از
حرم تا حرم، گفتهاند 90 کیلومتر است، مسافتش مهم نبوده و نیست، اگر بجای
90 کیلومتر، 900 کیلومتر هم بود، باکی نبود... شاید نه 3 روزه، 30 روزه
میرفتیم. و شاید نه با یک کولهپشتی، با کوله بار؛ اما آدمی در این سفر هر
چه سبک بارتر برود، به نفع خودش است، انگار سفر آخرت است، چه اینکه در سفر
آخرت، به اندازه همین کوله پشتی حداکثر 60 لیتری هم بار نمی بریم.
و
هر چند شاید نامه اعمال خیلی سنگینتر از این کوله 60 لیتری باشد، آن وقت
که میاندازند بر گردنت و همه کارها را مینویسند، ریز به ریز، بخش به بخش،
ثانیه به ثانیه... و دلم خوش است به تمام وعدههای الهی، همه مقاطعی که
میگوید: برو از نو شروع کن... و الان یک ماه است از نو شروع کردم... اما
همین یک ماه هم... استغفرالله ربی و اتوب الیه...
بعد خواستم بگذارم هم
قدم زینب... دیدم ادعای همقدمی با بانوی صبر سخت است و در توانم نیست، چه
اینکه بانو به سمت دارالعماره کوفه برده میشد و مسیرش عکس مسیر ماست... هر
چند قدم به قدمش را با یاد بانو گام برداشتم.
و 90 کیلومتر مسیر عاشقی... بین پدر تا پسر... پدر، عشق و پسر[2]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1].
عجیب است تعداد شهرهایی که معصومین در آن مدفونند را اگر با شهر مکه حساب
کنیم، می شود هفت شهر... مکه، مدینه، نجف، کربلا، کاظمین، مشهد و سامراء.
[2]. نام کتابی روان، زیبا وخوب از «سید مهدی شجاعی» روایت شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام)
محرم
که شروع میشود، کبوتر دل راهش را جدا میکند و بال میکشد تا حرم حضرت
ارباب... همانجا کنار گنبد آقا مینشیند به انتظار که تذکره کربلا را
میگیرم و راهی میشوم یا نه...
از شب اول محرم، پای ثابت دعاهایم
میشود: اللهم ارزقنا زیاره الحسین (علیه السلام) و ته دلم خوش است که
پارسال رفتم، و امسال حداقل درگیر اجازهاش نیستم، اما دستگاه حضرت ارباب،
ساز وکار خودش را دارد، لحظه آخر ممکن است به هر دلیل خط بخورم از صف
عاشقان...
امسال محرمم بارانی تر از سال قبل است، داغ فاجعه منا
خصوصاً استاد، فقط با گریههای محرم کمی آرام گرفت... خدا آل الله را قله
غم و ماتم ومصیبت گذاشت تا ما یاد بگیریم، تحمل کنیم، صبر کنیم.
شب اول،
دوم،
سوم،
چهارم،
پنجم...
خدایا امسال اگر قسمتم نکنی همین جا تلف میشوم... مگر می شود روز اربعین بمانم تهران، وقتی سال قبل کربلا بودم...
و چقدر خوب که هیأت تا شب هفدهم برقرار است و مرکبم جور...
پیشنهادها یکی یکی میآید روی میز:
امسال
حج وزیارت کاروان نمی برد، قیمت کاروانها سرسام آور رفته است بالا... سال
پیش حدود 1 تومان و امسال 2 تا 2و نیم. بلیط دولتی است 900 تومان است و
آزادش معلوم نیست آخرش چند میشود. گفتهاند امسال نظارت میکنند قیمتها
از قیمت مصوب بالاتر نرود. تأکید بر گرفتن ویزا و اینکه بدون ویزا اجازه
ورود نمیدهند...
و هر چه میگذرد، خبرها داغتر میشود، قیمتها بالاتر میرود، صفها طویلتر میشود، تلاشها بیشتر میشود...
امسال
از گروه 5 نفره سال گذشته، سه نفر باهم هستیم، سه عزیز دیگر که سفر اولشان
است و یک تازه عروس و داماد که معلوم نیست آخرش با ما میآیند یا نه...
ما 8 نفر، خیلی امسال دنبال ویزا، بلیط، کاروان و جا گشتیم:
اول
یک کاروان بود که دو روز بعد از اتمام مهلت، رفتیم ثبتنام که گفتند مهلت
تمام شده؛ بعد از ناامیدشدن از یافتن کاروان، با تأخیر ثبتنام کردیم، می
گذارند ما را ته لیست ذخیرهها؛ یکی از همسفرها گفت نمیآید؛ از همان
کاروان زنگ می زنند که 4 نفر جا داریم... :| خب چه جوری 7 نفر را بکنیم 4
نفر؟! آخرش تازه عروس و داماد گفتند نگران ما نباشید، خودمان میآییم.
میشویم 5 نفر؛ گذرنامهها را میدهیم برای ویزا، گذرنامه را همین امسال
عوض کردم. اولین ویزا، روی صفحه 6 جا خوش می کند، روی عکس آرامگاه حافظ.[3]
پیگیر بلیط، قیمتهای فرودگاه امام حدود یک ونیم است، آخرش یک بلیط پیدا
میشود رفت از اصفهان و برگشت به تهران، حدود یک و 200. استخارهاش خوب
است، اما دل مادر راضی نمیشود. چند بار با خواهر حرف میزنم، میگوید: «کی
میرسی خونه، برو بامامان حرف بزن.» امامزاده صالحم، با مامان حرف میزنم
و راضی میشوند. زنگ میزنم که بگیرید. دارم از بازارچه کنار حرم بیرون
میآیم، زنگ میزنم: «چه خبر؟» بلیط تمام شده بود. مستأصل میایستم روبروی
گنبد فیروزهای آقا، دلم گرفت که من اینجایم و اینجوری کار گره خورده: «آقا
جون! برا دل خودمون میریم، قبول، اما میخوایم بریم زیارت جدتون،
نمیخوایم بریم تفریح که... من اینجام، اونوقت اینجوری سفرمون بره روی
هوا؟! انصافه؟!»
چند روز میگذرد، حتی به فکر میافتم یک کاروان دیگر پیدا کنم که کمتر بشویم، نیست... با کاروان زمینی هم مادر راضی نمیشوند.
22
آبان را آیة الله سیستانی، روز آخر محرمالحرام اعلام میکنند و با این
حساب به تاریخ عراق، اربعین میشود 5 شنبه 12 آذر و همه کاروانها تا آن
روز، روی اربعین بودن چهارشنبه حساب کرده بودند وخیلیها برای همان پنج
شنبه 5 آذر، بلیط برگشت گرفتند.
همان کاروان اول، زنگ زد و گفت
یکسری انصراف دادند، میآیید؟! دوباره شدیم 6 نفره وبالاخره اسم نوشتیم. به
تاریخ 24 آبان ماه 1394... و حالا دوستی زنگ می زند که کاروانمان 5 نفر
جای خالی دارد.
و حدود ده روز فرصت است تا پرواز...
پارسال
در پیاده روی خیلی یاد دو نفر بودم، اولی که امسال با همسرش قرار است بیاید
و دومی، سهشنبه زنگ میزند که پنج شنبه با یک کاروان راه میافتم. چقدر
خوشحالم برای هر دویشان؛ دفترچه پارسالم را در میآورم که ببینم جای
یادداشت دارد یانه، زهی خیال باطل، فقط به اندازه سه چهارصفحهاش خالی
مانده، اما یک اتفاق جالب، تمام تجربیات و نکات سفر را ته دفتر یادداشت
کردم. مرورش خیلی خوب است، کلیاش یادم رفته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[3].
در جهت بالا بردن ضریب امنیت و سخت کردن کار جاعلین، دیگر تمامی صفحات
گذرنامه شبیه هم نیست، بلکه بر روی هر دوبرگ روبروی هم، عکس یکی از بناهای
مهم ایران نقش بسته، از حرم امام رئوف شروع می شود وبرج آزادی ختم...
[4]
مسابقه ای که سال گذشته برگزار شد، اوایل محرم امسال برنده هایش را شناخت،
قبل اربعین زنگ زدند که آدرس بدهید تا جوایز را ارسال کنیم، این شنبه
رسید.
بر
خلاف سال قبل، امسال از خیلیها خداحافظی میکنم. دیگر همه بچههای حوزه
میدانند آخر هفته عازمم، خداحافظیها می ماند برای روز آخر که دوشنبه است؛
و دوشنبه تعطیل میشود بهخاطر کنفرانس تهران و ترکشهایش به حوزه ما هم
میرسد. باز مثل سال گذشته خداحافظیها ختم میشود به چند پیامک.
بعد
از ناامیدی از امانت گرفتن یک کوله خوب وسبک، و عدم وقت و همراه برای خرید
کولهپشتی، آخرش به خرید اینترنتی رضایت میدهم. یک کوله 25 لیتری سبزرنگ
که یکشنبه ظهر میرسد دم در خانه. نسبت به وزن و قیافهاش، خیلی سبک است.
خواهر که میبیندش، میگوید بعید میدانم به کربلا برسد. بیخیال، یا
میرسد یا نمیرسد دیگر، سهشنبه میرویم خداحافظی خانه پدربزرگ و برایمان
دعای سفر میخواند... «ان الله قد فرض علیک القرآن لرادک الی المعاد ان
شاءالله»؛ چهارشنبه از صبح تصمیم میگیرم گوشیام را ریجستر کنم، تا کمی
فضا بازشود برای برنامه اربعین؛ تمام شمارهها، پیامک ها، یادداشتها را
بکآپ میگیرم و خلاص. اما...
آخرین بکآپ پیامکی، انجام نشده و
تمام پیامکهای خداحافظی میپرد. نمیدانم چه سری است، اگر قرار است یاد
کسی باشم، حتی یادش باید راهی بشود، به زور نمیشود یادش را برد. فقط پیامک
های روز آخر ثبت میشود. دیگر وقت سر وکله زدن با گوشی را ندارم. راه می
افتم به سمت امامزاده صالح (علیه السلام) هم برای تشکر ویژه،
رخصت سفر و وداع با عزیزی که قرار بود او هم امسال راهی شود، اما... قسمتش
نبود. آنقدر دلشکسته است که نتوانم با پیامک و تلفن حلالیت بطلبم.
برنامه
اربعین را روی گوشیام میریزم، اما هر کاری که میکنم عضویتم را در سیستم
نمیپذیرد، در نتیجه نمیشود از این طریق با کسی در ارتباط بود.
غروب
تا مسجد محل میروم و دم در، با خادم مسجدمان خداحافظی میکنم. مقصد آخر
هم داروخانه است برای گرفتن یک مشت ویتامین، پماد، مسکن و وسایل مورد نیاز
به قیمت گزاف 75 هزار تومان! میرسم خانه، مهمان داریم و یک خواهرزاده فسقل
که تا ده، یازده شب ول نمیکند. تقریبا بارم را میبندم. آخر شب خبر
میدهند که پرواز به جای 12 ظهر، 3 بعدازظهر است.
اشتیاق
وصال، نمی گذارد خواب به چشمانم برود...صبح آخرین کارم دوختن دوتا پاچه
شلواربارانی است. کاربردش بماند. نزدیک ظهر، همسفرها هم میرسند.
مادر
کلی تدارک دیده برای خوراکیها، اما 25 لیتر کولهام، پر شده...
حوالهمیدهم به همسفریها. و بالاخره راه میافتیم به سمت فرودگاه امام.
خواهر دیشب آنقدر خسته شده که صبح همسرش هرکاری می کند، نمیتواند بیدارش
کند. توی فرودگاه، پای تلفن با بغض خداحافظی میکند.
خرید ارز را
کلاً و جزئاً فراموش کردیم، نه که امسال دیگر هزینهای به آن صورت نداریم،
یادمان رفت. صرافی فرودگاه امام به دادمان میرسد. باقی همسفرها میرسند.
من تا حالا ندیده بودمشان، دوتا برادر که یکیشان با همسرش آمده. تابلوهای
کاروان گوشه و کنار به چشم میخورد. کارتها و چفیههای کاروان را میدهند.
