اربعین، پایپیاده، حرم حضرت دوست
پنجشنبه دوازدهم آذر 1394
و
شب، محمدمهدی درست کنار من خوابیده و البته کمی بالاتر، و با هرغلت، یکی
از اعضای بدنش با سرم برخورد میکند. خواب که نمیشود بکنم... آخرش خداخیر
دهد مادرش را که پسربچه را آنطرفش میگذارد و تا صبح و بعد نماز راحت
میخوابم.
جایی که نداریم برویم. صبحانه میخوریم وحرف میزنیم،
حرف، حرف، حرف، تمامی هم که ندارد. کمی هم احساس سرماخوردگی میکنم.
آدولکلد، قرص ویتامین ث، دم کرده آویشن، روتارین ، آبجوش و عسل میخورم
که خودم را سرپا نگهدارم. یکسری از هماتاقیهای نجف، میآیند اتاقمان، از
جمله همکاروانی عزیزی که درباره کوله و بار در نجف باهم صحبت کردیم و
معترض بود چقدر بار میبرید؟!... میپرسم چطور بود... بندهخدا خیلی اذیت
شده، هم صندلش بد بوده و پایش را زده، کیفش هم شانهاش را له کرده، از همه
بدتر با پدر وبرادرش راه افتاده و تقریباً طول مسیر تنها بوده و همصحبت
نداشته. از ورودی کربلا مجبور شدند برایش گاری بگیرند... و تازه فهمید چرا
یک کوله به این عظمت با خودمان حمل میکنیم.
به چند دوست زنگ
میزنم. البته هرکدامش بعد 500بار گرفتن، میگیرد. شارژم تمام میشود.
میزنم *1# می گیرد و گوشی را شارژ میکنم، فقط پیامک تأییدش نمیرسد. این
هم یک چشمه از امکانات همراه اول.
امسال الحمدلله تقریباً هر روز با
مادر و پدر حرف زدیم. یکی دوبار هم با خواهر... با پدر حرف میزنیم، وقتی
میگوییم پنجره مشرف است به حرم حضرت ارباب، بدجور هوای دل بابا بارانی
میشود... بعدها مادر تعریف کرد که پدر رفت توی اتاق و تا مدتها صدای
هقهقاش میآمد...
نماز، دعا، زیارت... و محمد مهدی شلوغ
میکند آنقدر که همه جا را گذاشته روی سرش. آخرش مادر، چندساعتی میسپرش دست
پدر. اتاق ساکت میشود. از فرصت استفاده کرده و میخوابم. قرار میگذاریم
برای ساعت 12، 1 برویم حرم.
لحظه دیدار نزدیک است بازهم دیوانه ومستم
جمعه سیزدهم آذرماه 1394
قصد
حرم میکنیم و میرویم، نیمساعتی طول میکشد وارد حرم شویم، از ازدحام دم
کفشداری تا ورودی حرم و بعد هم صفهای طویل برای رسیدن به زیرقبه...
میایستم
در صفهای طویل و پیچدر پیچ، یکی از همسفریها هم جلوی من است، در پیچ
چهارم حالش خراب میشود و از دراضطراری میرود بیرون، اول بی خیال میشوم،
بعد خودم را در را باز میکنم، کنارش مینشینم تا حالش جا بیاید. بنده خدا
کلی عذرخواهی میکند و دوباره میرویم سر صف...
شلوغی، گرما،
فشار... چند جا هم توی لیوان یک بار مصرف آب می دهند... یکی دو خادم مرد با
آب پاش روی سر وصورت خانم ها آب می ریزند. اول به ضریح عبدالله مجاب
میرسیم. سیدی از اولاد امام کاظم (علیه السلام) که ساکن حائر حسینی میشود
و یکبار وقتی حرم میآید و سلام می کند: السلام علیک یا ابتاه، از داخل
ضریح جواب میآید: و علیک السلام یا ولدی... و معروف میشود به همین جواب
سلام... عبدالله مجاب
جلوتر ورودی روضه است... و آنجا می فهمم صف
طویل دیگری از آن سوی حرم به اینجا رسیده. روبرویم ضریح آقاست... بالاخره
بعد از 31 سال میرسم زیرقبه،
«السلام علی من الاجابة تحت قبة ...»
روی پنجره های ضریح شیشه زده اند که دستان زوار در پنجره های ضریح گره نخورد... آن وقت جدا کردن عاشق سخت می شود....
سهم
من از 31 سال دوری و این همه التماس دعا که بدرقه ام کرده اند، فقط چند
ثانیه است... برای چند لحظه، هر کسی را که یادم میآید و همه ملتمسین دعا
را دعا میکنم، «آقا جان... همه به امید لطف شما دعاهایشان را بدرقه ام کرده اند...»
خدام با متانت و سرعت، زوار را به سمت در خروج راهنمایی می
کنند، میآیم بیرون، یادم میآید برای یک امر مهم زیر قبه دعا نکردم، آنقدر
برایم مهم است که یکبار دیگر صفهای طویل را تجربه کنم تا به زیر قبه
برسم. در همین مسیرهای پیچدر پیچ، یک آشنا میبینم. کلی با هم تا ورودی
روضه حرف میزنیم و بعد از هم جدا میشویم.
