⠀

⠀

ادامه مناره ششم ـ7

بسم الله الرحمن الرحیم
می‌دود و از کوه بالا می‌رود. آب نیست. بر می‌گردد و کوه پشت سر را می‌بیند: حتماً آنجا آب پیدا می‌شود. می‌دود به سمت کوهِ دوم... از کوه پایین می‌آید و چند قدم بیشتر‌، جلو نرفته که  صدای گریه کودکش بلند می‌شود و او را می‌بیند که دست و پا می‌زند. قلبش فرو می‌ریزد، نفسش به شماره می‌افتد و سریعتر می‌دود. عرب می‎گوید هروله می‌کند.
اینجا آقایان موقع رفتن از صفا به مروه و برعکس، باید هروله کنند.
 ابتدا و انتهای مسیر هروله را با چراغ‌سبز مشخص‌کرده‌اند. می‎دانند برای چه باید! هروله کنند؟ چرا واجب است شبیهِ حرکتِ مادری که بچه‎اش تشنه است و با نگرانی سریع می‎رود تا زودتر به آب برسد را شبیه‎سازی کنند، تکرار کنند یا به عبارت امروزی‎اش، همه باید نقشِ‌ حضرت هاجر(سلام‌الله علیها) را بازی کنند؟
اما
برای خانم‎ها واجب نیست هروله کنند، لازم نیست... اصلاً گفته‎شده که نکنند. تعبیر فقهی‎اش را زیاد گفته‎اند و شنیده‎ایم، اما شاید از آن جهت باشد که خانم‎ها لازم نیست برای فهمیدنِ معنای اضطراب، دلشوره و تشویش، نقش بازی کنند، چه مادر باشند و چه نباشند.
مادر به کوه دوم رسیده و اینجا هم آب نیست. با دستانش، صورتش را می‌پوشاند و شانه‌هایش بی‌وقفه تکان می‌خورد. دوباره با دقت کوه اول را نگاه می‌کند. کنار آن قطعه سنگ، برقی می‌بیند، حتماً آفتاب است که در تلألو آب، برق می‌زند. میان اشک‌هایش می‌خندد و می‌دود.
 هفت‌بار از این کوه به آن کوه، به امید آب می‌رود؛ هربار چشم می‌چرخاند تا ردی از حیات ببیند، هر بار صدا می‌زند تا شاید کسی بشنود
برای بار هفتم، وقتی از مروه، پایین می‌آید، چند لحظه صبر می‌کند، گوشش را تیز می‌کند... صدای نوزادش نمی‌آید، فریاد می‌زند:
«ای وای! از بی‌آبی، تلف شد، خدایا... حالا تنهایی چه کنم!» آسمانِ‌چشمانش، در زیر آفتاب حجاز، طوفانی می‌شود.
یقین دارد الان باید جسمِ بی‌جانِ جگرگوشه‌اش را بغل کند... تنهایش گذاشت.پسرم!
حتماً دیگر نفس نداشت گریه کند، مگر این طفل‌ شیرخوار، چقدر آب می‌خواست؟! دیگر طاقتِ تشنگی نداشت، مگر می‌داند صبر یعنی چه؟
خدایا! در این بیابان، تنها، بی‌کس، غریب و حالا بدون کودکش چه کند؟
نزدیک‌تر، صدایی می‌شنود. این چند قدم را می‌دود. به اسماعیل (علیه‌السلام)می‌رسد و چشمانش خیره می‌ماند، نمی‌تواند قدمی جلو برود، زیر پایش خالی می‌شود و فرو می‌ریزد. سر به سجده گذاشته و تمام اضطرابش را زار می‌زند: خدایا شکر...
خدایش برای او و پسرش از زمین آبی می‌فرستد و چشمه‌ای می‌جوشد. آن آب را زمزم نامیده‌اند.
و مگر می‎شود حرف کودک به میان‌آید، تشنگی، گرما، آب و دلمان تا کربلای حسین(علیه‌السلام)نرود.
حالا روی صفا ایستاده‌ام و نیت می‌کنم پایم را جای پای مادری بگذارم که از خدای عالمیان ناامید نشد.
و برای پیدا کردن آب، از بالای صفا، به مروه رفت و بازگشت. یکی از اعمال واجبی که هر حاجی باید انجام دهد، کاری است که یک زن انجام داد. همه باید پایشان را جای پای حضرت هاجر (سلام‌الله علیها) بگذارند.
همه آن‌هایی که قصد زیارت بیت‌الله می‌کنند، قبل از آنکه پایشان را جای پا او بگذارند و نقشش را بازی کنند، هفت‌بار هم در کنار خانه‌خدا، دور مزار او گردیده‌اند.
حجر اسماعیل، دیواره کوتاه نیم‌دایره‌ای در کنار خانه‌خدا است که به نظر همه علمای عامه و شیعه، در محدوده طواف قرار دارد و اگر کسی آن را حذف کند و فقط دور خانه خدا بگردد، طوافش باطل است. حجر اسماعیل محل زندگی ام‌اسماعیل و طفلش بود. جایی که در آن همسرش با راهنمایی جبرائیل، برایشان سایبایی ساخت. بعدها هر دو در همین‌جا دفن می‌شوند.
نمی‌دانم بعضی‌ها کجای اسلام را دیده‌اند که اسلام را زن‌ستیز می‌دانند. اسلامی که اعتقاد ندارد که زن از دندۀچپ مرد، خلق شده‌است. اسلامی که آیاتش می‎گوید دو انسان نخست، هر دو فریب شیطان خوردند، بر خلاف عهد عتیق، که عامل بدبختی را زن می‌داند و می‌گوید اول زن فریب خورد و او بود که به مرد، اصرار کرد تا میوه ممنوعه را بخورند. این همان اسلام است که مزار یک زن را کنار مرکز زمین و جزو محدوده طواف قرارداده، و از اعمال واجبِ‌حج، تکرارِ نقشِ یک زن است. زنی که نه پیامبر بود، نه امام و نه حتی معصوم... حتی قبل از اینکه همسر نبی‌خدا باشد، فقط کنیز بود و حضرت ساره(سلام‌الله علیها)  او را به همسرش بخشید. خدای متعال باید دیگر چگونه زنان را تحویل می‌گرفت که باور کنیم  هوایمان را دارد.
*
سعی تمام می‌شود. روی مروه، سطل‌های زباله بزرگ و بلندی برای تقصیر1  گذاشته‌شده است. اعمال هم تمام می‌شود؛ و این بار چقدر زود تمام شد. عمره‌تمتع، طوافِ نساء ندارد. طواف نساء می‌ماند برای اعمال حج تمتع.2