چفیهای زردرنگ با نام مقدس حضرت عمو... خداحافظیها طول میکشد. میرویم
داخل. پلیسی که مرا میگردد، به پاچههای سنجاق شده که میرسد، با تعجب
میپرسد: اینا برا چیه؟
- تو پیادهروی، جای عوض کردن شلوار که نیس،
توی مسیرم پایین شلوار حسابی خاکی و گِلی میشه، این دوتا پاچه رو دوختم
که تو مسیر بپوشم که دیگه پایین شلوارم خاکی و گلی نشه و برا نماز خصوصاً و
خواب تمیز باشه. با تعجب لبخند میزند، چشمهایش پر است از التماس دعا...
آخرش به زبانش جاری می شود: داری میری، برا مشکل منم دعا کن حتما... یادت
نره. چشمی میگویم و خداحافظی میکنم، چند قدم که دور میشوم، انگار دلش
راضی نشده: مژگانم. منو رو یادت نرها.
نماز را در نمازخانه سالن
تحویل بار میخوانیم. اول قرار است بارها را ببریم در هواپیما، بعد تصمیم
بر این میشود که تحویل دهیم... خانم همسفر برای کولههایشان کیسه دوخته.
ما هم میدهیم بسته بندیاش کنند.
بالاخره کارتهای پرواز میرسد
دستمان. عوارض خروج را هم کاروان پرداخت کرده، دمشان گرم... :) مهر خروج
روی گذرنامهها نقش میبندد به تاریخ 5 آذرماه 1394. دیدن هممدرسهای
قدیمی در کاروان، از قضا همسفر جدید را هم میشناسد. کلا زمین برای ما
اندازه گردو است، از هر طرفی میروم، بهم میرسیم. پرواز با تأخیری حدود
نیمساعت میپرد...
برخلاف
سال پیش، پرواز خوبی است، جایمان خوب است، غذا عالی است. حدود 4 ونیم
میرسیم فرودگاه نجف. معطلی فرودگاه نجف زیاد است. نفری باید ده دلار عوارض
ورود بدهیم. کاروان مجموعاً پول همه را میدهد و قریب 3 ساعتی طول میکشد
تا کل کاروان از گیت گذرنامه عبور کنند. نماز را در همین گوشه و کنارها
میخوانیم. دریغ از یک کلمه عربی، هر چه هم بلد بودیم، الان خاطرمان نیست،
اگر بفهمیم چه میگویند. به قول حاجآقا پناهیان، میروید کربلا دوباره
احساس نیاز میکنید نسبت به خواندن عربی و باز میماند تا سال دیگر...
در
این سهساعت معطلی، با همسفر جدید که قیافهاش هم آشناست، سر صحبت را باز
میکنم. ازمنه، افراد و امکانی که بودیم و میرویم را وقتی با هم مرور
میکنیم، به قول همسفر، انگار همسایه دیوار به دیوار بودیم. اینقدر که دوست
و رفیق مشترک داریم.
در محوطه، کمی طول میکشد کوله را پیدا کنیم.
همراه اول، علیرغم وعدههای داده شده، امسال هم آنتن ندارد. باز هم اعتماد
بیخود. 5 اتوبوس آماده ایستاده تا ما را به محل اسکان برساند. همسفر رفته
کمک عوامل تا کاروان را جمع کند. دیرتر از همه میرسد و جای نشستن ندارد.
نیمساعت تا یکساعت طول میکشد که برسیم به ستاد بازسازی عتبات عالیات،
بین جمعیتی که ایستادهاند که ببیند جا میشوند یا نه، ستون میشویم و با
کارتهایمان میرویم داخل. یک کارت اسکان هم میدهند. آقایان در همان سالن
ورودی اسکان داده میشوند و به ما میگویند بروید طبقه سوم ساختمان
انتهایی. همه منتظر آسانسور و ما پلهها را میرویم بالا. اتاق اولی که درش
باز میشود، جاگیر میشویم. با تجربههای پارسال، میدانیم باید جایی
بخوابیم که در عین نزدیکی به در، وسط راه هم نباشد. وسایل را هم باید پخش و
پلا گذاشت که کسی جا را تنگ نکند.
اول میگویند مسئول کاروان
میآید و جاها را مرتب میکند. بعد خبری نمیشود و خودمان پتو بالش و... را
به تعداد برمیداریم. جا تمیز است، حمام دارد، دستشویی دارد، برای ما نسبت
به پارسال بهشت است با آن اتاق مثلا هتل که از سروصدا و بوی فاضلاب تا صبح
خواب راحت نکردیم. اینترنت همراه اول به راه است، با سرعت خوب.
در
هواپیما و اتوبوس نخوابیدم که غسل زیارت را نگهدارم. در راه به حرم
میرسیم و سلام میدهیم. «السلام علیک یا أبتاه!» تا شام بیاید،
پیکسلهایمان را میریزیم وسط و هرکس، هر تعدادی را که میخواهد انتخاب
میکند. یکسری هم هدایایی است که عزیزی در تهران برای کودکان آماده کرده که
علیالحساب نفری دهتا برمیداریم تا در مسیر بدهیم. بعد شام صحبت میشود
که کی برویم حرم، چند قول که اول بخوابیم و حدود 2 برویم، یا الان برویم که
اگر بخوابیم، بلند نمیشویم، شب جمعه است وزیارت شب جمعه را از دست ندهیم
و...
از خستگی چشمانم باز نمیشود، همسفر میگوید: چشمات داره با دنیا خداحافظی میکنه... تو بخواب.
السلام ای عالم اسرار رب العالمین
جمعه ششم آذر 1394
صدایم میکند: بلن شو، ساعت یک ونیمه. ما برگشتیم. آقایون پایین منتظرتند که ببرنت حرم، بلن میشی؟!
بیدارمیشوم
وکمتر از یک ربع خودم را میرسانم دم در، خیلی راه نیست وشلوغ است، اما
آقایان که چشمانشانشان را به زور باز نگهداشتهاند تا ایست دوم همراهیام
میکنند. میگویم بعد طلوع آفتاب برمیگردم. تمام مسیر، صحن بیرونی را ملت
خوابیدهاند. میروم داخل، این بار مسیرمان از باب طوسی است. در صحن، رو به
حرم مینشینم و دعاهایم را میخوانم... اینجا همه چیزش خاص
است، زیارت جامعهاش، زیارت مطلقهاش و حتی نماز زیارت که به جای
«یس/الرحمن»، «الرحمن/یس» میخوانند.
باز هم بدون اذن تا حرم
میآیم. هم گنبد طلا را بستهاند و تعمیر میکنند وهم محوطه را، صحن که به
اندازه کافی کوچک است، با ساخت و سازها هم فضا محدودتر شده، صدای مداحی و
سینهزنی یک لحظه هم قطع نمیشود. فارسی و عربی... کاش یک زمانی برسد که
همین دسته ها در صحن نبوی و صحن مسجدالحرام به سر وسینه بزنند و ندای
یاحسین فضا را پر کند.
دوستان که آمدند، گفتند برای خانمها راه
نبود که بروند سمت روضه. به هوای کلام دوستان، پرسجو نکردم. صبح کاشف به
عمل آمد که ورودی خانمها فقط از باب القبله است و سایر همکاروانیها تا
داخل روضه رفته بودند. باز هم روز اول، مولا اذن دخول ندادند.
بعد
طلوع آفتاب میآیم همان ستاد. چندنفری همچنان پشت درهای بسته ماندهاند و
با کارت از بینشان رد میشوم. حس بدی است، انگار میشویم از ما بهتران،
وقتی این همه چشم پر التماس را نگاه میکنم و میروم داخل...
هر
اتاق حدود 20 نفره یا بیشتر، فقط یک سرویس بهداشتی بیشتر ندارد و در مواقعی
که همه بیدارند، حمام رفتن میشود مزاحمت. الان که همه خوابند، بهترین
فرصت است. بعد حمام، چشمانم تازه گرم شده که صبحانه میرسد. صداهای پچ پچ
آنقدر بلند است که نیمساعت خودم را به خواب میزنم، اما همه حرفها به
وضوح شنیده میشود. بحث سر رفتن است بین مسجد کوفه و وادیالسلام، دلم
وادیالسلام است، اما دوستدارم مسجد کوفه را ببینم. آنهایی که رفتهاند
مسجد کوفه، میگویند برای ایستادن جا به سختی پیدا شده، ضمن اینکه باید
مسافتی حدود یک ساعت، پیادهرفت تا بشود ماشین گرفت، مسجد کوفه
نهایتاً خط میخورد هم از برنامه کاروان و هم برنامه خودمان. ترجیحمان این
است که انرژیمان را بگذاریم برای پیادهروی تا کربلا و خودمان را خسته
نکنیم. نماز وناهار. تلویزیون اتاق هم مصیبت عظمی است. واقعا حال و هوای
زیارت را میگیرد. خصوصاً برنامه عموپورنگ که دختر 7، 8 ساله کاروان مصمم و
باصدای بلند دارد می بیند. انگار ایران خبری از ماه صفر و
عزاداری نیست. بالاخره برنامه کاروان اعلام میشود: حدود سه مجلس روضه در
حسینیه آقایان و ساعت 4ونیم وادیالسلام.
برای روضه میآییم پایین
که باز هم دیدار دوستی دیگر که با خانوادهاش آمده. مجلس روضه و سخنرانی
دیر شروع میشود. بعد هم سریع حرکت میکنند، تا همسفرها برسند، کاروان
میرود. ما هم خودمان راهی میشویم. اسکانمان به وادیالسلام نزدیک است.
خیابان وسطی که باز کردند برای عبور و مرور بهتر، شده است بازار دستفروشها و تمام حس و حال زیارت را میگیرد.
وادیالسلام قدیمیترین و بزرگترین قبرستان جهان، وقف به دست مبارک حضرت
پدراست. طبق بسیاری از روایات، اجساد وارواح مؤمنین بعد از مرگ به اینجا
منتقل میشود. اما دارند اتاقکهایش را خراب میکنند، اتاقهایی که هم سست
شده و احتمال فروریختنش هست، هم محل اسکان است برای آدمهایی که...
بماند.
مقبره
حضرت هود وصالح، قبرآیهالله قاضی را از دور زیارت می کنیم. رئیسعلی
دلواری را هم اتفاقی میبینیم. روی همه قبور، آیهای از آیات الهی نقش
بسته، «انالابرار لفی نعیم» «ان المتقین فی جنات و عیون» «ان وعد الله
حق» البته چون سنگها ایستادهاست، زیر پا قرار نمیگیرد.در راه بازگشت، به
کاروان میرسیم و با آنها بازمیگردیم.
یکی از همکاروانیها که
آقای جوانی است با چوب زیر بغل راه میرود. البته بخاطر جثه ورزشکاری
ولاغرش خیلی راحت و سریع هم حرکت میکند، از خانمش که جویا میشوم،
میگوید زخمی قدیمی است که عفونت کرده و حالا باید چندوقتی با آن مدارا
کند و فشار نیاورد.
نماز میرسیم محل اسکان. قرارمان دوباره برای نیمهشب. ساعتها زنگ نمیزند و خواب میمانیم.
اگر نبود شعف، داغ غم چه سخت بُوَد
شنبه هفتم آذر 1394
حدود
2 حرمیم، جدا میشوم و میگویم بعد طلوع آفتاب میآیم. الحمدلله جا راحت
پیدا میکنم و نمازصبح را هم همانجا میخوانم. در ساخت صندلیهای نماز،
توجه خوبی کردند. زیر اکثر میزها، قفسهای است برای گذاشتن کتاب دعا و
قرآن... به نظر فکر خوبی است. حداقل از تجمع کتابهای دعا و مهرها بر روی
زمین جلوگیری می کند. بعد نماز صبح که کمی خلوت میشود خودم را به ورودی
خانمها میرسانم. از18 پنجره ضریح، فقط 4 تایش زنانه وبقیه مردانه است...
در معطلشدن بوسه به انگورضریح...
