⠀

⠀

در سرزمین آفتاب4

جمعه 93/12/29

  • صبح قبل نماز بلند می شوم، به قصد حرم...
  • در دارالولایه نشسته ام که پیامک مریم می رسد: بعد نماز، توی روضه، احتمالا آنتن هم هست! :|
    - اعجوبه! حداقل قرار را بگذار توی ایوان طلا، داخل هم گوشی آنتن نمی دهد.
    گوشی آنتن ندارد، می آیم در صحن تا مطمئن شوم که پیامکم رسیده. تأییده ارسالش که می آید، می آیم داخل.
  • بعد نماز، توی ایوان می نشینم، سرد است،

    الان همه صحن های منتهی به روضه، یک ایوان طلا دارند. اما ایوان طلای معروف و مشهور، همان ایوان صحن انقلاب است.
       
    45 دقیقه می گذرد تا سر وکله مریم پیدا می شود. اول دارالحکمة...  یکساعتی تا طلوع آفتاب حرف می زنیم. نگران خاله اش است که او را کاشته در رواق دارالحجه. ورودی رواق، خیلی شلوغ است. با بدبختی می رویم و جا پیدا می کنیم.  هنوز دعای ندبه شروع نشده. می رود به خاله اش بگوید که ما عقب تریم که برمی گردد که بیا جلو، خاله جا گرفته. می رسیم جلو و تا دلتان بخواهد جای خالی... همان نزدیکی ها می نشینیم.
  • حاج آقا سماواتی دعا می خواند. جدیدا مداحان، کمتر میان دعاها روضه می خوانند... یک ساعته، تمام می کند. از مریم و خاله اش خداحافظی می کنم. باز هم سری می زنم به اهل قبور. می رسم هتل و صبحانه، تا کمی حرف بزنم، اذان است. حالا تا خطبه ها تمام شود، وقت هست. یکی دیگر از دوستان، محدثه، مشهد است، زنگ می زند، تا می آیم جواب دهم، قطع می شود... دیگر نمی توانم بگیرمش.
  • بعد از غسل جمعه، برای 12 ونیم، می روم بیرون. قبل نماز عصر می رسم و خیلی شیک و مجلسی، به نماز جمعه نمی رسم، اما نماز ظهر و عصر را با عصر امام جماعت می خوانم.
  • نمی شود گرفت. خطوط راه نمی دهند.بالاخره یک ونیم می گیرمش. دارند می روند برای ناهار... باز هم نمی شود.
  • بعد ناهار دراز می کشم و خواب. برای مغرب حرمم... به محدثه خبر می دهم. او هم جواب می دهد که می آید... یک ساعت بعد، به دو از راه دور می رسد و نهایتا فقط 10 دقیقه حرف می زنیم... باید برگردد. هی...
  • 8 ونیم وقتی می رسم هتل که همه خوابند. قرار گذاشته ایم برای 11 ان شاءالله حرم باشیم تا سال تحویل. می ترسم بخوابم و خواب بمانیم. مادر همسر خواهرم هم می خواهند حرم بیایند و تنها هستند. قرار می شود همه با هم برویم.
  • همان جا صحن جامع می نشینیم. اول هوا خوب است، بعد کمی سرد می شود، بعدش بیشتر... بهترین وسیله گرمایشی مان، پالتو و پانچو پشم شتر است. نازک ولی گررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم. تا نپوشید، باورتان نمی شود چقدر گرم است. برای کربلا خریده بودم که لازم نشد، اما عجیب اینجا به کار آمد.

