11)بستنی
خدا خیر دهد بانیاش را... روز اول، بعد افطار بستنیها عجب چسبید.
12)نقطه صفر
اعتکاف، روز و شبت را جابجا می کند، اول شب کیلومترت را صفر میکنی و انرژیات را جمع، تا سحر. هر چقدر بروی، استراحتگاه بعدی، سحر است. حالا حاجآقا که اول صبح دوم، تازه با انرژی رسیدهاند به جمع معتکفین، و یحتمل از آنها نیز انرژی مضاعف گرفتهاند، بیخیال قنوت نماز صبح نمیشوند، همه دعاها را به نحو اکمل و اتم می خوانند، و توصیه رسول الله را هم که «مراعات اضعف مأمومین» هست را لابد فراموش کردهاند، نزدیک است چند نفری سقوط آزاد کنند که حاج آقا بالاخره با تکبیر، میروند سراغ رکن بعدی.
13)لنگ درازخدادادیاست، خب چکارش میکرد. هر چند رفیق پشتیاش گفت بیا برعکس هم پاهایمان را بگذاریم، اما باز میماند این چه تناسبی است، دوستاش پایش را که دراز میکرد نهایتاً تا وسط پای او میآمد، اما لنگهای درازش تا بازوی آن بنده خدا میرسید.
14) مزاحمگفتند سه روز مهمانی خدا، خلوت و انس و ...
آن وقت نمیدانم این همه گوشی که زنگ میخورد و کلی لبتاب و تبلت چه میکرد آن وسط... احتمالاً نقش سیمچین بازی میکردند که مبادا سیم بعضیها زیاد وصل شود و دیگر از ملکوت به ملک بر نگردد.
گوشی ام سه روز خاموش بود و فقط شب ها روشن می کردم. برای این برده بودم که بتوانم با خانواده در تماس باشم. همین...
15) غزه«همهمون یه خوی اسرائیلی تو وجودمون هست، ببین اون بنده خدا رفته، از همین جا میشه خیز برداشت و رفت اونجا رو گرفت. مثل اسرائیل که همه جا دستشه و چشم دوخته به نوار باریک غزه!» تنگی جا خلاقیتها را بدجور به کار میانداخت.
16)بیدارباش
با صدای آرام شروع میشود، قرار است زنگ بیدارباش باشد... «به طه به یس، به معراج احمد، به قدر وبه کوثر، به رضوان و طوبی! بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق»
نتیجهاش معلوم است! همه مثل برقگرفتهها پریدند.
17)همهکاره
یک فضا اندازه یک سجاده مخمل... در اینجا هم باید می خوابیدیم، نماز می خواندیم، وسایلمان را میگذاشتیم و...
وسایلم را در کوله لب تاب گذاشته بودم، با اینکه خیلی پر نبود، اما جا زیاد میگرفت، مانده بودم چکار کنم، میشد بریزم داخل یک کیسه، اما خیلی ایجاد سر وصدا میکرد.
چفیه را درآوردم و ضروری ها را گذاشتم وسطش و چهار طرفش را گره زدم... کوله را هم گذاشتم تو جا کتابیها...مثل اینکه هنوز هم چفیه خیلی به کار میآید.
تمام وسایلم، به جز لباس که در کوله ام بود. این سجاده را ده سالی است دارم و داستانش هم مفصل است.این چفیه هم سفر کربلا، آخرین سفرش بود و همانجا ماند... البته پتو و بالش هم داده بودند. صبح روز اخر گفتند جمعش کنید. این عکس روز آخر است.18)باشگاه
«می گم پیشنهاد بدیم از سال دیگه جلوی مسجد، یکی دوتا دستگاه تردمیل و دوچرخه ثابت بذارن، واقعا تن آدم خُش میشه ها...»
19)رزق روزانه
رزق ممکن است مادی باشد یا معنوی... اینجا همهاش به تو میرسد... رزقهای معنویاش، جملاتی است از قرآن، و سخن بزرگان. رزق هر روز را که از میان دست خادم، میکشیدی بیرون، دقیقا جواب سؤالت بود. انگار برای تو نوشته شده بود.
20)مشکل استراتژیک
ظاهراً حل شدنی نیست، اولش قطع و وصل میشد، بعد رسید به سوت زدن و حالا آنقدر بلند بود که فقط میتوانستی بجای گریه، دستت را بگذاری روی گوشهایت که خدایی نکرده بعد اعتکاف، نعمتی را از دست ندهی؛ انگار بلندگو، کلاً مشکل استراتژیک تمام برنامهها است.
با سلام و تقدیم احترام
گوشی، گاهی میشه هووی خدا مخصوصا توی اعتکاف!
همیشه موفق باشید
علیک سلام
تعبیر جالبی بود...
ممنون و همچنین
ملتمس دعا
سلام دوس جون .
قبول باشه . منم امسال رفنم اعتکاف و با وجودی که به خودم قول داده بودم امسال تنهای تنها برم ولی بازهم دوستان امان ندادند .
برعکس هرساله هم به جای مسجد دانشگاه رفتم مسجد مصلا که اصلا پربار نبود. هرچند قسمت بود و اون جا طلبیده شده بودم و خودم عزم جای دیگه کرده بودم .
راستی نمی دونم چرا بعضی وقت ها هرکار میکنم نمی تونم برات پیام بذارم .
یا علی والتماس دعا
علیک سلام دوست خوبم
تقبل الله...
تنها رفتن نعمتی است. هر چند اگر تنها هم بروی، باز هم با دور وبری هایت دوست می شوی.
حاجت روا ان شاءالله
دلمان لک زده برای خلوت نشینی مسجدی...
سلام
هی...
خوش به حالت
به حال اعتکافت
نمیدونم چه حسیه ولی فکر میکنم باید خیلی زیبا باشه
سلام
منم امسال جزو جامانده ها بودم... :(
خیلی حس خوبی بود