⠀

⠀

مشهد

سلام

ان شاءالله به روال چند سال اخیر، می روم در جوار امام مهربانی ها، سال قدیم را تمام و سال جدید را آغاز کنم،

دعا کنیم برای عزت اسلام و مسلمین و سلامتی سیدنا القائد، امام خامنه ای (دامت ظله العالی)

ملتمس دعای خیر دوستان هستم...

در سرزمین آفتاب5

یکشنبه 94/1/2

  • ساعت 12، می شود یک، امشب ساعت ها یک ساعت جلو می رود. گوشی محترم هم اتوماتیک این کار را انجام می دهد. سال اول کلی گیج شدم و مدتی طول کشید تا فهمیدم چه اتفاقی افتاده. تا دو تقریبا بیدار می مانم. 2 تا 3و نیم می خوابم. ترجیح می دهم اول وسایلم را ببندم و بعد بروم حرم تا هر زمانی که بشود.
  • لباس مشکی ام را برای همین امروز آوردم. امروز اول دهه دوم فاطمیه است... یادش بخیر، دقیقا ده سال پیش، چنین روزی مدینه بودم. سال 84... اجرک الله یا بقیة الله فی مصیبة جدتک فاطمة الزهراء (سلام الله علیها)
  • برای طلوع آفتاب حرمم. اسکناسی را که یکی از فامیل داده که در ضریح بیندازم را می اندازم. تقریبا لورده می شوم. خیلی شلوغ است.
    دعای امین الله و جامعه را به زیارت خاصه حضرت، ترجیح می دهم. یادم می آید که اولین بار در حرم حضرت پدر خواندم: السلام علیک یا أمین الله فی أرضه و حجته علی عباده السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...
  • امروز تولد «محمدحسین» و «فاطمه معصومه» است. بچه های دوتا از دوستانم. به نیابت از خانواده شان و هدیه تولد عزیزشان، برای هر کدامشان، یک امین الله می خوانم. ان شاءالله سالم و صالح زیر سایه پدر ومادر بزرگ شوند.
  • پاتوقم صحن انقلاب بوده تا حالا، روبروی در چوبی کنار ورودی مقبره شیخ حر عاملی. خیلی نمای خوبی است. اما امسال، خیلی سر نزدم. نیم ساعتی را خلوت می کنم گوشه صحن... صحنی که کم کم دارد می شود صحن خواهران. ورودی های حرمش که تمام برای خواهران است و نماز هم...
  • کمی خسته ام. می رسم سر ایستگاه ماشین های جابجایی زوار (یکسری ماشین های کوچک در حرم حرکت می کنند برای جابجایی زوار در صحن جامع، یک خط از صحن جمهوری می رود باب الجواد، و خط دیگر از صحن آزادی می رود باب الرضا. برای سالمندان و کم توانان.) ایستگاه خلوت است و جز 4، 5 نفر کسی نیست، پیش خودم دو دوتا چهارتا می کنم که ماشین هم می رسد. می پرم بالا... با خودم طی می کنم که اگر پیرزن، پیرمردی امد، پیاده شوم که ماشین با همان 6 نفر راه می افتد. منظره جالبی است... هر چند سرعت ماشین ها، آنقدر آهسته است، و وقتی سواره ام، فکر می کنم قدم های پیاده سریع تر از ما حرکت می کنند. دم باب الجواد پیاده می شوم...
  • برای ساعت 10 می رسم هتل، همه خوابند. با مادر می رویم صبحانه. صبحانه ام تمام می شود، قصد حرم می خواهم بکنم که خوابم می برد تا 12.
  • اول نماز ظهر، می رسم حرم. نماز ظهر وعصر را با ظهر امام می خوانم و نماز عصر را ، نماز قضا می بندم. سنت خواندن زیارت امین الله بعد نماز های جماعت، خیلی کار خوبی است.