شنبه 94/1/1

  • یکساعت قبل سال تحویل، به یکی دیگر از رفقا، مرضیه زنگ می زنم. امسال مادربزرگشان به رحمت خدا رفت، حدود 2 ماه پیش؛ الان همه شان خانه آن بنده خدا جمع شده بودند و البته اکثراً خواب...
  • امسال واقعا برنامه ساخته اند برای تحویل سال در حرم رضوی.
  • خدامی هم درگوشه و کنار حرم، عود و اسپند دود می کنند. هر چند خیلی سرد است و باد می وزد و این کار آن ها را دشوار می کند، اما هر زائری که عبور می کند، حتما چند لحظه ای دستش را می گیرد روی این دود و بخار خوش بو... بوی خوبی دارد. بوی تازگی...
  • خوابم گرفته، می ایستم سر نماز تا این لحظات سرما سریعتر بگذرد. همان موقع در حین برنامه، عهدنامه ای می خوانند با امام رئوف، و همه جمعیت رو به حرم می ایستند. سجود و قعود نماز را طول می دهم تا همه بر گردند رو به قبله... اگر اینجوری بلند شوم، می شود انگشت نما، همه رو به گنبد ایستاده اند و من رو به قبله... الحمدلله به خیر می گذرد.
  • روبه روی گنبد رضوی، سال را تحویل می کنیم. آغاز سال 1394
  • عکس، دیده بوسی و دعا برای سالی پربار... پدر حسابی یخ زده اند. اول قرار داشتیم که تا نمازصبح بمانیم، اما آنقدر سرما در جانمان رسوح کرده، که حتی لحظه ای به ماندن فکر نکنیم و با همان سیل جمعیت راه بیفتم به سمت هتل که زیاد هم دور نیست.
  • کوچه های منتهی به خسروی نو را با بلوک سیمانی بسته اند. حالا از پشت این بلوک سیمانی، یک صف طویل ماشین پارک شده وسط کوچه. راه رفت و امد بسته شده. چند نفری هم داخل ماشین ها هستند که همه سرشان را انداخته اند پایین. جمعیت اینقدر نیست، اما راه نیست برای عبور.
  • حدود 3 و نیم می رسیم هتل. تمام خیابان ها جمعیت نشسته بود، بعدا شنیدیم تا امام رضا 35 پر آدم بوده. سرد است حسابی... و خواااااااااااااااااااب... قبل از اینکه خوابم ببرد، متوسل می شوم به امام رئوف، آقا نمازمان قضا نشود روز اول سالی.
  • با صدای مادر وپدر می پرم. ساعت 5 نشده. نماز می خوانم. دعای عهد را هم بین خواب و بیداری زمزمه می کنم. برای صبحانه نا ندارم بلند شوم، تا یازده ونیم می خوابم.
  • از پدر عیدی اول سال را می گیریم. اول می خواهند به بهانه فاطمیه از زیرش در بروند، اما با دلیل و مدرک ثابت می کنیم که فردا اول ماه و اول فاطمیه است، نه امروز... هر چند در تمام مدت، برنامه های حرم، با روضه فاطمی همراه است.
  • برای ظهر باید حرم باشم اگر بخواهم به دیدار آقا برسم. باز هم نماز عصر می رسم. قبل نماز کفش و گوشی را تحویل می دهم. نماز را می خوانم، می بینم صف تشکیل شده. توی صف با چند نفر دوست می شوم. در باز شده، اما هی صف تپل تر می شود و جلو نمی رود. واقعا حق الناس است و نمی فهمم چرا رعایت نمی کنند. راضیه از دوستان خوب طرح ولایت، صدایم می کند. اول فکر می کند نشناخته ام. چند دقیقه ای احوالپرسی می کنیم و می رود انتهای صف. بعد یک ساعت که کلی آدم می روند جلو و همه خدام همانجا دم ورودی تجمع کرده اند، بالاخره صف جلو می رود. به ستون دوم رواق امام می رسم.