حدود ساعت 4 میآیم داخل
شبستان. همسفرها را اتفاقی پیدا میکنم. قرار میشود نماز را اینجا
بخوانیم و بعد برویم سمت حرم حضرت عمو... نماز را نوبتی و با سختی اقامه
میکنیم. جا نیست.... با اینکه ایستادهام، اما میترسم خوابم ببرد و وضویم
باطل شود... بعد نماز بدون کفش، خودمان را میرسانیم حرم حضرت عمو...
زیارتنامه و نماز زیارت. قرار است برای 6، 6 و نیم هتل باشیم که 8 حرکت
است.
وقت نیست تا ضریح حضرت عمو برویم. پیاده از بینالحرمین
میرویم تا حرم حضرت ارباب، کفشها را میگیریم و خودمان را میرسانیم هتل.
با آرامش آخرین صبحانه را هم میخوریم. 6 نفری میرویم کوچه پشتی هتل،
چندتا مینی بوس گرفتهاند که قرار است ما را یکراست برساند نجف، پارسال ما
چه کشیدیم تا به نجف برسیم. تمام طول مسیر از خستگی از هوش میروم، فقط وسز
راه، آنقدر گرمای بخاری زیاد بود که از خواب میپرم. کمی طول میکشد تا به
راننده حالی کنیم، گرمای بخاری بیش از حد زیاد است.
ستاد عتبات که
میرسیم، یکدفعه میبینم یک صورت خندان دارد برایم دست تکان میدهد. یک
آشنای دیگر... خبرخوب هم میرسد. برای خانمها هتل گرفتهاند در خیایان
روبرو...
دنبال خانم مدیر کاروان میرویم. اینجا اتاق است و تخت. حس
میکنم چیزی سردلم گیر کرده و معدهام سنگین شده. بعد نماز تا غروب
میخوابم. نه ناهار می خورم و نه شام، فقط میوه که زحمت خریدش را آقایان
کشیدند. یکسری همسفر بعد نماز میرود دنبال خرید سوغات، در حد یک شال و
روسری برای پدر ومادر ویک اسباببازی برای خواهرزاده فسقل...
اول
قرار بود ساعت 3 حرکت کنیم به سمت فرودگاه، ظاهراً موکول شده به 12و نیم،
برای همین فرصت نیست... ساعت حدود 10 است، با این حساب فقط دو ساعت وقت
داریم برای زیارت و وداع. یکی از آقایان هم سرماخورده، همسرش اینجا توی
هتل، مثل اسپند است روی آتش، ناراحت که الان نمیتواند کنار همسرش باشد،
بالای ده بار زنگ میزند وسفارش میکند وحالش را میپرسد.
شهر خالی
شده، دیگر از جمعیت میلیونی خبری نیست، اکثر صحنها خالی است... دم در
ورودی، نه کفشداری هست و نه امانتداری؛ با این وجود، نه میشود کفش برد و
نه گوشی. کلی صندوق امانات هم هست که مسئولش معلوم هست کجاست و کلیدی هم
روی صندوقها نیست. یکدفعه یکی از همسفرها دست کسی کلیدی میبیند که دارد
میرود طرف صندوق، او که صندوق را خالی میکند ما صندلها و گوشیها را
میگذاریم داخلش. جاکلیدیاش، مچ بندی است پلاستیکی مثل بند ساعت.
شال
و روسری پدر ومادر را متبرک میکنیم. نماز، زیارت، امین الله، جامعه کبیره
و وداع! سر راه نفری یک چفیه عربی بزرگ مشکی هم میگیریم. دیگر فرصتی
نیست. وسایل را جمع میکنیم و میرویم دم در، بعد از نیمروز همسفری ها را
دوباره میبینم. بعضیها از این فرصت چندساعته استفاده کرده و اندازه یک
چمدان سوغات خریدند. واقعا به نظرم سفر اربعین سوغاتی ندارد. مادر پیامک
میزند که فردا کسی نمیتواند بیاید دنبالتان...
الوداع ای شهر خوبان، الوداع
شنبه چهاردهم آذر 1394
هتل را ترک میکنیم و میرویم به سمت ستاد عتبات که حالا 7 مینیبوس دم در ایستاده تا ما را سلامت برساند به فرودگاه.
اینقدر
خستهام که به خواب رفتم، دست خودم نیست. تا فرودگاه خوابم و آنقدر سرد
است که ایست اول را آنقدر سریع عبور میکنم که همسفریها یک لحظه گمم
میکنند. همه کولهها را میریزیم روی یک چرخ دستی. تقریباً 4 تا ایست
بازرسی است تا به سالن ترانزیت برسیم. سالن قبل وضو گرفتیم... همه کولهها
را تحویل بار میدهند، مال من میماند. نماز، اتوبوس، هواپیما، پنجره،
خواب... صبحانه را که میآورند، میخورم و دوباره خواب تا فرودگاه تهران.
کسی
منتظرمان نیست، حس استقبال را دوست دارم، چه مستقبِل باشم و چه مستقبَل،
از همکاروانیها، مدیر و مسئولین کاروان حلالیت میطلبیم و خداحافظی
میکنیم. چند عکس و چند شماره هم ردوبدل میشود.کوله همسفر نیامده، همه
رفتهاند و فقط ما ماندهایم در سالن... بعد از جستجوی بیفایده، مشخصات
کوله، شماره وآدرس میگیرند که اگر پیدا شد خبر دهند.
با یک ون، میآییم خانه ما و مادر با ذوق دم در حیاط میآیند استقبال: سلام... زیارت قبووووووووول...