بسم الله الرحمن الرحیم
اذن
امسال،
بعد دومین عمره، دلم هوای حج کرده است؛ مادر باید برود. پدر هر چن نرجیح
میدهد همسرش تنها نرود، اما چارهای نیست. خودش سالها قبل رفته و امسال
شرایط کاری و شغلی، اجازه همراهی نمیدهد؛ امسال مادر توان جسمی و مالی
دارد تا حج انجام دهد و مستطیع باید برود؛ وقتی زنی مستطیع است، برای رفتن
حتی به اجازه شوهر هم نیاز ندارد. پس قطعاً همراهی مردِ محرم در این تعریف
نمیگنجد.
مادر فیش هم دارد، اما معلوم نیست کی نوبتش شود. 4
سال دیگر، دو سال دیگر یا ده سال دیگر. میتواند مثل خیلیها صبر کند تا
نوبتش شود. اما نوبتداشتن، جای استطاعت را نمیگیرد. وقتی یک نفر پول دارد
که همین امسال برود، باید از راه قانونی اقدام کند، نه اینکه انتظار نوبت
نامعلومی را بکشد.
فردی را برای خرید فیش حج، معرفی کردهاند.
مادر و پدر با هم میروند و حوالی ظهر برمیگردند. مادر بدون اینکه لباسش
را دربیاورد، وارد اتاقمان میشود.
- سلام مامان جون! خوبین؟ چی شد؟
- خب چیه این؟ فیشه دیگه!
سرم
را بالا میآورم و جوابم لبخندی است که تمام صورت مادر را پر کردهاست.
چشمانش هم میخندد. دوباره سرم را توی برگه میکنم تا دلیل برقِ چشمانِ
مادر را بفهمم. به نام خریدار میرسم که با رنگ سبز مشخص است: نام مادر و
بعد نوشتهشده است: و مهدیه مظفری!
«اسم من اینجا چی کار میکنه؟ مگه قرار نبود مامان برا خودش بخره؟» این صدا توی ذهنم میپیچد.
از روی برگه سرم را بالا میآورم و باز توی صورتش دقیق میشوم و همان حرف ذهنم را بلند تکرار میکنم.
لبخندش
پهنتر و چشمانش ریزتر میشود، اما حرفی نمیزند. «بیس سؤالیه؟ چیه خب؟»
جواب نمیدهد. چشمانم روی برگه قفل میشود، بلکه بتوانم مسئله را حل کنم.
حرفها رو دوباره میخوانم. هجی میکنم، بخش میکنم. نوشته «مهدیه مظفری»
نه یک حرف کم و نه یک حرف زیاد. ذهنم هنگکرده و بدون عکسالعمل
ماندهاست. دستهایم از حرکت ایستاده، صدایی از حنجرهام خارج نمیشود! چند
ثانیهای عین مجسمه خشکم میزند. طول میکشد تا بالا بیایم.
- یعنی ... برا... منم (مکث میکنم) خریدین!؟
تمام شک را توی صدایم میریزم. اصلاً شوخی خوبی نیست، اگر شوخی...
هنوز
جوابم، سهضلع لبخند، ذوق و برقِ چشم است. ولی بین سهضلعِ جیغ، خنده و
اشک گیر کردهام. فقط بغلش میکنم، اشک توی چشمانم میدود. دوباره میپرسم:
- واقعاً برا من خریدین؟
این بار اشک، میتواند بر دو رقیب دیگر غلبه کند و بالاخره به خط پایان برسد.
-این فیش حجه؟
-
نه، فیش امسال رو پیشخرید کردیم، گفتن الان سیستم بسته شده، احتمالاً
برا هفته بعد باز میشه، قرارشد هر وقت بازشد، خبر بدن که بریم دفترخونه به
اسم کنیم. لیست کاروانای خالی رو هم از حج و زیارت گرفتیم. هر وقت به نام
کردیم، میتونیم بریم کاروان اسم بنویسیم.
خدا جونم!
میشه؟
واجب؟! تمتع؟! سر کارم نذاشتی!؟
ماه
مبارک میرسد، اما سایت هنوز باز نشده است. «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی حَجَّ
بَیْتِکَ الْحَرَامِ...»1 های رمضانم، امید دیگری دارد. خواهش و التماس هم
پیوست نامهمان است. درخواست برای جا گرفتن در قافله حجاج. خواهش برای آنکه
حضرتحق (سبحانه و تعالی) در شب قدر، رزق حج امسال را روزیمان کند و
التماس که مبادا لحظهآخر، اسممان از لیست خط بخورد.
بعد ماه مبارک، بالاخره مدارک را به کاروان میرسانیم.