لذتی
هست که در سجده طولانی نیست؛ چند لحظهای در آغوش پدر آرام می گیرم. درنگ
میکنم و دعا میکنم برای همه آنهایی که دلها و دعایشان را به بدرقهام
فرستادند. میآیم کمی عقبتر... این بار فرصتی است که زیارات مطلقه دیگر را
هم بخوانم. موقع بازگشت، به مراتب صحن شلوغتر شده وخبری از خادمی هم نیست
که جمعیت را ساماندهی کنند. باز خدا خیر دهد خدام حرم رضوی را، همین قدر
که میایستند و مرتب میگویند از سمت راست حرکت کن، خیلی خوب است. در حرم
علوی، نه مسیر رفت مشخص است و نه مسیر برگشت، هر کس از هر جایی که زورش
برسد، راه بازمیکند و حرکت میکند. البته گاهی آقایان، برای خانمها راه
نگه میدارند، فقط گاهی...
با این اوصاف شلوغی و ازدحام که هر لحظه
بیشتر میشود، تصمیم میگیریم یک روز زودتر از کاروان و بعد نمازظهر وعصر
راه بیفتیم. تازه عروس و دامادی که قرار بود اولش با ما بیایند، خودشان
پنجشنبه بامداد رسیدند عراق، یکراست رفتند کربلا که به زیارت شب جمعه
برسند و هنوز هم کربلایند، گوشیها که نمیگیرد، سیمعراقی هم گرفتهایم.
داخلیاش خوب است، اما خارجیاش تعریفی ندارد. روی تلگرام برایشان پیغام
میگذاریم که امروز راه میافتیم. از کاروان، خیلیها رفتهاند بیرون، چند
نفر ماندهایم، بند رختی وسط اتاق میکشیم که یک ساعت و اندی تحمل میکند و
آخر تمام لباسها را پخش زمین میکند. یکی دیگر از همکاروانیها خانوادگی
آمدهاند. با تعجب کولهها را نگاه میکند. «این همه بار؟! چیزی اینجا
نمیذارین؟» کلی طول میکشد که توجیهش کنیم اکثر این بار برای مسیر است، نه
برای ماندن. وقتی میپرسیم شما با چه میآیید، کیف حمایلش را نشان میدهد:
«همین! مگه غیر یه دست لباس، چیز دیگهایم میخوام؟!» الان، تو شرایط،
واقعا جای توجیهکردن و توضیح دادن درباره وسایل مورد نیاز نیست. مادرش که
پیاده نمیآید، خودش است با پدر وبرادرانش. فقط توصیه میکنیم که حتماً با
خانواده دیگری همراه شوند که حداقل یک خانم همراهشان باشد.
وسایل را میبندیم، پیکسلها را روی کیفهایمان نصب میکنیم،
نماز
میخوانیم و خداحافظی میکنیم. دم ورودی ستاد هم یکی از مسئولین کاروان را
میبینیم. فقط سفارش میکند از سهشنبه صبح، جا داریم، زودتر نرسید.
از
کنار وادیالسلام آغاز میکنیم. نخودچیـکشمشهای نذری مادر را هم پخش
میکنیم که بارمان سبک شود. همسفر میگوید بعد لباس گرمها را خیرات کنیم.
بدجور مینالد از گرم بودن هوا و معترض که چرا کمی لباس گرم آورده. آفتاب
درس وسط آسمان است. آخرین سلام را روبروی حرم حضرت پدر میدهیم، و اگر شور
وصال حرم حضرت ارباب نبود، داغ وداع جگرمان را میسوزاند؛
این بار از زیر پل نجف، منتهای وادیالسلام وارد راهی می شود که انتهایش ابتدای مسیر عاشقی است.
ادامه مطلب در جواب دوست گلم، گل...

چند عکس از وادی السلام با عکس نوشت... (در جهت توضیح دادن فضای قبرستان...)
قدم اول:که عشق آسان نمود اول...
همان هفتم آذر، ظهر
حدود
ساعت 1و 30 دقیقه وارد مسیر میشویم. قدم به قدم یاد سال قبل میافتیم. از
روی پل آمدیم، اینجا نماز خواندیم... خاطرات سال قبل جان می گیرند وزنده
میشوند. جمعیت خیلی بیش از سال گذشته است. تراکم جمعیت مرا یاد ستون 900
سال قبل، آن هم یک روز مانده به اربعین انداخت... الان 5 روز مانده و این
همه جمعیت فقط ورودی نجف؟!
راه میرویم و حرف میزنیم. همسفر به همسرش میگوید: راستی میدونستی 182 تا ستون اول پوچه؟! ـ آقای فلانی! پوچ چیه؟!
ـ پوچه دیگه، وقتی جزو 1452 تا ستون نباشه میشه پوچ... :)
لبخند
زدن توی عربها بیشتر شده، کمی از یادگاریهایی که داریم را پخش می کنیم.
با دادن چند یادگاری، دیگر لازم نیست دنبال کسی بگردیم، خود بچهها میآیند
سراغمان، فقط باید حواسمان به دخترانه و پسرانهاش باشد. مال دخترانه، یک
کش سر است و دوتا شکلات، و پسرها، یک پلاک یا بج (گلسینههای کوچکی که نام
ائمه معمولا روی آن نقش بسته) و دو شکلات. حالا مال پسرها را میشود به
دخترها داد، اما برعکسش خندهدار میشود.
ناهار باز هم فلافل
نوشجان میکنیم. روزیمان هست دیگر... برچسب عکس شهید همدانی روی شیشه
موکب خودنمایی میکند. و همینهاست مصداق «انما المؤمنون إخوه»
حدود
ساعت 3، میرسیدم اول جاده عشق، اول مسیر عاشقی و عشقبازی، ابتدای «طریق
یاحسین»، شمارههای جدید و سبزرنگی روی ستونها زدهاند و هر ستون مزین است
به نام وعکس یک شهید عراق...
چقدر زود گذشت، روزگاری همین عراقیها
در جنگی نابرابر و ظالمانه به خاکمان تجاوز کردند، شدند متجاوز و خیلی
کشته دادند، کشتههایی که جز جهنم جایی برایشان متصور نیست و حالا شاید
فرزندان همان نسل، مقابله زورگویان و اسلامستیزان ایستادهاند، شهادت را
برگزیدند و شدهاند قله افتخار... حدود ستون 19 تصمیم به ماندن میگیریم.
با کمی جستجو موکب مختارثقفی که ظاهر تمیزی دارد، میشود ایستگاه اول برای
بیتوته. اولین نفراتی هستیم که وارد میشویم. به نظرم موکبهای ابتدای راه،
معمولاً به این زودی منتظر ورود مهمان نیستند. ظاهراً تجربه سفر در این
ابتدای مسیر به کار نمیآید. اینکه بعد از ساعت 3، موکب خوب پیدا نمیشود.
حق میزبانی را تمام می کنند.
دختر
صاحبخانه برایمان آب میآورد. ساکها را میگذاریم و همسفر یک ماساژ اساسی
میدهدمان. عالی... استراحت، چای، نماز... زانوی پای راستم تقریبا قفل
کرده وبه سختی تا میشود... خدایا! تازه اول مسیر است.
یادم میآید
که مادر برای اینجور دردها، روغن شترمرغ را گذاشت در جیبهای جانبی کوله
همسفر. قشنگ زانویم را از زیر چرب میکنم و میبندم. یک ایرانی دیگر هم
بدجور از پا درد مینالد، به او هم میدهم، بلکه فرجی شود.
شام،
آبگوشت و سالاد باز هم بدون قاشق؛ اینبار خودمان قاشق یکبارمصرف
آوردهایم. عراقیها خودشان خیلی راحت و بودن قاشق نوشجان میکنند. بعد
شام مراسم عزاداری، روضه و سینهزنی برقرار است. مینشینم به تماشا کردن و
همراهی در سینهزدن، اما هیچچیز نمیفهمم. اینجا خواندن برای حضرت ارباب
سن و سال ندارد، از دختر 20 ساله میخواند تا پیرزن 60، 70 ساله و همه
همراهی میکنند، گاهی هم بهجای سینهزدن، دست هم میزنند. (البته نه مثل
دستزدن برای شادی) به هر نفر یک جفت جوراب سهربع و یک آبمیوه خنک در حین
مراسم میدهند... شاید خیرات روضه.
چندین دختربچه سه، چهارساله
میشوند همبازیمان، میروند روی ایوان طبقه بالا، خاله صدا میکنند ودست
تکان میدهند. دوست دارند و داریم که حرف بزنیم، اما زبان هم را نمیفهمیم.
فقط اسم پرسیدن را یاد گرفتیم. اسمچ؟ مروه، سِکُون، فاطِن، فاطیما...
فاطن،دختری
13، 14 ساله، عکس حرم امام هشتم را میخواهد، پسزمینه گوشیاش هم تمثال
است. :| برایش بلوتوث میکنم. گوشیام با سیم عربی قاط زده. با یکبار
خاموشـروشن کردن، کلی پیامک میرسد. عروس و داماد یکساعتی است که
رسیدهاند نجف و تازه فهمیدهاند راه افتادیم. کمی گلهمندند که چرا بدون
ما راه افتادید. قرار میشود استراحت کنند و فردا با ماشین خود را به ما
برسانند. یکی از آقایان خبر میدهد: در تنظیمات گوشی، شبکه موبایل را
انتخاب کنید، Zain، آنتن همراه اول میآید. بله! بالاخره وصل میشود وتماس
برقرار... مسواک و خواب روز اول پیادهروی را تمام میکند.
قدم دوم: راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست...
یکشنبه هشتم آذر 1394
اول
که بیدار میشوم، زانویم را راست و خم میکنم، ببینم اوضاعش چطور است،
الحمدلله چرب کردن دیشب جواب داده و خوب خوب است. تا آخرین روز پیادهروی،
چربکردن زانویم به مجموعه کارهای قبل از حرکت اضافه میشود و انصافاً مؤثر
است.
حدود ساعت 2 راه میافتیم. هم خنک است وهم خلوت. امسال البته
کلاً سروصدای مسیر کمتر است و صدای بلندگوی موکبها روی اعصاب رژه نمیرود،
ولی باز هم حرکت در شب لذتبخش است و دوست داشتنی.
موقع حرکت به
عروس پیامک میزنم: ما راه افتادیم... تا نیمساعتی نمیرسد، باز هم
خاموشـروشن میکنم. با این اوصاف قاط زدن گوشی، میترسم راه ارتباطیمان
قطع شود. سیم عربی را میدهم به همسفر و سیم خودم را میاندازم توی گوشی.
همراه اول، آنتن دارد... هورا! هر چند همراه اول، در اولین همراهی مردود
شد، اما بالاخره به قافله ارتباطات می رسد. یعنی الان میشود تماس گرفت؟! حیف
که نیمهشب است وگرنه زنگ میزدم و ملتی را مسرور میکردم.
یکساعتی
که میرویم، همسفر میگوید قرار است این آجیلهایی که آوردهایم را در
فرودگاه امام بخوریم؟!

برای نقبزدن به آجیلها توقفی میکنیم و ادامه مسیر
میدهیم.
امسال نسبت به سال گذشته اتفاقات بهتری افتاده، به تعداد
متنابهی، صندلی برای نشستن وجود دارد. تقریبا جلوی خیلی از موکبها دیده
میشود، صندلیهای پلاستیکی که عمدتاٌ با بندی بهم وصل شده، چهارپایه،
نیمکت، مبل و... . سال قبل صندلیها کم بود، و گاهی جلوی موکبها زیرانداز
پهن شده بود. غیر از اینکه معمولاً خاکی بود و ملت پا میگذاشتند، نشستن
روی زمین، آن هم با کوله مصیبتی بود، هم نشستنش و هم برخاستنش. عظمتی بود که
فرو میریخت و کلی طول میکشید تا دوباره قامت راست کنیم. :) ضمن اینکه
مجبور بودیم سفره یکبار مصرف هم پهن کنیم و طول میکشید.
برای نماز
صبح و استراحتی کوتاه میرسیم به یک موکب تر وتمیز «عتبة المقدسه العلویه»
اما هر چه میگردیم سرویس بهداشتی برای خانمها دارد، اما محل اسکان بانوان موجود
نیست. چند موکب جلوتر، موکبی است که تقریبا همه دارند برای نماز صبح آماده
میشوند و جا دارد. آقایان به سراغ همان قبلی میروند. باید تجدیدوضو کنم،
میروم تا موکب عتبهالعلویه. سرویس بهداشتی بزرگ و تمیزی دارد. تاولها
کمکم در حال نمایان شدن است. همسفر جدیدمان، کلا وضع سال قبل مرا دارد. پا
درد و گرفتگی وحشتناک عضلات، به اضافه عرقسوز شدن و تاولهای ریز ودرشت. اما چه باک که همه در راه اوست، او که همه چیز
را فدای حضرت دوست کرد.
