، ميرود دنبال شارژ، ميروم موكب روبرو كه موبايل ملت را ميگيرد وشارژ ميكند. سراغ شارژ ميگيرم، ميگويد تا كربلا، خبري نيست. بعد گوشي خودش را ميدهد كه زنگ بزنم. دوسه باري، تلاشمان بيثمر است... خانه كسي برنمي دارد.
بالاخره شارژ پيدا ميكنند. مؤكد كه «فقط خانه تماس بگيريد، آن هم در حد يك دقيقه... شارژ با سختي پيدا شده و معلوم نيست باز هم پيدا شود.» چارهاي نيست، زنگ ميزنم شوهرخواهرم. مادر جواب ميدهد... در راه بازگشت از حرم كريمه اهل بيتند.
مادربزرگ متين هم خواهش ميكند در صورت امكان، گوشي را بدهيم كه او هم تماس بگيرد. ميگويد از وقتي از ايران خارج شدند، با بستگانشان تماس نگرفتهاند. بنده خدا مراعات ميكند و همان يك دقيقه حرف ميزند. بعد هم اصرار كه حساب كنم. واقعا هزينهاش مهم نيست. بحث عدم بودن شارژ براي گوشي است.
اينجا همه چراغها خاموش ميشود و فقط يك چراغ كم نور با حباب قرمز، روشن ميماند. داستان لگد كردن پاهاي بيچاره ادامه دارد. اينقدر كه عربها، تمام فضاها را پر ميكنند و حتي ميلي متري خالي نميگذارند.
اربعين ۱۴۳۶
قرار، ۰۰: ۳۰بامداد، اينقدر جمعيتي كه در موكب خوابيده، فشرده است كه بيخيال دوبار رفت و آمد شوم. وسايل را برمي دارم و ميآيم دم در، با كلي سلام و صلوات كه كسي را، خصوصاً بچهها را له نكنم. اينجا يك چراغ كم نور را روشن گذاشتند و بقيه را خاموش كردند.
ورودي كربلا، باغاتي است موقوفه حضرت عمو...
ساعت يك راه ميافتيم. نفسم بالا نميآيد. «عمو جان! دستم را بگيريد.» الان در هواي حسينيم...
ستونها، ما را ميرسانند نزديك پل كربلا، زير پل، سمت راست... از دور هالهاي از گنبد و منارهها، ديده ميشود. يعني اين حرم حضرت عمو است؟!
هاله نوراني، بيشتر رخ مينمايد. «السلام عليك يابن أميرالمؤمنين»
يكساعت بيشتر شده كه راه آمدهايم، اما شوق وصال حرم حضرت ارباب و عمو، مانع توقف ميشود... «پاهاي من! تحمل كنيد، مرا برسانيد به حضرت ارباب...»
حتي براي خوردن يك ليوان آب! اما از حليب كاكائو، نميتوان گذشت.
سر دوراهي، معلوم است كه كدام طرف ميخواهيم برويم، حرم حضرت ارباب... اينجا گفتهاند، ديگر غسل زيارت هم نياز نيست، با همان سر و روي خاكي بياييد... اما سرانجام اول ميرسيم روبروي حرم حضرت عمو «السلام عليك يا عمي العباس» و ميرويم سمت حرم حضرت ارباب.
بامداد اربعين
«السلام عليك يا اباعبدالله...»
زيارت اربعين را همين جا زمزمه ميكنيم... چقدر جاي پدر و مادر خالي است. چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر جمعيت فشرده است، اما نه به فشردگي بيت الله، بداية المزدلفه.
گوشهاي، كنار خيابان، روبروي موكب امام رضا، مينشينيم. بعد نيم ساعت، آقايان ميرسند، ما را ميگذارند توي يك چادر كه نماز بخوانيم تا بتوانيم جايي پيدا كنند. كولههايمان را هم ميبرند.
چادر را صاحب خانه، جمع ميكند. عربها يك عادت خوب دارند. درگير نميشوند. بحث نميكنند، آدم را توي موقعيت انجام شده، قرار ميدهند. زن عرب با دخترانش، همه تشكها، پتوها وبالشها جمع ميكند، ديوارهاي چادر را هم بالا ميزند...: چارهاي جز ترك چادر، نميماند.
