⠀

⠀

مناره سیزدهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 20/9/1388؛ 24 ذی‌الحجه 1430
نماز صبح را می‌خوانیم و در همان گرگ و میش هوا، هم‌سفران را راهی می‌کنیم. امروز کاروان باز می‌گردد. تا دم هتل، بدرقه‌ و برایشان سفر خوبی را آرزو می‌کنیم. فقط ما 9 نفر و 3، 4 نفر از مسئولین کاروان می‌مانیم. آن‌ها هم امشب با پرواز ایران‌ایر باز می‌گردند.
قرارهایمان را هم می‌گذاریم. آقای محمدی به واسطه تجربه‌اش، عملاً هدایت جمع را بر عهده می‌گیرد و توصیه‌های آخر را می‌کند:
«ساعت 7، من و آقایون بارها رو می‌بریم فرودگاه، پس تا اون موقع، ساکا رو بیارین توی لابی.
نکته دوم: اتاقا رو تا ساعت 2 خالی کنید، دو تا اتاق رو قرار شد نگه داریم، یکی زنونه، یکی مردونه تا ساعت 5... 5 بعدازظهر، همینجا باشین که بریم سمت فرودگاه.»
- 5 اینجا باشیم؟ 6 ساعت زودتر؟ نمیشه بعد مغرب...
حرفم تمام نشده

  که همه با هم از شلوغی فرودگاه و مسیرش می‌گویند. تنها مخالف منم. چاره‌ای نیست. ساعت 5، یعنی حدود 11 ساعت دیگر باید وداع کنیم و من هنوز یک دل سیر زیارت نکرده‌ام.
برمی‌گردیم بالا. چمدان بستن با من است. جمعاً در 3 چمدان، وسایلمان را جا می‌دهم. می‌توانم 4 تایش کنم، اما ترجیحم همیشه تعداد کم بوده تا آمارش از دستم در نرود. وسایل را قبل ساعت 7 به طبقه همکف می‌برم و خواب تنها چیزی است که لازم دارم.
برای ساعت 9 ونیم  بیدار می‌شوم. به ساعت صبح حرم نمی‌رسیم. امروز جمعه است، زمان حضور خانم‌ها در روضه، یکساعت کمتر است تا مسجد برای نمازجمعه، مهیا شود. با مادر قرار می‌شود کارهایمان را بکنیم، ساک‌دستی‌ها را ببندیم و برای 11 و نیم به سمت حرم برویم. که بتوانیم ظهر داخل روضه برویم، وداع کنیم و دل‌هایمان را همان گوشه حرم بگذاریم.


