⠀

⠀

انا لله و انا الیه راجعون...

همسفر عزیز مکه مان، امروز در جوار رحمت خدا آرام گرفتند... روز دحو الاأرض... الان دقیقا 6 سال می شود که به واسطه آسمانی ترین سفر می شناختیمشان. در این 6 سال با هم ارتباط داشتیم. خانه شان رفتیم، خانه مان آمدند.

اسماء و مادرش، هم اتاقی مان بودند. حدود یکی ماه با هم زندگی کردیم. خندیدیم، گریه کردیم، از هم ناراحت شدیم، همه اش گذشت. حلال کردیم وتمام شد... تمام شد و ادامه داشت در روضه ها، جشن ها... هر بار حاج خانم بنده رو می دید، کلی تحویل می گرفت و احوالپرسی می کرد.

و دیروز که برای تشییع، پا گذاشتم به خانه شان، برایم خیلی سخت بود، خیلی زیاااااااااااااااااااااااااااااد.

باورم نمی شد که بعد از گذشت سه ماه از آخرین ملاقات، با چنین خبرناگواری روبرو بشوم. مولودی نیمه شعبان در خانه یکی از آشنایان، آخرین دیدارمان بود.

و دیروز در خانه ابدی شان آرام گرفتند.

دعا کنید برای عزیزی که رفت و خانواده داغداری که حالا نمی دانند بدون مادر چه کنند.


فقط 20 روز... آنقدر که اسماء حتی فرصت نکرد زنگ بزند که مادر بیمارستان است، دعایش کنید...
هر کس که به دنیا می آید، انگار تولد اولین آدم است و هرکس از دنیا می رود، انگار اولین نفر است که رفته. مرگ چقدر نزدیک است... کل نفس ذائقة الموت.
کاش باور کنیم مرگ همسایه دیوار به دیوار همه ماست.
اگر گذرتان به اینجا رسید، فاتحه ای برای روح پاک این مادر بفرستید.