⠀

⠀

پدر، عشق، پسر (10)

اربعین، پای‌پیاده، حرم حضرت دوست

پنج‌شنبه دوازدهم آذر 1394

و شب، محمدمهدی درست کنار من خوابیده و البته کمی بالاتر، و با هرغلت، یکی از اعضای بدنش با سرم برخورد می‌کند. خواب که نمی‌شود بکنم... آخرش خداخیر دهد مادرش را که پسربچه را آن‌طرفش می‌گذارد و تا صبح و بعد نماز راحت می‌خوابم.

جایی که نداریم برویم. صبحانه می‌خوریم وحرف می‌زنیم، حرف، حرف، حرف، تمامی هم که ندارد. کمی هم احساس سرماخوردگی می‌کنم. آدول‌کلد، قرص ویتامین ث، دم کرده آویشن، روتارین ، آب‌جوش و عسل می‌خورم که خودم را سرپا نگه‌دارم. یکسری از هم‌اتاقی‌های نجف، می‌آیند اتاقمان، از جمله هم‌کاروانی عزیزی که درباره کوله و بار در نجف باهم صحبت کردیم و معترض بود چقدر بار می‌برید؟!... می‌پرسم چطور بود... بنده‌خدا خیلی اذیت شده، هم صندلش بد بوده و پایش را زده، کیفش هم شانه‌اش را له کرده، از همه بدتر با پدر وبرادرش راه افتاده و تقریباً طول مسیر تنها بوده و هم‌صحبت نداشته. از ورودی کربلا مجبور شدند برایش گاری بگیرند... و تازه فهمید چرا یک کوله به این عظمت با خودمان حمل می‌کنیم.

به چند دوست زنگ می‌زنم. البته هرکدامش بعد 500بار گرفتن، می‌گیرد. شارژم تمام می‌شود. می‌زنم *1# می گیرد و گوشی را شارژ می‌کنم، فقط پیامک تأییدش نمی‌رسد. این هم یک چشمه از امکانات همراه اول.

امسال الحمدلله تقریباً هر روز با مادر و پدر حرف زدیم. یکی دوبار هم با خواهر... با پدر حرف می‌زنیم، وقتی می‌گوییم پنجره مشرف است به حرم حضرت ارباب، بدجور هوای دل بابا بارانی می‌شود... بعدها مادر تعریف کرد که پدر رفت توی اتاق و تا مدت‌ها صدای هق‌هق‌اش می‌آمد...

نماز، دعا، زیارت... و محمد مهدی شلوغ می‌کند آنقدر که همه جا را گذاشته روی سرش. آخرش مادر، چندساعتی می‌سپرش دست پدر. اتاق ساکت می‌شود. از فرصت استفاده کرده و می‌خوابم. قرار می‌گذاریم برای ساعت 12، 1 برویم حرم.

لحظه دیدار نزدیک است بازهم دیوانه ومستم

جمعه سیزدهم آذرماه 1394

قصد حرم می‌کنیم و می‌رویم، نیم‌ساعتی طول می‌کشد وارد حرم شویم، از ازدحام دم کفشداری تا ورودی حرم و بعد هم صف‌های طویل برای رسیدن به زیرقبه...

می‌ایستم در صف‌های طویل و پیچ‌در پیچ، یکی از همسفری‌ها هم جلوی من است، در پیچ چهارم حالش خراب می‌شود و از دراضطراری می‌رود بیرون، اول بی خیال می‌شوم، بعد خودم را در را باز می‌کنم، کنارش می‌نشینم تا حالش جا بیاید. بنده خدا کلی عذرخواهی می‌کند و دوباره می‌رویم سر صف...

شلوغی، گرما، فشار... چند جا هم توی لیوان یک بار مصرف آب می دهند... یکی دو خادم مرد با آب پاش روی سر وصورت خانم ها آب می ریزند. اول به ضریح عبدالله مجاب می‌رسیم. سیدی از اولاد امام کاظم (علیه السلام) که ساکن حائر حسینی می‌شود و یکبار وقتی حرم می‌آید و سلام می کند: السلام علیک یا ابتاه، از داخل ضریح جواب می‌آید: و علیک السلام یا ولدی... و معروف می‌شود به همین جواب سلام... عبدالله مجاب

جلوتر ورودی روضه است... و آنجا می فهمم صف طویل دیگری از آن سوی حرم به اینجا رسیده. روبرویم ضریح آقاست... بالاخره بعد از 31 سال می‌رسم زیرقبه، «السلام علی من الاجابة تحت قبة ...»

