⠀

⠀

در سرزمین آفتاب3

پنج شنبه 93/12/28

  • آخرین پنج شنبه سال. پدر با یکی از دوستانش که خادم حرم است قرار صبحانه گذاشته. :) پدر که دیر می آید. ما هم همان هتل نماز خوانده و می خوابیم.
  • برای ظهر قصد حرم می کنم. روزها گرم است و آفتاب مستقیم می زند توی چشم و شب ها، یک لباس گرم هم افاقه نمی کند. اوج گرما وسرما... برای مادر می زنم که ناهار منتظرم نمانند.
  • مریم یکی از دوستانم، مشهد است، قبل ظهر پیامک می دهد که یازده و نیم، باب الجواد.
  • نزدیک حرمم، سراغش را که می گیرم، می گوید در ترافیک گیر کرده، بماند بعد نماز، زیر چراغ سبز، رواق دارالحجه. می گوید خودم پیدایت می کنم.
  • رکعت دوم نماز ظهر است که داخل صحن می شوم. عجله ندارم. نهایتش این است که دوتا نمازم را با نماز عصر می خوانم.
  • صف های انتها به سرعت و نامنظم بسته می شود. خادم ها نمی گذارند که کنار صف ها بنشینیم. می روم داخل قسمت اتصال و روی زمین می نشینم. (اگر دقت کرده باشید، در همه حرم فرش می اندازند و مسیر های رفت و آمد را به اندازه یک یا دو فرش خالی می گذارند و فقط 5 دقیقه قبل نماز، این قسمت را در ابتدا و انتهای صف، فرش می اندازند تا اتصال برقرار شود. طبعا، این 5، 6 صف، بینشان خالی است، سر راه کسی هم نیست.)خادمی تذکر می دهد که نشستن روی زمین ممنوع  است. خنده ام می گیرد! ممنوع است؟! زورش به من نمی رسد... تا بزرگترش بیاید، قامت نماز مستحبی می بندم که دست از سرم بردارند.
  • تولد یکی از همکاران اداره قبلی ام است. خانم دکتر خوش اخلاق و مهربانی که هر چند عقایدمان شبیه به هم نبوده ونیست، اما رابطه مان خوب بوده و هست. خانم دکتری که چند وقت دیگر قرار است بهشت در زیر پایشان قرار گیرد. زنگ می زنم وتبریک می گویم تولدشان را. باورش نمی شود یادم مانده باشد آن هم در این روزهای شلوغ آخر سال.
  • برای 12 ونیم می رسم زیر چراغ سبز، نزدیکترین قسمت به قبر مطهر آقا. آخر دعای امین الله است و بافت جمعیتی زیر چراغ، مردانه. دعا که تمام می شود، چند خانمی ملحق می شوند و من هم همان جا می نشینم و مفاتیحم را باز می کنم.
  • دعایم که تمام می شود، می بینم آقایی به خانمی که کنار من مشغول نماز بود، تذکر می دهد. پرس و جو که می کنم، متوجه می شوم که تذکر داده اینجا مردانه است و نماز خواندنتان در اینجا باطل، چون جلوی آقایان هستید!!!!!!!!!!
    یعنی از دست این فتواهای مردانه و عجیب و غریب، نزدیک است سرم را بزنم توی دیوار. بحث می کنم که مشکلی نیست. فتاوا برای نماز واجب است طبعا نه مستحبی. و اگر قرار است اینگونه برداشت شود، در مسجدالحرام اصلا نمی توان نماز خواند. دوتا پیرمرد، با دادوقال، متهمم می کنند به صدور فتوای من درآوردی. یکی شان که اصلا نمی ایستد، داد می زند و می رود.
    الحمدلله رساله توی گوشی ام هست. اول توضیح المسائل امام. ایشان می گویند که احتیاط مستحب است که خانم عقب تر از آقا بایستد. سری هم به استفتائات رهبری می زنم. :) نظر حضرت آقا این است که احتیاط واجب است که زن و مرد فاصله یک وجب را رعایت کنند. در اینصورت حتی اگر محاذی (در کنار هم، به موازات) هم بایستند، نماز هر دو صحیح است. آقای اولی که بحث را باز کرده، معقول تر از سایرین است، استفتاء را نشانش می دهم و بالاخره بحث تمام می شود.
  • یک ساعتی گذشته، از مریم هم خبری نیست. اینجا هم که آنتن ندارد که خبر بگیرم.می آیم بیرون و پیامک می دهم که یکساعتی منتظرت بودم و نیامدی، حداقل یکجا قرار بگذار که آنتن داشته باشد. یک ربع بعد جواب می دهد که آمدم، اما هر چه گشتم پیدایت نکردم. :|
  • زنگ می زنم که کجایی، بالاخره جلوی بست نواب همدیگر را می بینیم. تا دم باب الجواد، هم قدم می شویم، او با همسر و فرزندش قرار دارد، و بنده بازمی گردم داخل حرم. می گوید اگر فردا برای نماز صبح آمد، خبر دهد.
  • همه سرویس بهداشتی ها را منتقل کرده اند بیرون حرم. لجم می گیرد که باید هی از ایست بازرسی عبور کنم. بالاخره نرسیده به بست شیخ طبرسی، یک سرویس بهداشتی داخل حرم کشف می شود.دم آسانسورش هم فاطمه را می بینم. از دوستان دوره دبیرستان.
  • فکر می کنم به همه روزهایی که گذشت. سالی که دقیقا همین جا شروع شد و همین جا هم خاتمه می یابد. سری به اهل قبور می زنم.
  •  از شیخ طبرسی، که مقبره شان، ضلع جنوبی حرم است. و امروزه ورودی اش خارج از حرم. خیلی جای آرام دنجی است. و کسی نمی آید. و خیلی ها شاید ندانند اینجا مقبره عالمی است که یکی از بهترین تفاسیر قرآن را نوشته، مجمع البیان.
  • بعد هم می آیم صحن آزادی و مقبره شیخ بهایی؛ و صحن جمهوری که خاله پدرم هم همین جا هستند.

