اول دل مادر، بعد زیارت...
نزدیک
صبح است و خیلیها بلند شدند که نماز بخوانند و حرکت کنند، در همین حین،
ما به دنبال گوشهای خلوت میگردیم که بعد 3 ساعت و اندی پیادهروی، نفسی
تازه کنیم و ترجیحاً گوشه تا از لهشدن احتمالیمان جلوگیری کنیم. تجربه
لهشدن مکرر پاهایم در سال قبل آن هم با تاولهای وحشتناک، یادم داده بود،
به هیچ وجه سر راه نخوابم.
جاگیرمیشویم، نماز را به زحمت اقامه
میکنیم. برای دوستان جا میاندازم تا بخوابند. روی کولهام خیس است... با
عجله زیپ کیف را باز میکنم به دنبال چیزی که اینجور همه جا را خیس
کرده... فحص و جستجو بیفایده است. رطوبت هواست و خدا رو شکر که کوله ضدآب
است، وگرنه الان باید تمام وسایل داخل کیف را خشک میکردم. لباسهای تنم،
همه نمداراست.
دوستان که از هوش رفتند، وسایل را جمعوجور و بالش
را مرتب میکنم، میروم که از قافله خواب عقب نمانم... که خانمی حدود 50
ساله، با دیدنم، انگار روزنه امیدی یافته، به طرفم میآید. گمشده، قرار
بوده با ماشین برود ستون 1000 و منتظر بقیه بماند. اما ظاهرا یا راه
بستهبوده یا راننده دبه درآورده، ستون 400 پیادهاش کرده، با ماشین دیگری
خود را رسانده اینجا... گوشیاش خراب است وروشن نمیشود، از این نوکیا
قدیمیهاست که سر درنمیآورم. گوشی دخترش هم هست، اما خاموش شده. سر
دردودل باز میشود: «اصن نباید میاومدم... میدونستم پا ندارم، بیلیاقتم.
کربلا نمیرسم... دخترم میخواس پیاده بره، باباش هی گفتا بیا با ماشین
بریم مامانو بذاریم، برمیگردیم، پیاده میریم... جوونن دیگه، قبول نکرد،
گوشیا رو دادن دستم و سوارم کردن. با دوتا ماشین رسیدم اینجا، گوشیا هم
اینجوری. نمیتونن خب بگیرتم. جوونن دیگه، آخه الان اینجا چه جوری پیداشون
کنم...» سادات بود و سن مادرم، اما تنهایی، غربت و گمشدن هوای دلش را
بارانی کرد. بغلشان کردم: «حاجخانم! نگید اینجوری. شما که سیدین از
عموجانتون بخواین دستتون رو بگیره، تا همین جا هم توفیقه که اومدین.
دعوتتون کردن که اومدین. ان شاالله که میرسین، اصلاً این حرفا رو نزنین؛
دخترتون هم جوونه... واقعاً تو اربعین اصلاً آدم نباید جدا شه، به این
تلفنا نمیشه اعتماد کرد... البته امسال الحمدلله آنتن میده، ان شاالله،
پیداشون میکنید... حاج خانم! شما سن مادر منین، نکنید این کارا رو...»
حتما
اگر دخترش اینجا بود، هیچوقت دیگر مادر را تنها نمیگذاشت... مادرها
آنقدر به دل ما دخترها راه میآیند که خودشان را یادشان میرود و آنوقت
دلشان میشکند. ما دخترها هم یادمان میرود باید اول هوای دل مادر را داشت
که قطعا ثوابش از زیارت پیاده آقا بیشتر است... کاش فقط دلمان را نگاه
نکنیم. گاهی وظیفه، خلاف حرف دل است...
گوشی دخترش را با شارژر خودم
میزنم به شارژ، رمز دارد وتلاشهایم برای بازکردن گوشی بیفایده است.
نکرده وقتی میدهد دست مادرش، بگوید چه جوری باز میشود!!!!!!! دست همسرش
سیم عراقی است که شماره آن را هم ندارد وگرنه با خط خودم میگرفتم. خط 912
همسرش دستش است. باید صبر کند تا آنها تماس بگیرند.
کاری دیگر از
دستم بر نمیآید. بنده خدا کلی هم عذرخواهی میکند که نگذاشت بخوابم.