علي الحساب، آقاسيدي، جايمان ميدهد تا يك جاي خواب پيدا كنيم. حياط خانهاش، ظاهرا براي استفاده از سرويس بهداشتي، باز است، صداي پخت و پز هم از حياط ميآيد. مهربان همسرش، ناشتايي برايمان ميآورد، پنير كاله و خامه پگاه. سر صحبت باز ميشود، فارسي را خوب حرف ميزند. هموطن است. از همانهايي كه زمان كشف حجاب رضاخاني آمدند عراق، همين جا ازدواج كرده و ماندگار شد... خواهر وبرادرها، ايرانند. خواهر شوهرش هم تهران زندگي ميكند.
چقدر دوملت ايران و عراق، باهم دوست بودند و برادر. خدا صدام را لعنت كند كه اينگونه بين دوملت جدايي انداخت.
همسر سيد، برايمان رختخواب مياندازد. طبقه پايين، هال، سرويس بهداشتي، حمام و آشپزخانه؛ طبقه بالا، دورتا دور اتاق است كه وسز طبقه هم مشرف است به پايين و نرده دارد؛ ظاهرا اتاقهاي بالا را اجاره دادهاند به زوار. شبيه خانههاي قديمي است. همسفر ميگويد شبيه اين خانه را شمال زياد ديده است. خانه شخصي است و پسرهاي آقاسيد رفت و آمد ميكنند، با روسري ميخوابيم.
ساعت يك بلند ميشويم... برايمان ناهار ميآورند. اين يكي واقعاً قابل خوردن نيست. كولهها را كه ميآورند، مهربان همسر سيد، ميگويد تو نياوريمش... ميترسد ماندگار شويم. فاميل خودش، دوشب است كه بين الحرمين خوابيدهاند.
آقايان خيالشان راحت شده و ما را گذاشتند ورفتند. بيست باز زنگ ميزنيم و بيجواب ميماند. كاشف به عمل ميآيد رفتهاند حرم!: بندههاي خدا، با خستگي، كلي هم گشتهاند دنبال يك جاي خوب، مناسب براي ما كه راحت باشيم.
همان جا، باز زيارت اربعين ميخوانم. خدا را شكر كه رسيديم به حرم حضرت ارباب
دختر سيد تازه رسيده، فاطمه... ناراحت است كه دير رسيد و نتوانستيم با هم، هم كلام شويم.
حدود ۵ عصر، اول ميرويم دنبال خانمي كه ميگويند خانهاش همين كوچه پشتي است و قرار است يك شب به ما جا دهد. تا نيمه راه ميرويم، خيلي فاصله ميگيريم از محل اسكان آقايان. آخرش آقايان پشيمان ميشوند و مارا برمي گردانند. ميرويم محل اسكان خودشان. يك اتاق ميدهند به ما، ابوعلي، هر تشك را شبي ۴۰ هزارتومن اجاره ميدهد.
اتاقي كه ما هستيم، اتاق خواب است. كمد، تحت، دراور چوبي است وقديمي. عكس چند نفر از اموات روي ديوار است با تاريخ وفات... و عكسي خانوادگي با صحن انقلاب حرم امام رئوف.
و چقدر شيعيان شبيه همند. هر كدام، هر جا باشند، حسرت زيارت امامي را دارند كه در جوارش نيستند. حتي اگر در كشوري زندگي كنند كه ۶ امام معصوم در آن مدفونند، باز هم به ياد زيارت مشهد الرضا زندگي ميكنند.
شامِ كربلا، فلافل+ نوشابه.
روضه ميخوانيم براي خودمان... ۴ نفر ديگر ميآيند توي اتاق، اصفهانياند و تنها آمدند. الان يك هفتهاي هست كه ماندهاند، دوسه روز ديگر هم قرار است بمانند.
بالاخره دراز ميكشيم و قرار را ميگذاريم براي ۱۲ ونيم.
يكشنبه ۹۳/۹/۲۳
بامداد، راه ميافتيم سمت حرم، براي خواندن زيارت و وداع... سهممان از حرم حضرت ارباب و حرم عمو، يك ساعت است كه بيشترش در صف ميگذرد... و نگاهي از دور به ضريح مقدس... يك زيارت نامه، دوركعت نماز زيارت و تمام!
۴ ميرسيم دم خانه ابوعلي، بسته است و در زدنهايمان بيفايده؛ آخرش يكي از آقايان، از در ميكشد بالا و بازش ميكند.
نماز صبح و خواب تا ساعت ۸.
خيلي بد است كه توي شهر، وقتي خيابانها را طي ميكني، گنبدهاي زيباي حسيني و عباسي خيلي ديده نميشوند.
