⠀

⠀

الی طریق الکربلاء8

دوشنبه 93/9/24
  • این بار چندساعتی را مهمان حرم حضرت پدرم.
  • از ایوان نجف آغاز می کنم «ایوان نجف عجب صفایی دارد» عجیب، عجیب... حیف که تمام کاشی های طلایش خراب شده، کهنه شده، کاش بازسازی شود.

    فقط همان مصراع اول، مصراع دومش را نیستم... حرم حضرت پدر، خیلی غریب بود. کوچک...
        
  • ساعتی در روضه منوره شان. زیارت مطلقه، حال و هوای خودش را دارد، تا به حال سراغش نرفته بودم. از ورودی نجف، دعا دارد و قدم به قدم تا روضه... و من بی اذن آمده ام تا روضه و تازه کتاب دعا باز می کنم و شرمگین می شود که آداب حرم علوی را بجای نیاوردم.
  • در زیارت مطلقه، درست در همان جایی که دلت برای حضرت ارباب، تنگ می شود، وسط زیارت نامه، نوشته «پس ضریح را ببوس و پشت به قبله بایست و رو به جانب قبر امام حسین (علیه السلام) کن و بگو: السلام علیک یا اباعبدالله...»
  • چقدر اینجا غریب است، چقدر کوچک است، چقدر مظلومند... اینجا حرم بابای همه امت است. اما حتی خادمینش هم در این ایام شلوغ، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کند.
  • این بار تمام قد، در آغوش پدر، جای می گیرم. «بابا! ما تحمل غم دردانه ات را نداشتیم. کربلا سنگین بود، سخت بود، خدا به عمه جانمان صبر دهد، ما بعد 1400 سال، آن هم نه در عاشورا، بل در اربعین، نتوانستیم غم حضرت عمه را سبک کنیم، شرمنده ایم پدر! غم کربلا، صاحبی دارد که فقط او توانش را داشت. عمه جان، ببخش که باز هم این ماییم که باید از غم حضرت ارباب، با تو سخن بگوییم و تو اشک از چهره مان بزدایی»

    البته اینقدرها هم خلوت نبود... اکثراً هم ایرانی بودند. سه، چهار ردیف آدم دور ضریح بودند... برای لحظاتی، تمام قد خودم را گذاشتم در آغوش حضرت پدر.
         
  • چقدر دلم می خواهد، سر یکی از تاک های ضریحتان را بگیرم و با خود ببرم تا خانه. تا هر وقت دلتنگتان شدم، از همان تاک، خودم را برسانم در جوارتان و در حرمتان آرام گیرم.

    به قول عزیزی، در حرم حضرت پدر،«همه چیز را نقش تاک و انگور زده اند، و گمانم این یعنی: مستی تمام عالم
    از اینجا نشأت گرفته» و این خوشه های تاک، سراسر هستی را تسخیر کرده.

    عکس ها را گونه ای چیدم که تقریبا تمام نماهای مختلف ضریح دیده شود. ضریح تاک نشان حرم حضرت پدر
       
  • نماز صبح را هم می خوانیم...
  • هتل، خواب، و صدایم که می رود تا دیگر در نیاید؛ صبحانه...

    صبحانه، روی اجاره اتاق بود. و زحمت گرفتنش را آقایان کشیدند و ما بیشتر خوابیدیم.  یک صبحانه در آرامش کامل، شکر.
        