شبها معمولاً خوراکی نیست، اما گاهی شیر و
چای پیدا میشود. از شیرها نمیشود گذاشت... امسال به جای لیوانهای
پلاستیکی که دست آدم را میسوزاند، لیوانهای کاغذی هم پیدا میشود. یکجا شیر بادام هم میدهند.
خواب با ریتم خش خش
کار
خوبی که امسال میکنیم، این است که در هر موکب، کیسهای را میگذاریم برای
زباله و آخرسر میبریمش و میاندازیم داخل زبالهدان... موکب تمیزی نیست.
اما خوب است. بعد نماز میخوابیم. اما صاحب موکب، که الان خلوتترین زمان
را پیدا کرده، بدون اینکه ما را بیدار کند یا بخواهد زیر تشک های ابریمان
را جارو کند، تا یکساعت بعد طلوع آفتاب، همه موکب را جارو میکشد و صدای
دلنشین خشخش، ریتم خواب امروزمان میشودکه البته یکی از همسفرها آنقدر
خسته است که وقتی بیدار میشود هیچ چیز نشنیده.
ساعت 9 و20 دقیقه از
ستون 237، موکب اباالأحرار را ترک میکنیم و به راهمان ادامه میدهیم. برای
عروس بازهم موقعیتمان را پیامک میکنم. نیمساعت بعد جواب میدهد که
سرماخوردیم و امروز راه نمیافتیم. انشاءالله شب...
هوا به شدت
گرمشده، آن قدر که وقتی برای نماز ظهر توقف میکنیم، تمام پشت کوله، چادر،
مانتو و لباسمان خیس خیس است. ضمن اینکه جاده هم به شدت شلوغ است، چه مسیر
خفیف و چه راه سریع. کندی حرکت و گرما، خستگی را بیشتر می کند. دردها
کمکم خودش را نشانمیدهد و دیگر ویتامین B300 برای گرفتگی عضلات مؤثر
نیست و دست میبریم به مسکنها. فعلا مفنامیک اسید... البته برای
تشدیدشان، ژلوفن، آسیفن و... هم هست؛ و تاولها جدیتر شدند.
شستن
پاها، از جمله کارهای مؤثر است که انجامش بستگی به زمان، حوصله و میزان
خستگی دارد. اما مشکل اینجاست که غالباً سرویس بهداشتی خانمها تا دم در
خوابگاه، مثلا حائل دارد، اما همه زاویهها پوشیده نشده، و یک جاهایی در
دید مردها هستیم. همینها میشود مشکل، اما این موکب، سرویسهای بهداشتی
پشت محل اسکان است. همسفر میرود دست ورویی بشوید که با حال نزار
برمیگردد: آب نیست... :| به هرحال گاهی پیش میآید خصوصاً در تراکم مصرف.
یکساعت بعد آب هم موجود میشود.
حدود یک ساعت دیگر پیاده روی می کنیم وحول و حوش ستون 370 در موکبی که میرود با ایرانیها پر شود، میمانیم.
و این بار هموطنان...
اولش
خوشحال بخاطر کلی هموطن، بالاخره به جای اینکه بین کلی عراقی
بخوابیم که زبانشان را نمیفهمیم، میان هموطنان خودمانیم. حداقل دو کلام با
غیر خودمان حرف میزنیم. اما از اول کار، وقتی معین کردیم جایمان را،
نمیدانم با اینکه جا بود، تا بلند میشدیم، میدیدیم سر جای ما نشستند.
وقتی هم که خواهش میکردیم کمی جابجا شوند... در جواب، بزرگتر گروه و
مسئولشان میگفت «حالا بخوابید، سخت نگیرید، همه جا میشیم، چه فرقی میکنه
و...» بعد از شام ونماز هم برنامهشان شروع شد، از روخوانی یکجزء قرآن،
سخنرانی و بعد به روضه هم رسید، و تازه ماشاءالله صدای حرف بلند، بلند...
چندباری هم یکی از اعضا، که دخترجوانی است، تذکر میدهد، داد میزند، و
تنها چندلحظه موکب در آرامش فرو میرود. آخرش یک خانم کویتی با بچههای
کوچکش ناراحت، موکب را حدود ساعت 7 شب ترک میکند.
تنها
یکدستی
کاروان، شالهای آبیـسبزرنگشان است که انصافاً هم خوشرنگ است. از یکی از
استانها آمدند. حاجآقای بانی مرکز فرهنگی که در مرکز استان مستقر است و
به تبع در شهرستانهای استان هم شعبه دارند، جا و وسیله را هماهنگ کرده و
ملت خودجوش، در گروههای کوچک و بزرگ حرکت میکنند و ستونها را برای
استراحت هماهنگ میکنند. عیب کار این است که گروه پیشرو برای رزرو و
هماهنگی موکب ندارند تا کس دیگری وارد نشود، ساماندهی، مدیریت هم ندارند،
همینجور بر تعدادشان افزوده میشود و جا تنگتر... از پایین و طرفین. خادم
موکب که پیرزنی است، حدود یک ربع، نیمساعتی تلاش میکند که جاها را مرتب
کند تا همه درهم نخوابند، اما کو گوششنوا... باز هم هر کسی به سمتی و جهتی
میخوابد. واقعا وقتی یک نفر قدش بلند است، در فضای یک متر در نیممتر نه
تنها جا نمیشود، بلکه له میشود. و خستگی در وجودش نهادینه میگردد. یکی
نیست بگوید، حداقل اندازه یک قبر به آدم جا بدهید... حسن کار این است که
اولش که می رسیم، ساعت 4 تا 7 می خوابم. قبل از اینکه جا تنگ شود. دراز به
دراز... به قول مادربزرگ چروکهای تنم
بازمی شود. اما حرفهای دوهمسفر تمام نشد و به درازا انجامید.
همراه غیراول
واقعاً
اسمش در عراق، همراه اول نمیتواند باشد. شاید برای گرفتن یک شماره، حدود
50 بار باید گرفت. ثابت هم وصل نمیشود، فقط همراه... از تماس
با عروس که ناامید میشوم، به داماد زنگ میزنم. میگوید: «شما خواستید شب
راه بیفتید، خبر بدهید کدام ستونید، ان شاءالله با ماشین بهتون
میرسیم.»
وسایل موردنیاز: چادر سفید کلفت
از
مواردی بود که در سفر پارسال، فکر کردم اگر باشد، بهتر است و امسال جزو
یکی از اولین ملزوماتی بود که برداشتم. یک عدد چادر سفید کلفت. اول از همه
برای نماز خواندن خوب است. تمیز و راحت. ملحفه هم می تواند باشد. برای استفاده از سرویس
بهداشتیها وبیرون رفتن از موکب هم گزینه مطلوبتری است نسبت به چادرمشکی.
لیز نمیخورد، راحت میشود رو گرفت و وقتی جلویش را جمع میکنم، دیگر
جاییاش سوراخ نیست که دید داشته باشد، خلاصه آچار فرانسه است در سفر. تقریباً هر
سه با همین چادر، نمازها را نوبتی میخوانیم. کلا کولهام به دلیل کوچکی،
جگر زلیخا است که در هر بار توقف، حداقل نصفش، خالی و دوباره برمیگردد سر
جایش، شده مثل قطعات پازل.کمی جابجایی مانع بسته شدن زیپ میشود.
دمیدن روحی تازه بر کالبدی بیجان
گرما،
خستگی، تعریق و این همه پیادهروی، از مواردی بود که ما را برآن داشت که
فکر حمام باشیم. این موکب هم حمام تمیزی دارد که تصمیم بر ماندن شد. حالا با
توجه به این حجم زائرین ایرانی در صف نامرئی حمام، آن هم در لیستی ناپیدا،
بعید میدانم نوبت ما برسد.
گشت و گذار رفقا، می رساندشان به یک سرویس
بهداشتی تمیز و البته خلوت در 4 ستون جلوتر... وقتی برمی گردند، رنگ و رویشان
باز شده. اول با کلی ذوق تعریف می کنند: «حمام پیدا کردیم، سرامیکشده، تمیز،
خلوت...» بعد که آدرس می گیرم که کجاست، یهو شروع کردن به زدن رأی من... «جای
تنها رفتن نیس. موکبم نداره، هر لحظه ممکنه مرد بیاد داخل... دم راهم نیس،
کوچه فرعیه و....تازه گرمم نبود و... همینجا برو، خوبه که... شاید خلوت
شده باشه و...» خلاصه همینجور بافتند و رفتند جلو...کلا مخ ما را زدند که
مبادا بروی آنجا؛ خودشان هم آنقدر خسته بودند که توان همراهی نداشتند هیچ،
حتی تعارف هم نکردند. ضمن اینکه اولش هم نمیشد همه با هم برویم، چون یکی
باید میماند پیش وسایل... و مهمتر از وسایل، جا بود که اگر همه میرفتیم
یحتمل همین قدر هم فضا برای استراحت نمیماند.
آنها می خوابند، بار و
بندیلم را جمع کرده که بروم حمام... حمام موکب خودمان صف است. قرارمان هم
ساعت 1. یکی یکی موکبها را جلو میروم و چک میکنم. میرسم به یک سرویس
بهداشتی تمیز، اما سیمانی. همه زائرین در موکب خوابند و همه چراغها خاموش.
سرویس بهداشتی خلوتی است، فضای حمام هم بزرگ است. نوشتههای روی شیر نشان
میدهد اینجا ظاهرا آب گرم هم یافت میشود.
آب گرم، نعمتی که خدا
فقط به بندگان خاصش در پیادهروی ارزانی میکند. :دی... هم گرمای آب خوب
است و هم فشارش. برای یازده و نیم میرسم موکب... با کلی سلام و صلوات، رد
میشوم، حالا خوب است نزدیک در هستیم. جایم تنگتر شده، به سختی روی پتو
مینشینم. فقط میشود نصفه دراز کشید. مادر ودختری عرب زیر پایم خوابیدند،
یکساعت وقت دارم برای خوابیدن... گوشی را نگاهی میکنم، یک پیامک از عروس
رسیده: «سلام، چطوری؟ خوبید؟... همسرم سرما خورده، الان دگزا زده و
خوابیده، انشاءالله فردا شب راه میافتیم.»
قدم سوم: اینجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست...
دوشنبه نهم آذر... سه روز مانده تا اربعین.
از
یکساعت، شاید فقط نیمساعت خوابیدم، آن هم استندبای و نیمه نشسته. میروم
برای تجدیدوضو. 30 دقیقه بامداد روز دوشنبه است. چندنفر از همین کاروان،
تازه رسیدهاند. جا نیست، خستهاند مستأصل که الان چه کنند. در موقع برگشت
دلم میسوزد و میگویم ما 3 نفریم که تا نیمساعت دیگر میرویم. صبر کنید.
یعنی
امان از دهانی که بیموقع باز بشود... همان وقت دنبالم میآیند و عین أجل
معلق میایستند بالای سرمان، حتی پشتمان مینشینند... دو دقیقه هم مراعات
نمیکنند... قبول شما خستهاید، اما ما هم باید جا داشته باشیم، تکان
بخوریم تا بتوانیم سریعتر برویم. بگذریم...
موقع خروج، همان
بزرگترشان عذرخواهی میکند که «ببخشید جا کم بود و همه کنار هم بودیم
وهمینه و... حلال کنید.» قرار نیست چیزی به دل بگیرم، اما مراعات کردن،
حریم نگهداشتن کار خوبی است. بسمالله میگوییم و راه میافتیم. روز سوم
است که درمسیریم...
