⠀

⠀

مناره یازدهم: رحمةللعالمین

بسم الله الرحمن الرحیم


ساعت 11:15 اتوبوس‎‌ها از جلوی هتل به سمت مدینة‌النبی راه می‌افتند. دو اتوبوس شده‌ایم. عده‌ای عجله دارند و سه روزه بر می‌گردند و بعضی مثل من و مادر 7 روز خواهند ماند. قرار بود هتل‌ها کنار هم باشند. اما هتل آن‌ها در جوارمسجدالنبی است و هتل ما، کنار مسجد مباهله.
صبحانه، حمام، خالی‌کردن یخچال و خوردن محتویاتش، عکس‌گرفتن، رد و بدل کردن شماره، همه کارهایی است که امروز انجام شد. آخر سر هم در نمازخانه جمع‌شدیم و آخرین جلسه کاروان به تقدیر، تشکر، تعریف و حلالیت‌طلبیدن  گذشت. چمدان‌ها را در عقب اتوبوس روی هم ریخته‌اند. چرا باید! دیروز توی لابی می‌گذاشتیم، نمی‌دانم. چمدان‌ها را کمی مرتب می‌کنم تا فضا را برای نشستنم باز کنم و همان‌جا می‌نشینم.

 در اولین ایست بازرسی، بسته‌های تغذیه می‌دهند. از این بسته‌ها و آب رایگان، زیاد در مسیر پخش می‌شد؛ روی همه جعبه‌ها و حتی بطری آب، تبلیغات است. یکبار هم دیدم که روی کاغذ دور  بطری‌های آب، مستحباتِ نوشیدنِ آب هم چاپ شده بود.
برای نماز، بین راه توقف می‌کنیم. حُسن مهم راننده‌های عربستانی همین است. سر نماز می‌ایستند. هر کجا باشند، در هر نقطه‌ای از مسیر... کاش راننده‌های ایرانی هم یاد بگیرند؛ نه اینکه گاهی شنیده‌ام، مثلاً برای نمازصبح در مسیر تهران ـ قم از توقف، خبری نیست. کاش واقعیت نباشد.
در راه، به محل اقامت ساسکو می‌رسیم. یادش‌بخیر... اولین‌ناهار در عربستان را همین‌جا خورده‌بودم. در راه جده به مدینه. این‌بار هم به وعده‌ناهار می‌رسیم. دایره وسط دوربین را روی تک‌مناره مسجد، می‌گذارم تا عکس‌ بگیرم. یکی کارگران با جارو و سطل‌زباله، به عربی و با صدای بلند، چیزی می‌گوید و نمی‌فهمم. عکسم را می‌گیرم و در می‌روم. یادم رفت بگویم، نماد مساجد حجاز، مناره‌ است و مساجد کوچک، غالباً تک‌مناره‌اند. بر عکس ما که برای کوچکترین مساجد هم گنبد می‌سازیم.
مسیر به حرف و خواندن و خوابیدن می‌گذرد.  برای نماز مغرب، اتوبوس کنار مسجدی دیگر، کوچک و بی‌نام و نشان می‌ایستد.
تازه مسجد شجره را رد کرده‌ایم که اتوبوس متوقف می‌شود. اول فکر می‌کنیم مثل پلیس‌راه خودمان است. آمدن راننده که طول می‌کشد، می‌فهمیم هنوز جواز عبورمان نیامده‌است. زمان متوقف‌شده‌است. حرف، خواب، دعا، زیارت عاشورا، و حتی کمی دویدن در محوطه، فقط بخشی از وقت را پر می‌کند. بالاخره بعد از 4 ساعت، حوالی نیمه شب حرکت می‌کنیم.


مهمانی مناره‌ها

شنبه 14/9/1388، 18 ذی‌الحجه 1430
چقدر در راه بودیم؟ حرف می‌زنیم، دعا می‌خوانیم، ذکر می‌گوییم، استغفار می‌کنیم.
دیگر زمان و مکان، مهم نیست. به‌جای عقربه‌های ساعت، ضربان قلب‌هایمان است که لحظه به لحظه گزارش می‌‌دهد چند تپش تا وصالِ دوست، مانده‌است. شهرِ یثرب را اهالی‌اش تقدیم کردند به رسول خاتم(صلی‌الله علیه و آله و سلم) و این زمین، پیشکشی بود به پیامبر اعظم و نامش شد «مدینة‌النبی». به شهر پدربزرگ می‌رسم. اما از کجا سایه پیامبرخدا(صلی‌الله علیه و آله و سلم) را حس‌کردم؟ یادم نیست.
همسفری‌ها؟ تابلوی ورودی شهر؟ و یا ساختمان‌های مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر ندارد.
مدینة «الاروبا» به‌جای مدینةالنبی از زیرِپوستِ‌شهر بیرون ‌زده‌است؛ انوارِملونِ امارات و‌‌ بروج مجللِ شیخ‌نشین آمده‌اند:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه... برای اینکه نور‌خدا را خاموش کنند
لِیُطْفِؤُوا نُورَ رسول‌اللَّه برای آنکه نور رسول‌الله را بپوشانند.
لیطفئوا نور ابناء رسول‌الله... نور فرزندان پیامبر را محو کنند
لیطفئوا نورأصحاب رسول‌الله... نوریارانش را از بین‌ببرند
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ  و خدا نورش را کامل می‌کند، حتی اگر کافران بیزار شوند.1