  • و مادر زنگ می زند و خبر پرواز عزیزی را می دهد که ساعاتی دیگر تا خانه ابدی، بدرقه اش می کنند؛ «انا لله وانا الیه راجعون» و شاید تعبیر خوابی که شب گذشته، همسفر دید...
  • و وداع با همسفری های عزیز که بلیط شان زودتر از ماست. ساعت یک ونیم.
  • تخلیه می کنیم. حالا 9 ساعتی زمان داریم تا پرواز...
  • صف کناره بازار، نزدیک بیت عالم بزرگ عراق، جلب توجه می کند. اکثرا روحانی اند و طلبه... شاید آقا، امروز اذن ورود داده اند؟!
  • و عکسی در مقابل باب القبله حرم حضرت پدر، با همین دوربین های فوری.
  • نماز و حرم که البته به در بسته می خوریم و در همان لحظات، می شوم مترجمی دست و پا شکسته بین دو دختر نوجوان عراقی و افغانی ساکن ایران.
  • و چند عکس بعد از نماز با ایوان حرم حضرت پدر؛ می رویم ابتدا عکس های باب القبله را می گیریم و بعد می رویم سراغ «و ذروا البیع»، خرید تبرکی برای اهل خانه.همین 4 قلم جنس، 3 ساعتی وقت می گیرد، از اواخر راه، دیگر پاهایم یاری نمی کند. بر می گردم در همان باب القبله، به انتظار همسفران.
  • ورودی باب القبله، بلندگویی دارد برای اعلام گمشدگان و قرارها و معمولاً به زبان فارسی؛ هر اعلام را با «یاعلی» ختم می کند.
  • تماس با «ابومرتضی» برای اینکه بپرسیم کی می آید دنبالمان، قرار می شود بعد از نماز مغرب و عشاء.
  • همسفری، از فرودگاه خبر می دهد، همه چیز عادی است و عجله نکنید برای آمدن... همان سه ساعت قبل پرواز راه بیفتید، کافی است.
  • «کباب ایرانی» نجفی را هم نوش جان می کنیم، در مطعمی که اگر در ایران بودیم، حتی نگاه چپ هم به آن نمی کردیم. پرسی، 5000 دینار؛ بدون پلو خواستیم. حتی در رستورانشان هم غذای بدون چلو را فقط با بشقاب سرو می کنند، بدون کارد، چنگال، قاشق. :|

    کباب تا آنجایی که ما می دانیم، غذای سنتی ایرانی است. سرو کباب، صرفاً با بشقاب. البته خوشمزه بود.
       
