بسم الله الرحمن الرحیم
حالا برای اولینبار، قرار است به تنعیم بروم. اذان نماز عشاء در اتوبوس دومم. هر چند دوستم کلی سفارش کرده بود که زودتر پیاده نشوم و مسیر اتوبوس از داخل شارع صدقی میگذرد، اما وقتی بعد دوربرگردان، اتوبوس کوچه اول را داخل میپیچد، میترسم گم و گور شوم. پیاده میشوم و کلی راه برمیگردم تا شارع صدقی را پیدا کنم.
دو تخت ابتدا اتاق، خالی شدهاست، دلم میگیرد، از خودم، از او... کاش سعه صدرمان بیشتر بود، واقعاً برای دو روز ارزشش را داشت؟ مادر نفر آخر است که غسل میکند. تا حاضر شویم، یک ربع با تأخیر میرسیم و کاروان رفته است. همیشه سر وقت حاضر بودم و کاروان تأخیر داشت، یکبار دیر رسیدم.
نزدیک است گریهام بگیرد. آقای اشرافی میرسد و با معاونِ کاروانِ هتلِ مجاور هماهنگ میکند تا با آنها برویم. میماند تا سوار اتوبوس شویم و در این فاصله از سفرهای قبلیاش تعریف میکند. ساعت 10 اتوبوس بالاخره راه میافتد و نفری 5 ریال کرایه را جمع میکنند. 11 به میقات میرسیم.
قبلش با همکاروانیها حرف میزدیم که عمره را به نیابت چه کسی انجام دهیم. دوستان معتقدند زیارت و ثواب و به طور کلی معنویت، چیزی نیست که با تقسیمش، سهم هر کسی کم شود. معنویت، شبیه سیب نیست که اگر یه کسی یک سیب کامل بدهی یا یک قاچ، فرق کند؛ و ادامه میدادند امور معنوی مثل نور است که تو نور را به یک نفر ببخشی یا 1000 نفر، تفاوتی ندارد. اما این تعریف به نظرم درست نیست. گیر دارد. منبع نور با شعاعنور متفاوت است.
تصمیمم را میگیرم. عمره را به نیابت یک نفر انجام دهم؛ فکر کردن عمیق نمیخواهد. باید میان همه آدمهای که گردنم حق دارند میگشتم. معصومین بارها مشرف شدهاند و غمرهای هم به نیابت امام یازدهم انجام دادم. پدر، مادر و سایر خانواده هم رفتهاند و بالاتر از اقوام، فقط یک نفر میماند. حضرت آقا، امام خامنهای (حفظهالله) که هر وقت تقریظهایشان را بر سفرنامههای حج میخوانم، دلم میگیرد و اشکم جاری میشود. حتی خاطرم هست، تقریظی از ایشان را بر سفرنامهای خواندم و شیفته خواندن کتاب شدم. اما هر چه خواندم، کمتر دریافتم علت آن تعریف و تمجید چه بود. قطعاً مشکل من است که حُسنِ قلم نویسنده را درک نمیکنم. اما بعدها فهمیدم بیش از قلم روانِ نویسنده، حال وهوای این سفر معنوی و دلتنگی برای آن است که جملات جان میگیرد و کلمات پر از شور میشود. ایشان جز سفر حجی دهروزه در سال 58، دیگر به سرزمین وحی نیامدهاند. مُحرم میشوم به احرام عمره مفرده به نیابت از حضرت آیهالله العظمی سید علی خامنهای، قربة الی الله
یادم نمیرود روحانی کاروان عمره میگفت. در سفری با دانشجویان، برای بار دوم محرم شدیم و فردایش دیدم یکی از دانشجویان از احرام درآمده، به او گفتم اعمالت تمام شد؟ جواب داد، نه... به نیابت پدربزرگم بود، حال نداشتم تمامش کنم، او هم که از دنیا رفته، ولش کردم. و تأکید کرد: وقتی به نیابت محرم میشوید، محرمات احرام، بر شما حرام است، نه کسی که نایبش شدهاید و شما باید اعمال را به اتمام برسانید تا از احرام دربیایید و محرمات احرام بر شما حلال گردد.
کاروانمان را یافته و با آنها برمیگردیم. ساعت هنوز 12 نشده که اتوبوس در کنار مسجدالحرام میایستد.
پنجشنبه 12/9/1388، 16 ذی الحجه 1430
باز هم در مسیر، خواب راهش را پیدا کردهاست. باید وضو بگیرم. کاروان میرود و تنهایی وارد مطاف میشوم. بعد طواف و نمازش، به سمت صفا میروم. این راه دراز و طولانی، همراه میخواهد و همقدم. تنهایی، خستگی میآورد. گوشیام را نگاه میکنم، فقط سه چهار صوت روی آن است. دعای عهد، دعای ندبه، آلیاسین با صدای مداحی که چند وقتی است لحنش، مرا مجذوب کردهاست.1 از هیچی بهتر است. هدفون هم نیاوردم. دکمه پخش صوت را میزنم و گوشی را بین صورت و روسری میگذارم. میخوانم و اشکهایم راه میافتد. «اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ»2 اش در نیمهشبِ مکه دلم را تکان میدهد. چرا تا قبلش فکر نکرده بودم در سعی باید امیدم یافتن او باشد. اگر در کل دنیا قرار است تلاشی شود، باید در جهت رسیدن به او باشد... به امامم
زمزمه میکنم: «عَزیزٌ عَلَىَّ اَنْ اَرَى الْخَلْقَ وَلا تُرى، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوى»3 و شانههایم بیوقفه تکان میخورد. مولای من! میان همه حجاج، کجا باید خیمهتان را مییافتیم؟ آقای من! ندیدمتان... اما حس کردم، یقین داشتم هستید... کاش
ساعت 3:30 بامداد، دور هفتم تمام میشود. کنار سطلهای بلند و بزرگ بر روی مروه، از دختری عرب، ناخنگیر و قیچی میگیرم و از آخرین احرام سفر در میآیم.
طواف نساء را بین خواب و بیدار تمام میکنم. خسته با شانههای افتاده دنبال پیدا کردن جای خوابم که دیدن چهرهای با لبخند، چشمانم را باز میکند. با فامیلی که نسبتش دور است، احوالپرسی میکنم؛ در این سرزمین همه نسبتها نزدیک میشود. بندهخدا سینهپهلو کردهاست. التماس دعایی رد و بدل میشود و از هوش میروم.
پ.ن:
1. آقای محسن فرهمند آزاد.
2 . خدایا برسان به مولایم امام هدایتگر هدایت یافته؛ فرازی از دعای عهد
3 . بر من دشوار است که مردم را ببینم ولى تو دیده نشوى، و صدا و نجوایى از تو نشنوم. فرازی از دعای ندبه.