⠀

⠀

ادامه مناره پنجم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

به سمت فرودگاه، راه می‌افتیم. سر اذان، در نمازخانه‌ای توقف می‌کنیم. پیاده می‌شوم و کفش‌هایم را درست کنار در مسجد، جفت می‌کنم. وقتی هم بیرون می‌آیم، لبه دیوار را می‌گیرم و بدون نگاه کردن، پایم را داخل کفشم می‌‌کنم: «این کفش من نیس که»

سرم را پایین می‌آورم. یک کفش طبی، شبیه مال من با سَگَک متفاوت، جای کفش مرا گرفته و عین خیالش هم نیست.

 «واقعا که! مردم چقدر از خودراضین! کفشِ جفت‌شده رو که جابجا نمی‌کنن.» از این آدم‌ها زیاد دیده‌ام که خودشان، اموالشان بر همه چیز و همه کس مقدم است. از بین کفش‌ها رد می‌شوم تا دنبال همراهم بگردم.
مردم می‌روند داخل و یکی یکی برمی‌گردند و هر کس با قلب دومش، راهش را می‌کشد و می‌رود. مادر هم بیرون می‌آید و به ظرفیت دو نفر دنبالش می‌گردیم. چند نفر از همسفرها هم وقتی دوتا خانم سرگردان می‌بینند، پرس و جو می‌کنند. هر کس می‌پرسد کفشت چه شکلی بود، کفش مادر را نشان می‌دهم و می‌گویم: «یه کفش، لنگه همین!»
صدا می‌آید که سوار شویم، دارد دیر می‌شود، اما از کفش‌ها خبری نیست که نیست. همان کفش اشتباهی، هنوز کنار در است و سگک کنده‌شده‌اش، دهن‌کجی می‌کند. تیم جستجو با همان کفش، وارد اتوبوس می‌شوند و مرحله دوم تحقیقات، آغاز می‌گردد.
کفش تمام مسافرین را بررسی می‌کنیم، اما کفش من، پای هیچ‌کس نیست. آخر توی اتوبوس، بلند می‌پرسم: «ببخشید! یکی ظاهراً کفش منو اشتباهی پوشیده، میشه کفش منو بده کفش خودشو پس بگیره...» صدا از کسی در نمی‌آید. یکی از همسفرها می‌گوید: «خب کفش رو بگیر بالا، بلکه صاحبش بشناسه و بیاد جلو»
همان لنگه با سگک کنده شده را هوا می‌گیرم. صدای یکی با خنده بلند می‌شود:

-اوقور بخیر! این کفش منه. فرودگاه شیراز، اومدی از نمازخونه بیرون اشتباهی پوشیدی! یه کفش اونجا مونده بود. چقدر اونجا داد زدم و دنبالت گشتم که کی کفش منو اشتباهی پوشیده! تازه فهمیدی؟
- من مطمئنم اونجا اشتباه نشده.
- همونجا اشتباه پوشیدی، بعدم تو پات دیدم، ولی به روت نیاوردم.
- خب! اون کفشا رو چیکارش کردین؟
- مال من نبود آخه! همونجا فرودگاه شیراز موند. حالا عیبی نداره، باشه دستت، راضیم.

هیچ‌کدام حرف هم را قبول نمی‌کنیم، آخرش می‌گویم: «ممنون از لطفتون، اجازه بدین برسیم فرودگاه، چمدونا رو که پایین آوردن، صندلام رو برمی‌دارم، کفشا رو خدمتتون می‌دم.»

دمغ و پکر روی صندلی جا گیر می‌شوم. چنین اشتباهی را نمی‌توانم بپذیرم، آن هم منی که از بچگی، همیشه منظم بودم. اگر کسی فقط ده درجه وسایلم را جابجا می‌کرد، می‌فهمیدم. چادرهیچ‌کس را اشتباهی سر نکردم، چادرم را نه از روی علامت، از وزنش می‌شناختم. همین‌قدر که برمی‌داشتمش، می‌فهمیدم چادر من هست یا نه.
مادر دلداری‌ام می‌دهد: «اگه درباره خواهرات این اتفاق افتاده بود، ممکن بود باورکنم. اما از تو بعیده! بعدم مگه من فرودگاه شیراز، بیرون مواظب کفشات واینسادم». اتفاق دیشب هتل، ما را مطمئن می‌کند اشتباه نکردیم.
مادر بعد از تأملی می‌گوید:

- فهمیدم!
-چی؟
- اینکه ممکنه چی شده باشه! ما که مطمئنیم اشتباه نکردیم. اگه حرف اون خانمم درست باشه که فرودگاه شیراز کفشاشو گم کرده، فقط یه احتمال هس! اینکه یه نفرِ سومی تو شیراز، کفشای اون خانمو اشتباه پوشیده،
- خب
- الان دم مسجد، کفشای تو رو دیده، فک کرده کفشای خودشو، جابجا کرده. بدون اینکه حرفی بزنه.