  • یعنی اینجا سیاست های غلط اقتصادی روی اعصابت رژه می رود. کشوری که از لحاظ اقتصادی، صنعتی، حتی شهرسازی به مراتب عقب تر از ماست، وارد که شدم، یاد ایران قبل از انقلاب می افتادم و تنها چیز متمدنش، ماشین های آخرین مدل است در کوچه های خاکی، آن وقت ارزش پولشان، سه برابر ماست!هر 1000 دینار عراقی، سه هزار تومان است...
  • قرار را می گذاریم بعد نماز؛ باب القبله... این دومین نماز جماعتی است که اقامه می کنم. یکی نماز صبح و دیگری نماز مغرب. کنار فرش ها، خودمان را جا می دهیم. صحن ها دیگر ظرفیت ندارند. دریغ از یک خادم برای مرتب کردن صفوف.
  • بعد نماز مغرب، سریع، نماز لیلة الدفن می خوانیم برای مرحوم تازه گذشته... نماز عشاء، زیارت وداع و تمام!
  • هتل که می رسیم، ابومرتضی آمده، بارها را جابجا می کنیم وراه می افتیم. ترافیک ورودی فرودگاه سنگین است. ساعت از 7 گذشته که می رسیم به فرودگاه.
  • ابومرتضی، علاقه دارد سر بحث را باز کند، همسفرها که خیلی عربی بلد نیستند و حقیر هم که فقط کمی بیشتر بلدم، صدایم در نمی آید. یکی دوبار با همان صدایی که از ته چاه در می آید، جواب ابومرتضی را می دهم. پیشنهاد می کند برویم صیدلیه و «شراب»، «مشروب» بگیریم. مدتی می گذرد تا بفهمم منظورش، این است که از داروخانه، شربت بگیریم. (شراب و مشروب در عربی به معنای دارو و همان شربت است. ولی ما به معنای سکر، استفاده می کنیم.)
  • ورودی فرودگاه، به قاعده حداقل یک ساعت، ترافیک آدم است. «ابومرتضی» با یک پلیسش دوست می شود و ما را ضرب الأجل، عبور می دهد...
  • 3 ایست کنترل بلیط دیگر را هم رد می کنیم. پلیس های زن چاق عراقی در کنار پلیس های مرد، دم همه گیت ها هستند. با مقنعه های صورتی چرک و یونیفوم کت وشلوار پلیسی.
  • دختری ایرانی، روی ویلچر نشسته، وقتی می بیند دیگر توان ایستادن ندارم، پیشنهاد میدهد از ویلچر استفاده کنم. اما ترجیح می دهم با پای خودم که آمده ام، با پای خودم باز گردم.
  • 20:17، بالاخره وارد سالن ترانزیت می شویم. یک لیوان آب گرم، کمی صدایم را باز می کند.
  • و بالاخره حدود 20 دقیقه مانده به پرواز، کانتر پرواز ما، باز می شوم. دو قدم بیشتر نیست تا هواپیما. سوار می شویم.
  • این بار ردیف وسط و فشردگی بیش از حد صندلی ها، حتی همدردی مهمان دارها را هم برمی انگیزد.
  • خواب، تنها چیزی است که نیاز دارم. از هوش می روم. صندلی جلویی، کمی داده است عقب. زانوی پای راستم، اذیت می شود. اگر تذکر همسفر نبود درباره جانباز بودنشان، لحظه ای در تذکر دادن، درنگ نمی کردم.
  • هر چند در تیک آف، تأخیر داشت، اما این بار پرواز، یک ساعته می نشیند...جلوتر از همسفرها، راه می افتم تا کندی قدم هایم، معطلشان نکند. خروجی ترانزیت، به هم می رسیم.
  • بعد ما پروازی از احتمالاً دبی می نشیند. چندین پرواز از نجف با تیپ های مذهبی، چادری و این مسافرین، بدجور توی ذوق می زنند با این سر وشکل، با موهایی که نصفه شبی درست کرده اند، کروات های آن چنانی و...
  • مهر ورود به تاریخ 93/9/24 می خورد.

    بله، این صفحه آخر گذرنامه است و آنقدر سفر نرفته ام با این گذرنامه که حتی مهر ورود وخروج آخرین سفر، در صفحه قبل ترش بخورد؛ و احتمالاً اخرین سفر است با این گذرنامه. 4، 5 ماه دیگر اعتبار دومین گذرنامه ام تمام می شود. با صفحاتی تقریباً خالی. یک عمره در 5 سال پیش و همین سفر.
        
  • یک لحظه پدر را می بینم که از پله برقی های مشرف به خروجی سالن ترانزیت بالا می رود، به امید دیدنمان. ذوق دیدار پدر، انرژی ام را چند برابر می کند.
  • پله های برقی، کوله ها که الحمدلله سالم رسیدند... و آغوش گرم مادر و پدر... لحظاتی در آغوش بابا درنگ می کنم. «بابا! جایت خالی بود... خیلی»
  • خستگی از سر و کوله مان می بارد. دلمان خانه می خواهد و آب داغ و خواب، اما دلم نمی آید پیشنهاد مادر را که مهمانشان شویم به صرف چای و کیک را رد کنیم.
  • نیم ساعتی کافی شاپ فرودگاه امام، میزبانمان می شود.  به صرف مروری کوتاه بر خاطرات سفر، هر چند از تعریف و همراهی، باز می مانم با صدایی که تصمیم گرفته فعلاً در نیاید.
سه شنبه 93/9/25
  • و حدود 12 بامداد، بعد از رساندن همسفرها به خانه شان، وارد خانه می شوم...
  • دوتا لیوان چهار تخمه برای صدای گرفته، چک کردن ایمیل ها، وبلاگ، نماز، حمام و خواب...
  • این بار خوابش از سفر بیت الله، کوتاهتر بود... دو شب، شهر حضرت پدر ویک شب، همجواری حضرت ارباب... و 4 شب «الی طریق الکربلاء»
اللهم ارزقنا زیارة الحسین فی عامی هذا وفی کل عام وشفاعة الحسین فی الأخره