    ورودی بهشت ثامن 3 ـ صحن جمهوری اسلامی
       
    نمای کلی بهشت ثامن3. قبور 3 طبقه است. هر سه سنگ، یک قبر است. سنگ ها بر خلاف سایر قبرستان هاست و هم جهت با پیکر ها نیست. ببینید بین دو ستون، 6 تا سنگ است. می شود دو قبر. از ستون سمت چپ، اولین سنگ، قبر طبقه اول است، دومی، طبقه وسط و سومی، پیکری است که روی همه خاک شده. الان عکاس، رو به قبله عکس را انداخته. اگر در سایر قبرستان ها بروید، همین بهشت زهرا، قبور سه طبقه را ببینید، شبیه این عکس، قبله سمت چپ شماست. یعنی سنگ هایی که زیر هم هستند، یک قبر را تشکیل می دهند. (اما اینجا قبله روبروست)

    گلزار شهدای انفجار عاشورای حسینی در حرم امام رئوف، سال 73 ـ دقیقا 20 سال پیش ـ در بهشت ثامن 3 مدفوند. اگر وارد شوید، در ابتدای مقبره، قبورشان با ارتفاعی که دارد، مشخص است. چون قبور وسنگ ها همه به سمت قبله است، می شود جنوبی ترین نقطه، درست وسط بهشت ثامن.