پ.ن:

1.  . تقصیر: بریدن بخشی از مو یا گرفتن قسمتی از ناخن. وقتی تقصیر انجام ‎شود، شخص از احرام در می‎آید.
2 . طواف نساء و نماز طواف نساء: نوع انجامش، مثل طواف و نماز طواف است و فقط در نیت متفاوت است. وقتی شخصی احرام می‌بندد، از جمله مواردی که به او حرام می‌شود، داشتن رابطه خاص با همسرش است. به همین جهت، اتاق‌های خانم‌ها و آقایان در حج واجب، جداست. با انجام تقصیر، همه مواردی که بر شخص حرام شده بود، مثل نگاه کردن در آینه و... حلال می‌شود جز داشتن رابطه با همسرش.
در عمره مفرده، بعد از تقصیر، این عمل، انجام می‌شود و در تمتع، در اعمال روز دهم، بعد از رمی، ذبح و حلق با تقصیر، طواف، نماز طواف، سعی، طواف نساء و نماز طواف نساء انجام شود تا حرمت مورد اخیر برداشته است. طواف نساء و نماز طواف نساء، جزو اعمال مشترک بین زنان و مردان است و ارتباطی به مجرد یا متأهل‌بودن فرد ندارد. شخص مجرد، اگر انجام ندهند، بعداً نمی‌توانند ازدواج کنند.
این حکم شبیه ممنوعیت خوردن و آشامیدن در ماه مبارک است. خوردن و آشامیدن مباح است، اما در ماه مبارک، از سحر تا افطار، حرام می‌شود. وقتی شخصی مُحرِم می‌شود از تعلقات دنیا باید جدا شود، و این یکی از مصادیق آن است. باور غلطی وجود دارد که وقتی شخص مُحرِم می‌شود، به همسرش نامحرم می‌شود. زن و شوهر در زمان احرام، حکم خواهر و برادر را از نظر محرمیت دارند.

ادامه مناره ششم ـ6: جای پای هاجر(سلام‌الله علیها)