این دو روز مانتو تنم بود، و خیلی عرق ریختم،
چندباری هم خواستم درش بیاورم، اما همانگونه که مستحضرید، کولهام جا
نداشت، آخرش در کیسه پارچهای میگذارم و میدهم همسفر بگذارد زیر بندهای
کشی روی کوله، کمی سرد است، اما راه که بیفتیم، گرم میشوم. دم در میبینم
پالتوی پشم شتر همسفر، همراهش نیست، میپرسم: پالتوت کو؟ با خنده جواب
میدهد: شترم را گذاشتم تو کوله...
شعار امسال: النظافه من الإیمان
یکبار
خاطرم هست که حاج آقا قرائتی گفتند که این حدیث را با این الفاظ در هیچ
کتابی پیدا نکردهام، اما مهم این است که مضمونش هست و همین کافی است.
در
پیادهروی امسال، عزمی جدی برای پاکیزهبودن و پاکیزهنگهداشتن دیده
میشد. از تابلوها و بنرهای «النظافه من الإیمان»و «نظافتی من ثقافتی»،
تا
سبد و سطلهای متعدد آشغال در مسیر ردیف شدهبودند تا ملت بر روی زمین
آشغال نریزند. مخزنهایآشغالهای بزرگ پلاستیکی هم هست، هرچند مزین به مهر
شهر نجف، اما آرم SABALAN سفید چاپ شده روی آن، حکایت از Made In Iran
میدهد و یحتمل زحمتش را شهرداری کشیده. لنگه همین مخزنهای آبی، فلزی و
نارنجی که در گوشه و کنار تهران به چشم میخورد. کامیونهای حمل زباله
غالباً شبکارند.
امسال بنا به فرمایش حضرت آقا، دیگر کسی عکسشان را
پخش نمیکند، خیلی به ندرت عکسشان در راه به چشم میخورد. و به تبعش، عکس
علمای دیگر هم نیست. شاید از باب وحدت فرمودهاند. اما همین تک توک عکس
هایی که بود، خبر از اطاعتی پذیری می داد از حضرت آقا
نمیدانم
اثر حرف مادر بود که میگفت در پیادهروی یک ختم قرآن کنید یا حس امسال
بود که وقتی میخواستم MP3 روشن کنم، میدیدم قرآن به هر حال اولی است.
«بسم الله الرحمن الرحیم... الم* الله لا إله إلا هو الحی القیوم...»
پیادهروی قِران
حج
قِران، یکی از انواع حج واجب است. به معنای قرین بودن، برای کسانی که
نزدیک مکه هستند. حاجیان میتوانند حیوانی را که قرار است در منی ذبح کنند،
همراه خود بیاورند. و اگر در راه تلف شد، دیگر قربانی بر عهدهشان نیست.
حالا لابلای زائرین یا دم موکبها گوسفندانی را میدیدیم که پابهپای ما
پیادهروی میکردند. امسال گاو وشتر بسیاری هم دیدم که کنار چادرها بسته
شده بودند، برای قربانیشدن در سفره حضرت ارباب...
ساخت و سازهای مجاز
مسیر
90 کیلومتر است و قطعاً همه موکبها یادمان نمیماند، اما امسال نسبت به
گذشته ساختمانهای بهتری بود، بزرگتر، نوسازتر، چندتا از موکب ها را یادمان
بود که پارسال نیمه ساز بودند و امسال تکمیل شدند. کلاً هر سال که می گذرد
امکانات رفاهی بیشتر میشود.
موکب شیعیان عربستان را خاطرم بود،
پارسال با پارچهای نام موکب را زده بودند وامسال، نام موکب با کاشیهای
لاجوردی برسر در ساختمان خودنمایی میکرد... چه امسال و چه سال قبل، چقدر
دلم میخواست ساعتی در کنارشان مینشستم و همصحبتشان میشدم، شیعیانی که
با مظلومتیت، فقر و خفقان پای عقیدهشان ایستادهاند.
داروخانهها و
مراکز بهداشتی خود عراق، امسال در مسیر، یکسانسازی شدهاند، همگی با
نمای طوسی، نارنجی... خیلی کار خوبی است، کسی که مریض است و دنبال داروخانه
و مرکز بهداشتی میکرد، راحت میتواند پیدایشان کند.
نشانه، علامت، علم
هرچند
امسال حج و زیارت اعلام کرد که کاروان نمیبرد، اما به نظرم امسال
ایرانیها خیلی با کاروان آمدهاند. این را میشود از علامتها و نمادهای
یکسانشان فهمید. همهجور نماد و نشانهای پیدا میشود: از بیسلیقگی
بعضیها در آویزان کردن یک نوار یا تکه پارچهرنگی از پشت سر، تا
یکسانسازی کولهها، انداختن چفیه یا شال یکرنگ واز همه جالبتر و به نظرم
قشنگتر، داشتن علمهای کوچک یکسان است. علمیهایی که به راحتی در زیب کوله
قرار میگیرد ـ البته نه پرچمهای تمثال که امسال هم بدجور روی اعصابم بود
ـ قشنگترین علمی که دیدم، پرچمهای مشکی و سفید «اللهم عجل لولیک الفرج»
است.
کشورهای دیگر هم از اینجور نمادها استفاده میکنند. مثلاً
کاروانهای زیارتی لبنان، به هر کجا که بروند، شالهای مثلثی بزرگ و
کیفهای حمایل یکسان و یکرنگ دارند که رنگهایش متفاوت است.
برای
نمازصبح، ستون هفتصد واندی توقف میکنیم. ساعت 5، اذان است... توانمان تمام
شده، نزدیک 300 ستون، حدود 15 کیلومتر یک نفس آمدهایم، هر چند بین راه
توقفهایی داشتیم، ویتامین، مسکن و خوراکی هم خوردیم. اما دیگر رمقی
نمانده. و کم مانده به مصداق «آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست» بدل
شویم.
به طبع، کمتر بودن، نیروی جسمی خانمها نسبت به آقایان،
خستگیمان هم خیلی بیشتر است. البته به دلیل میل کردن یک عدد ژلوفن و
سبکتر بودن کوله، حالم از دوهمسفر خانم دیگر بهتر است. ضمن اینکه به حال
توی مسافرت، یک نفر باید خودش را سرپا نگه دارد تا بتواند بقیه را هندلینگ
کند، اگر همه از نا بروند، کار سخت میشود. خیلی البته آقایان هم وضعشان
بهتر از ما نیست.
همسفرها آخرهای راه، کولهها را یکی با ذوق و
همسفر تازه، کمی با ناراحتی، درمیآورند و میدهند دست همسرانشان.
ناراحتیاش هم از این باب بود که دلش نمیخواست همسرش اذیت شود، کلا خیلی
سعی میکند هوای همسرش را داشته باشد. به همسفر اول میگویم: پیادهروی
بدون کوله چه حسی دارد؟ لبخند کمرنگ و کمی شیطنت آمیز میزند: اگر دلت
نخواهد، خیلی خوب است و لذت دارد. این حرفها را درحالی میزد که همسرش یک
کوله 40 لیتری از پشت انداخته بود و کوله او را از جلو روی شانهها گذاشته
بود. اصرار آقایان همسفر برای اشتراکی گرفتنش هم بینتیجه بود؛ و این وضعیت
یکی دوبار دیگر هم تکرار شد. الحمدلله که همسرش همراهش است و کمکحالش.
اول دل مادر، بعد زیارت...
نزدیک
صبح است و خیلیها بلند شدند که نماز بخوانند و حرکت کنند، در همین حین،
ما به دنبال گوشهای خلوت میگردیم که بعد 3 ساعت و اندی پیادهروی، نفسی
تازه کنیم و ترجیحاً گوشه تا از لهشدن احتمالیمان جلوگیری کنیم. تجربه
لهشدن مکرر پاهایم در سال قبل آن هم با تاولهای وحشتناک، یادم داده بود،
به هیچ وجه سر راه نخوابم.
جاگیرمیشویم، نماز را به زحمت اقامه
میکنیم. برای دوستان جا میاندازم تا بخوابند. روی کولهام خیس است... با
عجله زیپ کیف را باز میکنم به دنبال چیزی که اینجور همه جا را خیس
کرده... فحص و جستجو بیفایده است. رطوبت هواست و خدا رو شکر که کوله ضدآب
است، وگرنه الان باید تمام وسایل داخل کیف را خشک میکردم. لباسهای تنم،
همه نمداراست.
دوستان که از هوش رفتند، وسایل را جمعوجور و بالش
را مرتب میکنم، میروم که از قافله خواب عقب نمانم... که خانمی حدود 50
ساله، با دیدنم، انگار روزنه امیدی یافته، به طرفم میآید. گمشده، قرار
بوده با ماشین برود ستون 1000 و منتظر بقیه بماند. اما ظاهرا یا راه
بستهبوده یا راننده دبه درآورده، ستون 400 پیادهاش کرده، با ماشین دیگری
خود را رسانده اینجا... گوشیاش خراب است وروشن نمیشود، از این نوکیا
قدیمیهاست که سر درنمیآورم. گوشی دخترش هم هست، اما خاموش شده. سر
دردودل باز میشود: «اصن نباید میاومدم... میدونستم پا ندارم، بیلیاقتم.
کربلا نمیرسم... دخترم میخواس پیاده بره، باباش هی گفتا بیا با ماشین
بریم مامانو بذاریم، برمیگردیم، پیاده میریم... جوونن دیگه، قبول نکرد،
گوشیا رو دادن دستم و سوارم کردن. با دوتا ماشین رسیدم اینجا، گوشیا هم
اینجوری. نمیتونن خب بگیرتم. جوونن دیگه، آخه الان اینجا چه جوری پیداشون
کنم...» سادات بود و سن مادرم، اما تنهایی، غربت و گمشدن هوای دلش را
بارانی کرد. بغلشان کردم: «حاجخانم! نگید اینجوری. شما که سیدین از
عموجانتون بخواین دستتون رو بگیره، تا همین جا هم توفیقه که اومدین.
دعوتتون کردن که اومدین. ان شاالله که میرسین، اصلاً این حرفا رو نزنین؛
دخترتون هم جوونه... واقعاً تو اربعین اصلاً آدم نباید جدا شه، به این
تلفنا نمیشه اعتماد کرد... البته امسال الحمدلله آنتن میده، ان شاالله،
پیداشون میکنید... حاج خانم! شما سن مادر منین، نکنید این کارا رو...»
حتما
اگر دخترش اینجا بود، هیچوقت دیگر مادر را تنها نمیگذاشت... مادرها
آنقدر به دل ما دخترها راه میآیند که خودشان را یادشان میرود و آنوقت
دلشان میشکند. ما دخترها هم یادمان میرود باید اول هوای دل مادر را داشت
که قطعا ثوابش از زیارت پیاده آقا بیشتر است... کاش فقط دلمان را نگاه
نکنیم. گاهی وظیفه، خلاف حرف دل است...
گوشی دخترش را با شارژر خودم
میزنم به شارژ، رمز دارد وتلاشهایم برای بازکردن گوشی بیفایده است.
نکرده وقتی میدهد دست مادرش، بگوید چه جوری باز میشود!!!!!!! دست همسرش
سیم عراقی است که شماره آن را هم ندارد وگرنه با خط خودم میگرفتم. خط 912
همسرش دستش است. باید صبر کند تا آنها تماس بگیرند.
کاری دیگر از
دستم بر نمیآید. بنده خدا کلی هم عذرخواهی میکند که نگذاشت بخوابم.
چشمهایم را با چوب کبریت باز نگهداشتم. میسپارم گوشیاش که شارژ شد،
شارژر را بگذارد روی کوله.
چشمهایم گرم شده که آهنگ تند و بلند
دخترانه موبایلی آزارم میدهد: «چرا کسی جواب نمیدهه، اه...
نکنه...» سرم را بلند میکنم که ببینم صدا از کجاست، یکدفعه میدوم سمتش،
تا میرسم قطع میشود. زنگ گوشی دختر همان حاج خانم بود. خودش هم نیست. از
بقیه که آنجا هستند، میپرسم «این حاجخانم کو؟»
ـ سپرد که حواسمون به گوشیش باشه. رف بیرون.
ـآخه منتظر زنگ بود... گوشی دخترشه، رمز داره، نمیشه بازش کرد... :| کاش جواب میدادین.
ـ نگف که.