  • ساعت تازه یک ونیم است و حضرت آقا زودتر از 4 ونیم نمی آیند، قطعاً! کلی برای دور وبری ها توضیح می دهم که اگر موج انداختند، بلند نشوید، آقا زودتر از 4 و نیم نمی آیند. اگر هم رفتید جلو، دوتا شعار دادید، بنشینید تا جا داشته باشید.
  • «علی» پسر سه سال و نیمه ای جلویم نشسته، شیطنت از چشمانش می بارد. اما کسی حوصله بازی با او را ندارد. با مادر و دوخواهرش آمده. اهل خمینی شهر اصفهانند. یکساعتی بالا وپایینش می کنم. حسابی خسته می شود... تشنه است. می روم عقب، دنبال آب. برخلاف سال گذشته، اصلا آبی موجود نیست برای خوردن! (سال های پیش کلمن آب بود.) از یکی از خدام پرس و جو می کنم و بالاخره یک شیشه آب معدنی می دهد دستم. تا به علی برسم، به یک بچه آب می دهم. آب را می دهم دست مادر علی... خودش، دخترش و همه دور وبری می خورند وتمام می شود. حرصم می گیرد، خب بنده خدا، آب را برای یک ساعت دیگر هم نگه می داشتی!
  • موج اول را آقایان ساعت 3 می اندازند... الحمدلله همه دور وبری ها حرف هایم را گوش می دهند و کسی تکان نمی خورد. نه له می شویم و نه بی جا می مانیم و جایمان تنگ می شود.
  • انتظامات برخلاف سال گذشته، خوب است. هم نظم می دهند و اصلا نمی گذارند کسی بقیه را له کند وبیاید جلو.
  • علی خوابیده. سمت راستم، مادری قمی با دو دخترش آمده، نرگس کلاس پنجم است و زهرا کلاس دوم. ساعت 4 شده، علی بیدار شده و آنقدر مادر را کلافه می کند که بالاخره مادر تسلیم شده و می رود بیرون. به دخترش سفارش می کند بعد دیدار، بیاید دم کفشداری.
  • زهرا خیلی خوابش می آید، از پشت می گذارمش روی پایم، ده دقیقه بیشتر طول نمی کشد که خوابش می برد. مادرش کلی شرمنده که ببخشید روی پای شماست و... واقعا برایم مشکلی نیست. مادر حوزوی است. کلی درباره حوزه و دروسش حرف می زنیم. یک پسر بزرگتر هم دارد که طلبه است. مادر و نرگس هر دو پوشیه دارند.
  • 4 ونیم نشده که آقا می آیند.
    دلم نمی آید زهرا را بیدار کنم. فقط به خواهرش می گویم پایین پایش بنشیند که کسی پای خواهرش را له نکند. همه می روند جلو و ما همان وسط نشسته ایم. با اصرار مادر والبته دردگرفتن پایم، مانتو ام را در می آوردم و می گذارم زیر سر زهرا، 5 بیدار می شود. از جایی که نشسته ایم، حضرت آقا خوب دیده می شوند.
  • حرف های مهمی می زنند و می شنویم. این بار جمعیت شنونده بیشتر است. سابقاً وقتی دیدار تمام می شد، نصف بیشتر جمعیت خارج شده بودند. کسانی که فقط امده بودند آقا را ببینند و بروند. اما این بار تقریبا رواق امام پر است.
  • قبل از اتمام سخنرانی از زهرا و نرگس و مادرشان خداحافظی می کنم.
  • این بار حضرت آقا بعد از سخنرانی بیشتر تأمل می کنند و به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند... با تمام وجود فریاد می زنند و می زنم «ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده»
  • آقا که می روند، گشتی در رواق می زنم، شاید دوستی، آشنایی بینم. کسی نیست... می روم برای تجدیدوضو ونماز را در صحن غدیر می خوانم. امشب، شب آخر است...
  • در این یکسالی که مشهد نیامده ام، خیلی اتفاقات افتاده، خیلی تغییرات خوبی شده. از گذاشتن صندلی های سنگی در گوشه و کنار صحن های اصلی، تعبیه «وضوخانه خواهران» در اکثر صحن ها