  • به محدثه زنگ می زنم که اگر هست ببینمش. صدایش از جاده به گوش می رسد... رفیق مشهدی ام را هم خیلی دلم می خواست می دیدم، اما معلم است و اعتکاف آموزشی دارند ایام عید... 8صبح تا 8 شب. روز اول هم که تنها روز فروردین هم که تعطیلی شان بود، کار داشت... نشد که بشود.
  • در راهِ رفتن به صحن آزادی، خواهر و همسرش را می بینم که غذا حضرتی گرفته اند ومی روند هتل... می گویم زیارت آخر است و همان حدود 4 و نیم بر می گردم.
  • در محاسبه وجوهاتم به نتیجه نرسیده ام. واقعا یادم نمی آید کدام را از کدام پول خریدم. نهایتا طبق رویه سابق حساب می کنم و می روم دفتر وجوهات می پردازم. اینکه از هر درامدی که کسب کرده ام، یک پنجم بدهم، نه از مازاد. آخر نه اینکه منبع درآمدی ام مشخص نیست، و یکسری اش هم عیدی و نفقه است که خمس ندارد، همه چیز قروقاطی می شود که چی را از کدام پول گرفته ام وقس علی هذا. پول را که می دهم، شانه هایم سبک می شوند، مهم نیست که الان حسابم خالی شد، مهم این است که حسابم با آقایمان صاف شد.
  • باز هم راه کج می کنم همان گوشه دنج طبقه پایین. دختر جوانی آنجا نشسته، ده دقیقه نشده، بلند می شود و می رود.  بوی قورمه سبزی می آید. حدس می زنم که غذای امروز حرم، قورمه سبزی است. می نشینم سر دعا و نماز. ساعت سه ونیم است که قامت می بندم. 4 شده، باید سریع تر وداع بخوانم وبروم. دختری می آید جلو، خدا قوتی می گوید؛ بنده خدا منتظر ایستاده که نمازم تمام شود و بپرسد چادر لبنانی ام را از کجا خریده ام.
  • می روم روضه، استودعکم الله و استرعیک و اقرأ علیک السلام... آقا جان! خیلی کم بود، خیلی... بعد یکسال نیامدن....
  • صحن ها را به دو پشت سر می گذارم... برای 4:40 هتلم. ناهارم را می خورم. ساک ها هم که بسته است.
  • 5 اماده ایم برای حرکت؛ خود هتل ماشین دارد. 5:30 راه آهنیم وحالا 2 ساعت فرصت داریم... کمی گشت می زنم. یک پریز توی راه آهن پیدا می کنم وگوشی ام را می زنم شارژ... مصلای راه آهن را بازسازی کرده اند و جای تر وتمیزی شده. سفره هفت سینش هم قشنگ است... یک لوکوموتیو که هر واگنش، یکی از سین ها را دارد.

  • نماز مغرب را فردا و عشا را جماعت می خوانم. قطار را اعلام کرده اند... این بار سالن 4، کوپه 6.
  • پدر می آید چمدان را بیندازد بالا که دستش پیچ می خورد.
  • بی خیال شام. تجربه رفت، کافی بود. فیلم هم «معراجی ها» گذاشته اند. برای نماز مغرب توقف دارد. بعد نماز، نیم ساعتی فیلم می بینیم و می خوابیم...
  • قطار خیلی توقف دارد. خیلی... راحت می خوابیم. :| از مهماندار که جویا می شویم، می گوید به خاطر قطارهای فوق العاده است. (یعنی از مواردی است که دلم می خواهد جفت پا بروم توی صورت... اخر هر سال همین است، ولی امسال، توقف قطار خیلی بالاست.)

دوشنبه 94/1/3

  • نماز صبح را ایستگاه فریمان می خوانیم.
  • 8 شده و هنوز به ورامین هم نرسیده ایم. ساعت ده ونیم، با سه ساعت تاخیر می رسیم تهران... 3 ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!
  • امروز روز سوم فروردین است. دومین روز فاطمیه... هوای تهران چقدر تمیز است. خیلی زیااااااااااااااد.