حق
دارند. آدم که گوشی مردم را جواب نمیدهد. دعا میکنم دوباره تماس
بگیرند... 5 دقیقه بعد مجدداً زنگ میخورد... «الو... الو...» قطع میشود و
حاجخانم میرسد... «خب حاج خانم کجا رفتی؟! یه بار زنگ خورد وقطع شد، دفه
دوم صدا نیومد. میسپردی که لااقل گوشی رو جواب بدن...»
میرود که
باز هم ناامید شود که... «حتما دوباره زنگ میزنن... .جواب دادم، صدا
نیومد. میگیرن دوباره» و خودش ادامه میدهد: «الان رفتم بیرون، دیدم ماشین
هستش... سوار میشم برم ستون 1000» فکر خوبی است. خداحافظی میکند و
میرود. دعایم را بدرقهاش میکنم واز خستگی دیگر نمیفهمم کی خوابم
میبرد...
لالایی سفر
باز
هم وقت جارو و جمع کردن موکب... باز هم ریتم خش خش... باز هم خوابهای
نصفه و نیمه. البته الحمدلله، کار را سریعتر تمام میکنند و ادامه خواب...
ساعت
ده دیگر بیدارمیشوم. طول میکشد تا دَم بکشم. نیمساعت بعد همسفر هم
بیدار میشود... سومی خوابیده، راحت... میروم تجدید وضو... صابون یادم
رفت. پنجره را به داخل هل میدهم، رفیقم در چارچوب پیداست: «صابون...
صابون» تویوپ صابون را میدهد دستم. صابون خمیری از بهترین چیزایی بود که
به توصیه یکی از دوستان خریدیم وآوردیم. مثل خمیردندان... بهترین روش آوردن
صابون است. از صابون جامد و مایع حمل و نقل و استفادهاش بهتر است و البته
فقط در داروخانهها یافت میشود.
خانمی به ظاهر عراقی، میآیند
سمتم، با ته لهجه عربی میپرسد: «خانم فلانی؟» جوابم منفی است. ایرانی نیست
قطعاً اما فارسی را سلیس صحبت میکند، با تردید از ایرانی بودنش میپرسم.
حدسم درست است، عراقیاند و ساکن قم، برای همین فازسی را خوب حرف میزند.
آقایان ما که دیگر به کسی نمیسپارند که صدایمان کنند، خودشان از بیرون
موکب داد میزنند: «خانم... » حدود 11 است. میگوییم بعد نماز و ناهار حرکت
کنیم... حالمان بهتر است، اما ترجیح میدهیم استراحت کنیم. ضمن اینکه راه
خیلی شلوغ است. چارهای ندارند که قبول کنند. :) مرتب آقایان وپسربچههای
بزرگ میآیند توی موکب خانمها دنبال همسفرها... کلا نباید روسری را
دربیاوریم. موکب بزرگ جان میدهد برای بدو بودکردن، آن هم در ساعات خالی...
نماز
میخوانیم. ظاهرا در این موکب از ناهار خبری نیست. باروبندیل میبندیم و
راه میافتیم. حدود ساعت 2 است. کمی جلوتر دم پختک میدهند با سویا... بد
نیست. همه نمیخورند. جلوتر به هر حال فلافل پیدا میشود برای خوردن.
بعد
یکی دو روز، میوه هم این بار بهمان میرسد، هم سیب و هم پرتقال. واقعا
کمبود میوه در سفر محسوس است. در نجف، با هر وعده غذایی یک میوه هم
میدادند. در مسیر یا میوهها فروشی است، و یا تا طرف میآید که پخش کند،
ملت خدا جو چنان میریزند سرش که به دقیقه نمیرسد و تمام میشود.
فلافل
دیگر نمیخورم، مسیر شلوغ است و همین حرکت را کند میکند. حدود ساعت 3 است
و ما ستون 800 هستیم. دیگر نمیشود تعلل کرد برای پیدا کردن موکب... اما
همسفرهای آقا خصوصاً دو همسفری که سال اولشان است، شدیدا شاکیاند.
میگویند 9 ساعت استراحت و فقط 100 ستون؟! میپذیرم که الان توان حرکت
داریم، اما اگر تا اذان برویم، دیگر جا پیدا نمیکنیم تا نزدیک اذان صبح،
آن وقت دیگر نمیشود کاری کرد.
بالاخره ستون 808 توقف میکنیم.قسمت
خواهران تقریباً پر است، دم در داریم صحبت میکنیم که چکار کنیم، صاحب
موکب میگوید من جایتان میدهم. میزند به در ساختمان دیگر که بسته است و
میگوید بروید داخل. قرار میشود حدود ساعت 11 حرکت کنیم.
تقریباً
خالی است. موکب را برای کاروانی نگهداشتهاند. دو ساختمان است که هر دو
خوابگاه خانمهاست، و آقایان در طبقه بالا ساکناند. میرویم جا گیر
میشویم. شلهزرد میآورند توی ظرف یکبار مصرف، شلهزرد داغ است و ظرف
نازک... «سوختم...» سریع عسل میزنم تا تاول نزند. تاول پاها کم است که
بخواهد کف دستم هم بزند.
در همین حین همسفر مادر یکی از دوستانش را
میبیند که چند پتو آنطرفتر نشسته. وای که دیدن یک آشنا چقدر دلچسب
است... از قضا، مادردوستش با خواهرزادهاش آمده که او هم دوست من است، قبل
سفر خداحافظی کرده بود و من صدایش را درنیاورده بودم که عازمم. «میبینم که
اومدی و لو نداده بودی نامرد!» مادر دوستش خیلی خونگرم است. قرار بود
دوستش هم بیاید که بچهاش مریض شد ونیامد. کلی جایش را خالی میکنیم.
حرف،
حرف، حرف با همین اعضای کاروان. بوی کباب هم همهجا پیچیده و آقایان خبر
میدهند که شام کباب دارند... یکی میگوید: ببین! انصافه! اونا کباب بخورن و
ما بوی کباب!!!!!!!!!
ناسلامتی قرار بود بخوابم تا شب زودتر حرکت
کنیم... دوهمسفر دیگر مثلاً قرار بود که بروند وبخوابند، اما از دور پیداست
که دارند ریز ریز حرف میزنند. یالله گویان، حاج آقایی میآید تو برای
خواندن نماز جماعت. چون کاروانند فکر نماز جماعت خانمها را هم کردهاند.
وگرنه نه پارسال ونه امسال، در مسیر نماز جماعتی برای خانمها برقرار نبود
ونیست.
شام ما هم میرسد، کباب... وآقایان خودشان با مجمعههای بزرگ میآورند وپخش میکنند. دوهمسفر بعد نماز و شام میخوابند.
پای
دوستم تاول زده، بدجور... کلاً وسایل پزشکی و درمانی نیاورده. پیشنهاد
میکنم آب تاولها را خارج کند، بهتر میشود. اما دلش را ندارد... رویش را
میکند آنطرف با کلی عذرخواهی، تا این مهم را به سرانجام برسانم، روغن
شترمرغ را هم میدهم زانویش را چرب کند. پماد اضافی تاول را میدهم تا در
مسیر استفاده کند.
ساعت حدود 10 است. خوابم میآید، اما وقتی قرارمان 11 است، به خواب نمیرسم. میروم تجدیدوضو و مسواک...
قدم چهارم: رهرو منزل عشقیم...
هنوز سهشنبه دهم آذر نشده، یکساعت مانده
قبل
حرکت پیامک میزنم به عروس: سلام ما ساعت 11 از ستون 808 راه میافتیم.
تأییده ارسال میرسد... دیروقت است، شاید خواب باشند که بخواهم زنگ بزنم.
آقایان
دیشب جایشان خیلی بد بوده و خوب نخوابیدند... مچاله! کلی هم بحث کردهاند
ظاهرا... یکبار که دیشب زنگ زدیم، همسفر میخواست با همسرش صحبت کند، دوستش
جواب میدهد آقا سید رفته بالا منبر... آقایان بخاطر تجربه دیشب، هر 50
ستون پیشنهاد میدهند توقف کنیم. وقتی نشستهایم، یکی دوتا دوچرخهسوار از
جلویمان رد میشوند... بحث میشود سر اینکه با دوچرخه رفتن، سواره حساب
میشود یا پیاده، هر کس دلیلی میآورد. جمعبندیمان، چیزی بین این دوتاست و
اگر قرار است تقسیم ثواب کنیم، نصف به نصف میبرند.

حدود ستون 900
عروس زنگ میزند که کجایید وادامه می دهد: با ماشین آمدهایم تا ستون 700 و پیادهداریم
میآییم. میگویم صبح که بایستیم، شما انشاءالله میرسید.
ایست
دوم بازرسی است، ستون 962. خانمها سریعتر رد میشویم و منتظر آقایانیم که
کسی از پشت با صمیمیت صدایم میکند. «یعنی تو تاریکی نصفه شب، کی منو از پشت شناخت...»
عروس!
گرم
در آغوشش میگیرم. چقدر خوشحالم که رسید، سالم وسلامت... بالاخره گروه 8
نفرهمان تکمیل میشود. مهم عکسهاس ستون 1000 است که با هم میگیریم؛ ستون
1000 خیلی حس خوبی دارد. بیشتر راه را آمدهایم... بقیهاش میشود
سرازیری. الحمدلله
توقفهایمان زیاد شده، کلا هر چه تعداد بیشتر
باشد، تعداد ایستها میرود بالا، چه اینکه عروس و داماد تازه رسیدهاند و
تا هماهنگ شویم، طول میکشد و سر راه میرسیم به شهرک بیمارستانی امام حسن
مجتبی (علیهالسلام)، شهرک نسبتا وسیع با امکانات کامل که انشاءالله برای
سال بعد تکمیل شود. چند جا زیر پا، با رنگ بزرگ نوشته داعش، که زائرین
از رویش عبور میکند. نفاقشان آنقدرهست که نه میتواند پرچمشان را زیر پا
انداخت و نه آتش زد...
هر چه به کربلا نزدیک میشویم، دیگر موکبهای
ساختمانی تمیز، جادار، بزرگ و خوشساخت با سرویس بهداشتیهای سرامیکشده
وشلنگدار، کمتر دیده میشود. زمان میبرد تا مسیر یکدست شود. کمکم دنبال
جا باید بگردیم. یکساعتی تا اذان مانده. از اینجا به بعد موکبخوب، یکی
مضیف العتبه العباسیه است که تا بیرونش خوابیدند، وموکب بعدی عمود 1120،
یکی دیگر از موکبهای امام رضاست.
ستون1100، دیگر نفس هیچکس بالا
نمیآید. خصوصاً آقایان که دیروز پاهایشان تاول زده و امشب، اولین شبی است
که با تاولها پیادهروی میکنند. ما که عادت کردیم. عروس و داماد اصرار
دارند که برویم تا موکب ایرانیها، آنها تازه نفسند، اما ما بعد از قریب 4
روز پیادهروی، الان دیگر کشش نداریم. یک کیلومتر فاصله است، ضمن اینکه
تجربه نشان داده این وقت شب، جا نیست. عروس وداماد میروند و میگویند خبر
میدهیم، ما هم چند عمود جلوتر، حدود 1110، موکب نسبتا خوبی پیدا میکنیم و
تا نماز بیدار میمانیم. عروس زنگ میزند که اینجا جا هست، اما دیگر توان
نداریم که بخواهیم تا آنجا برویم. پس قرار میشود آنها بیایند که بعد
تصمیمشان عوض میشود که همانجا بمانند تا بعد.
ساعت یازده، آقایان
با یک کیسه خوراکی میآیند احوالپرسی... پر از کیک و آبمیوه. یحتمل اینها
خیرات نیست، دست به جیب شدهاند. میشود جای صبحانه هم خورد. کمکم بار
باقی همسفرها سبک میشود. حداقل یک چهارم بارشان خوراکی است. من که جز
یکسری کاکائو، خوراکی دیگری ندارم. در عوضش کیف پزشکی توی کوله من است که
سبک هم نمیشود. از قرصها گرفته تا بانداژ و چسب و پماد.
اول قرار
است تا شب بمانیم، هم شلوغ است و اگر الان برویم، بدجور در ورودی کربلا گیر
میکنیم. پیشنهاد می شود 100 ستون وقریب به 5 کیلومتر برویم جلوتر، برای
اینکه اخرش مجبور نشویم دوباره 400 ستون را یک نوبت برویم. فکر خوبی است.