الی طریق الکربلاء7

یکشنبه 93/9/23
  • بامداد، راه می افتیم سمت حرم، برای خواندن زیارت و وداع... سهممان از حرم حضرت ارباب و حرم عمو، یک ساعت است که بیشترش در صف می گذرد... و نگاهی از دور به ضریح مقدس... یک زیارت نامه، دورکعت نماز زیارت و تمام!
  • 4 می رسیم دم خانه ابوعلی، بسته است و در زدن هایمان بی فایده؛ آخرش یکی از آقایان، از در می کشد بالا و بازش می کند.
  • نماز صبح و خواب تا ساعت 8.
  • خیلی بد است که توی شهر، وقتی خیابان ها را طی می کنی، گنبد های زیبای حسینی و عباسی خیلی دیده نمی شوند.
  • تنها وسیله برای نقل و انتقال، فعلاً گاری است... نفری 15 هزارتومن می گیرد تا برساندمان دم گاراژ کربلا... و به قول خودشان «کراچ!»
  • یاد 72 تن شهر بانو می افتم. زیر پل، کلی مسیر، کلی ماشین... شاید چند کیلومتری را پیاده می رویم. انواع و اقسام وسایل نقلیه که ملت سوارش می شوند. از وانت، کامیون، سه چرخه موتوری تا تریلی که فقط یک کفی دارد، بدون دیواره. می ترسم، نکند مجبور شوم بعد از زیارت، یکی از آقایان دستم را بگیرد و بکشد بالا...
    ایستگاه های پلیس کربلا، شکل جالبی داشت. سقفش، کلاه پلیس بود. داخلش یقه لباس که کروات در قسمت پایین، صندلی میشد. نمی شد خیلی ایستاد برای عکاسی... فقط دعا می کردیم وسیله پیدا کنیم برای رسیدن به شهر حضرت پدر.
       
  • همین جور، ماشین های پر از جمعیت را پشت سر می گذاریم. اتفاقی می رسیدیم به یک اتوبوس 2طبقه خالی. به همسفر می گویم: اگر رفتیم، برویم طبقه بالا. به شوهرش که می گوید، او لبخندی می زند که: «اگه اینقدر زرنگ بودین که تونستین سوار شید، برید بالا.» دست کممان گرفته اند.
  • درهای اتوبوس باز می شود. جمعیتی می روند داخل، به سختی، دستم را به میله در می گیرم و حائل می کنم؛ دوستم را می فرستم تو، خودم به زور وارد می شوم. دست دیگری را می کشم داخل. بقیه می گویند شما بروید، ما می آییم.می رویم طبقه بالا، تقریبا خالی است. هم می نشینیم و هم جا می گیریم برای همسفرها. خدایا شکر در این بلبشو، سوار شدیم و نشستیم. آن هم در یک ماشین سقف دار، زیر باران. (باید باشی تا بدانی بودن در اتوبوس، چه نعمتی است.)

    اینها نمایی است از پنجره اتوبوس، کلی زائر بدون وسیله نقلیه و آن هایی هم که وسیله پیدا کرده اند...
       

    در کامیون، بدون سقف، زن و مرد. صحنه گاراژ کربلا، قیامت را تداعی می کند. هر کسی فکر خودش است که یک جور وسیله ای پیدا کند. البته روز قیامت، هر کس، فقط خودش را می بیند، اما اینجا هر کس، فکر خودش است و همراهانش.
         

