⠀

⠀

مناره هفتم ـ 6

بسم الله الرحمن الرحیم

تا ساعت 2، از هوش می‌روم. بعد از خواندن نماز، راه می‌افتیم برای جمع‌کردن سنگ. قبلش فکر می‌کردم برنامه گروهی می‌گذارند. اما کاشف به عمل می‌آید که خیلی از خانم‌ها سنگ‌هایشان را جمع کرده‌اند. طاق آسمان بازشده و قطره‌های باران پشت هم روی زمین فرود می‌آیند. انتظار برای اتمام باران، بی‌فایده است. آسمان دلِ‌پری دارد و به این زودی گریه‌اش بند نمی‌آید. با هم‌اتاقی‌ها و دو نفر دیگر، به سمت زمین خاکی پشت ساختمان حرکت می‌کنیم. آب توی خیابان راه افتاده‌است. با صندل، در قدم‌های اول پاهایم خیس می‌شود. و آن‌هایی هم که کفش به پا دارند، بعد چند قدم از آب راه افتاده بی‌نصیب نمی‌مانند.

  اینجا خیابان‌ها، کوچه‌ها، جوی آب ندارد. کلاً در طراحی شهری عربستان، جوی‌ دیده نمی‌شود. چون از 365 روز سال، 366 روز آن هوا کاملاً آفتابی است. اما اگر بیاید آب راه می‌افتد و اگر کمی شدید شود، رسماً همه جا را آب می‌گیرد و آب روی سطح زمین می‌ایستد.
خواهر از تهران زنگ می‌زند: «مسجدالحرام، خالیه، خالی خالی خالی... نمی‌خواین برین حرم!»
دلم آنجاست، اما واجبم مانده است. مشغول جمع‌کردن سنگ می‌شویم. آسمان دلش به حالمان می‌سوزد و تصمیم می‌گیرد بگذارد با خیالِ‌راحت، کارمان را انجام دهیم. نیم ساعتی طول می‌کشد تا هر کدام 50 سنگ برای رمی جمرات واجب و تعدادی سنگ اضافه، جهت احتیاط برداریم.
به سمت هتل برمی‌گردیم. در ورودی هتل، به جمعی برمی‌خوریم که با همراهی حاج‌آقا مصباح با لباس احرام، در حال خروجند.
-    سلام حاج آقا! کجا؟
کسی پیش‌دستی می‌کند و جواب می‌دهد: می‌ریم مسجد الحرام، محرم بشیم.
-    اه! خب اعلام می‌کردین ما هم بیایم!
-    امروز بعد نماز ظهر، یواش گفتیم، خیلی جمع نشن.
با لبخند می‌رود و من و همسفری‌ها، همین‌جور مبهوت می‌مانیم. این است رسم همسفری؟
یعنی نمی‌شد بلند بگویند. ما هم همراهشان می‌شدیم؟ دلم می‌گیرد... حج مثل نماز، روزه، خمس و دیگر واجبات نیست که بارها واجب شود. حضرت حق(سبحانه و تعالی)، از هر مسلمانی خواسته در صورت استطاعت،  یک‌بار در طول زندگی‌اش حج انجام دهد. فقط یکبار! وقتی اینجا رسیدم، دوست داشتم این یک‌بار را تا جایی که می‌توانم به بهترین شکل انجام دهم. برای احرام حج، باید از داخل مکه مُحرِم شد و مستحب است در داخل مسجدالحرام لبیک گفته شود.
دست از پا درازتر به اتاق می‌رسیم. مادر اصرار می‌کند همین الان راه بیفتیم، قبول نمی‌کنم. تا غسل کنیم و راه بیفتیم، دیر می‌شود. نمی‌رسیم تا مسجدالحرام برویم و برگردیم، بقیه معطل ما می‌شوند و این رسم همسفری نیست.  کار را به استخاره می‌سپاریم. خیلی بد می‌آید. سرم پایین است و با گوشی بازی می‌کنم. گوشی‌ای که این روزها روی پس‌زمینه متحرکش، تصویر مسجدالحرام نقش بسته است.1  بغض تا گلویم بالا می‌آید و نمی‌گذارم بترکد. دوست ندارم گریه کنم، اما مگر حج، بازی است؟ مگر می‌شود باز حج بیایم و مستحباتش را دفعه بعد رعایت کنم، دفعه بعد هم اگر باشد، دیگر حجة‌الاسلام نیست.
حالا باید صبر کنیم تا شب. غسل کنیم. همین‌جا در نمازخانه، جواب حضرت حق (سبحانه و تعالی) را بدهیم و مُحرم شویم.