بعد نماز، عروس وداماد هم میرسند وباهم حرکت می کنیم.
خبر رسید که دیدار یار نزدیک است...
دیگر
همه تابلوها، نوید قرب میدهند... از عمودها که یکی یکی زیاد میشوند و
فاصلهمان را با حرم حضرت عمو کم میکنند تا تابلوهایی که میزان مسافت را
نوشتهاند، روی یکی از تابلوها نوشته: 23 کیلومتر، 26400گام تا حرم... سال
گذشته از اول مسیر گمان نمیکردیم به مقصد برسیم و امسال امید وصال، هر
لحظه ضربان قلبمان را بالاتر میبرد... امسال حضور ودعا برای تعجیل فرج
بیشتر شده، برچسب هایی در طول مسیر به چشم می خورد...

جلوی کانتینری می ایستیم، سال تأسیس موکب توجهم را جلب می کند:
- 1814 میلادی؟! یعنی بالای 200 سال قبل...
- میگم در بزنیم درو واز کنن، ببینیم چه شکلین؟! :دی
واقعا
دلمان میخواهد زودتر برسیم، اما باید فکر شلوغی را کرد، گیر کردن در
جمعیت، فقط فقط خستگی دارد. در مسیر خیلی مغازهها بیشتر شده و خیرات
کمتر... یکجایی نارنگی هم به ما میرسد، با مشقت. صف فلافل آقایان را
میکشاند داخل... آقایان اصلا نمیتواند از فلافل بگذرند. به خانمها بدون
صف میدهند. آب در مسیر کم شده، یکی از همسفرها میرود از مغازه کنار جاده،
چند آبمیوه خنک بگیرد. با جعبه آبمیوه که میآید بیرون، یکدفعه کودکان
عراقی میریزند سرش، دست خانمش روی آبمیوه میماند. دوباره میرود داخل،
این بار دوستانشان را هم خبر میکنند. از سری دوم، دوتا میرسد دست
پسربچهها، آنقدر دعوا میکنند که نصفش خالی میشود روی زمین، هر چه به
کربلا نزدیکتر میشویم، امکانات کمتر است و فقر بیشتر.
100 ستون
جلوتر، پیدا کردن موکب تمیز،کار دشواری شده؛ خیال داخل چادر رفتن را هم
نداریم، شبهایش سرد است و روزهایش دم دارد. ساعت تازه 2 ونیم است، اما
اکثر موکبها پر شده. بالاخره به اتاقی رضایت میدهیم که دورتا دورش پر
است، وسط اتاق جاگیر میشویم. انتهای اتاق، ستون وسط مینشینیم. کولهها را
هم میگذاریم زیر پا تا پاهایمان له نشود.
دوباره خواب، شب آخر
است... بامداد انشاءالله کربلاییم. دخترهای نوجوان عراقی علاقه دارند سر
صحبت بازکنند، یکیشان کتاب «آموزش نماز به کودکان» را دست گرفته و بریده
بریده میخواند. از یادگاریها هنوز مانده و بینشان تقسیم میکنیم.
شام
قیمه نجفی است. به نظرم خوشمزه است، اما میدانم دوستان میل ندارند، با
این حال یکی میگیرم که آخرش هم میماند. همسران گرامیشان میروند
وبرایشان ساندویچ کباب میگیرند.
و باز هم خواب... تا نیمه شب.
قدم آخر: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...
چهارشنبه بامداد یازدهم آذر 1394، 19 صفر
یک
روز مانده به اربعین، حرکت را در مسیر خفیف، ستون 1200 شروع میکنیم. دیر
بیدار شدم، و همین عجله کار دستم میدهد و صابون و چسب زخم گم میشود.
هنوز
به عروس وداماد نگفتهایم که ما کربلا جا داریم. اصلاً نمیدانند با
کاروان آمدیم. کارجمعی، فرد محور نیست، اما جناب داماد، کمی با جمع هماهنگ
نیست. یکهو میبینیم نیست... و هی میگوید شما بروید و من خود را
میرسانم... به نظرم وقتی قرار است جمعی حرکت کنیم، جمعی میایستیم.
باز
هم شیر داغ توی مسیر پیدا میشود. به همسقر میگویم نمیدانم چرا شیرهای
اینجا مزه خاصی دارند. آخرین لیوان شیری که میخورم توی گلویم گیر می
کند... همسفر دیگر می گوید: «این آخری که شیرخشکش حل نشده بود، همهاش
تهاش وایساده بود...» شیرخشک! من مامانم بهم شیرخشک نداد... بله، معما چو
حل گشت، همهچیز سخت شود، این همه شیری که در مسیر خوردیم، همهاش شیرخشک
بوده، نه شیر تازه، برای همین هم طعم خاصی دارد. تا اخر سفر، لب به شیر
نمیزنم.
مسیر از یکجایی دوراهی میشود که هر دو راه هم به کربلا
میرسد، برایم عجیب است که پارسال ما از دوراهی رد نشدیم. همسفر تذکر خوبی
میدهد: «پارسال ما آخر مسیر، از راه اصلی آمدیم، نه از راه خفیف... این
مسیر میرسد به خود شهر.» دیگر از عمودهای اصلی خبری نیست، البته باز هم
روی عمودها شماره خورده، اما دیگر نمیفهمم سر وتهش کجاست.
آخرین
موقفمان، روبروی خیمههای قرآنی بود... ساعت 1بامداد. برگزاری محافل انس
با قرآن و تصحیح سوره حمد... نمیدانم چرا یاد شهدای قاری در منا افتادم...
شهید دانش وشهید حاجی حسنی کارگر...
اینجا
ستونهایش سر وته ندارد، یکدفعه وارد خیابان میشویم... کربلاست. نه از
دور حرم حضرت عمو معلوم است و نه حرم حضرت ارباب. پیش از رسیدن به کربلا،
گفتیم که ما جا داریم و آدرسش کجاست. تصمیم میگیریم اول یک جایی برای عروس
وداماد پیدا کنیم وبعد برویم هتل خودمان... بامداد اربعین، هیچ کجا جا
نیست. میرویم به سمت تل زینبیه، سمت راست، چشمم که به گنبد عمو میافتد،
دیگر اختیارم دست خودم نیست وصدای هق هق گریهام بلند میشود... «عمو جان!
دیدید چگونه حرمت حرم خدا را شکستند...» چند دقیقه بعد همسفر میزند روی
شانهام «همه منتظر شمان.» سرم را میاندازم پایین. کمی آنسوتر موکب حضرت
شاهچراغ است، داماد میرود پرس و جو... میشود توی حیاط خوابید، کیسه خواب
هم میدهند. منصرفشان میکنیم و آخر تصمیم میگیریم ببریمشان هتل خودمان.
وسط
خیابان، یک ایرانی بیمقدمه میآید جلو و میپرسد: پیکسل حضرت آقا رو
دارین؟! فقط برای من مانده، همسفر اجازه میگیرد و از روی کیفم برمیدارد و
میدهد به او...
سلام حضرت ارباب، سلام حضرت شمس
حرم
حضرت ارباب، گفتنی نیست. اینبار صبر نمیکنم که صدایم زنند. از خیمهگاه
رد میشویم، میرسیم به تل زینبیه، همانجایی که تمام مصیبتها را بانو
نظاره میکرد، از همانجا دید چه بر سر قاسم آمد، علیاکبرش را چگونه مثله
مثله کردند، عبدالله چگونه روی سینه عمو جان داد... لایوم کیومک یا
اباعبدالله...
میرسیم هتل، روبروی باب السلطانیه حرم حضرت ارباب،
قبل از ایست بازرسی آخر... ساعت 2 بامداد است. میگویند بروید اتاق 203،
پیش خانم مدیر کاروان... در اتاقشان را میزنیم، خانم دیگری در را باز
میکنند... «الان نیستند، بروید اتاق 103» اتاق 103 پر شده، همکاروانی
دیگری از خواب میپرد «اینجا که جا نیس، صبر کنید تا صب، اونجا چندنفر رفتن
حرم، حالا علیالحساب استراحت کنید تا صبح که خود حاجخانم بیان و جابجا
کنن.»
بلاتکلیفی سخت است، نه میشود خوابید و نه میشود بیدار ماند.
زنگ میزنیم آقایان، میگیند بروید و خانم مدیرکاروان را ببینید. دوباره،
میرویم بالا، بالاخره خودشان میآیند... «خب! حالا یکی بره این اتاق، یکی
هم این اتاق جا هست... دوتای دیگه هم بیاین دنبال من، ببینم چی میشه...» از
تعجب دهنم باز مانده. خب چه کاریه؟! ما همه با همیم... یک ربع بعد، با
بیدارشدن خود مدیر کاروان، یکی از اتاق آقایان را خالی میکنند و میدهند
به ما، فقط تأکید میکنند در را قفل نکنید، چون ممکن است کس دیگری هم برسد و
بیاید. یک برگه هم دادند وگفتند اسمهایتان را بنویسید، البته برادران
کاروان ما نیستند، آنها در ساختمان دیگری هستند.
اینقدر فضا سنگین
است که رویمان نمیشود بگوییم یک نفر زیادی با ما آمده. ناراحتم اگر فکر
کنند از اعتمادشان سوء استفاده کردیم. به آقایان میسپاریم که شما خبر
بدهید... یکی دوبار به هوای اینکه اتاق مردانه است، آقایان در اتاق را باز
میکنند... آخرش روی یک برگه مینویسیم «در این اتاق، خانمها ساکن هستند» و
با چسب پانسمان میچسبانیم روی در.
پنجره اتاق درست روبروی گنبد
حرم حضرت ارباب باز میشود... سلام میدهیم، نماز و بالاخره خواب در یک جای
آرام، گرم... یکی از همسفرها میرود حمام.
قبل اذان بیدار میشوم.
ما 4 نفر بودیم که خوابیدیم و حالا یازده نفریم. گیج خوابم. بعد نماز
وناهار منتظرم که حمام خالی شود. صدای شرشر آب میآید. آخرش میزنیم به در.
بله، کسی هست، عذرخواهی میکند ومیآید بیرون. تو اتاق، یک خانم معلم است
با دو دخترش، یک مادر دیگر با دخترانش، دختری جوان سن وسال خودم که با پدر
وبرادرانش آمده. عروس، بعد از خواب، نماز، حمام و ناهار، کولهاش را
میبندد و خداحافظی میکند. فردا بعدازظهر بلیط دارند. میسپارم رسیدند
نجف، یک خبری بدهند. بعد از اینکه همسفر ما میرود، دو نفر دیگر به اتاق
اضافه میشوند، محمد مهدی 3 ساله با مادرش.
ساعت 2، تلویزیون را
روشن میکنیم. امروز به تاریخ ایران، اربعین است و همه شبکهها غالباً
ارتباط مستقیم دارند با اینجا، آن وقت ما از تلویزیون داریم برنامه ارتباط
مستقیم با کربلا را میبینیم. یک گزارشی هم پخش میشود از پیادهروی مردم
تهران، از میدان امام حسین تا حرم سیدالکریم.
بخاری گازی اتاق،
کلافهمان کرده، نه خاموش میشود ونه درجهاش کم میشود. آخرش به پیشنهاد
یکی از هماتاقیها، دستی به کلیدهای فیوز میبریم... بالاخره از گرمایش
راحت میشویم. اعلام کردند عصر در محل اسکان آقایان زیارت جامعه است وزیارت
اربعین. دلم همچنان خواب میخواهد. همه میروند و میخوابم تا مغرب.
نماز
مغرب که میشود میبینم همسفرها، دست از پا درازتر برگشتند، پرس وجو
میکنم، میبینم که رفتهاند تا محل اسکان آقایان، اما طبقه را پیدا
نکردند، هر چه هم زنگ زدند کسی پاسخگو نبوده و در نتیجه بازگشتند.
اول
با خانم معلم صحبت میکنیم، میگوید شب برویم حرم تا صبح، اما همسرشان
رضایت نمیدهند. نهایتاً شب اربعین فقط تا پشتبام میرویم. پشتبام اشراف
خوبی دارد به حرمین، تل زینبیه و خیمهگاه... خوب است وقتی حرم نمیشود
رفت، لااقل میشود از جایی روبروی حرم سلام داد وزیارتنامه خواند. «السلام
علی ولی الله و حبیبه...»