تنها وسيله براي نقل و انتقال، فعلاً گاري است... نفري ۱۵ هزارتومن ميگيرد تا برساندمان دم گاراژ كربلا... و به قول خودشان «كراچ!»
ياد ۷۲ تن شهر بانو ميافتم. زير پل، كلي مسير، كلي ماشين... شايد چند كيلومتري را پياده ميرويم. انواع و اقسام وسايل نقليه كه ملت سوارش ميشوند. از وانت، كاميون، سه چرخه موتوري تا تريلي كه فقط يك كفي دارد، بدون ديواره. ميترسم، نكند مجبور شوم بعد از زيارت، يكي از آقايان دستم را بگيرد و بكشد بالا...
همين جور، ماشينهاي پر از جمعيت را پشت سر ميگذاريم. اتفاقي ميرسيديم به يك اتوبوس ۲طبقه خالي. به همسفر ميگويم: اگر رفتيم، برويم طبقه بالا. به شوهرش كه ميگويد، او لبخندي ميزند كه: «اگه اينقدر زرنگ بودين كه تونستين سوار شيد، بريد بالا.» دست كممان گرفتهاند.
درهاي اتوبوس باز ميشود. جمعيتي ميروند داخل، به سختي، دستم را به ميله در ميگيرم و حائل ميكنم؛ دوستم را ميفرستم تو، خودم به زور وارد ميشوم. دست ديگري را ميكشم داخل. بقيه ميگويند شما برويد، ما ميآييم. ميرويم طبقه بالا، تقريبا خالي است. هم مينشينيم و هم جا ميگيريم براي همسفرها. خدايا شكر در اين بلبشو، سوار شديم و نشستيم. آن هم در يك ماشين سقف دار، زير باران. (بايد باشي تا بداني بودن در اتوبوس، چه نعمتي است.)
دعوا ميشود، برخي تمام ثواب زيارت را همين جا خرج ميكنند. آقايان بلند ميشوند و جايشان را ميدهند به خانمها. مرد ميانسالي دلگير است، غر ميزند. ميگويد دو روز است كه همسرش را در شلوغي كربلا گم كرده.
تا حدود ستون ۶۵۰ ميرود و همه را همين جا پياده ميكند. وسط جاده، كراچ ديگري است. جايي كه راهها جدا ميشود، نجف، مهران، شلمچه... هنوز برخيها خيرات ميكنند، خيرات آب... فداي لب تشنهات «يا حسين»
سراغ ماشينهاي نجف را ميگيريم. هي احالهمان ميدهند جلوتر... دم اذان است، وارد موكبي ميشويم كه نماز بخوانيم. صاحب موكب، مانع ورود ميشود «ماكو!»
- فقط صلاة... فقط
راضي ميشود. بنده خدا حق دارد. بعد ۲۰ روز ميخواهد، بساطش را جمع كند وبرود دنبال زندگياش... برايمان مهر و جانماز هم ميآورد. بعد ما، يك كاروان ديگر هم براي نماز، اتراق ميكند.
ديگر نبايد فكر كرد به لباسهايي كه قابل تعويض ندارند و آنقدر خاكيو گلي شده كه ديگر رغبتي به خواندن نماز با آنها نداشته باشم. چارهاي نيست. تنها چيزي كه ميتوانم عوض كنم، چادري است كه عليرغم مخالفت دوستان، با خودم آوردم و تقريباً همه نمازها را لااقل با چادر تميز خواندم.
وضو را در همان جا با بطري آب ميگيريم و چقدر خوب كه اينجا نمازها شكسته است.
يكي از آقايان، تماس ميگيرد با آشنايي كه در نجف دارد، بعد از كلي چك و چانه، قرار ميشود ماشيني بفرستد، ستون ۶۰۰. الان ستون ۶۳۸ هستيم، قريب ۲ كيلومتر راه. الان آن قدر خسته هستيم كه حتي يك متر را هم ترجيح ميدهيم نرويم.
به يكي از اين موتور سه چرخهها ميرسيم. ميگويد نفري ۱۰۰۰ دينار ميگيرد تا ستون ۶۰۰ ما را برساند. بيخيال.
