اولویت ها که اعلام شد، اولویتم از همه جلوتر بود... همه خانواده با هم اسم نوشتیم، اما نه با یک سرپرست، مادر گفتند: شاید تا زمان اعلام نتیجه ها، خواستید با همسرانتان بروید...
اولویت ها که برای ثبت نام اعلام می شد، یک روز بی مقدمه پدر پرسیدند: به اولویت تو نرسیده، امروز دوباره جدید اعلام کردند...
- چرا رسیده...
-نمی روی دنبالش؟!
- اجازه می دهید؟!
و این بار باز خداوند حکم میان ما شد: بسم الله الرحمن الرحیم* کهیعص*ذکر رحمة ربک عبده زکریا* اذ نادی ربه نداء خفیا*
خیلی خوب، فقط انجام کار را از دیگران مخفی کنید.*
زنگ زدم مدیر کاروانی که اولین سفرم را با ایشان تجربه کردم: کاروانمان یکی نیمه اردیبهشت می رود و دیگری نیمه تیر...نیمه اردیبهشت را دیگری می رود و نیمه تیر را خودم. اگر می خواهی باید تا فردا گذرنامه و مدارکت را بیاوری...
-حاج آقا مدتش تمام شده، حداقل یک هفته طول می کشد...
- خب توبرو تمدید، الان که نمی توانی برای تیر ثبت نام کنی، هنوز اجازه ندادند، حالا شما پیگیر باش، برایت جا هم نگه می دارم...
گذشت. با کاروان دیگری هم اجازه نمی دادند که بروم. هر چند وقت یکبار پیگیر بودم... تا
- سلام، حاج آقا هستند؟!
- نه، شما؟!
- فلانی ام... درباره کاروان تیرماه می خواستم سوال بکنم.
-اون که پرشده، حاج آقا همین امروز لیست رو بردند سازمان حج وزیارت برای گرفتن ویزا...
- آخه خودشون گفتند جا برام نگه داشتند...
-نه، خودم لیست را بستم، تکمیل بود.
-باشه، فقط اگر حاج آقا آمدند، بفرمایید بنده تماس گرفتم...
یکساعت بعد:
-سلام، از دفتر زیارتی... تماس میگیرم. مثل اینکه حاج آقا یه جا براتون گذاشته بودند که بنده بی خبر بودم. گوشی خدمتتون
ساعت 18:45، دفتر زیارتی بودم. اول قرار بود فردا صبح اول وقت آنجا باشم، بعد حاج آقا زنگ زدند که همین امروز بیا... مدارک را جمع کردم و رفتم؛ حاج آقا تعریف می کرد که این یک جا چطور به بنده رسید و...
«اول سفر دوتا جا را نگه داشتم برای خانم خودم و خانم روحانی کاروان و بقیه پر شد؛ شما که تماس گرفتی، دیدم الان که نمی توانی ثبت نام کنی، برای همین هم گذاشتم تا وقتش. قرار بود خودم بروم، اما یک سفر کاری سوریه پیش آمده که باید بروم و حاج آقا... تنها می آیند، یک جا ماند که خانم... پیگیر بودند و رسید به ایشان. ببین اینجا اسم خانم روحانی کاروان را هم نوشته ام، دو روز پیش تماس گرفتند که همسرشان نمی آیند. دیروز یکی از دوستان آمد اینجا و کلی حرف زد و آخرش گفت مادرشان فیش دارند و نمی توانند تنها بفرستنشان، گفتم فردا صبح با مدارک اینجا باش، نشان به آن نشان که تا حالا خبری نشد. شما که ظهر تماس گرفتی و بنده برگشتم، گفتم خودشه... زنگ برن بگو سریع مدارک را بیاورد؛ عصری فکر کردم فردا دیر می شود، برای همین پوشه های 5 سال پیش را کشیدم بیرون و شماره تان را درآوردم و گفتم امروز بیاور و... حالا این هم اسم شما... بسم الله الرحمن الرحیم»
هر چند لطف سفر به مدیر کاروانی خود حاج آقا بود و ایشان نمی توانستند که بیایند، اما عمره رجبیه و شعبانیه آن سال خیلی چسبید.**
الحمدلله بعدد ما أحاط به علمک
*یعنی خودم تو کف کارم موندم. آن سفر را به هرکسی که می توانستم نگویم، نگفتم. غیر از اداره وفامیل، که غیبت دوهفته ای ام را نمی توانستم توجیه کنم، از صمیمی ترین دوستم بگیر تا... .البته مزیتش سفر خانواده به مشهد بود و غیبتم را برای دوستان موجه می کرد...
**خدایا دلم برای این سفرنامه هایی که دعوت نامه اش از همان عرش می رسد تنگ شده... خدایا بطلب...
بلندترین مناره سرزمین شیعه
آنقدر بلند که شیعیان با نام او شناخته می شوند و چقدر عرض ارادتمان محدود... کم...
مولای ما...
می شود ما را هم در گوشه کلاس درستان جای دهید تا ما نیز سعادت شاگردیتان نصیبمان شود؟!
صلی الله علیک یا اباعبدالله، یا جعفر بن محمد ایها الصادق یابن رسول الله...