پ.ن:

1.گوشی سامسونگ کشویی داشتم. در تصاویر پس‌زمینه، یک تصویر متحرک بود که روزش پرنده داشت و شبش ستاره. در کشور خودمان، زمینش سبز بود و درخت داشت. اما در کشورهای دیگر به تناسب، یکی از مهمترین بناها، نشان داده می‌شد و در عربستان، تصویر یکی از ورودی‌های مسجدالحرام بود.

حاج خانوم

 بسم‌الله الرحمن الرحیم

قدیم‌ها و حتی همین روزها، وقتی کسی را صدا می‌زنند حاج‌خانوم، منتظریم   زنی را ببینیم عصا به دست، کمر خمیده با قدم‌های لرزان که یک نفر از پشت، کنار یا جلو حواسش هست این چند قدم را پیرزن درست بردارد، با یک لبخند پهن، و شاید کمی خسته، نالان و غر غرو.

کسی که سال‌های جوانی اندوخت تا در این دوران، تنها واجبی را انجام دهد که تنها، یک بار واجب است.
وقتی هم از خاطراتش می‌گوید، رنج، سختی، مشقت و مشکلات سهم مستمعین است؛ و چه انتظار عبثی است امیدوار باشیم نسل جوان، کودک و خردسال، رسیدن به خانه‌اش آرزویشان شود، برای دیدنش، سر و دست بشکنند، پول جمع کنند، اولویتشان باشد.
چرا جایی را دوست داشته باشند که خداوند حساب همه را می‌رسد، رُس همه را می‌کشد و پدر همه را در می‌آورد.
اگر از قضای روزگار و گردش آن، جوانی هم حجی به جای آورده، ترجیح می‌دهد رازش را پیش خود نگه‌دارد و ابا دارد از اینکه کسی او را حاجی صدا بزند. چه اینکه ممکن است او را جوان، برومند، سرحال و توانمند تصور نکنند.
مثل خودم
   
ده سال پیش، وقتی طعم شیرین حج را خداوند به من چشاند، در برابر صداشدنم با پیشوند حاجی، گارد گرفتم؛ البته نه از باب تصور اشتباه، از آن رو که نمی‌دانستم حج رفته شده و تلاش انجام‌شده، مقبول است یا مردود.
و یادم رفت زیباترین پیشوند برای نام مسلمان، حاجی‌بودن است نه دکتر، مهندس، وکیل، قاضی، مدیر، رئیس، استاد... اینکه افتخار کنم خداوند روزی مرا نگاه کرد، انتخاب کرد، برگزید، بها داد و صدا زد بیا...
بر من واجب کرد صدایش زنم: لبیک اللهم لبیک و مگر می‌شود کسی را امر کنند به صدازدن و پاسخی نیاید،
و روزی در مهمانی عرفه در صحرای عرفات، جایم داد،
در بیتوته منا، در حریمِ‌حرم، میزبانی و پذیرایی‌ام کرد و بر روی نامم حاجی شدن را ضرب کرد.
   
نگفتند، نشنیدیم که رزق رمضان، حج است و اگر همه ادعیه روزانه ماه‌ مبارک خوانده شود، بیش از هزار بار در ماه مبارک، حج را باید بخواهیم. چرا مغفول مانده؟ تقصیر کیست که حتی اولین دعا بعد از نمازهای واجب رمضان الکریم، در غالب مساجد و نمازهای جماعت و حتی بنرهای رمضانیه «یاعلی و یا عظیم...» است. اما اگر یک بار مفاتیح را باز می‌کردیم، می‌دیدیم اولین دعا و مهمترینش، «اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام...» است؛ شاید این همه دعای حج، باعث کوتاهی دست ظالمین از حج شود. از طرف دیگر، حج، رزق است و رزق دست اوست که بی‌حساب می‎‌دهد.
  
یادم رفت به جای مدرک دانشگاهی، امضاء اساتید و قرارداد کاری، به امضای خدا دل‌ببندم که فقط آن می‌ماند. از این همه پیشوند و پسوند دنیوی، اعمال می‌ماند و اجر اعمالی که خدا به بعضی‌ها می‌دهد و صفحه آخر شناسنامه‌شان، مهر شهادت می‌خورد.
از همین امروز ـ هر چند خیلی دیر فهمیدم ـ دوست دارم نامم، نشانم، امضاء خدا باشد؛ همان درجه‌ای که ده‌سال پیش خدا روی سینه‌ام چسباند و قدرش را ندانستم.
  
باشد حاجی‌بودنم گامی کوچک، قدمی کوتاه و تلاش اندکی باشد برای اینکه دل‌ها را هوایی کنم تا حج را بخواهند و بروند و لذت برند که حج، لذتی دارد غریب و شعفی قریب... جامی لبریز و شرابی لذیذ و مستی ابدی
دهم ذی‌الحجة‌الحرام ۱۴۴۰ هجری‌قمری
بیست و یکم مردادماه ۱۳۹۸ هجری‌شمسی