    وضوخانه خواهران در صحن آزادی
        
    (آقایان که راحت و در کنار حوض وضو می گیرند. گاهی خانم ها هم همانجا آستین بالا می زدند... الحمدلله با این تدبیر، حریم خانم ها بیشتر حفظ می شود.)، جوان شدن خادمان حرم، مشخص شدن کارهای خادمان، خوش اخلاق تر شدنشان، حضور کمتر خدام مرد در رواق های خانم ها، دوختن پارچه ضد آب برای قفسه های قرآن صحن ها، مرتب و تمیز کردن سریع رواق ها و صحن ها، جارو کردن هر روزه رواق ها با جارو برقی.
  • خسته تر از آنم که در حرم بمانم. فقط پدر هتل هستند. با خستگی می نشینیم منتظر بقیه، چرتی هم می زنم. آخرش حدود 10 و نیم، یازده شام می خوریم. با همان چرت، خواب از سرم می پرد.

در سرزمین آفتاب3

پنج شنبه 93/12/28

  • آخرین پنج شنبه سال. پدر با یکی از دوستانش که خادم حرم است قرار صبحانه گذاشته. :) پدر که دیر می آید. ما هم همان هتل نماز خوانده و می خوابیم.
  • برای ظهر قصد حرم می کنم. روزها گرم است و آفتاب مستقیم می زند توی چشم و شب ها، یک لباس گرم هم افاقه نمی کند. اوج گرما وسرما... برای مادر می زنم که ناهار منتظرم نمانند.
  • مریم یکی از دوستانم، مشهد است، قبل ظهر پیامک می دهد که یازده و نیم، باب الجواد.
  • نزدیک حرمم، سراغش را که می گیرم، می گوید در ترافیک گیر کرده، بماند بعد نماز، زیر چراغ سبز، رواق دارالحجه. می گوید خودم پیدایت می کنم.
  • رکعت دوم نماز ظهر است که داخل صحن می شوم. عجله ندارم. نهایتش این است که دوتا نمازم را با نماز عصر می خوانم.
  • صف های انتها به سرعت و نامنظم بسته می شود. خادم ها نمی گذارند که کنار صف ها بنشینیم. می روم داخل قسمت اتصال و روی زمین می نشینم. (اگر دقت کرده باشید، در همه حرم فرش می اندازند و مسیر های رفت و آمد را به اندازه یک یا دو فرش خالی می گذارند و فقط 5 دقیقه قبل نماز، این قسمت را در ابتدا و انتهای صف، فرش می اندازند تا اتصال برقرار شود. طبعا، این 5، 6 صف، بینشان خالی است، سر راه کسی هم نیست.)خادمی تذکر می دهد که نشستن روی زمین ممنوع  است. خنده ام می گیرد! ممنوع است؟! زورش به من نمی رسد... تا بزرگترش بیاید، قامت نماز مستحبی می بندم که دست از سرم بردارند.
  • تولد یکی از همکاران اداره قبلی ام است. خانم دکتر خوش اخلاق و مهربانی که هر چند عقایدمان شبیه به هم نبوده ونیست، اما رابطه مان خوب بوده و هست. خانم دکتری که چند وقت دیگر قرار است بهشت در زیر پایشان قرار گیرد. زنگ می زنم وتبریک می گویم تولدشان را. باورش نمی شود یادم مانده باشد آن هم در این روزهای شلوغ آخر سال.
  • برای 12 ونیم می رسم زیر چراغ سبز، نزدیکترین قسمت به قبر مطهر آقا. آخر دعای امین الله است و بافت جمعیتی زیر چراغ، مردانه. دعا که تمام می شود، چند خانمی ملحق می شوند و من هم همان جا می نشینم و مفاتیحم را باز می کنم.
  • دعایم که تمام می شود، می بینم آقایی به خانمی که کنار من مشغول نماز بود، تذکر می دهد. پرس و جو که می کنم، متوجه می شوم که تذکر داده اینجا مردانه است و نماز خواندنتان در اینجا باطل، چون جلوی آقایان هستید!!!!!!!!!!
    یعنی از دست این فتواهای مردانه و عجیب و غریب، نزدیک است سرم را بزنم توی دیوار. بحث می کنم که مشکلی نیست. فتاوا برای نماز واجب است طبعا نه مستحبی. و اگر قرار است اینگونه برداشت شود، در مسجدالحرام اصلا نمی توان نماز خواند. دوتا پیرمرد، با دادوقال، متهمم می کنند به صدور فتوای من درآوردی. یکی شان که اصلا نمی ایستد، داد می زند و می رود.
    الحمدلله رساله توی گوشی ام هست. اول توضیح المسائل امام. ایشان می گویند که احتیاط مستحب است که خانم عقب تر از آقا بایستد. سری هم به استفتائات رهبری می زنم. :) نظر حضرت آقا این است که احتیاط واجب است که زن و مرد فاصله یک وجب را رعایت کنند. در اینصورت حتی اگر محاذی (در کنار هم، به موازات) هم بایستند، نماز هر دو صحیح است. آقای اولی که بحث را باز کرده، معقول تر از سایرین است، استفتاء را نشانش می دهم و بالاخره بحث تمام می شود.
  • یک ساعتی گذشته، از مریم هم خبری نیست. اینجا هم که آنتن ندارد که خبر بگیرم.می آیم بیرون و پیامک می دهم که یکساعتی منتظرت بودم و نیامدی، حداقل یکجا قرار بگذار که آنتن داشته باشد. یک ربع بعد جواب می دهد که آمدم، اما هر چه گشتم پیدایت نکردم. :|
  • زنگ می زنم که کجایی، بالاخره جلوی بست نواب همدیگر را می بینیم. تا دم باب الجواد، هم قدم می شویم، او با همسر و فرزندش قرار دارد، و بنده بازمی گردم داخل حرم. می گوید اگر فردا برای نماز صبح آمد، خبر دهد.
  • همه سرویس بهداشتی ها را منتقل کرده اند بیرون حرم. لجم می گیرد که باید هی از ایست بازرسی عبور کنم. بالاخره نرسیده به بست شیخ طبرسی، یک سرویس بهداشتی داخل حرم کشف می شود.دم آسانسورش هم فاطمه را می بینم. از دوستان دوره دبیرستان.
  • فکر می کنم به همه روزهایی که گذشت. سالی که دقیقا همین جا شروع شد و همین جا هم خاتمه می یابد. سری به اهل قبور می زنم.
  •  از شیخ طبرسی، که مقبره شان، ضلع جنوبی حرم است. و امروزه ورودی اش خارج از حرم. خیلی جای آرام دنجی است. و کسی نمی آید. و خیلی ها شاید ندانند اینجا مقبره عالمی است که یکی از بهترین تفاسیر قرآن را نوشته، مجمع البیان.
  • بعد هم می آیم صحن آزادی و مقبره شیخ بهایی؛ و صحن جمهوری که خاله پدرم هم همین جا هستند.