مطار

مشغول جمع‌و جور کردنم که گوشیم زنگ می‌خورد:
- سلام علیکم، بفرمایید...
یکی از همسفرها از فرودگاه زنگ زده‌است.
- چمدوناتون بزرگه، اینجا قبولش نمی‌کنن. یه ساک بخرین بیاین فرودگاه تا وسایل رو جابجا کنید و بشه 4 تا.
یخ می‌‌زنم. ساعت را نگاه می‌کنم. ده و نیم است. تا برویم و برگردیم، محال است به روضه منوره برسم، پس کی زیارت وداع بخوانم، کی برای آخرین‌بار ضریح پدربزرگ را ببینم؟ می‌شود مادر را تنها راهی کنم؟ عاقلانه است؟ مادرم را که زبان بلد نیست، تنهایی بفرستم؟ اگر اتفاقی بیفتد، خودم را می‌بخشم؟ به پدر چه بگویم؟ خودم را فحش می‌دهم که وقتی می‌توانستم 4 چمدان ببندم، چرا 3 تا بستم! همه‌اش تقصیر خودم است و به هیچ‌کس ربط ندارد.
وسایل را رها می‌کنیم، کیف دستی‌ام را بر می‌دارم و با مادر پایین می‌رویم. از همان  دم هتل، یک چمدان می‌خریم و کنار خیابان منتظر وسیله نقلیه می‌مانیم.
«فرودگاه چی می‌شد... انگلیسی‌اش  AIRport اما عربی‌اش؟» بین واژه‌های ذهنم می‌گردم. یادآوری تابلوهای خیابان، چراغ را توی ذهنم روشن می‌کند: مَطار یعنی محل پرواز...
ماشین دراز قرمزرنگی، بوق کوتاهی می‌زند و جلویم می‌ایستد. چراغ کوچک اُجره، روی سقف ماشین، خیالم را راحت می‌کند. 1
سعی می‌کنم مقصد را به زبان فصیح عربی تلفظ کنم. تنها حرفش، ت دسته‌دار است. یاد کلاس‌های تجوید می‌افتم. سال دوم دبستان، منطقه 3. استاد شِیبَةُ‌الحَمدِی، تمرکز می‌کنم و می‌گویم: «مَطارُ المدینه»
- هان!
این تنها واکنش راننده‌ است و همچنان توی صورتم نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌‌‌کشم، یک‌بار تمام حروف را مرور می‌کنم، فقط طاء مخرج متفاوت با زبان فارسی دارد. زبانم را پشت دندان‌های نیش بالا می‌گذارم. حواسم باشد تفخیم طاء را رعایت کنم و با تمرکز کامل دوباره می‌گویم: «مطار المدینه»
- هان!
مستأصل می‌شوم. تمام زحماتم بر باد می‌رود. Air port را هم متوجه نمی‌شود. مادر می‌پرسد: «چی شد؟»
- نمی‌فهمه مامان! بریم سراغ یه ماشین دیگه...
از ماشین فاصله گرفته و به سمت انتهای ماشین می‌روم تا خودروی دیگری بگیرم که یکهو راننده، دستش را روی بوق می‌گذارد و با فاصله، چند بوق می‌زند. برمی‌گردم و می‌شنوم: «مطار المدینه.»
هر چه فحش است، توی ذهنم ردیف می‌کنم! «منم همینو گفتم دیگه...»
در ماشین را باز می‌کنم و پایم چپم را داخل خودرو می‌گذارم و می‌نشینم. قیمت نپرسیدم.
- کَم؟
- خمسین ریالاً
- لاموجود... ثلاثین و خمساً موجود فقط!
-خمسین ریالاً
کیف پولم را جلویش می‌گیرم و می‌گویم: «نعم حاجی! عفواً لاموجود.»2
با 35 ریال معامله‌مان می‌شود که ما را تا فرودگاه برساند. در بین‌راه، قبرستان شهدای حَرّه را به مادر نشان می‌دهم. نتیجه یک قتل‌عام، تجاوز و...3  به فرودگاه می‌رسیم و به همسفران زنگ می‌زنم. کنار یکی از سوله‌های فرودگاه پیدایشان می‌کنیم. هر 4 نفر کنار دیوار روی پا نشسته‌اند. ما را می‌بینند، بلند می‌شوند و کلی سرزنش درباره تعداد چمدان‌ها! ساک اول دو طبقه که باز می‌شود، یکی از آقایان دست می‌کند و لوله‌های کاغذ کادو بیرون کشیده و می‌گوید: «اینا رو هم دست بگیرین.»


پ.ن:

1. تاکسی‌های عربستان سفید رنگ است و شبیه تاکسی‌های کشورمان با علامت و نشان و نوشته‌های روی ماشین، از سایر خودروها، متمایز است. بعضی از ماشین‌ها هم شبیه آژانس‌های مسافری، چراغ آهن‌ربایی دارند که روی آن کلمه أُجره نوشته شده وروی سقف ماشین می‌گذارند
2. – چقدر؟
- 50 ریال
- ندارم، فقط 35 ریال هست.
- 50 ریاله‌ها
- باشه حاجی، ببخشید، ندارم.
3 . واقعه حره، یکی از تلخ‌ترین وقایع تاریخ مدینه است. بعد از عاشورا، مردم مدینه به اعتراض، علیه حکومت اموی شورش می‌کنندو یزید ملعون دستور می‌دهد سه روز جان، مال و ناموس اهل‌مدینه غیر از خانه امام چهارم، بر سربازان حکومت، حلال است. شرح کاملش را در کتاب‌های تاریخ بخوانید

