⠀

⠀

مناره دهم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام پدربزرگ!
فضای مسطح چند متری، و یک غار که برای نمازخواندن فقط سه نفر جا دارد. یک نفر نشسته و دو نفر ایستاده. آخرین نفرات از کاروان دانشجویی دیگری، دارند پایین می‌روند. خورشید در آسمان غروب کرده و باید جایی برای نماز پیدا کرد. توصیه کرده‌اند کیفمان را زمین نگذاریم. میمون‌هایی شبیه گربه دور و بر مسافرین می‌گردند و هر کیفی که زمین گذاشته شود، می‌ربایند.
وضو دارم. لازم هم نیست جهت قبله را بپرسم. نور سفید مسجدالحرام میان تاریکی‌ها می‌درخشد.  یک سانت آب ته بطری‌ را می‌دهم تا بچه‌ها وضو بگیرند. فضای کافی برای نماز خواندن همه نیست، باید نوبتی بخوانیم. کمی بالاتر از غار، فضای مسطحی است. با یکی از بچه‌ها، بالاتر می‌رویم تا با خیال راحت و بدون تنگی جا نماز می‌خوانیم. آقای برادران هم دنبالمان می‌آید. اینجا قله کوه است. رو به مسجد، جانمازم را می‌اندازم و تکبیر می‌گویم.
حاج‌آقا دم دهانه غار می‌ایستد تا نوبت به همه برسد. هرکس فقط دو رکعت می‌خواند و عقب می‌رود. تعداد زیاد است و حاج‌آقا می‌خواهد فضیلت ایستادن در قدم‌گاه پیامبر، نصیب همه بشود. وقتی همه نماز خواندند، به صرف مناجات امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و دعای کمیل، ضیافتمان تکمیل می‌شود... نوای خوش مداح جوان کاروان، حاج‌آقا پورکریم آنقدر رساست که همه فیض ببرند.
بعد از تمام شدن نماز و دعا، کوله قرمزِ حاج‌آقا باز و لقمه‌های نان و پنیر دست به دست می‌شود. به تعداد همه است. از کنجکاوی‌مان خجالت می‌کشیم. واقعاً برایمان فقط مدیر کاروان نیست، پدری می‌کند.
وقت وداع است. سخت است وداع با تنها زمینی که دست‌نخورده مانده و در این سال‌ها ساخته‌نشده است. جایی که روزها، ماه‌ها محل قرار عاشقانه بهترین عبد با معبودش بود. راه می‌افتیم سمت پایین، چراغ که ندارد و امشب هم مهتاب، برایمان نورپاشی نمی‌کند. با نور همان  یک موبایل، فقط زیر تخت‌سنگ اولِ مسیر، روشن می‌شود. اما می‌توانیم جلوی پایمان را ببینیم.
نمی‌دانم قبل از بعثت هم جبل‌النور می‌نامیدنت یا بعد از اولینِ فرودِ فرشته‌وحی، نور اسلام به تو هم رسید و سراپا نورشدی. ولی چقدر این نام بامسمی و برازنده توست: کوه نور.
حاج‌آقا سالار ما را برد همانجا که قدم‌گاه پیامبر خداست، همان‌جا که بعد سال‌ها، دوباره عرش و فرش بهم وصل شد. خدا حفظت کند حاج‌آقا... تمام قدم به قدم سفر تمتع، یاد عمره 84 و شما بودم و دعایتان کردم.
*
مادر را در صحن مسجدالحرام پیدا می‌کنم و از همه چیز حرف می‌زنیم. حلالیت می‌طلبم بابت همه کارها و اذیت‌هایم... شرطه بلندمان می‌کند و چند لحظه بعد، کس دیگری آنجا می‌نشیند. کمی آن‌طرف‌تر، محلول ضدعفونی را روی سنگ‌ها خالی می‌کنند و مادر به سرفه می‌افتد.
از هم جدا می‌شویم. قرآن را برمی‌دارم که بخوانم اما بعد از چند صفحه، چشمانم با چوب‌کبریت و کشک و آب هم باز نمی‌ماند. قرآن را سر جایش می‌گذارم و گوشه‌ای از شبستان به خواب فرو می‌روم. با ویبره موبایل می‌پرم. مادر زنگ زده که بگوید می‌رود هتل. دوباره خواب مرا می‌رباید. ساعت 5 بیدار می‌شوم. مادر دوباره زنگ می‌زند. دیشب نرفته و اصرار دارد بعد نماز باهم برویم. نهایتاً برای ساعت 6 قرار می‌گذاریم.
یکی یکی ملتمسین دعا را با حوائجشان نام می‌برم. زنده‌ها و درگذشتگان... همه اسامی دفترچه آبی را برای بار آخر در حریم امن‌الهی نام می‌برم تا به باب العمره برسم.
مستحب است از باب العمره و رکن شامی، از مسجدالحرام خارج شویم. مادر هم می‌رسد. اول دست می‌کند توی کیسه پارچه‌ای وسایلش. می‌پرسم:
- چیزی گم کردین؟
- چادرمو ندیدی؟
- نه! اومدین چادر دستتون نبودا...
دوباره به داخل حرم برمی‌گردیم. چادر سفید مادر، با گل‌های ریز صورتی روی پله افتاده‌است.
- مامان صبر کن، یه سر برم تا طبقه دوم.
تتمه اسامی را یکی یکی می‌گویم و تمام می‌شود. در آخرین سجده دعا می‌کنم:
«خدایا همه دعاهایی رو که کردم، به خیر و خوشی و عافیت و عاقبت‌بخیری مستجاب کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.»
سر بلند می‌کنم. مادر پشتم ایستاده‌است. با چشمان خیس، آخرین قاب از بیت‌الله را نه فقط در ذهن خودم، به حافظه دوربین هم  می‌سپارم. ساعت 7:15 به هتل می‌رسیم.