روی پنجره های ضریح شیشه زده اند که دستان زوار در پنجره های ضریح گره نخورد... آن وقت  جدا کردن عاشق  سخت می شود....
سهم من از 31 سال دوری و این همه التماس دعا که بدرقه ام کرده اند، فقط چند ثانیه است... برای چند لحظه، هر کسی را که یادم می‌آید و همه ملتمسین دعا را دعا می‌کنم، «آقا جان... همه به امید لطف شما دعاهایشان را بدرقه ام کرده اند...»
خدام با متانت و سرعت، زوار را به سمت در خروج راهنمایی می کنند، می‌آیم بیرون، یادم می‌آید برای یک امر مهم زیر قبه دعا نکردم، آنقدر برایم مهم است که یکبار دیگر صف‌های طویل را تجربه کنم تا به زیر قبه برسم. در همین مسیرهای پیچ‌در پیچ، یک آشنا می‌بینم. کلی با هم تا ورودی روضه حرف می‌زنیم و بعد از هم جدا می‌شویم.

حدود ساعت 4 می‌آیم داخل شبستان. همسفرها را اتفاقی پیدا می‌کنم. قرار می‌شود نماز را اینجا بخوانیم و بعد برویم سمت حرم حضرت عمو... نماز را نوبتی و با سختی اقامه می‌کنیم. جا نیست.... با اینکه ایستاده‌ام، اما می‌ترسم خوابم ببرد و وضویم باطل شود... بعد نماز بدون کفش، خودمان را می‌رسانیم حرم حضرت عمو... زیارت‌نامه و نماز زیارت. قرار است برای 6، 6 و نیم هتل باشیم که 8 حرکت است.

وقت نیست تا ضریح حضرت عمو برویم. پیاده از بین‌الحرمین می‌رویم تا حرم حضرت ارباب، کفش‌ها را می‌گیریم و خودمان را می‌رسانیم هتل. با آرامش آخرین صبحانه را هم می‌خوریم. 6 نفری می‌رویم کوچه پشتی هتل، چندتا مینی بوس گرفته‌اند که قرار است ما را یکراست برساند نجف، پارسال ما چه کشیدیم تا به نجف برسیم. تمام طول مسیر از خستگی از هوش می‌روم، فقط وسز راه، آنقدر گرمای بخاری زیاد بود که از خواب می‌پرم. کمی طول می‌کشد تا به راننده حالی کنیم، گرمای بخاری بیش از حد زیاد است.

ستاد عتبات که می‌رسیم، یکدفعه می‌بینم یک صورت خندان دارد برایم دست تکان می‌دهد. یک آشنای دیگر... خبرخوب هم می‌رسد. برای خانم‌ها هتل گرفته‌اند در خیایان روبرو...

دنبال خانم مدیر کاروان می‌رویم. اینجا اتاق است و تخت. حس می‌کنم چیزی سردلم گیر کرده و معده‌ام سنگین شده. بعد نماز تا غروب می‌خوابم. نه ناهار می خورم و نه شام، فقط میوه که زحمت خریدش را آقایان کشیدند. یکسری همسفر بعد نماز می‌رود دنبال خرید سوغات، در حد یک شال و روسری برای پدر ومادر ویک اسباب‌بازی برای خواهرزاده فسقل...

اول قرار بود ساعت 3 حرکت کنیم به سمت فرودگاه، ظاهراً موکول شده به 12و نیم، برای همین فرصت نیست... ساعت حدود 10 است،  با این حساب فقط دو ساعت وقت داریم برای زیارت و وداع. یکی از آقایان هم سرماخورده، همسرش اینجا توی هتل، مثل اسپند است روی آتش، ناراحت که الان نمی‌تواند کنار همسرش باشد، بالای ده بار زنگ می‌زند وسفارش می‌کند وحالش را می‌پرسد.

شهر خالی شده، دیگر از جمعیت میلیونی خبری نیست، اکثر صحن‌ها خالی است... دم در ورودی، نه کفشداری هست و نه امانتداری؛ با این وجود،  نه می‌شود کفش برد و نه گوشی. کلی صندوق امانات هم هست که مسئولش معلوم هست کجاست و کلیدی هم روی صندوق‌ها نیست. یکدفعه یکی از همسفرها دست کسی کلیدی می‌بیند که دارد می‌رود طرف صندوق، او که صندوق را خالی می‌کند ما صندل‌ها و گوشی‌ها را می‌گذاریم داخلش. جاکلیدی‌اش، مچ بندی است پلاستیکی مثل بند ساعت.