 ابروهایم توی هم گره می‌خورد و می‌گویم: «ولی کفشای من بود...»

- اونو که می‌دونم! اما احتمالاً همینه.
- ولی مامان! ما الان همه پاها رو دیدیم.کفشام پای کسی نبودا...
- شاید فقط برداشته و گذاشته تو بارش!
- این همه داد زدم! گشتم!
- نمی‌خواد اشتباهشو قبول کنه خب.

نفس عمیقی می‌کشم و تکیه می‌دهم به صندلی و بیرون را تماشا می‌کنم. اینجا تاکسی‌هایشان هم تبدیل به تبلیغات متحرک شده‌است. روی پشت یا سقف ماشین، بیلبوردی نصب شده که رویش تبلیغ است. خدا رو شکر که تهران، تاکسی‌هایش تبلیغاتی نیست. همین‌قدر بنر و تابلوهای کوچک و بزرگ، برای آلودگی بصری کافی است.
*
دم فرودگاه، قبل از اینکه به داخل سالن برویم، صندل‌های مشکی‌ام را در می‌آورم و کفش‌های فائزه‌خانم را پس می‌دهم. البته کلی هم تعارف می‌کند؛ اما چرا بابت کار اشتباهی که نکردم، هدیه قبول کنم؟ صدقه هم لازم ندارم.
بارها را می‌دهیم و سوار می‌شویم. بخشی از مسافرین، غیر ایرانی‌اند و عده‌ای از آقایان با لباس احرام، سوار شده‌اند.  در لیست پذیرایی هواپیما حتی آب‌خوردن هم مجانی نیست. بعد از مدتی، بلندگوها اعلام می‎کند که دقایقی دیگر در جده فرود می‎آییم.


پ.ن:
1 . اهل سنت اعتقاد دارند برای حج تمتع، می‌توان از وطن، مُحرم شد. علمای شیعه، حکم احرام از وطن را درباره افراد جاری می‌دانند که خانه‌شان حد فاصل میقات تا حرم است یا در محدوده حرم، ساکنند یا نذر کرده‌اند. یعنی به حرم نزدیکتر هستند. این افراد لازم نیست مسافتی بروند، محرم شوند و دوباره باز گردند، در همان خانه خودشان می‌توانند محرم شوند.

مناره پنجم: شهرِمادری

بسم الله الرحمن الرحیم
وارد نمازخانه فرودگاه می‌شوم. مادر می‌گوید: «همین‌جا وایمیسم، مواظب کفشات، تو برو بخون، بیا...» چانه‌زدن‌ها فایده ندارد. کفش‌ها را دقیقاً قبل سفر خریده بودم و مادر نگران‌است کسی به هوای نو بودن، برش دارد.
تشریفات پرواز، انجام می‌شود. پرواز غیرایرانی است و به تبع آن مهمان‎داران از همین‌جاو در خاک ما بدون حجاب هستند که البته نقض قوانین است.
پرواز سه ساعته ما در کشوری به‌جز عربستان، به زمین می‌نشیند. پرواز رفتمان، مستقیم نیست و یک روز در کشور ثالث توقف داریم.  اجازه ورودمان به کشور ثالث طولانی می‌شود و مجوزهای چندنفرمان از جمله من، در سامانه ثبت‌نشده‌است.
 اسماء و مادرش همسفرمان هستند. چندسالی از من بزرگتر است و دختر 5 ساله‌اش را پیش خواهر و پدرش گذاشته و با مادر راهی شده‌است.
من و مادر او، در سالن ترانزیت می‌مانیم. مادرم و اسماء رد می‌شوند و مادرهایمان را بهم می‌سپاریم. بعد از یک ساعت معطلی، بالاخره موانع تردد برداشته می‌شود. اما یک زن و شوهر جوان از همسفری‌ها، اجازه ورود پیدا نمی‌کنند. 2
 همانجا در سالن فرودگاه، چند جعبه شکلات طرح‌دار می‌خرم و زیرِ چشم غره مادر، با لبخند جواب می‌دهم: «مامان از اینا که تهران نیس خب.»3  نزدیک نیمه‌شب، به هتل می‌رسیم. کفش‌هایم را کنار کفش‌های مادر، دم‌در جفت می‌کنم؛ و به نیم‌ساعت نمی‌رسد که صدای مادر می‌آید:

    -اه! این که کفش توست! کفشاتو ببر بذار یه طرف دیگه
    +مامان! درسته لنگه هم خریدیم، اما کفش من یه شماره بزرگتره‌ها! قیافه‌اش معلومه اگه دقت کنید...
    - حوصله ندارم! بذار یه طرف دیگه، قاطی نشه.