مناره دهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 13/9/1388؛ 17 ذی‌الحجه الحرام 1430
بلند می‌شوم تا کاروان را پیدا کنم، تا می‌چرخم یکی از همسفرها را می‌بینم که درست پشت من نشسته است. کاروان، نیت طواف وداع می‌کنند و روحانی خوش‌صدایمان می‌خواند: «اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک بِرَحْمَتِک الَّتِی وَسِعَتْ کلَّ شَی ءٍ...»1  شب جمعه و کمیل... بعد از خواندن دو رکعت نمازِ طواف پشت مقام ابراهیم، مادر نان و شیرکاکائویی را که آورده، دستم می‌دهد. می‌داند امشب برگشتنی نیستم.

  آخرین شب است و دلم می‌گیرد. چقدر دوست داشتم حداقل بعد از اعمال، سه روز کامل فرصت داشتم که معتکف مسجدالحرام بشوم، اما سه‌شنبه که اعمالمان تمام شد، گفتند جمعه صبح، حرکت است. با مادر به کنار خانه خدا می‌رویم تا جانماز، چادر احرام و مدادها را تبرک کنم.
- وای!
- چی شد مهدیه!
- ریخت!
- چی؟
- مدادا! نایلونش سوراخ شد....
مادر هم دولا می‌شود برای کمک. 9تایش دست مادر است و 14 تایش را هم من برمی‌دارم. یکی کم است. خب! فدای سرم. کمی بیشتر دلم می‌خواهم اینجا خلوت کنم. حرف‌های درگوشی بزنم. همه حرف‌هایی که می‌شد سر جانماز و گوشه اتاق هم بگویم، اما گنه‌کاران به واسطه مکان، حس نزدیکی می‌کنند و خیلی مانده تا «أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»2  را بفهمم.
چقدر کاش‌ها توی دلم تلمبار شده‌است. چقدر دلم غار حراء می‌خواست و نشستن دوباره بالای جبل‌النور. حاج‌آقا سالار تا توانست، اجازه نداد حسرت به دل بمانیم که 120 دختر را شب جمعه راه انداخت و بُرد غارِحراء. البته همه کاروان نیامدند. روز قبلش، در اتاقمان آمد و گفت:
- فردا نفری یه بطری آب معدنی بزرگ همراهتون باشه، امشب بذارین یخچال که قشنگ خنک شه، کفش خوبم بپوشین. فردا ساعت 4 حرکته، شما که همه‌تون میاین؟
- بله حاج‌آقا.
- کوله ندارید؟
جوابمان منفی بود. رفت سراغ اتاق بعدی. فرزانه کوله دارد، اما با تردید می‌گوید:
- قرمزه فقط حاج‌آقا! اشکال نداره!؟
سه‌هم‌اتاقی با هم یکی از بطری‌های آب‌معدنی را شربت آبلیمو می‌کنیم و می‌گذاریم توی یخچال! مگر چقدر آب می‌خواستیم؟ فردا موقع ناهار، پیش حاج‌آقا می‌رویم تا از ابتکارمان رو نمایی کنیم. در جوابمان می‌گوید:
