⠀

⠀

شهید

همیشه از شهدا نوشتن و از آن ها گفتن و شنیدن، برایم جذاب بود! خیلی جذاب! همیشه با اشتیاق، به این مسائل نگاه می کردم! برایش وقت می گذاشتم، حتی بیشتر از همه کارها؛ وقتی که کلی کار ریخته بود سرم! خواندن زندگی شهدا، آرامش بخش بود، در لحظات سخت و نفس گیر، وقتی که زندگی پر از تلاطم شان را می دیدم، اینکه چگونه با تمام مشکلات مبارزه می کردند و همیشه شاکر بودند، از خودم متنفر می شدم.
«آخه اونا با اون همه مشکلات چه جوری ؟!» و تنها جوابم توکل بود... و من یتوکل علی الله فهو حسبه! بعد هم آن ها می دانستند شهید می شوند! همه این سختی ها را امتحان می دانستند، برای آبدیده شدن! برای... .
از آنان برای خودم موجودات رویایی و دست نایافتنی ساخته بودم! کسانی که غرق معنویت بودند... . فرشته هایی که نمی شود به این راحتی با آنان ارتباط برقرار کرد. همه هم می فهمند که اینان بالاخره یه روزی شهید می شوند! بعضی ها هم وقتی به آخرین دیدارشان برمی گردی می فهمی که آخرین دیدار بوده! بالاخره از قبل معلوم است که سرنوشتشان چیست.
همیشه وقتی یکی از دوستانم را می دیدم که با یک شهید رابطه دارد، دلم به حال خودم می سوخت. نمی فهمیدم چگونه می شود به یک نفر ندیده، دل بست؟ عاشقش بود....
«خدا! نمی شه منم یه چیزی از یکی از شهدا ببینم! منم رابطه ام خوب بشه!»
...
برای شناختنشان هم دستمان به جایی بند نیست. اول و اخرش کتاب های کوتاه و مختصری که هست، بعد هم دوستان ، نزدیکان و... آن هم در همایشی ، نشستی و...؛
«خدا...! نمی شه ما هم با یه شهید باشیم! از نزدیک بشناسیم! ببینیم که چه جوریند!شک، نه، برای
لیطمئن قلبی! خدا جون! می دونم من پیغمبر نیستم...اما...»
                                                                       * * *
- ... نه! یکی دیگه است! این نیست! مگه می شه! هنوز اعلام رسمی نشده!
  الله اکبر و الله اکبر...
...
- انا لله وانا الیه راجعون...
                                                                       * * *
- نیست! کجاست.مگه تو این فشار می شه تکون خورد! مگه آقایون اجازه می دن! له شدم!اینجا هم نیست!حتما بردن جلوتر...
                                                                       * * *
- آقا ببخشید! این شهدای جدید رو کجا دفن کردند؟
- ...
- این نیست، اینم نیست. پس کجاست!؟
- بیا! اینجاست، پیداش کردم.
- بسم الله الرحمن الرحیم...الحمدلله رب العالمین...نه! مگه مردند!؟!؟!
  السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه...السلام علیکم یا انصار دین الله....بابی انتم و امی... .

                                                                      * * *

- مگه... نه، نمیشه، یعنی به همین زودی!

ولی او...
نه، مثل کتاب ها نبود. خیلی راحت، خیلی صمیمی، مثل خودمون بود؛
نه
نه
نه
خیلی خوش تیپ و خوش قیافه، (انصافا) تر وتمیز و مرتب. مثل آنهایی نبود که درباره شان خوانده بودم. همیشه هم با یک دوربین عکاسی، یک موبایل، یک عینک، همین، ساده و راحت.
خودش بود...
فکرش را هم نمی کردم! مگر چه داشت، چه جوری بود، من مومن تر از او هم می شناسم، چرا او؟... چرا؟!

حالا دیگر هر وقت به شهدا فکر می کنم برایم دردناک است. اشک در چشمانم حلقه می زند.
خدا! هنوزباورنکردم، هر وقت یاد مکه می افتم، او  هم هست؛ یک آدم ساده با یک عینک،...یک موبایل ...یک...
                                                                      * * *
همیشه از شهدا نوشتن و از آن ها گفتن و شنیدن، برایم جذاب بود!
                              اللهم ارزقنا حج بیتک و زیارة قبر نبیک و قتلا فی سبیلک

پ.ن1: امروز نهمین سالگرد شهادتشان است. نهمین سال سقوط هواپیمای C-130 ارتش در شهرک توحید.
نه سال گذشت، یک سال دیگر می شود ده سال...
نه سال عمری است برای خودش، برای سوگند که آن زمان 3 ساله بوده و حالا 12 ساله

این روزها حتما بیشتر جای خالی پدر و خواهر را حس می کند... جای بابا و کوثر (از شهید برادران، دو دختر به جا مانده بود. کوثر و سوگند؛ سه سال بعد از پرواز پدر، کوثر، دختر شش ساله شهید برادران، دوری اش را تاب نیاورد و به دیدار پدر شتافت.)
پ.ن2: شهید علیرضا برادران، همسفر اولین عمره ام بودند. و 5 ماه بعد، پروازشان، همه را در بهت فرو برد. هیچ وقت گمان هم نمی کردم با شهیدی همسفر شوم از جنس نور و آسمان.
پ.ن3: خیلی دوست داشتم دمی در کنار خانواده شان حضور می یافتم و با همسرشان، هم کلام می شدم و هم بازی تنها یادگار شهید...
پ.ن4: ممنون می شوم اگر فاتحه و صلواتی را بدرقه راهشان کنید.

فقط عکس هایش ماند...