جمعه قبلِ حرکت، جلسه آخر کاروان، برای هماهنگیهای نهایی است. برای ما اولین جلسه است.
فرمِ مشخصات میدهند تا پر کنیم. بعد از نام و نامخانوادگی، نوشتهشدهاست:
1- برای چندمین بار به سفر حج تمتع مشرف میشوید؟
روبرویش مینویسم: اول
2- نوع سفر را مشخص کنید.
الف) حجةالاسلام 2
ب) حج تمتع
ج) حج نیابتی
جواب سؤال دوم را کسی میداند؟ واقعاً خانواده این مال را به من بخشیدهاند که برم حج؟! مستطیعم؟
- مامان! کدوم گزینه رو بزنم؟
فقط میخواهم مطمئن شوم... یک دلگرمی! از همان لیطمئنّهایی3 که حضرت ابراهیم (علیهالسلام) از حضرت حق در خواست کردند.
*
روحانی
کاروان از برنامهریزی سفر میگوید. ما که دیرتر ثبتنام کردهایم، هنوز
وضعیت ویزاهایمان مشخص نیست. درباره ما هم میگوید: «کسانیم که وضعیتشون
مشخص نیس، منتظر باشن، اگه ویزاهاتون اومد، شما هم همین هفته با ما راه
میافتین. گوش به زنگ باشین.»
بین خوف و رجاء ماندن، سخت است. امید رسیدن به بیتالله و ترس از طلبیدهنشدن. خدایا! امسال در تقدیر شب قدرمان، حج را نوشتهای!؟
دعاهای ماه مبارکمان، به سمعِ مبارک رسید؟ تأیید شد؟
تقریباً
همه تیمِ اجرایی کاروان، از صدور ویزاها مطمئن هستند. نماز ظهر و عصر را
همانجا میخوانیم و راه میافتیم. به خانه میرسیم. چمدانها را
درمیآوریم و میگذاریم وسط اتاق و شروع میکنیم با وسایل مورد نیاز، آنها
را پر کنیم.
از همان شب، زنگ زدن و حلالیت طلبیدنهایم شروع
میشود. یکسری را تماس میگیرم. به دوستان کمی دورتر، پیامک میزنم. دفتری
هم خریدهام، برای نوشتن خاطرات، دعاها، توصیهها و... دفتر عمودی آبی رنگ.
هر کس دعای خاصی دارد یا میسپارد فلان جا دعایم کن، همه را یادداشت
میکنم تا چیزی از قلم نیفتد.
ادامه دارد4
والعاقبة للمتقین
پ.ن:
1 . از ادعیه وارده در ماهمبارک رمضان که سفارششده بعد هر نماز خواندهشود.
17 تیرماه است. اولین پروازعمره دانشجویی از تهران.1 چقدر خوشحال بودیم؛ همانجا برای اولین بار دیدمش. آن زمان نمیدانستم همسفرمان است. بعدها دوستی تعریف کرد: «وقتی با خونوادهام داشتم خداحافظی میکردم، خونوادهای داشت با پسرش خداحافظی میکرد. مادرش گف: پسرم عازم عمره ست. پدرم در حالی که ابروهایش را بالا داده و چشمانش گرد شده بود، جواب داد: حاجخانم! الان زمان پرواز کاروانای دختراسا. پسرا یه ماه دیگر عازم میشنا. و مادرش ادامهداد: میدونم. پسرم عکاسه.»
گذشت؛ به مدینه میرسیم. تقسیمبندی و دادن کلید اتاقها. آنجا دوباره میبینمش. همراه کاروان ما فقط پنجمرد هستند و بقیه خانم. روحانی، مدیر، معاون، عکاس و فیلمبردار. برای همین، کارها را معمولاً همین بزرگواران انجام میدهند. آنجا اسمش را هم میفهمم. روزهای مدینه مثل برق میگذرد و روز وداع است. در طول سفر، بیشتر او را میشناسم. در زیارتهای بینالحرمین. آن زمان که ما را پشت بقیع هم راه نمیدادند، به آنها التماس دعا گفتیم تا جای ما هم حداقل سلام دهند و... در جلسات کاروان، مسجد شیعیان مدینه، زیارت دوره... همیشه هم با یک دوربین عکاسی.
نماز مغرب را خوانده و به راه میافتیم. شام را در راه توزیع میکنند و برادرها مثل همیشه مسئول تقسیم تدارکاتند و او هم مثل بقیه؛ با این که مثل ما مهمان بود، نه مسئول.