        

    خالی از لطف نیست، گفتنش. اینجا قبور مطهر شهدای دانشگاه خیام است. در همان بهشت ثامن3؛ 22 عزیزی که در بازگشت از سفر جنوب، به شهادت رسیدند. چیزی که بنیاد شهید قبول کرده، اما آستان قدس زیر بارش نمی رود که نام شهید بر قبور مطهر این عزیزان حک شود. (این را ما از بازماندگانشان شنیدیم.) برای همین این قطعه از بهشت ثامن، سفید است وخالی. هر چند، دوستان هم دانشگاهی ها، گاهی با خودکار، مازیک و رنگ، روی دیواره های کناری و روی قبور، نوشته هایی را می نویسند، اما آستان قدس همه را پاک می کند. بلوک 368 ـ خبر خبرگزاری فارس در این مورد بعد گذشت نه تنها دوسال، بلکه 8 سال، هنوز سنگ ها کاملا سفید است و نام ونشانی از آنان نیست. این عکس را دوسال پیش در مراسم یادبود این عزیزان گرفتم. کلیپ معرفی شهدای خیام
       
    عزیزی هم داریم در بهشت ثامن 2،که ورودی اش از صحن قدس است؛ و صحن قدس بسته است. فاتحه ای از دور می خوانم.

    نمایی از آبخوری صحن قدس. دوسال پیش این عکس را گرفتم.
  • مسجد گوهرشاد، صحن قدس، بست شیخ بهایی وبست شیخ طبرسی را برای تعمیرات بسته اند. باید کلی حرم را دور بزنند زوار...
  • کفش های مرا می خواهم بدهم کفش داری که پیرزنی، دست همسرش را گرفته و قصد دارد او را از قسمت زنانه، بگذارد مردانه. خدام تذکر می دهند که: خانم ممنوعه و پیرزن، بدون توقف می گوید: پیرمرده، گم میشه آخه... یکدفعه یکی از خدام کفشدار می گوید: چون پیرمرده، توی حموم زنونه هم می بریش؟!
  • حدود ساعت 3 می رسم همانجای دنجی که پیدا کردم. از خادم سوال می کنم درباره نماز جماعت که اطمینان می دهد که اینجا نماز بسته می شود. به نماز، دعا وزیارتم می رسم. هر چند اینجا روبروی ضریح و گنبد نیست، اما خیلی حال خوبی است. صف ها کم کم بسته می شود. صف آخرم... دو رکعت آخر نماز عشا را قامت نمی بندم. کسی به من اتصال ندارد که با قامت نبستنم، نمازش بهم بخورد. صف جلویی چندتا مشهدی هستند که ظاهرا مرتب برای نماز می آیند حرم، همین جا... یک عرب هم جلویشان نشسته، مشغول صحبتند. البته نه درست وحسابی.
  • دعای کمیل را خودم می خوانم و قصد برگشت می کنم. گوشی ام شارژ ندارد، نهایتا 10 درصد. در صحن جمهوری، پیرزنی می رسد به من و می خواهد پسرش را بگیرم. همدیگر را گم کردند. زنگ می زنم، می گیرد. صحن انقلاب است و ما صحن جمهوری، می گویم می ایستم تا بیاید. یک ربع طول می کشد که آخرش هم خودم پیدایشان می کنم و بالاخره پسر و مادر را بهم می رسانم. الحمدلله، قصد تجدیدوضو می کنم، از وضوخانه که بیرون می آیم، حاج محمود شروع کرده... باز هم مثل سال گذشته، حزن صدایش، نمی گذارد پایم را از حرم بیرون بگذارم. این بار دلم نمی خواهد میان جمعیت باشم، یک گوشه تنهایی می خواهم.
  • کنار مقبره شیخ طبرسی، جایی است به نام «باغ رضوان» البته الان فقط یک پارک کوچک است و کسی جز نگهبانش، آنجا نیست. توی تاریک و روشنی، همانجا روی صندلی سنگی پارک می نشینم... (جانماز مخملم، همیشه همراهم است، وگرنه خدایی اینقدر دیگر تحمل سرما ندارم. )
  • مادر زنگ می زند، می گویم بعد دعا می آیم.
  • آخرین دعای کمیل سال 93 هم تمام می شود. الهی به امید تو...
  • 9، 9 و نیم می رسم هتل. این بار از ناهار چیزی نمانده، به نان و پنیر  قناعت می کنم و خواب...