قدم سوم: اینجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست...
دوشنبه نهم آذر... سه روز مانده تا اربعین.
از
یکساعت، شاید فقط نیمساعت خوابیدم، آن هم استندبای و نیمه نشسته. میروم
برای تجدیدوضو. 30 دقیقه بامداد روز دوشنبه است. چندنفر از همین کاروان،
تازه رسیدهاند. جا نیست، خستهاند مستأصل که الان چه کنند. در موقع برگشت
دلم میسوزد و میگویم ما 3 نفریم که تا نیمساعت دیگر میرویم. صبر کنید.
یعنی
امان از دهانی که بیموقع باز بشود... همان وقت دنبالم میآیند و عین أجل
معلق میایستند بالای سرمان، حتی پشتمان مینشینند... دو دقیقه هم مراعات
نمیکنند... قبول شما خستهاید، اما ما هم باید جا داشته باشیم، تکان
بخوریم تا بتوانیم سریعتر برویم. بگذریم...
موقع خروج، همان
بزرگترشان عذرخواهی میکند که «ببخشید جا کم بود و همه کنار هم بودیم
وهمینه و... حلال کنید.» قرار نیست چیزی به دل بگیرم، اما مراعات کردن،
حریم نگهداشتن کار خوبی است. بسمالله میگوییم و راه میافتیم. روز سوم
است که درمسیریم...
این دو روز مانتو تنم بود، و خیلی عرق ریختم،
چندباری هم خواستم درش بیاورم، اما همانگونه که مستحضرید، کولهام جا
نداشت، آخرش در کیسه پارچهای میگذارم و میدهم همسفر بگذارد زیر بندهای
کشی روی کوله، کمی سرد است، اما راه که بیفتیم، گرم میشوم. دم در میبینم
پالتوی پشم شتر همسفر، همراهش نیست، میپرسم: پالتوت کو؟ با خنده جواب
میدهد: شترم را گذاشتم تو کوله...
شعار امسال: النظافه من الإیمان
یکبار
خاطرم هست که حاج آقا قرائتی گفتند که این حدیث را با این الفاظ در هیچ
کتابی پیدا نکردهام، اما مهم این است که مضمونش هست و همین کافی است.
در
پیادهروی امسال، عزمی جدی برای پاکیزهبودن و پاکیزهنگهداشتن دیده
میشد. از تابلوها و بنرهای «النظافه من الإیمان»و «نظافتی من ثقافتی»،
تا
سبد و سطلهای متعدد آشغال در مسیر ردیف شدهبودند تا ملت بر روی زمین
آشغال نریزند. مخزنهایآشغالهای بزرگ پلاستیکی هم هست، هرچند مزین به مهر
شهر نجف، اما آرم SABALAN سفید چاپ شده روی آن، حکایت از Made In Iran
میدهد و یحتمل زحمتش را شهرداری کشیده. لنگه همین مخزنهای آبی، فلزی و
نارنجی که در گوشه و کنار تهران به چشم میخورد. کامیونهای حمل زباله
غالباً شبکارند.
امسال بنا به فرمایش حضرت آقا، دیگر کسی عکسشان را
پخش نمیکند، خیلی به ندرت عکسشان در راه به چشم میخورد. و به تبعش، عکس
علمای دیگر هم نیست. شاید از باب وحدت فرمودهاند. اما همین تک توک عکس
هایی که بود، خبر از اطاعتی پذیری می داد از حضرت آقا
نمیدانم
اثر حرف مادر بود که میگفت در پیادهروی یک ختم قرآن کنید یا حس امسال
بود که وقتی میخواستم MP3 روشن کنم، میدیدم قرآن به هر حال اولی است.
«بسم الله الرحمن الرحیم... الم* الله لا إله إلا هو الحی القیوم...»
پیادهروی قِران
حج
قِران، یکی از انواع حج واجب است. به معنای قرین بودن، برای کسانی که
نزدیک مکه هستند. حاجیان میتوانند حیوانی را که قرار است در منی ذبح کنند،
همراه خود بیاورند. و اگر در راه تلف شد، دیگر قربانی بر عهدهشان نیست.
حالا لابلای زائرین یا دم موکبها گوسفندانی را میدیدیم که پابهپای ما
پیادهروی میکردند. امسال گاو وشتر بسیاری هم دیدم که کنار چادرها بسته
شده بودند، برای قربانیشدن در سفره حضرت ارباب...
ساخت و سازهای مجاز
مسیر
90 کیلومتر است و قطعاً همه موکبها یادمان نمیماند، اما امسال نسبت به
گذشته ساختمانهای بهتری بود، بزرگتر، نوسازتر، چندتا از موکب ها را یادمان
بود که پارسال نیمه ساز بودند و امسال تکمیل شدند. کلاً هر سال که می گذرد
امکانات رفاهی بیشتر میشود.