چشمهایم را با چوب کبریت باز نگهداشتم. میسپارم گوشیاش که شارژ شد،
شارژر را بگذارد روی کوله.
چشمهایم گرم شده که آهنگ تند و بلند
دخترانه موبایلی آزارم میدهد: «چرا کسی جواب نمیدهه، اه...
نکنه...» سرم را بلند میکنم که ببینم صدا از کجاست، یکدفعه میدوم سمتش،
تا میرسم قطع میشود. زنگ گوشی دختر همان حاج خانم بود. خودش هم نیست. از
بقیه که آنجا هستند، میپرسم «این حاجخانم کو؟»
ـ سپرد که حواسمون به گوشیش باشه. رف بیرون.
ـآخه منتظر زنگ بود... گوشی دخترشه، رمز داره، نمیشه بازش کرد... :| کاش جواب میدادین.
ـ نگف که.
حق
دارند. آدم که گوشی مردم را جواب نمیدهد. دعا میکنم دوباره تماس
بگیرند... 5 دقیقه بعد مجدداً زنگ میخورد... «الو... الو...» قطع میشود و
حاجخانم میرسد... «خب حاج خانم کجا رفتی؟! یه بار زنگ خورد وقطع شد، دفه
دوم صدا نیومد. میسپردی که لااقل گوشی رو جواب بدن...»
میرود که
باز هم ناامید شود که... «حتما دوباره زنگ میزنن... .جواب دادم، صدا
نیومد. میگیرن دوباره» و خودش ادامه میدهد: «الان رفتم بیرون، دیدم ماشین
هستش... سوار میشم برم ستون 1000» فکر خوبی است. خداحافظی میکند و
میرود. دعایم را بدرقهاش میکنم واز خستگی دیگر نمیفهمم کی خوابم
میبرد...
لالایی سفر
باز
هم وقت جارو و جمع کردن موکب... باز هم ریتم خش خش... باز هم خوابهای
نصفه و نیمه. البته الحمدلله، کار را سریعتر تمام میکنند و ادامه خواب...
ساعت
ده دیگر بیدارمیشوم. طول میکشد تا دَم بکشم. نیمساعت بعد همسفر هم
بیدار میشود... سومی خوابیده، راحت... میروم تجدید وضو... صابون یادم
رفت. پنجره را به داخل هل میدهم، رفیقم در چارچوب پیداست: «صابون...
صابون» تویوپ صابون را میدهد دستم. صابون خمیری از بهترین چیزایی بود که
به توصیه یکی از دوستان خریدیم وآوردیم. مثل خمیردندان... بهترین روش آوردن
صابون است. از صابون جامد و مایع حمل و نقل و استفادهاش بهتر است و البته
فقط در داروخانهها یافت میشود.
خانمی به ظاهر عراقی، میآیند
سمتم، با ته لهجه عربی میپرسد: «خانم فلانی؟» جوابم منفی است. ایرانی نیست
قطعاً اما فارسی را سلیس صحبت میکند، با تردید از ایرانی بودنش میپرسم.
حدسم درست است، عراقیاند و ساکن قم، برای همین فازسی را خوب حرف میزند.
آقایان ما که دیگر به کسی نمیسپارند که صدایمان کنند، خودشان از بیرون
موکب داد میزنند: «خانم... » حدود 11 است. میگوییم بعد نماز و ناهار حرکت
کنیم... حالمان بهتر است، اما ترجیح میدهیم استراحت کنیم. ضمن اینکه راه
خیلی شلوغ است. چارهای ندارند که قبول کنند. :) مرتب آقایان وپسربچههای
بزرگ میآیند توی موکب خانمها دنبال همسفرها... کلا نباید روسری را
دربیاوریم. موکب بزرگ جان میدهد برای بدو بودکردن، آن هم در ساعات خالی...
نماز
میخوانیم. ظاهرا در این موکب از ناهار خبری نیست. باروبندیل میبندیم و
راه میافتیم. حدود ساعت 2 است. کمی جلوتر دم پختک میدهند با سویا... بد
نیست. همه نمیخورند. جلوتر به هر حال فلافل پیدا میشود برای خوردن.
بعد
یکی دو روز، میوه هم این بار بهمان میرسد، هم سیب و هم پرتقال. واقعا
کمبود میوه در سفر محسوس است. در نجف، با هر وعده غذایی یک میوه هم
میدادند. در مسیر یا میوهها فروشی است، و یا تا طرف میآید که پخش کند،
ملت خدا جو چنان میریزند سرش که به دقیقه نمیرسد و تمام میشود.