17 تیرماه است. اولین پرواز  عمره دانشجویی از تهران. چقدر خوشحال بودیم؛ همان جا بود که برای اولین بار دیدمش. آن زمان نمی دانستم همسفرمان است. بعدها دوستی تعریف کرد: وقتی با خانواده ام داشتم خداحافظی می کردم، خانواده ای در کنارمان داشت با عزیزش خداحافظی می کرد. مادرش می گفت: پسرم عازم عمره است. پدرم گفت: حاج خانم! الان زمان پرواز کاروان های خواهران است. برادران یک ماه دیگر عازم می شوند. مادرش گفت: می دانم. پسرم عکاس است، عکاس خبرگزاری.

گذشت؛ تا رسیدیم مدینه. تقسیم بندی اتاق ها و دادن کلید اتاق ها. آن جا دوباره دیدمش. همراه کاروان ما فقط 5 مرد بود. بقیه خانم. روحانی، مدیر، معاون، عکاس، فیلم بردار. برای همین، کارها را معمولا همین ها انجام می دادند. آن جا اسمش را هم فهمیدم. روزهای مدینه مثل برق می گذشت و روز وداع بود. در طول سفر، بیشتر او را شناختم. در زیارت های بین الحرمین. آن زمان که ما را پشت بقیع هم راه نمی دادند. به آن ها التماس دعا گفتیم تا جای ما هم حداقل سلام دهند و... در جلسات کاروان، مسجد شیعیان مدینه، زیارت دوره... همیشه هم با یک دوربین عکاسی.

مدینه تمام شد. زیارت وداع را هم کردیم. لباس سفید احرام پوشیدم و راه افتادیم به طرف شجره. (هنوز صدای روحانی کاروان که زیارت وداع می خواند، در گوشم است.) رسیدیم شجره. شلوغ بود. مخصوصا قسمت خانم ها. اما برادرها همان شجره غسل کردند و لباس سفید احرام پوشیدند. آن جا همه یکرنگ می شوند و صدای لبیک به گوش می رسد: لبیک اللهم لبیک
نماز خواندیم و به راه افتادیم. شام را در راه خوردیم و برادرها مثل همیشه مسؤول تقسیم تدارکات بودند و او هم مثل بقیه؛ با این که مثل ما مهمان بود، نه مسؤول.

  به مکه رسیدیم. بعد از یکی دو ساعت استراحت. به طرف مسجد الحرام راه افتادیم. او هم با ما بود و مثل همیشه مراقب. که مبادا کسی جا بماند یا به کسی تعرضی شود.

روزهای مکه هم سپری شد. دیگر او را می شناختم. غریبه نبود، آشنا بود.در حدیبیه، مسجد جعرانه، زیارت دوره و غارحرا. آن جا بیشتر شناختمش! زمانی که ما رسیدیم به آن بالا، رفتیم یک جای صاف پیدا کردیم تا نماز بخوانیم. تمام وقت، حواسش به ما بود و بعد از نماز، از ما خواست سریع به طرف گروه برویم نگرانمان بود. همان جا از او عکس انداختم. بعدها اصرار کرد که عکس را بدهم خودش. اما هیچ وقت نشد. روز آخر رسید و وداع با خانة خدا. ظهر بود. دستمان هنوز به حجرالاسود نرسیده بود. معاون کاروان هم رفته بود جده بارها را تحویل دهد. او بود و مدیر کاروانمان. رفتند و جلوی مردان ایستادند تا ما هم بتوانیم حجرالاسود را ببوسیم... . فشار زیاد بود، اما آن ها ایستادند.در برگشت، در اتوبوس ما بود. رسیدیم جده و بعد حرکت به سوی ایران. فرودگاه حجاج. آخرین جایی که دیدمش.
*****
15 آذر است. از دانشگاه رسیدم خانه. خبر سانحه را شنیدم. رفتم سراغ سایت های خبری: اسامی منتشر نشده کشتگان سانحه سقوط هواپیما . خبر را خواندم، خشکم زد و اشک در چشمانم حلقه زد. بقیة سایت ها را گشتم. فقط اسم بود.

شاید کس دیگری باشد.
وقت اذان بود. دوباره رفتم تو سایت های خبری...
 این بار عکسش بود... شهید...
*****
17 آذر است. تشییع جنازه شهدا. دیر رسیدم. شهدا جلوتر بودند. وقتی هم رسیدم، پیدایش نکردم. وسط مردها گیر افتادم. یاد روزی افتادم که می خواستم حجرالاسود را ببوسم. صدای آشنایی به گوشم رسید. صدای معاون کاروانمان. یک لحظه احساس کردم مدینه ایم. و صدای مداحمان مثل همیشه به گوش می رسد و او هم هست.
*****
19 آذر است.. روز ختم. پنج ماه پیش. مدینه بودیم. شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها). تمام شد
*****
  هشت سال گذشته. باورم نمی شود دیگر نیست. فقط عکس هایش ماند. عکسی که دوست داشت ببیند. بعدها عکس تابوتش را دیدم. رویش نوشته بود: شهید حاج علیرضا برادران، عکاس خبرگزاری فارس.


* این دل نوشته، کمتر از یک ‌ماه بعد از شهادتشان، قلمی شد. دو اتفاق خوب برایش افتاد. در همشهری‌جوان، چاپ شد. سال 87، در چهارمین جشنواره تولدی نو، به واسطه این یادداشت و یاد این شهید بزرگوار، سفر عمره دیگری قسمتم گردید.

** از این شهید بزرگوار، دو خواهر قل به نام سوگند و کوثر بجای ماند... سه سال بعد از پرواز پدر، کوثر شش ساله، دوری پدر را تاب نیاورد و در آغوش خاک آرام گرفت... لطف می کنید فاتحه ای بدرقه راه پدر و دختر نمایید...