بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه 20/9/1388؛ 24 ذیالحجه 1430
نماز صبح را میخوانیم و در همان گرگ و میش هوا، همسفران را راهی میکنیم. امروز کاروان باز میگردد. تا دم هتل، بدرقه و برایشان سفر خوبی را آرزو میکنیم. فقط ما 9 نفر و 3، 4 نفر از مسئولین کاروان میمانیم. آنها هم امشب با پرواز ایرانایر باز میگردند.
قرارهایمان را هم میگذاریم. آقای محمدی به واسطه تجربهاش، عملاً هدایت جمع را بر عهده میگیرد و توصیههای آخر را میکند:
«ساعت 7، من و آقایون بارها رو میبریم فرودگاه، پس تا اون موقع، ساکا رو بیارین توی لابی.
نکته دوم: اتاقا رو تا ساعت 2 خالی کنید، دو تا اتاق رو قرار شد نگه داریم، یکی زنونه، یکی مردونه تا ساعت 5... 5 بعدازظهر، همینجا باشین که بریم سمت فرودگاه.»
- 5 اینجا باشیم؟ 6 ساعت زودتر؟ نمیشه بعد مغرب...
حرفم تمام نشده
مطار
مشغول جمعو جور کردنم که گوشیم زنگ میخورد:
- سلام علیکم، بفرمایید...
یکی از همسفرها از فرودگاه زنگ زدهاست.
- چمدوناتون بزرگه، اینجا قبولش نمیکنن. یه ساک بخرین بیاین فرودگاه تا وسایل رو جابجا کنید و بشه 4 تا.
یخ میزنم. ساعت را نگاه میکنم. ده و نیم است. تا برویم و برگردیم، محال است به روضه منوره برسم، پس کی زیارت وداع بخوانم، کی برای آخرینبار ضریح پدربزرگ را ببینم؟ میشود مادر را تنها راهی کنم؟ عاقلانه است؟ مادرم را که زبان بلد نیست، تنهایی بفرستم؟ اگر اتفاقی بیفتد، خودم را میبخشم؟ به پدر چه بگویم؟ خودم را فحش میدهم که وقتی میتوانستم 4 چمدان ببندم، چرا 3 تا بستم! همهاش تقصیر خودم است و به هیچکس ربط ندارد.
وسایل را رها میکنیم، کیف دستیام را بر میدارم و با مادر پایین میرویم. از همان دم هتل، یک چمدان میخریم و کنار خیابان منتظر وسیله نقلیه میمانیم.
«فرودگاه چی میشد... انگلیسیاش AIRport اما عربیاش؟» بین واژههای ذهنم میگردم. یادآوری تابلوهای خیابان، چراغ را توی ذهنم روشن میکند: مَطار یعنی محل پرواز...
ماشین دراز قرمزرنگی، بوق کوتاهی میزند و جلویم میایستد. چراغ کوچک اُجره، روی سقف ماشین، خیالم را راحت میکند. 1
سعی میکنم مقصد را به زبان فصیح عربی تلفظ کنم. تنها حرفش، ت دستهدار است. یاد کلاسهای تجوید میافتم. سال دوم دبستان، منطقه 3. استاد شِیبَةُالحَمدِی، تمرکز میکنم و میگویم: «مَطارُ المدینه»
- هان!
این تنها واکنش راننده است و همچنان توی صورتم نگاه میکند. نفس عمیقی میکشم، یکبار تمام حروف را مرور میکنم، فقط طاء مخرج متفاوت با زبان فارسی دارد. زبانم را پشت دندانهای نیش بالا میگذارم. حواسم باشد تفخیم طاء را رعایت کنم و با تمرکز کامل دوباره میگویم: «مطار المدینه»
- هان!
مستأصل میشوم. تمام زحماتم بر باد میرود. Air port را هم متوجه نمیشود. مادر میپرسد: «چی شد؟»
- نمیفهمه مامان! بریم سراغ یه ماشین دیگه...
از ماشین فاصله گرفته و به سمت انتهای ماشین میروم تا خودروی دیگری بگیرم که یکهو راننده، دستش را روی بوق میگذارد و با فاصله، چند بوق میزند. برمیگردم و میشنوم: «مطار المدینه.»
هر چه فحش است، توی ذهنم ردیف میکنم! «منم همینو گفتم دیگه...»
در ماشین را باز میکنم و پایم چپم را داخل خودرو میگذارم و مینشینم. قیمت نپرسیدم.
- کَم؟
- خمسین ریالاً
- لاموجود... ثلاثین و خمساً موجود فقط!
-خمسین ریالاً
کیف پولم را جلویش میگیرم و میگویم: «نعم حاجی! عفواً لاموجود.»2
با 35 ریال معاملهمان میشود که ما را تا فرودگاه برساند. در بینراه، قبرستان شهدای حَرّه را به مادر نشان میدهم. نتیجه یک قتلعام، تجاوز و...3 به فرودگاه میرسیم و به همسفران زنگ میزنم. کنار یکی از سولههای فرودگاه پیدایشان میکنیم. هر 4 نفر کنار دیوار روی پا نشستهاند. ما را میبینند، بلند میشوند و کلی سرزنش درباره تعداد چمدانها! ساک اول دو طبقه که باز میشود، یکی از آقایان دست میکند و لولههای کاغذ کادو بیرون کشیده و میگوید: «اینا رو هم دست بگیرین.»
پ.ن:
1. تاکسیهای عربستان سفید رنگ است و شبیه تاکسیهای کشورمان با علامت و نشان و نوشتههای روی ماشین، از سایر خودروها، متمایز است. بعضی از ماشینها هم شبیه آژانسهای مسافری، چراغ آهنربایی دارند که روی آن کلمه أُجره نوشته شده وروی سقف ماشین میگذارند
2. – چقدر؟
- 50 ریال
- ندارم، فقط 35 ریال هست.
- 50 ریالهها
- باشه حاجی، ببخشید، ندارم.
3 . واقعه حره، یکی از تلخترین وقایع تاریخ مدینه است. بعد از عاشورا، مردم مدینه به اعتراض، علیه حکومت اموی شورش میکنندو یزید ملعون دستور میدهد سه روز جان، مال و ناموس اهلمدینه غیر از خانه امام چهارم، بر سربازان حکومت، حلال است. شرح کاملش را در کتابهای تاریخ بخوانید