بسم الله الرحمن الرحیم
نقل شده‌است حضرت ابراهیم(علیه‌السلام)، همسر و جگرگوشه‌اش را به جایی آورد که فقط یک چهاردیواری وسط بیابان بود. کنار بیت‌الله سکونت داد و دعا کرد: «رَبَّنَا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ»1  و رفت. زنی ماند با طفلی شیرخوار... می‌خواهم تصور کنم حادثه‌ای که سال‌ها پیش رخ داده‌است.
 *
اسماعیل(علیه‌السلام) خواب است که پدر قصد رفتن می‌کند؛ پدر، باید، برود... اگر بیدار بود، بهانه پدر می‌گرفت؛ شاید نمی‌گذاشت به این زودی‌ها برود. چقدر این پدر و پسر وابسته‌اند، چقدر او دعا کرد تا فرزندی داشته‌باشد و حالا همین ابتدا میان آن‌دو فاصله می‌افتد.  تنها کاری که می‌کند، سرپناهی برایشان می‌سازد، تا از گزندِ آفتابِ داغ‌ِحجاز، در امان بمانند. از امروز مادری مانده و یک طفل. بهتر بگویم، فقط اوست که باید مادرِ طفلش باشد، پدرش باشد، حامی‌اش باشد.
چقدر می‌گذرد، نمی‌داند. تا وقتی خورشید در آسمان است و دانه‌های عرق تمام بدنش را خیس کرده‌است، زمان معنا ندارد. اینجا انگار همیشه ظهر است. در این بیابان کاری نیست تا انجام دهد. او می‌ماند و کمی اسباب و مقداری آذوقه... وقت وداع است. نبی‌خدا به همسرش سفارش می‌کند خدا هست و اگر حضرت‌حق (سبحانه و تعالی) فرمان داد در این بیابان بمانند، حتماً خیری هست، حکمتی هست، دلیلی دارد. هاجر(سلام‌الله علیها) سال‌ها یاد گرفته، فقط گوش کند. کنیز بوده و  هر چه به او گفته‌اند، فقط شنیده و عمل کرده‌است. حالا هم که زنی آزاد است، باز به عادت سابق، بدون سؤال اطاعت می‌کند، اما در این برّ بیابان...
فقط سر به زیر و با صدایی که خودش هم به زور آن را می‌شنود، می‌پرسد: «باز می‌گردی؟ کی؟ تا کی باید بمانیم؟» سؤالش بی‌پاسخ می‌ماند. سر بلند می‌کند و چشمان خیس همسر، پاسخ اوست. او هم نمی‌داند. نبی‌خداست و فرمان‌بَر او... اگر چیزی می‌دانست، حتماً می‌گفت تا کمی قلب او را تسکین دهد.
برای آخرین بار، سر را روی شانه‌های مردش می‌گذارد. تازه داشت عادت می‌کرد به‌جای ارباب، به مردش، همسرش تکیه کند.
تا جایی که می‌شود همسر را با چشم‌هایش بدرقه می‌کند، تعقیب می‌کند... تا جایی که محو می‌شود.
نازدانه چشم باز می‌کند و لبخند می‌زند. مادر می‌خندد. کمی حرف می‌زند، بازی می‌کنند،  شیرش می‌دهد، جایش را عوض می‌کند. تا طفل خوب باشد، او هم خوب است. به شرطی که آفتابِ حجاز، امروز ملاحظه کند، امان دهد. مشکِ آب را نگاه کرده و تکان می‌دهد. یادش می‌آید. آه می‌کشد. دیروز به شویش گفت، آب کم است... ابراهیم (علیه‌السلام) همه‌جا را گشت و فرسنگ‌ها دور شد و آب نیافت و بازگشت. موقع بدرقه‌ آنقدر دلتنگش بود که آب را یادش رفت.
آفتاب، کم‌کم بالا می‌آید و شعاع‌هایش را روی زمین پهن می‌کند. مشک را بر می‌گرداند، فقط چند قطرۀ آب، نصیبِ خاک تفتیده مکه می‌شود.
حالا طفلش صدا می‌کند، حرف می‌زند، می‌خندد و ساکت می‌شود. بعد از مدتی، دوباره صدایش می‌آید، تقلا می‌کند، بهانه می‌گیرد، در آغوش می‌گیردش، تکانش می‌دهد و باز سکوت در بیابان سایه می‌اندازد.
لب‌هایش خشک شده، پوست لبش ترک بر می‌دارد. بدنش داغ‌ می‌شود. سرش را به عمودِ خیمه، تکیه داده و چشمانش را می‌بندد، کاش خوابش می‌برد... این بار صدای گریه کودکش، او را هراسان بلند می‌کند. کاری از او برمی‌آید؟ دیگر شیر هم ندارد... هر چقدر کودک را تکان می‌دهد، لالایی می‌خواند، حرف می‌زند، او را به سینه می‌چسباند، ساکت نمی‌شود. صدای گریه‌اش در بیابان می‌پیچد. سر بلند می‌کند: «خدایا! کاش کاروانی  عبور کند، حتماً آب همراه دارند.»
آب از کجا بیاورد؟ بیرون می‌آید، خانه را دور می‌زند، دست را سایه‌بانِ چشمانِ دردانه‌اش می‌کند. به فاصله کمی، کوهی مقابلش قد علم کرده‌است. فکر می‌کند و با خودش نجوا می‌کند: «دیروز، آن بالا را هم دید؟ تا بالای کوه هم رفت و آب نیافت؟ حتماً بالای کوه، آب پیدا می‌شود.» روزنه امید برایش چشمک می‌زند. برمی‌گردد و مشک را بر می‌دارد. اما با طفل نمی‌تواند بالا برود. بغلش می‌کند. باید او را همان سمت بگذارد که کوه هست تا در مسیر نگاهش باشد. چشم می‌دوزد به چشمان درشتش و نگاهی دوباره به کوه می‌کند. خم می‌شود و روی زمین می‌گذاردش و پارچه‌ای را حائل آفتاب می‌کند تا چشمانش را نسوزاند: «بمان عزیزکم، بمان تا با آب برگردم.»
می‌دود و از کوه بالا می‌رود...


پ.ن:

1. پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بی‌آب و علفی، در کنار خانه‌ای که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند؛ تو دلهای گروهی از مردم را متوجّه آنها ساز؛ و از ثمرات به آنها روزی ده؛ شاید آنان شکر تو را بجای آورند. سوره مبارک ابراهیم، آیه 37.