قدم دوم: راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست...
یکشنبه هشتم آذر 1394
اول
که بیدار میشوم، زانویم را راست و خم میکنم، ببینم اوضاعش چطور است،
الحمدلله چرب کردن دیشب جواب داده و خوب خوب است. تا آخرین روز پیادهروی،
چربکردن زانویم به مجموعه کارهای قبل از حرکت اضافه میشود و انصافاً مؤثر
است.
حدود ساعت 2 راه میافتیم. هم خنک است وهم خلوت. امسال البته
کلاً سروصدای مسیر کمتر است و صدای بلندگوی موکبها روی اعصاب رژه نمیرود،
ولی باز هم حرکت در شب لذتبخش است و دوست داشتنی.
موقع حرکت به
عروس پیامک میزنم: ما راه افتادیم... تا نیمساعتی نمیرسد، باز هم
خاموشـروشن میکنم. با این اوصاف قاط زدن گوشی، میترسم راه ارتباطیمان
قطع شود. سیم عربی را میدهم به همسفر و سیم خودم را میاندازم توی گوشی.
همراه اول، آنتن دارد... هورا! هر چند همراه اول، در اولین همراهی مردود
شد، اما بالاخره به قافله ارتباطات می رسد. یعنی الان میشود تماس گرفت؟! حیف
که نیمهشب است وگرنه زنگ میزدم و ملتی را مسرور میکردم.
یکساعتی
که میرویم، همسفر میگوید قرار است این آجیلهایی که آوردهایم را در
فرودگاه امام بخوریم؟!

برای نقبزدن به آجیلها توقفی میکنیم و ادامه مسیر
میدهیم.
امسال نسبت به سال گذشته اتفاقات بهتری افتاده، به تعداد
متنابهی، صندلی برای نشستن وجود دارد. تقریبا جلوی خیلی از موکبها دیده
میشود، صندلیهای پلاستیکی که عمدتاٌ با بندی بهم وصل شده، چهارپایه،
نیمکت، مبل و... . سال قبل صندلیها کم بود، و گاهی جلوی موکبها زیرانداز
پهن شده بود. غیر از اینکه معمولاً خاکی بود و ملت پا میگذاشتند، نشستن
روی زمین، آن هم با کوله مصیبتی بود، هم نشستنش و هم برخاستنش. عظمتی بود که
فرو میریخت و کلی طول میکشید تا دوباره قامت راست کنیم. :) ضمن اینکه
مجبور بودیم سفره یکبار مصرف هم پهن کنیم و طول میکشید.
برای نماز
صبح و استراحتی کوتاه میرسیم به یک موکب تر وتمیز «عتبة المقدسه العلویه»
اما هر چه میگردیم سرویس بهداشتی برای خانمها دارد، اما محل اسکان بانوان موجود
نیست. چند موکب جلوتر، موکبی است که تقریبا همه دارند برای نماز صبح آماده
میشوند و جا دارد. آقایان به سراغ همان قبلی میروند. باید تجدیدوضو کنم،
میروم تا موکب عتبهالعلویه. سرویس بهداشتی بزرگ و تمیزی دارد. تاولها
کمکم در حال نمایان شدن است. همسفر جدیدمان، کلا وضع سال قبل مرا دارد. پا
درد و گرفتگی وحشتناک عضلات، به اضافه عرقسوز شدن و تاولهای ریز ودرشت. اما چه باک که همه در راه اوست، او که همه چیز
را فدای حضرت دوست کرد.
شبها معمولاً خوراکی نیست، اما گاهی شیر و
چای پیدا میشود. از شیرها نمیشود گذاشت... امسال به جای لیوانهای
پلاستیکی که دست آدم را میسوزاند، لیوانهای کاغذی هم پیدا میشود. یکجا شیر بادام هم میدهند.
خواب با ریتم خش خش
کار
خوبی که امسال میکنیم، این است که در هر موکب، کیسهای را میگذاریم برای
زباله و آخرسر میبریمش و میاندازیم داخل زبالهدان... موکب تمیزی نیست.
اما خوب است. بعد نماز میخوابیم. اما صاحب موکب، که الان خلوتترین زمان
را پیدا کرده، بدون اینکه ما را بیدار کند یا بخواهد زیر تشک های ابریمان
را جارو کند، تا یکساعت بعد طلوع آفتاب، همه موکب را جارو میکشد و صدای
دلنشین خشخش، ریتم خواب امروزمان میشودکه البته یکی از همسفرها آنقدر
خسته است که وقتی بیدار میشود هیچ چیز نشنیده.