شال و روسری پدر ومادر را متبرک می‌کنیم. نماز، زیارت، امین الله، جامعه کبیره و وداع! سر راه نفری یک چفیه عربی بزرگ مشکی هم می‌گیریم. دیگر فرصتی نیست. وسایل را جمع می‌کنیم و می‌رویم دم در، بعد از نیم‌روز همسفری ها را دوباره می‌بینم. بعضی‌ها از این فرصت چندساعته استفاده کرده و اندازه یک چمدان سوغات خریدند. واقعا به نظرم سفر اربعین سوغاتی ندارد. مادر پیامک می‌زند که فردا کسی نمی‌تواند بیاید دنبالتان...

الوداع ای شهر خوبان، الوداع

شنبه چهاردهم آذر 1394

هتل را ترک می‌کنیم و می‌رویم به سمت ستاد عتبات که حالا 7 مینی‌بوس دم در ایستاده تا ما را سلامت برساند به فرودگاه.

اینقدر خسته‌ام که به خواب رفتم، دست خودم نیست. تا فرودگاه خوابم و آنقدر سرد است که ایست اول را آنقدر سریع عبور می‌کنم که همسفری‌ها یک لحظه گمم می‌کنند. همه کوله‌ها را می‌ریزیم روی یک چرخ دستی. تقریباً 4 تا ایست بازرسی است تا به سالن ترانزیت برسیم. سالن قبل وضو گرفتیم... همه کوله‌ها را تحویل بار می‌دهند، مال من می‌ماند. نماز، اتوبوس، هواپیما، پنجره، خواب... صبحانه را که می‌آورند، می‌خورم و دوباره خواب تا فرودگاه تهران.

کسی منتظرمان نیست، حس استقبال را دوست دارم، چه مستقبِل باشم و چه مستقبَل، از هم‌کاروانی‌ها، مدیر و مسئولین کاروان حلالیت می‌طلبیم و خداحافظی می‌کنیم. چند عکس و چند شماره هم ردوبدل می‌شود.کوله همسفر نیامده، همه رفته‌اند و فقط ما مانده‌ایم در سالن... بعد از جستجوی بی‌فایده، مشخصات کوله، شماره وآدرس می‌گیرند که اگر پیدا شد خبر دهند.

با یک ون، می‌آییم خانه ما و مادر با ذوق دم در حیاط می‌آیند استقبال: سلام... زیارت قبووووووووول...

پدر، عشق، پسر (9)

قدم آخر: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...

چهارشنبه بامداد یازدهم آذر 1394، 19 صفر

یک روز مانده به اربعین، حرکت را در مسیر خفیف، ستون 1200 شروع می‌کنیم. دیر بیدار شدم، و همین عجله کار دستم می‌دهد و صابون و چسب زخم گم می‌شود.

هنوز به عروس وداماد نگفته‌ایم که ما کربلا جا داریم. اصلاً نمی‌دانند با کاروان آمدیم. کارجمعی، فرد محور نیست، اما جناب داماد، کمی با جمع هماهنگ نیست. یکهو می‌بینیم نیست... و هی می‌گوید شما بروید و من خود را می‌رسانم... به نظرم وقتی قرار است جمعی حرکت کنیم، جمعی می‌ایستیم.

باز هم شیر داغ توی مسیر پیدا می‌شود. به همسقر می‌گویم نمی‌دانم چرا شیرهای اینجا مزه خاصی دارند. آخرین لیوان شیری که می‌خورم توی گلویم گیر می کند... همسفر دیگر می گوید: «این آخری که شیرخشکش حل نشده بود، همه‌اش ته‌اش وایساده بود...» شیرخشک! من مامانم بهم شیرخشک نداد... بله، معما چو حل گشت، همه‌چیز سخت شود، این همه شیری که در مسیر خوردیم، همه‌اش شیرخشک بوده، نه شیر تازه، برای همین هم طعم خاصی دارد. تا اخر سفر، لب به شیر نمی‌زنم.

مسیر از یک‌جایی دوراهی می‌شود که هر دو راه هم به کربلا می‌رسد، برایم عجیب است که پارسال ما از دوراهی رد نشدیم. همسفر تذکر خوبی می‌دهد: «پارسال ما آخر مسیر، از راه اصلی آمدیم، نه از راه خفیف... این مسیر می‌رسد به خود شهر.» دیگر از عمودهای اصلی خبری نیست، البته باز هم روی عمودها شماره خورده، اما دیگر نمی‌فهمم سر وتهش کجاست.