نم باران ميزند، همسفر سيد، شال سبز عربياش را مياندازد روي سر همسرش. BMWاي برايمان ميايستد. راننده، سيد است، سؤال ميكند كه آيا ما هم سيديم؟! و بعد سوارمان ميكند تا يكجايي برساندمان؛ و اين شال سبزي است از آبروي رسول خدا... كمي جلوتر، همسفرهايمان كه جلوتر از ما در حركتند را هم سوار ميكند. ميگويد تا حيدريه ميرود. (حيدريه، شهري است ميان نجف و كربلا) اصرار كه در منزلش اتراق كنيم. حيف كه قرار است يك نفر بيايد دنبالمان.
عمود ۶۰۰، موكب «فاطمة الزهراء» هنوز برپاست، دوتا چادر، و روبرويش، ايستگاه صلواتي آب و چاي و يك سوپر كوچك كويري.
پياده كه ميشويم، ميفهميم كت يكي از همراهان در ماشين سيد جا مانده، پشت شيشه عقب. بيخيال...
چشم به راه ماشيني هستيم كه قرار است بيايد.
سيد ما را پياده كرده وسر وته ميكند، ده دقيقه نميشود كه از جلويمان رد ميشود. ميرود، موقع برگشت با دست تكان دادن ما، خودش هم ميايستد و كت را ميدهد. قسمت بود كه گم نشود...
كفش، كوله، راه، عمود ۶۰۰، چاي عراقي، ناهار برنج و نخود، پسته، موتورهاي سه چرخ كه پر ميآيند و خالي باز ميگردند و...
دقيقا دوساعت منتظر ميمانيم تا «ابومرتضي» برسد. همسفر جلوي ماشين سيد را ميگيرد تا برايش ترجمه كند كه ابومرتضي از آن طرف خط چه ميگويد. آن سمت جاده، ايستاده. توي راه، اول خواهرم موفق ميشود بگيرتم، بعد مادر و سلام ميرسانند به همه.
ساعت ۴ ونيم روبروي هتل الشفاعة ايستادهايم. از خستگي روي صندليهاي لابي مينشينيم. دختري مهربان از كارواني كه در لابي جمع شدهاند براي رفتن به حرم، برايمان آب و آبميوه ميآورد. (آبميوهاش را اول ديديم آب سيب قوطي است. باز كه كرديم، كاشف به عمل آمد كه آب سيب گازدار است.) بارهاي اضافي را بر ميداريم. هتل، باز هم شبي ۴۰$؛ همه زائرين، سال قبل ميگفتند كه بعد اربعين، نجف خلوت ميشود و قيمتهاي هتلها، پايين ميآيد. كاشف به عمل ميآيد كه به دليل عدم وجود وسايل نقليه كافي، خيلي از زائريني كه قصد ايران كرده بودند، به نجف بازگشتهاند... قرار است تمام گمشدهها هم خودشان را به كنسولگري ايران در نجف برسانند.
با اين اوصاف، ميگرديم و هتل ديگري پيدا ميكنيم كه ارزش شبي ۴۰$ را داشته باشد. هتلش قابل قبول است. به تميزي و شيكي هتلهاي مكه و مدينه هست. اما اتاقهايش كمي كوچك است و از حداقل فضا، حداكثر استفاده را كردهاند. به حدي كه اگر بخواهيم جانماز بيندازيم كف اتاق، دقيقاً جلوي در است.
بعد از يك هفته، خودمان و وسايلمان را پخش ميكنيم. و حمام، آن هم با آب گرم، لباسهاي تميز، و دل پيچه يكي از همسفريها (الحمدلله ادامه نمييابد).
شام، كمي ميوه (پياز، پرتقال و ليمو)، نان صمون (همان نانهاي فلافل) دو ساندويچ كه نميدانم چيست (مثلا شبيه همبرگر دراز، البته كمي شيرين است ومزهاش را نميپسندم.)، نوشابه و ماست مثلاً سفن (عربها به ماست سون، ميگويند سفن. البته اين يكي فقط اسمش سفن بود نه طعم و قيافهاش.)
اولين شبي است كه بدون سر وصدا ميخوابيم. بدون اينكه كسي قرار باشد پايمان را له كند... كسي چراغ روشن كند، حرف بزند، بحث كند، صدايي از راهرو يا تاقهاي مجاورف مانع خوابمان بشود. اولين شب آرامش، در جوار حضرت پدر.
اين بار از آقايان خواهش ميكنم مرا شب ببرند و بگذارند حرم حضرت پدر، قرار ساعت يك ونيم.
دوشنبه ۹۳/۹/۲۴
اين بار چندساعتي را مهمان حرم حضرت پدرم.