فلافل
دیگر نمیخورم، مسیر شلوغ است و همین حرکت را کند میکند. حدود ساعت 3 است
و ما ستون 800 هستیم. دیگر نمیشود تعلل کرد برای پیدا کردن موکب... اما
همسفرهای آقا خصوصاً دو همسفری که سال اولشان است، شدیدا شاکیاند.
میگویند 9 ساعت استراحت و فقط 100 ستون؟! میپذیرم که الان توان حرکت
داریم، اما اگر تا اذان برویم، دیگر جا پیدا نمیکنیم تا نزدیک اذان صبح،
آن وقت دیگر نمیشود کاری کرد.
بالاخره ستون 808 توقف میکنیم.قسمت
خواهران تقریباً پر است، دم در داریم صحبت میکنیم که چکار کنیم، صاحب
موکب میگوید من جایتان میدهم. میزند به در ساختمان دیگر که بسته است و
میگوید بروید داخل. قرار میشود حدود ساعت 11 حرکت کنیم.
تقریباً
خالی است. موکب را برای کاروانی نگهداشتهاند. دو ساختمان است که هر دو
خوابگاه خانمهاست، و آقایان در طبقه بالا ساکناند. میرویم جا گیر
میشویم. شلهزرد میآورند توی ظرف یکبار مصرف، شلهزرد داغ است و ظرف
نازک... «سوختم...» سریع عسل میزنم تا تاول نزند. تاول پاها کم است که
بخواهد کف دستم هم بزند.
در همین حین همسفر مادر یکی از دوستانش را
میبیند که چند پتو آنطرفتر نشسته. وای که دیدن یک آشنا چقدر دلچسب
است... از قضا، مادردوستش با خواهرزادهاش آمده که او هم دوست من است، قبل
سفر خداحافظی کرده بود و من صدایش را درنیاورده بودم که عازمم. «میبینم که
اومدی و لو نداده بودی نامرد!» مادر دوستش خیلی خونگرم است. قرار بود
دوستش هم بیاید که بچهاش مریض شد ونیامد. کلی جایش را خالی میکنیم.
حرف،
حرف، حرف با همین اعضای کاروان. بوی کباب هم همهجا پیچیده و آقایان خبر
میدهند که شام کباب دارند... یکی میگوید: ببین! انصافه! اونا کباب بخورن و
ما بوی کباب!!!!!!!!!
ناسلامتی قرار بود بخوابم تا شب زودتر حرکت
کنیم... دوهمسفر دیگر مثلاً قرار بود که بروند وبخوابند، اما از دور پیداست
که دارند ریز ریز حرف میزنند. یالله گویان، حاج آقایی میآید تو برای
خواندن نماز جماعت. چون کاروانند فکر نماز جماعت خانمها را هم کردهاند.
وگرنه نه پارسال ونه امسال، در مسیر نماز جماعتی برای خانمها برقرار نبود
ونیست.
شام ما هم میرسد، کباب... وآقایان خودشان با مجمعههای بزرگ میآورند وپخش میکنند. دوهمسفر بعد نماز و شام میخوابند.
پای
دوستم تاول زده، بدجور... کلاً وسایل پزشکی و درمانی نیاورده. پیشنهاد
میکنم آب تاولها را خارج کند، بهتر میشود. اما دلش را ندارد... رویش را
میکند آنطرف با کلی عذرخواهی، تا این مهم را به سرانجام برسانم، روغن
شترمرغ را هم میدهم زانویش را چرب کند. پماد اضافی تاول را میدهم تا در
مسیر استفاده کند.
ساعت حدود 10 است. خوابم میآید، اما وقتی قرارمان 11 است، به خواب نمیرسم. میروم تجدیدوضو و مسواک...
الهی که روزیه هر سالت باشه، دعا منم بطلبن
سلام...
ممنونم
ان شاءالله روزی شما هم بشود.
کرم و روغن و پماد
خدا خیرت بده!!
علیک سلام...
دیگه
کاری بود که ازم بر می اومد... نوشتم تا سایرینی که میخ واهند بروند، در جریان باشند که وسایل مورد نیاز چیست...