مناره سیزدهم: بدرقه

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از خوشی‌های سفر حج، که از سال‌ها‌ قبل، آرزویش را داشتم وهر بار به آن فکر می‌کردم، قند توی دلم آب می‌شد، شرکت در دعای کمیل مدینه‌بود. نمی‌دانم از چه سالی، اما از وقتی یادم می‌آید هر شب جمعه، در ایام حج، زیرنویس تلویزیون خبر از پخش مستقیم دعای کمیل در مدینه می‌داد که با احتساب اختلاف ساعت کشور ما و عربستان، به آخر شب موکول می‌شد. خیل عظیم زائرین ایرانی را از پشت شیشه تلویزیون دیده بودم که شب جمعه‌ای در بین‌الحرمین مدینه، صدای «إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ» شان در سرزمین وحی طنین‌انداز می‌شد. مأمورین سعودی هم بودند، اما کاری به این جمعیت نداشتند. تصور حضور میان زائرین شب‌جمعه در بین‌الحرمین، آرزوی غریبی نبود. به هتل برمی‌گردم و برای نماز مغرب، خودم را به صفوف مسجدالنبی می‌رسانم. صف‌هایی که هر روز تراکم و تعدادشان کمتر می‌شود. در همین حد می‌دانم  دعای کمیل به ساعت عربستان، حوالی ده‌شب برگزار می‌شود.
 بعد نمازعشاء، ساعت 8 راهی بین‌الحرمین می‌شوم. از همیشه خلوت‌تر است. سکوت در اینجا همراه چترهای سایبان، سایه انداخته‌است. اکثر چراغ‌های محوطه خاموش است. سایبان، جلوی رسیدن نور ماه را به زمین می‌گیرند. چند نفری در این محوطه وسیع، به صورت پراکنده نشسته‌اند و هر کس مشغول کار خودش است. انگار نه انگار که باید خبری باشد.
جانمازم را کنار دیوارهای مسجدالنبی می‌اندازم و می‌نشینم. «احتمالاً زیادی زود رسیدم... وگرنه میان دیگه، مث همیشه... حالا دوساعت مونده...» دو ساعت مانده، تبدیل می‌شود به یک‌ساعت و نیم... اما خبری نیست. نه ازمأمورین سعودی، نه احتمالاً تدارکات ایرانی که بیایند و زیرانداز و نرده و... را در جایش بگذارند.
گوشی‌ام زنگ می‌خورد. مادر است و سراغم را می‌گیرد. چند دقیقه بعد، خودش هم می‌رسد:
- منتظر نباش! امشب دعای کمیل نمی‌خونن.
- چرا؟
- تعداد زوار ایرانی کمه، دعا برگزار نمیشه و هفته پیش، آخرین دعای کمیل بود.
سطل آب‌یخ را کسی روی سرم خالی می‌کند. مزه زیارت امروز عصر بقیع، هنوز زیر زبانم است که این خبر، حلاوتش را می‌کاهد؛ با ذوق جریان را برای مادر تعریف می‌کنم و قرار می‌شود فردا با هم به زیارت بقیع برویم و آخرش می‌گویم : «شما برین، خودم میام.»
- زود بیا که بی‌شام نمونی.
- از گلوم پایین نمیره، درد می‌کنه.
- پس اومدی، بیا اتاق فائزه اینا... می‌گف شیربادوم خوبه برات.
مادر می‌رود و با حسرت کمیل می‌مانم. درست مثل حسرتِ خواندنِ زیارت حضرت مادر در روز شهادتشان.
*
فاطمیه دوم، مدینه عجیب بوی غم گرفته‌‌است. به وضوح تعداد مأمورین سعودی بیشتر‌است. مثل همیشه سر قرار حاضر می‌شویم. بعد از نمازصبح، بین‌الطلوعین، بین‌الحرمین، زیر پرچم سبز رنگ «یاقمر بنی هاشم» جمع می‌شویم. کاروان‌ها هر کدام دایره‌وار، نشسته‌اند و کسی میان جمع‌شان، روضه می‌خواند.
اکثر کاروان‌ها ایرا‌‌‌‌نی‌اند. کم‌کم بچه‌ها جمع‌می‌شوند و مدیرکاروان، از همه می‌خواهد که بنشینیم و روحانی‌کاروان، بسم اللهش را می‌گوید... مأمورین به سمت کاروان ما می‌آیند و می‌گویند بلند شوید. بار اول اعتنا نمی‌کنیم. روال همین است، می‌آیند، می‌گویند و می‌روند. حاج‌آقا ادامه می‌دهند، اما به دو دقیقه نمی‌کشد که با صدای«رو... رو» به داخل صحن مسجد النبی اشاره می‌کنند.
 مدیرکاروان می‌گوید: «درگیر نشین، داخل صحن برین.»