از ايوان نجف آغاز ميكنم «ايوان نجف عجب صفايي دارد» عجيب، عجيب... حيف كه تمام كاشيهاي طلايش خراب شده، كهنه شده، كاش بازسازي شود.
ساعتي در روضه منورهشان. زيارت مطلقه، حال و هواي خودش را دارد، تا به حال سراغش نرفته بودم. از ورودي نجف، دعا دارد و قدم به قدم تا روضه... و من بياذن آمدهام تا روضه و تازه كتاب دعا باز ميكنم و شرمگين ميشود كه آداب حرم علوي را بجاي نياوردم.
در زيارت مطلقه، درست در همان جايي كه دلت براي حضرت ارباب، تنگ ميشود، وسط زيارت نامه، نوشته «پس ضريح را ببوس و پشت به قبله بايست و رو به جانب قبر امام حسين (عليه السلام) كن و بگو: السلام عليك يا اباعبدالله...»
چقدر اينجا غريب است، چقدر كوچك است، چقدر مظلومند... اينجا حرم باباي همه امت است. اما حتي خادمينش هم در اين ايام شلوغ، از تعداد انگشتان دست تجاوز نميكند.
اين بار تمام قد، در آغوش پدر، جاي ميگيرم. «بابا! ما تحمل غم دردانهات را نداشتيم. كربلا سنگين بود، سخت بود، خدا به عمه جانمان صبر دهد، ما بعد ۱۴۰۰ سال، آن هم نه در عاشورا، بل در اربعين، نتوانستيم غم حضرت عمه را سبك كنيم، شرمندهايم پدر! غم كربلا، صاحبي دارد كه فقط او توانش را داشت. عمه جان، ببخش كه باز هم اين ماييم كه بايد از غم حضرت ارباب، با تو سخن بگوييم و تو اشك از چهرهمان بزدايي»
نماز صبح را هم ميخوانيم...
هتل، خواب، و صدايم كه ميرود تا ديگر در نيايد؛ صبحانه...
و مادر زنگ ميزند و خبر پرواز عزيزي را ميدهد كه ساعاتي ديگر تا خانه ابدي، بدرقهاش ميكنند؛ «انا لله وانا اليه راجعون» و شايد تعبير خوابي كه شب گذشته، همسفر ديد...
و وداع با همسفريهاي عزيز كه بليطشان زودتر از ما وساعت يك ونيم است. و حلاليت بابت تمام مزاحمتهايمان و زحمتهايشان. البته بعدا وقتي در حرم حضرت پدر هستيم، زنگ ميزنند كه پروازشان تأخير دارد و ساعت ۴ بلند ميشود.
تخليه ميكنيم. حالا ۹ ساعتي زمان داريم تا پرواز...
صف كناره بازار، نزديك بيت عالم بزرگ عراق، جلب توجه ميكند. اكثرا روحانياند و طلبه... شايد آقا، امروز اذن ورود دادهاند؟!
و عكسي در مقابل باب القبله حرم حضرت پدر، با همين دوربينهاي فوري.
نماز در حرم كه البته به در بسته ميخوريم و فرادا جلوي كفش داريها ميخوانيم. و در همان لحظات، ميشوم مترجمي دست و پا شكسته بين دو دختر نوجوان عراقي و افغاني ساكن ايران.
و چند عكس بعد از نماز با ايوان حرم حضرت پدر؛ ميرويم ابتدا عكسهاي باب القبله را ميگيريم و بعد سراغ «و ذروا البيع»، خريد تبركي براي اهل خانه. ۴ قلم جنس، ۳ ساعتي وقت ميگيرد، از اواخر راه، ديگر پاهايم ياري نميكند. بر ميگردم در همان باب القبله، به انتظار همسفران.
باب القبله، بلندگويي دارد براي اعلام گمشدگان و قرارها و معمولاً به زبان فارسي؛ هر اعلام را هم با «ياعلي» ختم ميكند.
تماس با «ابومرتضي» براي اينكه بپرسيم كي ميآيد دنبالمان، قرارمان ميشود بعد از نماز مغرب و عشاء.
همسفري، از فرودگاه خبر ميدهد، همه چيز عادي است و عجله نكنيد براي آمدن... همان سه ساعت قبل پرواز راه بيفتيد، كافي است.