به مکه میرسیم. بعد از یکی دو ساعت استراحت. به طرف مسجدالحرام راه میافتیم. او هم با ما است و مثل همیشه مراقب، مبادا کسی جا بماند یا به کسی تعرضی شود.
روزهای مکه هم سپری میشود. دیگر او را میشناختم. غریبه نیست. در حدیبیه، مسجد جعرانه، زیارت دوره و غارحرا. آن جا بیشتر شناختمش! زمانی که به آن بالا میرسیم، میرویم یک جای صاف پیدا کنیم تا نماز بخوانیم. تمام وقت، حواسش به ما است و بعد از نماز، از ما میخواهد سریع به طرف گروه برویم. نگرانمان است. همانجا از او عکس میاندازم. در مسیر برگشت قول میگیرد عکسش را به خودش بدهم.
روز آخر است و وداع با خانهخدا. ظهرِ روز جمعه. دستمان هنوز به حجرالاسود نرسیدهاست. معاون کاروان هم رفته جده بارها را تحویل دهد. او بود و مدیر کاروانمان. میروند و جلوی مردان میایستند تا ما هم بتوانیم حجرالاسود را ببوسیم. فشار زیاد است، اما آنها میایستند. در مسیر برگشت به سمت فرودگاه، در اتوبوس ما است. به جده میرسیم و بعد هم حرکت به سوی ایران. فرودگاه حجاج، آخرین جایی است که میبینمش.
*
15 آذر است. از دانشگاه به خانه میرسم. خبر سانحه را میشنوم. سراغ سایتهای خبری میروم: اسامی منتشر نشده کشتگان سانحه سقوط هواپیما. خبر را میخوانم و خشکم میزند. اشک در چشمانم میدود. بقیه سایتها را میگردم. فقط اسم است.
شاید کس دیگری باشد.
صدای اذان مغرب که بلند میشود، دوباره میروم توی سایتهای خبری
این بار عکسش هم هست، شهید...
*
17 آذر، تشییع جنازه شهدا است. دیر رسیدهام؛ شهدا جلوتر هستند. وقتی هم به خودروی حامل پیکر شهدا میرسم، پیدایش نمیکنم. وسط مردها گیر افتادهام. یاد روزی میافتم که میخواستم حجرالاسود را ببوسم.
بین جمعیت، صدای مداحی بلند میشود. معاون کاروانمان میان جمعیتِ مشایعتکننده، مداحی میکند. احساس میکنم مدینهایم و دوباره ما، او و مداحی که بارها با صدایش گریستهام و جمعمان جمع است.
*
19 آذر است. روز ختم. پنج ماه پیش. مدینه بودیم. شهادت حضرت زهرا (سلامالله علیها) تمام شد.
باورم نمیشود که دیگر نیست. فقط عکسهایش ماند. عکسی که دوست داشت ببیند. بعدها عکس تابوتش را دیدم. رویش نوشته شدهبود: شهید حاج علیرضا برادران، عکاس خبرگزاری فارس.3
پ.ن:
1. عمره دانشجویی سال 1384ـ کاروان سالار زینب (علیهالسلام) به مدیریت حاجآقا مصطفی سالار و همراهی روحانی معزز، حاجآقا وزیری.
2. حرم: محدودهای جغرافیایی است که شهر مکه و مسجدالحرام در آن قرار گرفتهاند و بزرگتر از شهر مکه است. غیر مسلمان، حق ورود به حرم ندارد و هر کسی بخواهد وارد محدوده حرم بشود، باید مُحرِم شود. مگر اینکه اهلِمکه باشد، یا کمتر از یکماه پیش، محرم شده و اعمال را انجامدادهاست. احرام، اولین عمل برای انجام حج یا عمره است. باید بدن را پاک کرد و مستحب است انسان لباس سفید بپوشد. فقط آقایان باید با دو تکه پارچه ندوخته، خودشان را بپوشانند، که معمولاً دو تکه حوله بزرگ است. در جاهای معینی که به آن میقات میگویند، ذکر تلبیه یکبار گفته شود: لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمده و النعمة لک و الملک لا شریک لک لبیک و از آن به بعد، 13 عمل مثل شانهزدن مو، نگاه در آینه و... بر مُحرِم، حرام میشود.
3. این خاطره در چهارمین جشنواره تولدینو، چهارم شد و ارمغانش، سهمیه عمره دانشجویی بود. شهید حاج علیرضا برادران، از خبرنگاران اعزامی برای پوشش خبری مانور ارتش بود که هواپیمای C-130 حامل او و سایر خبرنگاران به علت نقص فنی در تاریخ 15 آذر 1384، در شهرک توحید تهران سقوط کرد و متأسفانه همه سرنشینان شهید شدند.