 داخل می‌رویم و می‌نشینیم. لحظه‌ای بعد بلندمان می‌کنند. می‌ایستیم و حاج‌آقا ادامه می‌دهد؛ اما باز هم رها نمی‌کنند و حرکتمان می‌دهند. همه در بین‌الحرمین، نشسته‌اند؛ ولی روی کاروان ما زوم کرده‌اند. کاروانی دخترانه، همه با چادر مشکی. عظمت امانت مادر را نمی‌توانند ببینند. نمی‌خواهند بگذارند دعا بخوانیم، روضه گوش‌بدهیم و در مصیبت مادرمان اشک بریزیم.
حرف که گوش نمی‌دهیم، مأموری دست روحانی کاروان را می‌گیرد. حاج‌آقا سالار سمتش می‌رود و با لبخند می‌گوید: «محمد، سلام علیکم...» روی گشوده و ماچ و بوسه حاج‌آقا جواب می‌دهد.2
حاج‌آقا سالار می‌گوید: «دور حاج آقا وزیری رو بگیرین و آهسته آهسته راه می‌رویم.»
آن روز، آواره‌مان می کنند،  روضه‌هایمان طعم آوارگی می‌گیرد، مزه بی‌کسی، با چاشنی آزار... یاد بانو، طفلان یتیمش، صحرای کربلا...
 اینها احتمالاً تخم و ترکه همان‌هایند. هنوز هم کینه بدر دارند؛ هنوز راضی نشده‌اند بعد از پهلوی شکسته‌مادر، فرق شکافته پدر، لخته‌های جگر امام دوم و صحرای کربلا...
حالا حتی نمی‌گذارند روضه بخوانیم، مویه‌کنیم، گریه کنیم. بیت‌الاحزان را که خیلی‌وقت پیش، خراب کردید. مطمئن‌باشید صدایمان بلند نمی‌شود تا به گوش اغیار برسد، کسی را بی‌خواب کند و آسایش بقیه از بین برود.
*
این بار تنها سرم را به دیوار مسجدالنبی تکیه می‌دهم، مفاتیحم را باز می‌کنم و آرام می‌خوانم: «اللهم انی اسئلک بقدرتک التی وسعت کل شیء...»

پ.ن:
1. خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟
2. اول فکر می‌کنیم حاج‌اقا با مأمور سعودی آشنا درآمده‌است. بعد شیرفهم شدیم اسم عام در عربستان برای آقایان، محمد است. یعنی به جای ما که در فارسی می‌گوییم ببخشید آقا، ان‌ها صدا می‌زنند محمد