«كباب ايراني» نجفي را هم نوش جان ميكنيم، در مطعمي كه اگر در ايران بوديم، حتي نگاه چپ هم به آن نميكرديم. پرسي، ۵۰۰۰ دينار؛ بدون چلو خواستيم. حتي در رستورانشان هم غذاي بدون چلو را فقط با بشقاب سرو ميكنند، بدون كارد، چنگال، قاشق.
يعني اينجا سياستهاي غلط اقتصادي روي اعصابت رژه ميرود. كشوري كه از لحاظ اقتصادي، صنعتي، حتي شهرسازي به مراتب عقبتر از ماست، وارد كه شدم، ياد ايران قبل از انقلاب ميافتادم و تنها چيز متمدنش، ماشينهاي آخرين مدل است در كوچههاي خاكي، آن وقت ارزش پولشان، سه برابر ماست! هر ۱۰۰۰ دينار عراقي، سه هزار تومان است...
قرار را ميگذاريم بعد نماز؛ باب القبله... اين دومين نماز جماعتي است كه اقامه ميكنم. يكي نماز صبح و ديگري نماز مغرب. كنار فرشها، خودمان را جا ميدهيم. صحنها ديگر ظرفيت ندارند. دريغ از يك خادم براي مرتب كردن صفوف.
بعد نماز مغرب، سريع، نماز ليلة الدفن ميخوانيم براي مرحوم تازه گذشته... نماز عشاء، زيارت وداع و تمام!
هتل كه ميرسيم، ابومرتضي آمده، بارها را جابجا ميكنيم وراه ميافتيم. ترافيك ورودي فرودگاه سنگين است. ساعت از ۷ گذشته كه ميرسيم به فرودگاه.
ابومرتضي، علاقه دارد سر بحث را باز كند، همسفرها كه خيلي عربي بلد نيستند و حقير هم كه فقط كمي بيشتر بلدم، صدايم در نميآيد. يكي دوبار با همان صدايي كه از ته چاه در ميآيد، جواب ابومرتضي را ميدهم. پيشنهاد ميكند برويم صيدليه و «شراب»، «مشروب» بگيريم. مدتي ميگذرد تا بفهمم منظورش، اين است كه از داروخانه، شربت بگيريم. (شراب و مشروب در عربي به معناي دارو و همان شربت است. ولي ما به معناي سكر، استفاده ميكنيم.)
ورودي فرودگاه، به قاعده حداقل يك ساعت، ترافيك آدم است. «ابومرتضي» با يك پليسش دوست ميشود و ما را ضرب الأجل، عبور ميدهد...
۳ ايست كنترل بليط ديگر را هم رد ميكنيم. پليسهاي زن چاق عراقي در كنار پليسهاي مرد، دم همه گيتها هستند. با مقنعههاي صورتي چرك و يونيفوم كت وشلوار پليسي.
دختري ايراني، روي ويلچر نشسته، وقتي ميبيند ديگر توان ايستادن ندارم، پيشنهاد ميدهد از ويلچر استفاده كنم. اما ترجيح ميدهم با پاي خودم كه آمدهام، با پاي خودم باز گردم.
۲۰: ۱۷، بالاخره وارد سالن ترانزيت ميشويم. يك ليوان آب گرم، كمي صدايم را باز ميكند.
و بالاخره حدود ۲۰ دقيقه مانده به پرواز، كانتر پرواز ما، باز ميشوم. دو قدم بيشتر نيست تا هواپيما. سوار ميشويم.
اين بار رديف وسط و فشردگي بيش از حد صندليها، حتي همدردي مهمان دارها را هم برمي انگيزد.
خواب، تنها چيزي است كه نياز دارم. از هوش ميروم. صندلي جلويي، كمي داده است عقب. زانوي پاي راستم، اذيت ميشود. اگر تذكر همسفر نبود درباره جانباز بودنشان، لحظهاي در تذكر دادن، درنگ نميكردم.
هر چند در تيك آف، تأخير داشت، اما اين بار پرواز، يك ساعته مينشيند... جلوتر از همسفرها، راه ميافتم تا كندي قدمهايم، معطلشان نكند. خروجي ترانزيت، به هم ميرسيم.
بعد ما پروازي از احتمالاً دبي مينشيند. چندين پرواز از نجف با تيپهاي مذهبي، چادري و اين مسافرين، بدجور توي ذوق ميزنند با اين سر وشكل، با موهايي كه نصفه شبي درست كردهاند، كرواتهاي آن چناني و...
مهر ورود به تاريخ ۹۳/۹/۲۴ ميخورد.