آخرین موقف‌مان، روبروی خیمه‌های قرآنی بود... ساعت 1بامداد. برگزاری محافل انس با قرآن و تصحیح سوره حمد... نمی‌دانم چرا یاد شهدای قاری در منا افتادم... شهید دانش وشهید حاجی حسنی کارگر...
اینجا ستون‌هایش سر وته ندارد، یکدفعه وارد خیابان می‌شویم... کربلاست. نه از دور حرم حضرت عمو معلوم است و نه حرم حضرت ارباب. پیش از رسیدن به کربلا، گفتیم که ما جا داریم و آدرسش کجاست. تصمیم می‌گیریم اول یک جایی برای عروس وداماد پیدا کنیم وبعد برویم هتل خودمان... بامداد اربعین، هیچ کجا جا نیست. می‌رویم به سمت تل زینبیه، سمت راست، چشمم که به گنبد عمو می‌افتد، دیگر اختیارم دست خودم نیست وصدای هق هق گریه‌ام بلند می‌شود... «عمو جان! دیدید چگونه حرمت حرم خدا را شکستند...» چند دقیقه بعد همسفر می‌زند روی شانه‌ام «همه منتظر شمان.» سرم را می‌اندازم پایین. کمی آنسوتر موکب حضرت شاهچراغ است، داماد می‌رود پرس و جو... می‌شود توی حیاط خوابید، کیسه خواب هم می‌دهند. منصرفشان می‌کنیم و آخر تصمیم می‌گیریم ببریمشان هتل خودمان.

وسط خیابان، یک ایرانی بی‌مقدمه می‌آید جلو و می‌پرسد: پیکسل حضرت آقا رو دارین؟! فقط برای من مانده، همسفر اجازه می‌گیرد و از روی کیفم برمی‌دارد و می‌دهد به او...

     سلام حضرت ارباب، سلام حضرت شمس

حرم حضرت ارباب، گفتنی نیست. این‌بار صبر نمی‌کنم که صدایم زنند. از خیمه‌گاه رد می‌شویم، می‌رسیم به تل زینبیه، همانجایی که تمام مصیبت‌ها را بانو نظاره می‌کرد، از همانجا دید چه بر سر قاسم آمد، علی‌اکبرش را چگونه مثله مثله کردند،  عبدالله چگونه روی سینه عمو جان داد... لایوم کیومک یا اباعبدالله...

می‌رسیم هتل، روبروی باب السلطانیه حرم حضرت ارباب، قبل از ایست بازرسی آخر... ساعت 2 بامداد است. می‌گویند بروید اتاق 203، پیش خانم مدیر کاروان... در اتاقشان را می‌زنیم، خانم دیگری در را باز می‌کنند... «الان نیستند، بروید اتاق 103» اتاق 103 پر شده، هم‌کاروانی دیگری از خواب می‌پرد «اینجا که جا نیس، صبر کنید تا صب، اونجا چندنفر رفتن حرم، حالا علی‌الحساب استراحت کنید تا صبح که خود حاج‌خانم بیان و جابجا کنن.»

بلاتکلیفی سخت است، نه می‌شود خوابید و نه می‌شود بیدار ماند. زنگ می‌زنیم آقایان، می‌گیند بروید و خانم مدیرکاروان را ببینید. دوباره، می‌رویم بالا، بالاخره خودشان می‌آیند... «خب! حالا یکی بره این اتاق، یکی هم این اتاق جا هست... دوتای دیگه هم بیاین دنبال من، ببینم چی میشه...» از تعجب دهنم باز مانده. خب چه کاریه؟! ما همه با همیم... یک ربع بعد، با بیدارشدن خود مدیر کاروان، یکی از اتاق آقایان را خالی می‌کنند و می‌دهند به ما، فقط تأکید می‌کنند در را قفل نکنید، چون ممکن است کس دیگری هم برسد و بیاید. یک برگه هم دادند وگفتند اسم‌هایتان را بنویسید، البته برادران کاروان ما نیستند، آن‌ها در ساختمان دیگری هستند.

اینقدر فضا سنگین است که رویمان نمی‌شود بگوییم یک نفر زیادی با ما آمده. ناراحتم اگر فکر کنند از اعتمادشان سوء استفاده کردیم. به آقایان می‌سپاریم که شما خبر بدهید... یکی دوبار به هوای اینکه اتاق مردانه است، آقایان در اتاق را باز می‌کنند... آخرش روی یک برگه می‌نویسیم «در این اتاق، خانم‌ها ساکن هستند» و با چسب پانسمان می‌چسبانیم روی در.