پنج‌شنبه 28/8/1388
نماز صبح را چشم‌بسته می‌خوانم و تا لنگِ ظهر می‌خوابم. بعضی از همسفری‌ها، از فرصت استفاده کرده و چرخی در این شهر توریستی می‌زنند و خرید می‌کنند. اما دوست ندارم تا بعد اعمال، حتی یک گُلِ‌سر هم بخرم؛ البته شکلات که جزو سوغات حساب نمی‌شود! قرارمان ساعت 4 در لابی هتل است. اتاق را خالی می‌کنیم و خیلی زودتر از بقیه، پایین رفته و کارت را تحویل می‌دهیم و با چمدان‌ها روی یکی از مبل‌های لابی، ولو می‌شویم. نگاهم به چمدان‌ها است که یاد چیزی می‌افتم و می‌پرسم:
    +مامانم! کیسه شکلاتا کو؟
    -تو یخچال!
عین برق‌گرفته‌ها از جا می‌پرم و می‌روم دم پذیرش تا کارت را بگیرم و برگردم توی اتاق. مسئول پذیرش، اول نمی‌دهد. معاون کاروان را صدا می‌کنم و نهایتاً جواب می‌گیرم: «در اتاق‌ها بازه، برو بالا...»
می‌روم طبقه خودمان و وارد اتاق می‌شوم. توی راهرو چند خدمتکار هستند. اتاق هنوز خالی نشده است. در یخچال را باز می‌کنم. شکلات نصفه توی در یخچال است، اما از کیسه شکلات، خبری نیست. برمی‌گردم بیرون و سؤال می‌کنم. با همان انگلیسی دست و پا شکسته که این روزها خیر سرم دارم برای یادگرفتنش، کلاس می‌روم.
    +  Excuse me, did you see a pocket of Chocolate?
    -    No
    +    In fright? 4
این بار سر تکان می‌دهد و از جلوی چشمم کنار می‌رود.
سراغ بعدی می‌روم و سعی می‌کنم با حرکات دست، منظورم را بیشتر بفهمانم، جواب همه‌شان منفی است که با حرکت سر به چپ و راست، تأییدش می‌کنند. رفت! تمام شد، اینقدر مادر گفت نخر! این هم نتیجه‌اش. شاید نتیجه همان چشم غره مادر بود که شده عدمِ رعایت «و بالوالدین احسانا...»
خلاصه همین‌جور توی ذهنم، قوه عاقله و نفس لوامه درگیرند که یکی دیگر از راه می‌رسد و به سمتم می‌آید و می‌پرسد:
-    Can I help you? What’s you problem?5
سعی می‌کنم این بار شمرده، منظورم را کامل، واضح برسانم. برمی‌گردد و با کانال دو از همکارانش پرس و جو می‌کند. از قیافه‌اش می‌فهمم با حرف‌هایشان، قانع نشده‌است. بعد از چند سؤال و جواب دیگر، رو به من می‌کند و می‌گوید:
You go back to Labby and wait I”ll bring it for you…6
مرا راهی می‌کند و خودش به سمت دیگر راهرو می‌رود. پا از دست درازتر برمی‌گردم. مادر سراغش را می‌گیرد و همان حرف‌ها را تحویل می‌دهم و سر جایم می‌نشینم. دمغ! اگر برای دلِ خواهرم نبود که نمی‌خریدمشان. البته نباید منکر شوم که خودم هم دوست دارم. حتماً یک کاری کرده‌ام که اینگونه مالم هدر رفت.
عقربه‌های ساعت حداکثر استفاده را می‌کنند و حسابی در این دقایق چرت می‌زنند. در همین فکرها، شناورم و مواظبم غرق نشوم که بالاخره همان مسئول خانه‌داری با کیسه‌ای آشنا و لبخندی پهن می‌رسد. حالا معاون‌کارون برایم دست می‌گیرد: «همون می‌خواستی تنها تنها بخوری! اینجوری شد...»

پ.ن:
1. مادرش چندسال پیش، ناگهانی سرطان پیشرفته گرفت و  بعد 21 روز، برای همیشه رفتند.
 2.  الحمدلله که در مکه به ما ملحق می‌شوند.
 3. آن موقع شکلات طرح‌دار نبود. نهایتش همان تک‌تک‌های مینو بود و از این تنوع شکلات داخلی، حتی شیرین عسل خبری نبود.
4. - ببخشید، شما یه پاکت شکلات ندیدین؟
- نه
- تو یخچال؟
5. می‌تونم کمکتون کنم؟ مشکل شما چیه؟
6.  شما برین توی لابی، منتظر باشید، من براتون میارم.