ساعت 9 و20 دقیقه از
ستون 237، موکب اباالأحرار را ترک میکنیم و به راهمان ادامه میدهیم. برای
عروس بازهم موقعیتمان را پیامک میکنم. نیمساعت بعد جواب میدهد که
سرماخوردیم و امروز راه نمیافتیم. انشاءالله شب...
هوا به شدت
گرمشده، آن قدر که وقتی برای نماز ظهر توقف میکنیم، تمام پشت کوله، چادر،
مانتو و لباسمان خیس خیس است. ضمن اینکه جاده هم به شدت شلوغ است، چه مسیر
خفیف و چه راه سریع. کندی حرکت و گرما، خستگی را بیشتر می کند. دردها
کمکم خودش را نشانمیدهد و دیگر ویتامین B300 برای گرفتگی عضلات مؤثر
نیست و دست میبریم به مسکنها. فعلا مفنامیک اسید... البته برای
تشدیدشان، ژلوفن، آسیفن و... هم هست؛ و تاولها جدیتر شدند.
شستن
پاها، از جمله کارهای مؤثر است که انجامش بستگی به زمان، حوصله و میزان
خستگی دارد. اما مشکل اینجاست که غالباً سرویس بهداشتی خانمها تا دم در
خوابگاه، مثلا حائل دارد، اما همه زاویهها پوشیده نشده، و یک جاهایی در
دید مردها هستیم. همینها میشود مشکل، اما این موکب، سرویسهای بهداشتی
پشت محل اسکان است. همسفر میرود دست ورویی بشوید که با حال نزار
برمیگردد: آب نیست... :| به هرحال گاهی پیش میآید خصوصاً در تراکم مصرف.
یکساعت بعد آب هم موجود میشود.
حدود یک ساعت دیگر پیاده روی می کنیم وحول و حوش ستون 370 در موکبی که میرود با ایرانیها پر شود، میمانیم.
و این بار هموطنان...
اولش
خوشحال بخاطر کلی هموطن، بالاخره به جای اینکه بین کلی عراقی
بخوابیم که زبانشان را نمیفهمیم، میان هموطنان خودمانیم. حداقل دو کلام با
غیر خودمان حرف میزنیم. اما از اول کار، وقتی معین کردیم جایمان را،
نمیدانم با اینکه جا بود، تا بلند میشدیم، میدیدیم سر جای ما نشستند.
وقتی هم که خواهش میکردیم کمی جابجا شوند... در جواب، بزرگتر گروه و
مسئولشان میگفت «حالا بخوابید، سخت نگیرید، همه جا میشیم، چه فرقی میکنه
و...» بعد از شام ونماز هم برنامهشان شروع شد، از روخوانی یکجزء قرآن،
سخنرانی و بعد به روضه هم رسید، و تازه ماشاءالله صدای حرف بلند، بلند...
چندباری هم یکی از اعضا، که دخترجوانی است، تذکر میدهد، داد میزند، و
تنها چندلحظه موکب در آرامش فرو میرود. آخرش یک خانم کویتی با بچههای
کوچکش ناراحت، موکب را حدود ساعت 7 شب ترک میکند.
تنها یکدستی
کاروان، شالهای آبیـسبزرنگشان است که انصافاً هم خوشرنگ است. از یکی از
استانها آمدند. حاجآقای بانی مرکز فرهنگی که در مرکز استان مستقر است و
به تبع در شهرستانهای استان هم شعبه دارند، جا و وسیله را هماهنگ کرده و
ملت خودجوش، در گروههای کوچک و بزرگ حرکت میکنند و ستونها را برای
استراحت هماهنگ میکنند. عیب کار این است که گروه پیشرو برای رزرو و
هماهنگی موکب ندارند تا کس دیگری وارد نشود، ساماندهی، مدیریت هم ندارند،
همینجور بر تعدادشان افزوده میشود و جا تنگتر... از پایین و طرفین. خادم
موکب که پیرزنی است، حدود یک ربع، نیمساعتی تلاش میکند که جاها را مرتب
کند تا همه درهم نخوابند، اما کو گوششنوا... باز هم هر کسی به سمتی و جهتی
میخوابد. واقعا وقتی یک نفر قدش بلند است، در فضای یک متر در نیممتر نه
تنها جا نمیشود، بلکه له میشود. و خستگی در وجودش نهادینه میگردد. یکی
نیست بگوید، حداقل اندازه یک قبر به آدم جا بدهید... حسن کار این است که اولش که می رسیم، ساعت 4 تا 7 می خوابم. قبل از اینکه جا تنگ شود. دراز به دراز... به قول مادربزرگ چروکهای تنم
بازمی شود. اما حرفهای دوهمسفر تمام نشد و به درازا انجامید.