حتی
پشت بام هتل را هم اجاره دادهاند. آقایی که نفهمیدم آخرش چکاره هست، بیش
از یک ربع اجازه نمیدهد آنجا بایستیم وهمه را بیرون میکند. برادری هنگام
پایین رفتن پشت من غرولند میکند: «نمیدونم زنا اربعین اینجا چیکار
میکنند...» حدود ساعت 8 ونیم پیامک عروس میرسد، تازه رسیده بودند نجف.
یکی از آقایان کمی سرما خورده و همسرش از اینجا برایش تجویز
می کند، بعد سوال می کنند حرم می خواهید بروید؟ می رویم، تا بین الحرمین و
همانجا زیارت نامه می خوانید، تمام بین الحرمین را ملت پتو انداخته و
خوابیده اند. فقط مسیری برای رفت و آمد گذاشته اند که به غایت شلوع است...
همانجا کنار خیل عظیم زائران می ایستیم وزیارت می کنیم، دلم دو رکعت نماز
زیارت می خواهد... اما جا نیست، همان موقع یک نفر نمازش تمام می شود ومی
رود. به اندازه 4 رکعت فرصت می کنم نماز بخوانم... همین رفتن و آمدن، یک
ساعت و نیم طول می کشد...
شب دوم را در جوار حضرت ارباب میخوابیم... فردا اربعین است... وعدگاه اجتماع شیعه
اربعین، پایپیاده، حرم حضرت دوست
پنجشنبه دوازدهم آذر 1394
و
شب، محمدمهدی درست کنار من خوابیده و البته کمی بالاتر، و با هرغلت، یکی
از اعضای بدنش با سرم برخورد میکند. خواب که نمیشود بکنم... آخرش خداخیر
دهد مادرش را که پسربچه را آنطرفش میگذارد و تا صبح و بعد نماز راحت
میخوابم.
جایی که نداریم برویم. صبحانه میخوریم وحرف میزنیم،
حرف، حرف، حرف، تمامی هم که ندارد. کمی هم احساس سرماخوردگی میکنم.
آدولکلد، قرص ویتامین ث، دم کرده آویشن، روتارین ، آبجوش و عسل میخورم
که خودم را سرپا نگهدارم. یکسری از هماتاقیهای نجف، میآیند اتاقمان، از
جمله همکاروانی عزیزی که درباره کوله و بار در نجف باهم صحبت کردیم و
معترض بود چقدر بار میبرید؟!... میپرسم چطور بود... بندهخدا خیلی اذیت
شده، هم صندلش بد بوده و پایش را زده، کیفش هم شانهاش را له کرده، از همه
بدتر با پدر وبرادرش راه افتاده و تقریباً طول مسیر تنها بوده و همصحبت
نداشته. از ورودی کربلا مجبور شدند برایش گاری بگیرند... و تازه فهمید چرا
یک کوله به این عظمت با خودمان حمل میکنیم.
به چند دوست زنگ
میزنم. البته هرکدامش بعد 500بار گرفتن، میگیرد. شارژم تمام میشود.
میزنم *1# می گیرد و گوشی را شارژ میکنم، فقط پیامک تأییدش نمیرسد. این
هم یک چشمه از امکانات همراه اول.
امسال الحمدلله تقریباً هر روز با
مادر و پدر حرف زدیم. یکی دوبار هم با خواهر... با پدر حرف میزنیم، وقتی
میگوییم پنجره مشرف است به حرم حضرت ارباب، بدجور هوای دل بابا بارانی
میشود... بعدها مادر تعریف کرد که پدر رفت توی اتاق و تا مدتها صدای
هقهقاش میآمد...
نماز، دعا، زیارت... و محمد مهدی شلوغ
میکند آنقدر که همه جا را گذاشته روی سرش. آخرش مادر، چندساعتی میسپرش دست
پدر. اتاق ساکت میشود. از فرصت استفاده کرده و میخوابم. قرار میگذاریم
برای ساعت 12، 1 برویم حرم.
لحظه دیدار نزدیک است بازهم دیوانه ومستم
جمعه سیزدهم آذرماه 1394
قصد
حرم میکنیم و میرویم، نیمساعتی طول میکشد وارد حرم شویم، از ازدحام دم
کفشداری تا ورودی حرم و بعد هم صفهای طویل برای رسیدن به زیرقبه...
میایستم
در صفهای طویل و پیچدر پیچ، یکی از همسفریها هم جلوی من است، در پیچ
چهارم حالش خراب میشود و از دراضطراری میرود بیرون، اول بی خیال میشوم،
بعد خودم را در را باز میکنم، کنارش مینشینم تا حالش جا بیاید. بنده خدا
کلی عذرخواهی میکند و دوباره میرویم سر صف...
شلوغی، گرما،
فشار... چند جا هم توی لیوان یک بار مصرف آب می دهند... یکی دو خادم مرد با
آب پاش روی سر وصورت خانم ها آب می ریزند. اول به ضریح عبدالله مجاب
میرسیم. سیدی از اولاد امام کاظم (علیه السلام) که ساکن حائر حسینی میشود
و یکبار وقتی حرم میآید و سلام می کند: السلام علیک یا ابتاه، از داخل
ضریح جواب میآید: و علیک السلام یا ولدی... و معروف میشود به همین جواب
سلام... عبدالله مجاب
جلوتر ورودی روضه است... و آنجا می فهمم صف
طویل دیگری از آن سوی حرم به اینجا رسیده. روبرویم ضریح آقاست... بالاخره
بعد از 31 سال میرسم زیرقبه،
«السلام علی من الاجابة تحت قبة ...»
روی پنجره های ضریح شیشه زده اند که دستان زوار در پنجره های ضریح گره نخورد... آن وقت جدا کردن عاشق سخت می شود....سهم
من از 31 سال دوری و این همه التماس دعا که بدرقه ام کرده اند، فقط چند
ثانیه است... برای چند لحظه، هر کسی را که یادم میآید و همه ملتمسین دعا
را دعا میکنم، «آقا جان... همه به امید لطف شما دعاهایشان را بدرقه ام کرده اند...»
خدام با متانت و سرعت، زوار را به سمت در خروج راهنمایی می
کنند، میآیم بیرون، یادم میآید برای یک امر مهم زیر قبه دعا نکردم، آنقدر
برایم مهم است که یکبار دیگر صفهای طویل را تجربه کنم تا به زیر قبه
برسم. در همین مسیرهای پیچدر پیچ، یک آشنا میبینم. کلی با هم تا ورودی
روضه حرف میزنیم و بعد از هم جدا میشویم.
حدود ساعت 4 میآیم داخل
شبستان. همسفرها را اتفاقی پیدا میکنم. قرار میشود نماز را اینجا
بخوانیم و بعد برویم سمت حرم حضرت عمو... نماز را نوبتی و با سختی اقامه
میکنیم. جا نیست.... با اینکه ایستادهام، اما میترسم خوابم ببرد و وضویم
باطل شود... بعد نماز بدون کفش، خودمان را میرسانیم حرم حضرت عمو...
زیارتنامه و نماز زیارت. قرار است برای 6، 6 و نیم هتل باشیم که 8 حرکت
است.
وقت نیست تا ضریح حضرت عمو برویم. پیاده از بینالحرمین
میرویم تا حرم حضرت ارباب، کفشها را میگیریم و خودمان را میرسانیم هتل.
با آرامش آخرین صبحانه را هم میخوریم. 6 نفری میرویم کوچه پشتی هتل،
چندتا مینی بوس گرفتهاند که قرار است ما را یکراست برساند نجف، پارسال ما
چه کشیدیم تا به نجف برسیم. تمام طول مسیر از خستگی از هوش میروم، فقط وسز
راه، آنقدر گرمای بخاری زیاد بود که از خواب میپرم. کمی طول میکشد تا به
راننده حالی کنیم، گرمای بخاری بیش از حد زیاد است.
ستاد عتبات که
میرسیم، یکدفعه میبینم یک صورت خندان دارد برایم دست تکان میدهد. یک
آشنای دیگر... خبرخوب هم میرسد. برای خانمها هتل گرفتهاند در خیایان
روبرو...
دنبال خانم مدیر کاروان میرویم. اینجا اتاق است و تخت. حس
میکنم چیزی سردلم گیر کرده و معدهام سنگین شده. بعد نماز تا غروب
میخوابم. نه ناهار می خورم و نه شام، فقط میوه که زحمت خریدش را آقایان
کشیدند. یکسری همسفر بعد نماز میرود دنبال خرید سوغات، در حد یک شال و
روسری برای پدر ومادر ویک اسباببازی برای خواهرزاده فسقل...
اول
قرار بود ساعت 3 حرکت کنیم به سمت فرودگاه، ظاهراً موکول شده به 12و نیم،
برای همین فرصت نیست... ساعت حدود 10 است، با این حساب فقط دو ساعت وقت
داریم برای زیارت و وداع. یکی از آقایان هم سرماخورده، همسرش اینجا توی
هتل، مثل اسپند است روی آتش، ناراحت که الان نمیتواند کنار همسرش باشد،
بالای ده بار زنگ میزند وسفارش میکند وحالش را میپرسد.
شهر خالی
شده، دیگر از جمعیت میلیونی خبری نیست، اکثر صحنها خالی است... دم در
ورودی، نه کفشداری هست و نه امانتداری؛ با این وجود، نه میشود کفش برد و
نه گوشی. کلی صندوق امانات هم هست که مسئولش معلوم هست کجاست و کلیدی هم
روی صندوقها نیست. یکدفعه یکی از همسفرها دست کسی کلیدی میبیند که دارد
میرود طرف صندوق، او که صندوق را خالی میکند ما صندلها و گوشیها را
میگذاریم داخلش. جاکلیدیاش، مچ بندی است پلاستیکی مثل بند ساعت.
شال
و روسری پدر ومادر را متبرک میکنیم. نماز، زیارت، امین الله، جامعه کبیره
و وداع! سر راه نفری یک چفیه عربی بزرگ مشکی هم میگیریم. دیگر فرصتی
نیست. وسایل را جمع میکنیم و میرویم دم در، بعد از نیمروز همسفری ها را
دوباره میبینم. بعضیها از این فرصت چندساعته استفاده کرده و اندازه یک
چمدان سوغات خریدند. واقعا به نظرم سفر اربعین سوغاتی ندارد. مادر پیامک
میزند که فردا کسی نمیتواند بیاید دنبالتان...
الوداع ای شهر خوبان، الوداع
شنبه چهاردهم آذر 1394
هتل را ترک میکنیم و میرویم به سمت ستاد عتبات که حالا 7 مینیبوس دم در ایستاده تا ما را سلامت برساند به فرودگاه.
اینقدر
خستهام که به خواب رفتم، دست خودم نیست. تا فرودگاه خوابم و آنقدر سرد
است که ایست اول را آنقدر سریع عبور میکنم که همسفریها یک لحظه گمم
میکنند. همه کولهها را میریزیم روی یک چرخ دستی. تقریباً 4 تا ایست
بازرسی است تا به سالن ترانزیت برسیم. سالن قبل وضو گرفتیم... همه کولهها
را تحویل بار میدهند، مال من میماند. نماز، اتوبوس، هواپیما، پنجره،
خواب... صبحانه را که میآورند، میخورم و دوباره خواب تا فرودگاه تهران.
کسی
منتظرمان نیست، حس استقبال را دوست دارم، چه مستقبِل باشم و چه مستقبَل،
از همکاروانیها، مدیر و مسئولین کاروان حلالیت میطلبیم و خداحافظی
میکنیم. چند عکس و چند شماره هم ردوبدل میشود.کوله همسفر نیامده، همه
رفتهاند و فقط ما ماندهایم در سالن... بعد از جستجوی بیفایده، مشخصات
کوله، شماره وآدرس میگیرند که اگر پیدا شد خبر دهند.
با یک ون، میآییم خانه ما و مادر با ذوق دم در حیاط میآیند استقبال: سلام... زیارت قبووووووووول...