    ورودی بهشت ثامن 3 ـ صحن جمهوری اسلامی
       
    نمای کلی بهشت ثامن3. قبور 3 طبقه است. هر سه سنگ، یک قبر است. سنگ ها بر خلاف سایر قبرستان هاست و هم جهت با پیکر ها نیست. ببینید بین دو ستون، 6 تا سنگ است. می شود دو قبر. از ستون سمت چپ، اولین سنگ، قبر طبقه اول است، دومی، طبقه وسط و سومی، پیکری است که روی همه خاک شده. الان عکاس، رو به قبله عکس را انداخته. اگر در سایر قبرستان ها بروید، همین بهشت زهرا، قبور سه طبقه را ببینید، شبیه این عکس، قبله سمت چپ شماست. یعنی سنگ هایی که زیر هم هستند، یک قبر را تشکیل می دهند. (اما اینجا قبله روبروست)

    گلزار شهدای انفجار عاشورای حسینی در حرم امام رئوف، سال 73 ـ دقیقا 20 سال پیش ـ در بهشت ثامن 3 مدفوند. اگر وارد شوید، در ابتدای مقبره، قبورشان با ارتفاعی که دارد، مشخص است. چون قبور وسنگ ها همه به سمت قبله است، می شود جنوبی ترین نقطه، درست وسط بهشت ثامن.