همه صفّاً صفّاً ایستاده‌اند تا کسی، حرمِ رسول‌الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) را نبیند. زل زده‌ام به بالای ساختمان‌ها تا شاید نشانی از او بیابم که...
این مناره‌های حرمِ‌یار است که از لابلای آن همه بناهای مدرن، به‌استقبال‌می‌آیند
گواهی وصال می‌دهند؛
مژده رسیدن،
تا آغوش پیامبرخاتم، رسول‌اعظم، نبی‌اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فقط چند دقیقه مانده‌است.
 
دیگر هوای دلم دست خودم نیست. می‌گذارم ببارد، موج بردارد، طوفان شود. قلبم مثل پرنده‌ای در قفس گیر افتاده، مرتب به دیواره‌ها می‌کوبد. دوربین چشمانم، روی نقطه معلوم زوم کرده و بی‌حرکت ایستاده، اما بلورهای اشک، مرتب وضوح تصویر را کم می‌کنند و دهانم قفل می‌شود. توان حرف‌زدن ندارم تا دیگران را نیز در محبت‌ِپیامبرمان سهیم کنم؛ مناره‌های سپیدِنبوی، هر از گاهی مهمانِ دیدگانم می‌شوند تا مطمئنم سازند بیراهه نمی‌روم، خواب نمی‌بینم، اشتباه نمی‌کنم. چشمانم می‌کاود برای یافتن نگینِ حرمِ دوست، قبةالخضراء؛  اما مگر این بُرُوج به صف کشیده شیوخِ‌عرب، می‌گذارند؟
 گلدسته‌های‌حرم، کما و بیش نمایان می‌شوند و در هر دیدار، چشمانی دیگری را هم به مهمانی دعوت می‌کنند و آن وقت نوبت بلورهای نقره است که حرم‌ِدل را برای حضور، جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه، همه آمده‌اند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات می‌توانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کم‌کم نوای گرمِ مداحِ کاروان،  از دقایق پایانی رسیدن به خطِ وصال، خبر می‌دهد.
و
برای ثانیه‌هایی، مناره‌های سپید، خود را در میان ساختمان‌های مدینه گم می‌کنند تا این بار ... .
دیگر نوشتن و خواندن وگفتن بی‌معناست. باید بود و دید و چشید.
 
پیچ‌ِآخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج می‌رساند. این بار قبة الخضراء2 به پیشواز آمده‌است.
آغوش‌ِبازِ رسول الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم)، روبرویمان است:
«السلام علیک یا اب الزهراء...السلام علیک یا رسول الله... السلام علیک یا جداه»


پ.ن:
1 . برگرفته از آیه 8 سوره مبارکه صف: یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ
2 . گنبد سبز

