رسیدیم مکه، ساعت حدود 12، 1 بامداد بود. حاج آقا گفتند استراحتی کنید وبرویم اعمال را انجام دهیم.
وقتی که شروع شد، حس کردم بهترین هدیه تولدم را از خدا گرفتم.
اینکه اولین عمره عمرم را دقیقا روز تولدم انجام دادم. آنقدر ذوق داشتم که نگو...
اولین طواف،
اولین نماز پشت مقام،
اولین سعی،
اولین تقصیر...
همه اش را روز تولدم انجام دادم. انگار خدا خیلی چیزها می خواست بهم بفهماند که فکر کنم هیچ کدامش را نفهمیدم...
دوباره متولد شدم...
نصفه شب بود، آخرین شب مدینه...
شب جمعه، نشسته بودم بین الحرمین، کنار دیواره صحن مسجد پیامبر و خواستم نشانه ای برای استجابت...
خوابم برد، بین خواب و بیداری، دیدم آبی راه افتاد زیر کیفم!
- ای وای! الان همه چیزام خیس می شه... چه آدم بی مسئولیتی که آب ریخت اینجا... چفیه ام هم خیس شد...
سریع بلند شدم تا آب همه جا را بر نداشته...
وقتی خودم را جمع و جور کردم... نگاهی به دور وبرم انداختم تا ببینم آب از کجا راه افتاده... هیچ چیزی آن اطراف نبود، حتی یک لیوان آب...
دست زدم زیر کیف، هنوز خیس بود. دستم را مالیدم، بو کردم ببینم می فهمم این آب، آب چیست...
- این عطر از کجا آمد؟! خدای من...
نشانه ام را دادند، اما کاش می گذاشتم همه جا را آن آب بر می داشت؛کاش...
فردا تا ظهر، بین خواب و بیدار رفتم دوباره همانجا نشستم...
اما
دریغ از یک قطره...
افسوس