بسم الله الرحمن الرحیم
جمعیت به صورت پراکنده نشستهاند. چند نفر تابلو به دست وارد میشوند و روی هر تابلوی گرد، نام بخشی از ممالک اسلامی ثبتشده: ایران، عراق، شمال آفریقا، شرق آسیا، هند... افراد با فاصله میایستند. زائرین ملیت خودشان را پیدا کرده و کنار خادم تابلو به دست، مینشینند. حلقهها تشکیل میشود. شرطهها بقیه زوار را هم راهنمایی میکنند تا در میان گروه خودشان قرار گیرند. پوشش شرطههای مسجدالنبی، مانتو یا چادر بلند، روسری یا شال، همراه پوشیه و دستکش است. همهجایشان را پوشاندهاند و فقط چشمهای سرمهکشیدهشان از بین دو خط مشکی، همه جا را دید میزند.
برای هرگروه، مبلغ بلندگو به دستی میآید و مرور کوتاهی بر عقاید درست! از زیارت میکند. یکی عربی میگوید، دیگری فارسی، نفر سوم اردو... اول فکر میکردم متنها و صحبتها متفاوت است. اما یکبار که میان پاکستانیها نشسته بودم، مبلغ اردوزبان تقریباً در همان زمان و با همان آیات صحبت کرد. وقتی صحبتها تمام میشود، بعد از یک دقیقه، مبلغ مثل ضبط صوت دوباره همان مطلب را بدون کمو کاست و حذف حتی یک واو، میگوید و تکرار نامحدود دارد. فقط در یک صورت، چند دقیقه میتوان به گوشها استراحت داد. کسی پای منبر، مبلغگرامی را به حرف بگیرد که تا مدتی صدایش نیاید؛ وگرنه در نیمساعت معطلی قبل ورود به روضه، همین آش و همین کاسه است.
یادم نمیرود که آلسعود، روی تبلیغ هزینه بسیاری میکند. در مکه، با مبلغین برخوردی نداشتم، اما کتابچههای کوچک احکام بر اساس فقهشان در نقاط پرتردد، به صورت رایگان توزیع میشد. کتابچهها کوچک، سبک با کاغذ مرغوب به تمامی زبانها موجود بود.
اینجا ملیتها بر اساس رنگِپوست و مهمتر از آن پوششان مشخص میشوند. شرطهها لای جمعیت هم راه میروند که مبادا کسی تخلف کرده و در گروه دیگری نشسته باشد. در این بین هموطنانمان، خیلی اذیت میشوند. تقریباً در کمترین وقت و آخرین گروه داخل میشوند. با چادر لبنانی و پوشیه، ترجیح میدهم میان عربها بنشینم.
*
مبلغین مشغول موعظهاند که از سمتِ یکی از درها صدا میآید، همه بلند میشوند و همان سمت تجمع میکنند. پشت در همهمه شدهاست. کسی به حرف شرطهها گوش نمیکند. با اولین روزنهای که باز میشود و کمکم گسترش مییابد، وارد بخشی از شبستان میشوم که مسیری است برای رسیدن به بهشت. روی سنگهای مسجدالنبی مثل بقیه میدوم و باید مواظب باشم سُر نخورم. همه قسمتهای خالی شبستان را زیر پا میگذارم تا بعد از عبور از حیاطهای چتردار، به روضه نبوی برسم. تمام معادلات شرطهها، مبلغین و تابلونگهدارها بهم میخورد. موج اول شبیه صوراسرافیل است که فقط وصفش را شنیدهام. کسی حواسش به دیگری نیست، مگر همراهش که نهایتاً یک نفر میتواند باشد، دست هم را باید سفت بگیرند تا همدیگر را گم نکنند. کیف، کفش، عینک، روسری، پوشیه و حتی چادر در مسیر میافتد و کسی نمیتواند بردارد. اگر افتاد و کسی دولا شود، ممکن است در جمعیت گیر کند، تنه بخورد و حتی زیر پا بماند
اگر با موج اول جمعیت، به روضهالنبی برسم که رسیدهام؛ وگرنه وقتی روضه تا حدی پر شود، شرطهها دستهایشان را توی هم قلاب میکنند و مثل دیوار، جلوی جمعیت را میگیرند و گعدههای موعظه دوباره برقرار میشود. گروههای بعدی با فاصله و چندبار جابجایی وارد میشوند و همان نظم مدنظر اجرا میشود. ترتیب هم ندارد. یادش بخیر عمره 84، ملیتبندی نبود. فقط هر بار وقتی روضه پر از جمعیت میشد، مدت محدودی جلوی ورود افراد جدید را میگرفتند تا کمی خلوت شود و بعد گروه بعدی وارد میشدند.
*
موج اول با شور، شوق، شعف، دلتنگی و با آخرین توان و نهایت تلاش، میدوند تا جزو اولین گروهی باشند که به روضه میرسند. کسی این موج اول را نمیتواند کنترل کند. اینجا نمیشود آهسته قدم برداشت. با طمأنینه رفت. آداب زیارت به جا آورد. نمیشود سر را پایین انداخت و قدم به قدم با استغفار به روضه نزدیک شد. نمیشود سجده کرد و درگاه را بوسید... فقط باید دوید.
مثل بقیه میدوم تا به ضریح سبز پدربزرگ برسم. قبل ورود به حیاطهای چتردار، توصیه حاجآقا سالار یادم میآید: «اینجا اذن ورود بگیرید...» فقط در حد یک جمله فرصت دارم: «ءَأَدخُلُ یا رسولَ الله؟ پدربزرگ اجازه هست؟» اشکهایم سرازیر میشود و باز میدوم. رد میشوم و بعد از من، دیوارهای انسانی جمعیت را متوقف میکنند.
میتوانم دعا کنم، گله کنم، حرف بزنم، ناز کنم، سلام برسانم، نماز بخوانم. اما بلورهای اشک و طوفان دلم، اجازه هیچکاری نمیدهند.