        

    خالی از لطف نیست، گفتنش. اینجا قبور مطهر شهدای دانشگاه خیام است. در همان بهشت ثامن3؛ 22 عزیزی که در بازگشت از سفر جنوب، به شهادت رسیدند. چیزی که بنیاد شهید قبول کرده، اما آستان قدس زیر بارش نمی رود که نام شهید بر قبور مطهر این عزیزان حک شود. (این را ما از بازماندگانشان شنیدیم.) برای همین این قطعه از بهشت ثامن، سفید است وخالی. هر چند، دوستان هم دانشگاهی ها، گاهی با خودکار، مازیک و رنگ، روی دیواره های کناری و روی قبور، نوشته هایی را می نویسند، اما آستان قدس همه را پاک می کند. بلوک 368 ـ خبر خبرگزاری فارس در این مورد بعد گذشت نه تنها دوسال، بلکه 8 سال، هنوز سنگ ها کاملا سفید است و نام ونشانی از آنان نیست. این عکس را دوسال پیش در مراسم یادبود این عزیزان گرفتم. کلیپ معرفی شهدای خیام
       
    عزیزی هم داریم در بهشت ثامن 2،که ورودی اش از صحن قدس است؛ و صحن قدس بسته است. فاتحه ای از دور می خوانم.

    نمایی از آبخوری صحن قدس. دوسال پیش این عکس را گرفتم.
  • مسجد گوهرشاد، صحن قدس، بست شیخ بهایی وبست شیخ طبرسی را برای تعمیرات بسته اند. باید کلی حرم را دور بزنند زوار...
  • کفش های مرا می خواهم بدهم کفش داری که پیرزنی، دست همسرش را گرفته و قصد دارد او را از قسمت زنانه، بگذارد مردانه. خدام تذکر می دهند که: خانم ممنوعه و پیرزن، بدون توقف می گوید: پیرمرده، گم میشه آخه... یکدفعه یکی از خدام کفشدار می گوید: چون پیرمرده، توی حموم زنونه هم می بریش؟!
  • حدود ساعت 3 می رسم همانجای دنجی که پیدا کردم. از خادم سوال می کنم درباره نماز جماعت که اطمینان می دهد که اینجا نماز بسته می شود. به نماز، دعا وزیارتم می رسم. هر چند اینجا روبروی ضریح و گنبد نیست، اما خیلی حال خوبی است. صف ها کم کم بسته می شود. صف آخرم... دو رکعت آخر نماز عشا را قامت نمی بندم. کسی به من اتصال ندارد که با قامت نبستنم، نمازش بهم بخورد. صف جلویی چندتا مشهدی هستند که ظاهرا مرتب برای نماز می آیند حرم، همین جا... یک عرب هم جلویشان نشسته، مشغول صحبتند. البته نه درست وحسابی.
  • دعای کمیل را خودم می خوانم و قصد برگشت می کنم. گوشی ام شارژ ندارد، نهایتا 10 درصد. در صحن جمهوری، پیرزنی می رسد به من و می خواهد پسرش را بگیرم. همدیگر را گم کردند. زنگ می زنم، می گیرد. صحن انقلاب است و ما صحن جمهوری، می گویم می ایستم تا بیاید. یک ربع طول می کشد که آخرش هم خودم پیدایشان می کنم و بالاخره پسر و مادر را بهم می رسانم. الحمدلله، قصد تجدیدوضو می کنم، از وضوخانه که بیرون می آیم، حاج محمود شروع کرده... باز هم مثل سال گذشته، حزن صدایش، نمی گذارد پایم را از حرم بیرون بگذارم. این بار دلم نمی خواهد میان جمعیت باشم، یک گوشه تنهایی می خواهم.
  • کنار مقبره شیخ طبرسی، جایی است به نام «باغ رضوان» البته الان فقط یک پارک کوچک است و کسی جز نگهبانش، آنجا نیست. توی تاریک و روشنی، همانجا روی صندلی سنگی پارک می نشینم... (جانماز مخملم، همیشه همراهم است، وگرنه خدایی اینقدر دیگر تحمل سرما ندارم. )
  • مادر زنگ می زند، می گویم بعد دعا می آیم.
  • آخرین دعای کمیل سال 93 هم تمام می شود. الهی به امید تو...
  • 9، 9 و نیم می رسم هتل. این بار از ناهار چیزی نمانده، به نان و پنیر  قناعت می کنم و خواب...