موکب شیعیان عربستان را خاطرم بود،
پارسال با پارچهای نام موکب را زده بودند وامسال، نام موکب با کاشیهای
لاجوردی برسر در ساختمان خودنمایی میکرد... چه امسال و چه سال قبل، چقدر
دلم میخواست ساعتی در کنارشان مینشستم و همصحبتشان میشدم، شیعیانی که
با مظلومتیت، فقر و خفقان پای عقیدهشان ایستادهاند.
داروخانهها و
مراکز بهداشتی خود عراق، امسال در مسیر، یکسانسازی شدهاند، همگی با
نمای طوسی، نارنجی... خیلی کار خوبی است، کسی که مریض است و دنبال داروخانه
و مرکز بهداشتی میکرد، راحت میتواند پیدایشان کند.
نشانه، علامت، علم
هرچند
امسال حج و زیارت اعلام کرد که کاروان نمیبرد، اما به نظرم امسال
ایرانیها خیلی با کاروان آمدهاند. این را میشود از علامتها و نمادهای
یکسانشان فهمید. همهجور نماد و نشانهای پیدا میشود: از بیسلیقگی
بعضیها در آویزان کردن یک نوار یا تکه پارچهرنگی از پشت سر، تا
یکسانسازی کولهها، انداختن چفیه یا شال یکرنگ واز همه جالبتر و به نظرم
قشنگتر، داشتن علمهای کوچک یکسان است. علمیهایی که به راحتی در زیب کوله
قرار میگیرد ـ البته نه پرچمهای تمثال که امسال هم بدجور روی اعصابم بود
ـ قشنگترین علمی که دیدم، پرچمهای مشکی و سفید «اللهم عجل لولیک الفرج»
است.
کشورهای دیگر هم از اینجور نمادها استفاده میکنند. مثلاً
کاروانهای زیارتی لبنان، به هر کجا که بروند، شالهای مثلثی بزرگ و
کیفهای حمایل یکسان و یکرنگ دارند که رنگهایش متفاوت است.
برای
نمازصبح، ستون هفتصد واندی توقف میکنیم. ساعت 5، اذان است... توانمان تمام
شده، نزدیک 300 ستون، حدود 15 کیلومتر یک نفس آمدهایم، هر چند بین راه
توقفهایی داشتیم، ویتامین، مسکن و خوراکی هم خوردیم. اما دیگر رمقی
نمانده. و کم مانده به مصداق «آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست» بدل
شویم.
به طبع، کمتر بودن، نیروی جسمی خانمها نسبت به آقایان،
خستگیمان هم خیلی بیشتر است. البته به دلیل میل کردن یک عدد ژلوفن و
سبکتر بودن کوله، حالم از دوهمسفر خانم دیگر بهتر است. ضمن اینکه به حال
توی مسافرت، یک نفر باید خودش را سرپا نگه دارد تا بتواند بقیه را هندلینگ
کند، اگر همه از نا بروند، کار سخت میشود. خیلی البته آقایان هم وضعشان
بهتر از ما نیست.
همسفرها آخرهای راه، کولهها را یکی با ذوق و
همسفر تازه، کمی با ناراحتی، درمیآورند و میدهند دست همسرانشان.
ناراحتیاش هم از این باب بود که دلش نمیخواست همسرش اذیت شود، کلا خیلی
سعی میکند هوای همسرش را داشته باشد. به همسفر اول میگویم: پیادهروی
بدون کوله چه حسی دارد؟ لبخند کمرنگ و کمی شیطنت آمیز میزند: اگر دلت
نخواهد، خیلی خوب است و لذت دارد. این حرفها را درحالی میزد که همسرش یک
کوله 40 لیتری از پشت انداخته بود و کوله او را از جلو روی شانهها گذاشته
بود. اصرار آقایان همسفر برای اشتراکی گرفتنش هم بینتیجه بود؛ و این وضعیت
یکی دوبار دیگر هم تکرار شد. الحمدلله که همسرش همراهش است و کمکحالش.
سلام خانمی جونم


چه خوبه اینجا هم تو نظر گذاشتی؟؟!!!
علیک سلام...
به مامان سایه عزیزم...
سلام گلم
ممنون بابت دعاهای خوبت...
ان شاءالله قسمت شما هم بشود، 5 تایی بروید.
قسمت دوم نظرت به نظرم خصوصی تر بود، برای همین زیر نظر جواب ندادم، می بوسمت
مواظب خودت باش