پنجره اتاق درست روبروی گنبد حرم حضرت ارباب باز می‌شود... سلام می‌دهیم، نماز و بالاخره خواب در یک جای آرام، گرم... یکی از همسفرها می‌رود حمام.

قبل اذان بیدار می‌شوم. ما 4 نفر بودیم که خوابیدیم و حالا یازده نفریم. گیج خوابم. بعد نماز وناهار منتظرم که حمام خالی شود. صدای شرشر آب می‌آید. آخرش می‌زنیم به در. بله، کسی هست، عذرخواهی می‌کند ومی‌آید بیرون. تو اتاق، یک خانم معلم است با دو دخترش، یک مادر دیگر با دخترانش، دختری جوان سن وسال خودم که با پدر وبرادرانش آمده. عروس، بعد از خواب، نماز، حمام و ناهار، کوله‌اش را می‌بندد و خداحافظی می‌کند. فردا بعدازظهر بلیط دارند. می‌سپارم رسیدند نجف، یک خبری بدهند. بعد از اینکه همسفر ما می‌رود، دو نفر دیگر به اتاق اضافه می‌شوند، محمد مهدی 3 ساله‌ با مادرش.

ساعت 2، تلویزیون را روشن می‌کنیم. امروز به تاریخ ایران، اربعین است و همه شبکه‌ها غالباً ارتباط مستقیم دارند با اینجا، آن وقت ما از تلویزیون داریم برنامه ارتباط مستقیم با کربلا را می‌بینیم. یک گزارشی هم پخش می‌شود از پیاده‌روی مردم تهران، از میدان امام حسین تا حرم سیدالکریم.

بخاری گازی اتاق، کلافه‌مان کرده، نه خاموش می‌شود ونه درجه‌اش کم می‌شود. آخرش به پیشنهاد یکی از هم‌اتاقی‌ها، دستی به کلیدهای فیوز می‌بریم... بالاخره از گرمایش راحت می‌شویم. اعلام کردند عصر در محل اسکان آقایان زیارت جامعه است وزیارت اربعین. دلم همچنان خواب می‌خواهد. همه می‌روند و می‌خوابم تا مغرب.

نماز مغرب که می‌شود می‌بینم همسفرها، دست از پا درازتر برگشتند، پرس وجو می‌کنم، می‌بینم که رفته‌اند تا محل اسکان آقایان، اما طبقه را پیدا نکردند، هر چه هم زنگ زدند کسی پاسخگو نبوده و در نتیجه بازگشتند.

اول با خانم معلم صحبت می‌کنیم، می‌گوید شب برویم حرم تا صبح، اما همسرشان رضایت نمی‌دهند. نهایتاً شب اربعین فقط تا پشت‌بام می‌رویم. پشت‌بام اشراف خوبی دارد به حرمین، تل زینبیه و خیمه‌گاه... خوب است وقتی حرم نمی‌شود رفت، لااقل می‌شود از جایی روبروی حرم سلام داد وزیارت‌نامه خواند. «السلام علی ولی الله و حبیبه...»
حتی پشت بام هتل را هم اجاره داده‌اند. آقایی که نفهمیدم آخرش چکاره هست، بیش از یک ربع اجازه نمی‌دهد آنجا بایستیم وهمه را بیرون می‌کند. برادری هنگام پایین رفتن پشت من غرولند می‌کند: «نمی‌دونم زنا اربعین اینجا چیکار می‌کنند...» حدود ساعت 8 ونیم پیامک عروس می‌رسد، تازه رسیده بودند نجف.


یکی از آقایان کمی سرما خورده و همسرش از اینجا برایش تجویز می کند، بعد سوال می کنند حرم می خواهید بروید؟ می رویم، تا بین الحرمین و همانجا زیارت نامه می خوانید، تمام بین الحرمین را ملت پتو انداخته و خوابیده اند. فقط مسیری برای رفت  و آمد گذاشته اند که به غایت شلوع است... همانجا کنار خیل عظیم زائران می ایستیم وزیارت می کنیم، دلم دو رکعت نماز زیارت می خواهد... اما جا نیست، همان موقع یک نفر نمازش تمام می شود ومی رود. به اندازه 4 رکعت فرصت می کنم نماز بخوانم... همین رفتن و آمدن، یک ساعت و نیم طول می کشد...
شب دوم را در جوار حضرت ارباب می‌خوابیم... فردا اربعین است... وعدگاه اجتماع شیعه