    اینها تازه قسمت های خوب ماجراست. وانتی دیدم که کامل، بار گوجه زده بود. دو یا سه نفر، پایشان را گذاشته بودند روی سپر، و با دست جعبه های گوجه را گرفته بودند که نیفتند. هر ماشینی که قابلیت داشت کسی رویش سوار شود، سوار شده بود. و تازه خیل جمعیتی دیده می شد که با پای پیاده و به امید یافتن وسیله ای،  به سمت نجف در حرکتند.
        
  • دعوا می شود، برخی تمام ثواب زیارت را همین جا خرج می کنند. آقایان بلند می شوند و جایشان را می دهند به خانم ها. مرد میانسالی دلگیر است، غر می زند. می گوید دو روز است که همسرش را در شلوغی کربلا گم کرده.
  • تا حدود ستون 650 می رود و همه را همین جا پیاده می کند. وسط جاده، کراچ دیگری است. جایی که راه ها جدا می شود، نجف، مهران، شلمچه... هنوز برخی ها خیرات می کنند، خیرات آب... فدای لب تشنه ات «یا حسین»
  • سراغ ماشین های نجف را می گیریم. هی احاله مان می دهند جلوتر... دم اذان است، وارد موکبی می شویم که نماز بخوانیم. صاحب موکب، مانع ورود می شود «ماکو!»
    - فقط صلاة... فقط
    راضی می شود. بنده خدا حق دارد. بعد 20 روز می خواهد، بساطش را جمع کند وبرود دنبال زندگی اش... برایمان مهر و جانماز هم می آورد. بعد ما، یک کاروان دیگر هم برای نماز، اتراق می کند.
  • دیگر نباید فکر کرد به لباس هایی که قابل تعویض ندارند و آنقدر خاکی و گلی شده که دیگر رغبتی به خواندن نماز با آن ها نداشته باشم. چاره‌ای نیست. تنها چیزی که می توانم عوض کنم، چادری است که علیرغم مخالفت دوستان، با خودم آوردم و تقریباً همه نمازها را لااقل با چادر تمیز خواندم.
  • وضو را در همان جا با بطری آب می گیریم و چقدر خوب که اینجا نمازها شکسته است.
  • یکی از آقایان، تماس می گیرد با آشنایی که در نجف دارد، بعد از کلی چک و چانه، قرار می شود ماشینی بفرستد، ستون 600.  ستون 638 هستیم، قریب 2 کیلومتر راه. الان آن قدر خسته هستیم که حتی یک متر را هم ترجیح می دهیم نرویم.
  • به یکی از این موتور سه چرخه ها می رسیم. می گوید نفری 1000 دینار می گیرد تا ستون 600 ما را برساند. بی خیال.
  • نم باران می زند، همسفر سید، شال سبز عربی اش را می اندازد روی سر همسرش. BMWای برایمان می ایستد. راننده، سید است، سؤال می کند که آیا ما هم سیدیم؟! و بعد سوارمان می کند تا یکجایی برساندمان؛ و این شال سبزی است از آبروی رسول خدا... کمی جلوتر، همسفرهایمان که جلوتر از ما در حرکتند را هم سوار می کند. می گوید تا حیدریه می رود. (حیدریه، شهری است میان نجف و کربلا) اصرار که به منزلش برویم. حیف که قرار است یک نفر بیاید دنبالمان.
  • عمود 600، موکب «فاطمة الزهراء» هنوز برپاست، دوتا چادر، و روبرویش، ایستگاه صلواتی آب و چای و یک سوپر کوچک کویری.

    ستون 600 و موکب «فاطمة الزهراء ـ سلام الله علیهاـ»
        

    عمود 600
    1- سوپری در وسط جاده نجف به کربلا...
    2-موکب روبرو که چای و آب می داد. چادر سمت چپ جاده است.
    3- گذاشتم اسمش را «موتور پول» تا جایی که جا داشت، مردم سوارش می شدند. ظاهرا تا وسط راه هم بیشتر نمی رفتند، چون خیلی تردد می کردند. همسفر می گفت این موتورپول ها، در خیابان های نجف، تردد می کنند. خوش بینانه این است که شهرداری آن ها فرستاده تا کمکی باشند برای حمل و نقل زائرین و بدبینانه می شود که آمدند تا از تقاضای مردم بهره بگیرند برای سود کردن. قیمت هایشان هم به نسبت بالا بود.
        