- چرا حرف گوش نمیدین آخه. همینی که می‌گم، نفری یه بطری آب معدنی خانواده.
ساعت 4 بعدازظهر راه می‌افتیم. با دیدن شیبِ دامنه، چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. کوه‌نرفته نیستم، اما شیب کوه بیش از 45 درجه است. بسم‌الله گفته و بالا می‌رویم. دعا می‌خوانیم، ذکر می‌گوییم، حرف می‌زنیم. جاهایی از مسیر را پله ساخته‌اند. در نیمه‌های راه، دیگر نفسمان بالا نمی‌آید. حاج‌آقا در طول ستون راه می‌رود و کوله‌‌پشتی قرمز پشتش است، آنقدر پر شده که درش را با زور بسته‌اند. کنجکاوی دخترها که تمام نشدنی است: «حاج‌آقا در کوله‌اش چی چپونده؟»
کمی می‌نشینیم. حاج‌آقا در جواب «چقد مونده! کی می‌رسیم، خسته شدیمِ» بچه‌ها می‌گوید: «تنبل نباشین! زود باشین! می‌گن چند روز درمیان و گاهی هر روز حضرت خدیجه(سلام الله علیها) این مسیر رو بالا می‌اومدن و برای همسرشون غذا می‌بردن!»
یکی جواب می‌دهد: «حاج‌آقا! به عشق شوهرش می‌رفته بالا! ما که شوهرامون اون بالا نیستن!» پر از خنده می‌شویم. نفر بعدی ادامه می‌دهد: «من اگه شوهرمم اون بالا باشه، نمی‌رم. خودش بیاد پایین چرا من این همه را برم بالا....»
خنده‌ها حال جمع را خوب می‌کند. نیم‌ساعتِ آخر کسی حرف نمی‌زند. بطری آبم را نگاه می‌کنم، نصف بیشترش خالی است. حالا دلیل آن همه تأکید را می‌فهمم.
انتهای مسیر، به تخته سنگی می‌رسیم که باید از رویش یا زیرش رد شویم. همه دارند از زیر می‌روند، می‌کشم بالا و می‌پرم آن طرف... غارحراء روبرویم است. شبیه همه عکس‌هایی که دیده‌ام و این‌بار نه عکسش که خودش، قاب چشمانم را پر کرده‌است. اینجا جای قدم‌های پیامبرخداست؛ بدون فاصله، بدون گودبرداری و ساختنِ دوباره. پیامبر روی همین سنگ‌ها دست‌کشیده، همین‌جا ایستاده، همین‌جا دراز کشیده، از همین‌جا چشم‌دوخته بودند به مسجدالحرام. روی همین سنگ نشسته‌بودند. اینجا هنوز بعد ۱۴۰۰ سال بِکر مانده، دست‌نخورده، ساخته‌نشده... بالاخره به صدای قدم‌ها و نفس‌های پدربزرگ رسیدم.


پ.ن:
1. خدایا از تو درخواست می‌کنم، به رحمت که همه چیز را فرا گرفته... فراز ابتدایی دعای کمیل.
2 . سوره مبارک ق، آیه ۱۶: و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!