مناره دهم ـ 3

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام پدربزرگ!
فضای مسطح چند متری، و یک غار که برای نمازخواندن فقط سه نفر جا دارد. یک نفر نشسته و دو نفر ایستاده. آخرین نفرات از کاروان دانشجویی دیگری، دارند پایین می‌روند. خورشید در آسمان غروب کرده و باید جایی برای نماز پیدا کرد. توصیه کرده‌اند کیفمان را زمین نگذاریم. میمون‌هایی شبیه گربه دور و بر مسافرین می‌گردند و هر کیفی که زمین گذاشته شود، می‌ربایند.
وضو دارم. لازم هم نیست جهت قبله را بپرسم. نور سفید مسجدالحرام میان تاریکی‌ها می‌درخشد.  یک سانت آب ته بطری‌ را می‌دهم تا بچه‌ها وضو بگیرند. فضای کافی برای نماز خواندن همه نیست، باید نوبتی بخوانیم. کمی بالاتر از غار، فضای مسطحی است. با یکی از بچه‌ها، بالاتر می‌رویم تا با خیال راحت و بدون تنگی جا نماز می‌خوانیم. آقای برادران هم دنبالمان می‌آید. اینجا قله کوه است. رو به مسجد، جانمازم را می‌اندازم و تکبیر می‌گویم.
حاج‌آقا دم دهانه غار می‌ایستد تا نوبت به همه برسد. هرکس فقط دو رکعت می‌خواند و عقب می‌رود. تعداد زیاد است و حاج‌آقا می‌خواهد فضیلت ایستادن در قدم‌گاه پیامبر، نصیب همه بشود. وقتی همه نماز خواندند، به صرف مناجات امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و دعای کمیل، ضیافتمان تکمیل می‌شود... نوای خوش مداح جوان کاروان، حاج‌آقا پورکریم آنقدر رساست که همه فیض ببرند.
بعد از تمام شدن نماز و دعا، کوله قرمزِ حاج‌آقا باز و لقمه‌های نان و پنیر دست به دست می‌شود. به تعداد همه است. از کنجکاوی‌مان خجالت می‌کشیم. واقعاً برایمان فقط مدیر کاروان نیست، پدری می‌کند.
وقت وداع است. سخت است وداع با تنها زمینی که دست‌نخورده مانده و در این سال‌ها ساخته‌نشده است. جایی که روزها، ماه‌ها محل قرار عاشقانه بهترین عبد با معبودش بود. راه می‌افتیم سمت پایین، چراغ که ندارد و امشب هم مهتاب، برایمان نورپاشی نمی‌کند. با نور همان  یک موبایل، فقط زیر تخت‌سنگ اولِ مسیر، روشن می‌شود. اما می‌توانیم جلوی پایمان را ببینیم.
نمی‌دانم قبل از بعثت هم جبل‌النور می‌نامیدنت یا بعد از اولینِ فرودِ فرشته‌وحی، نور اسلام به تو هم رسید و سراپا نورشدی. ولی چقدر این نام بامسمی و برازنده توست: کوه نور.
حاج‌آقا سالار ما را برد همانجا که قدم‌گاه پیامبر خداست، همان‌جا که بعد سال‌ها، دوباره عرش و فرش بهم وصل شد. خدا حفظت کند حاج‌آقا... تمام قدم به قدم سفر تمتع، یاد عمره 84 و شما بودم و دعایتان کردم.
*
مادر را در صحن مسجدالحرام پیدا می‌کنم و از همه چیز حرف می‌زنیم. حلالیت می‌طلبم بابت همه کارها و اذیت‌هایم... شرطه بلندمان می‌کند و چند لحظه بعد، کس دیگری آنجا می‌نشیند. کمی آن‌طرف‌تر، محلول ضدعفونی را روی سنگ‌ها خالی می‌کنند و مادر به سرفه می‌افتد.
از هم جدا می‌شویم. قرآن را برمی‌دارم که بخوانم اما بعد از چند صفحه، چشمانم با چوب‌کبریت و کشک و آب هم باز نمی‌ماند. قرآن را سر جایش می‌گذارم و گوشه‌ای از شبستان به خواب فرو می‌روم. با ویبره موبایل می‌پرم. مادر زنگ زده که بگوید می‌رود هتل. دوباره خواب مرا می‌رباید. ساعت 5 بیدار می‌شوم. مادر دوباره زنگ می‌زند. دیشب نرفته و اصرار دارد بعد نماز باهم برویم. نهایتاً برای ساعت 6 قرار می‌گذاریم.
یکی یکی ملتمسین دعا را با حوائجشان نام می‌برم. زنده‌ها و درگذشتگان... همه اسامی دفترچه آبی را برای بار آخر در حریم امن‌الهی نام می‌برم تا به باب العمره برسم.
مستحب است از باب العمره و رکن شامی، از مسجدالحرام خارج شویم. مادر هم می‌رسد. اول دست می‌کند توی کیسه پارچه‌ای وسایلش. می‌پرسم:
- چیزی گم کردین؟
- چادرمو ندیدی؟
- نه! اومدین چادر دستتون نبودا...
دوباره به داخل حرم برمی‌گردیم. چادر سفید مادر، با گل‌های ریز صورتی روی پله افتاده‌است.
- مامان صبر کن، یه سر برم تا طبقه دوم.
تتمه اسامی را یکی یکی می‌گویم و تمام می‌شود. در آخرین سجده دعا می‌کنم:
«خدایا همه دعاهایی رو که کردم، به خیر و خوشی و عافیت و عاقبت‌بخیری مستجاب کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.»
سر بلند می‌کنم. مادر پشتم ایستاده‌است. با چشمان خیس، آخرین قاب از بیت‌الله را نه فقط در ذهن خودم، به حافظه دوربین هم  می‌سپارم. ساعت 7:15 به هتل می‌رسیم.