  • پیاده که می شویم، می فهمیم کت یکی از همراهان در ماشین سید جا مانده، پشت شیشه عقب. بی خیال...
  • چشم به راه ماشینی هستیم که قرار است بیاید.
  • سید ما را پیاده کرده وسر وته می کند، ده دقیقه نمی شود که از جلویمان رد می شود. می رود، موقع برگشت با دست تکان دادن ما، خودش هم می ایستد و کت را می دهد. قسمت بود که گم نشود...
  • کفش، کوله، راه، عمود 600، چای عراقی، ناهار برنج و نخود، پسته، موتورهای سه چرخ که پر می آیند و خالی باز می گردند و...
  • دقیقا دوساعت منتظر می مانیم تا «ابومرتضی» برسد. همسفر جلوی ماشین سید را می گیرد تا برایش ترجمه کند که ابومرتضی از آن طرف خط چه می گوید. آن سمت جاده، ایستاده. توی راه، اول خواهرم موفق می شود بگیرتم، بعد مادر و سلام می رسانند به همه.
  • ساعت 4 ونیم روبروی هتل الشفاعة ایستاده ایم. از خستگی روی صندلی های لابی می نشینیم. دختری مهربان از کاروانی که در لابی جمع شده اند برای رفتن به حرم، برایمان آب و آبمیوه می آورد. (آبمیوه اش را اول دیدیم آب سیب قوطی است. باز که کردیم، کاشف به عمل آمد که آب سیب گازدار است. :|) بارهای اضافی را بر می داریم. هتل، باز هم شبی 40$؛ همه زائرین، سال قبل می گفتند که بعد اربعین، نجف خلوت می شود و قیمت های هتل ها، پایین می آید. کاشف به عمل می آید که به دلیل عدم وجود وسایل نقلیه کافی، خیلی از زائرینی که قصد ایران کرده بودند، به نجف بازگشته اند... قرار است تمام گمشده ها هم خودشان را به کنسولگری ایران در نجف برسانند.
  • با این اوصاف، می گردیم و هتل دیگری پیدا می کنیم که ارزش شبی 40$ را داشته باشد. هتلش قابل قبول است. به تمیزی و شیکی هتل های مکه و مدینه هست. اما اتاق هایش کمی کوچک است و از حداقل فضا، حداکثر استفاده را کرده اند. به حدی که اگر بخواهیم جانماز بیندازیم کف اتاق، دقیقاً جلوی در است.
  • بعد از یک هفته، خودمان و وسایلمان را پخش می کنیم. و حمام، آن هم با آب گرم، لباس های تمیز،  و دل پیچه یکی از همسفری ها (الحمدلله ادامه نمی یابد).
  • شام، کمی میوه (پیاز، پرتقال و لیمو)، نان صمون (همان نان های فلافل) دو ساندویچ که نمی دانم چیست (مثلا شبیه همبرگر دراز، البته کمی شیرین است ومزه اش را نمی پسندم.)، نوشابه و ماست مثلاً سفن (عرب ها به ماست سون، می گویند سفن. البته این یکی فقط اسمش سفن بود نه طعم و قیافه اش.)
  • اولین شبی است که بدون سر وصدا می خوابیم. بدون اینکه کسی قرار باشد پایمان را له کند... کسی چراغ روشن کند، حرف بزند، بحث کند، صدایی از راهرو یا اتاق های مجاور، مانع خوابمان بشود. اولین شب آرامش، در جوار حضرت پدر.
  • این بار از آقایان خواهش می کنم مرا شب ببرند و بگذارند حرم حضرت پدر، قرار ساعت یک ونیم.