همراه غیراول
واقعاً
اسمش در عراق، همراه اول نمیتواند باشد. شاید برای گرفتن یک شماره، حدود
50 بار باید گرفت. ثابت هم وصل نمیشود، فقط همراه... از تماس
با عروس که ناامید میشوم، به داماد زنگ میزنم. میگوید: «شما خواستید شب
راه بیفتید، خبر بدهید کدام ستونید، ان شاءالله با ماشین بهتون
میرسیم.»
وسایل موردنیاز: چادر سفید کلفت
از
مواردی بود که در سفر پارسال، فکر کردم اگر باشد، بهتر است و امسال جزو
یکی از اولین ملزوماتی بود که برداشتم. یک عدد چادر سفید کلفت. اول از همه
برای نماز خواندن خوب است. تمیز و راحت. ملحفه هم می تواند باشد. برای استفاده از سرویس
بهداشتیها وبیرون رفتن از موکب هم گزینه مطلوبتری است نسبت به چادرمشکی.
لیز نمیخورد، راحت میشود رو گرفت و وقتی جلویش را جمع میکنم، دیگر
جاییاش سوراخ نیست که دید داشته باشد، خلاصه آچار فرانسه است در سفر. تقریباً هر
سه با همین چادر، نمازها را نوبتی میخوانیم. کلا کولهام به دلیل کوچکی،
جگر زلیخا است که در هر بار توقف، حداقل نصفش، خالی و دوباره برمیگردد سر
جایش، شده مثل قطعات پازل.کمی جابجایی مانع بسته شدن زیپ میشود.
دمیدن روحی تازه بر کالبدی بیجان
گرما،
خستگی، تعریق و این همه پیادهروی، از مواردی بود که ما را برآن داشت که
فکر حمام باشیم. این موکب هم حمام تمیزی دارد که تصمیم بر ماندن شد. حالا با
توجه به این حجم زائرین ایرانی در صف نامرئی حمام، آن هم در لیستی ناپیدا،
بعید میدانم نوبت ما برسد.
گشت و گذار رفقا، می رساندشان به یک سرویس
بهداشتی تمیز و البته خلوت در 4 ستون جلوتر... وقتی برمی گردند، رنگ و رویشان
باز شده. اول با کلی ذوق تعریف می کنند: «حمام پیدا کردیم، سرامیکشده، تمیز،
خلوت...» بعد که آدرس می گیرم که کجاست، یهو شروع کردن به زدن رأی من... «جای
تنها رفتن نیس. موکبم نداره، هر لحظه ممکنه مرد بیاد داخل... دم راهم نیس،
کوچه فرعیه و....تازه گرمم نبود و... همینجا برو، خوبه که... شاید خلوت
شده باشه و...» خلاصه همینجور بافتند و رفتند جلو...کلا مخ ما را زدند که
مبادا بروی آنجا؛ خودشان هم آنقدر خسته بودند که توان همراهی نداشتند هیچ،
حتی تعارف هم نکردند. ضمن اینکه اولش هم نمیشد همه با هم برویم، چون یکی
باید میماند پیش وسایل... و مهمتر از وسایل، جا بود که اگر همه میرفتیم
یحتمل همین قدر هم فضا برای استراحت نمیماند.
آنها می خوابند، بار و
بندیلم را جمع کرده که بروم حمام... حمام موکب خودمان صف است. قرارمان هم
ساعت 1. یکی یکی موکبها را جلو میروم و چک میکنم. میرسم به یک سرویس
بهداشتی تمیز، اما سیمانی. همه زائرین در موکب خوابند و همه چراغها خاموش.
سرویس بهداشتی خلوتی است، فضای حمام هم بزرگ است. نوشتههای روی شیر نشان
میدهد اینجا ظاهرا آب گرم هم یافت میشود.
آب گرم، نعمتی که خدا
فقط به بندگان خاصش در پیادهروی ارزانی میکند. :دی... هم گرمای آب خوب
است و هم فشارش. برای یازده و نیم میرسم موکب... با کلی سلام و صلوات، رد
میشوم، حالا خوب است نزدیک در هستیم. جایم تنگتر شده، به سختی روی پتو
مینشینم. فقط میشود نصفه دراز کشید. مادر ودختری عرب زیر پایم خوابیدند،
یکساعت وقت دارم برای خوابیدن... گوشی را نگاهی میکنم، یک پیامک از عروس
رسیده: «سلام، چطوری؟ خوبید؟... همسرم سرما خورده، الان دگزا زده و
خوابیده، انشاءالله فردا شب راه میافتیم.»