بسم الله الرحمن الرحیم
بیایید فرض کنیم همه حرفها به تعبیر اکثریت مسلمین، دروغ و شیعه برای خودش تاریخسازی کردهاست. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) مگر چند فرزند داشتند؟ چند فرزندشان بعد از ایشان زنده ماندند؟ کسی شک دارد که حضرت زهرا (سلام الله علیها) عزیز پیامبر بود؟ ام ابیها بود؟ ایشان احترامشان میکردند؟ چرا قبر همان یک فرزند نیست؟ مگر جای دوری زندگی میکردند؟ مگر مخفی شده بودند؟ قبر مادر بشریت که معلوم نیست چند میلیارد سال، قبل از ما از دنیا رفته، قبر پدرمان حضرت آدم، حضرت نوح و بسیاری از انبیاء(صلوات الله علیهم) معلوم است، اما مزار پارهتن رسول خدا، تنها فرزند پیامبر خاتم، معلوم نیست کجاست! بزرگواران! بر فرض، همه حرفهای بچه شیعهها دروغ! میشود جواب همین یک سؤال را بدهید؟
أَسْتَوْدِعُکَ اللّهَ وَأَسْتَرْعِیکَ وَأَقْرَأُ عَلَیْکَ السَّلامَ
تورا به خدا میسپارم، خداحافظ در پناهخدا، هوایم را داری؟
آمَنْتُ بِاللّهِ وَبِمَا جِئْتَ بِهِ وَدَلَلْتَ عَلَیْهِ
اقرار میکنم ایمان آوردم به خدا و آنچه تو برایمان آوردی...
اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَةِ قَبْرِ نَبِیِّکَ
خدایا، پروردگارا، معبودا! سفر آخرم نباشد... اینجا آخرین دیدار با رسولخدا (صلیالله علیه و آله و سلم) نباشد.
هر وقت به این بند میرسم یاد شهید برادران میافتم که اولین وداع را با هم خواندیم و همان وداع، آخرین دیدارش بود..
اما
فَإِنْ تَوَفَّیْتَنِی قَبْلَ ذلِکَ
اگر آخریاش بود، بعدش مجال حیات نداشتم و عمرم به انتها رسید، اگر قبل از سفر بعدی، دیگر در این دنیا نفس نکشیدم،
فَإِنِّی أَشْهَدُ فِی مَماتِی عَلى مَا شَهِدْتُ عَلَیْهِ فِی حَیَاتِی أَنْ لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ.
در مرگم همان شهادتی را میدهم که در زمان حیاتم دادم: خدای من، فقط تویی! محمد بنده و رسول توست...
صَلَّى اللّهُ عَلَیْکَ، السَّلامُ عَلَیْکَ، لَاجَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ.
سلام و درود ما که به درد نمیخورد. درود خدا برشما، خداوندا، این را آخرین سلاممان قرار مده.
- دیر میشه مهدیه جان! بریم دیگه...
دلم را همانجا زیر مأذنه بلال میگذارم و قدمهایم را تند میکند تا به قرار برسیم.
شنبه 21/9/1388؛ 25 ذیالحجه 1430
باز هم بقیع و نیمهشبی که خلوتیاش، سکوتش، آرامشش و مهمتر نبود مأمورین امنیتی، دلمان را میبرد. مادر میگوید: «کاش شبا میاومدیم! چقدر حال اینجا خوبه.» حسرتش فایده ندارد. میروم پشت در بقیع، پشت دری که از همینجا پلههای ورودی شروع میشود. میچسبم به دیوار و یکبار دیگری زیارت وداع را میخوانم و اینبار جای رسولخدا، با فرزندانشان وداع میکنم. دقیقاً همینجا بود. جمعه ظهر روز آخر، با لباس احرام، پشت بقیع ایستادیم و حاجآقا وزیری زیارت وداع خواند. هنوز لحن و آهنگ صدایش در ذهنم تکرار میشود: «السلام علیک یا رسول الله و رحمهالله و برکاته...» جمله دوم را نخوانده که صدای حاجآقا سالار، دعا را قطع میکند و اشاره میکند جمعتر بایستیم.
مرام نیست میزبانِ اینجا، کسی را دست خالی راهی کند. حضرت مادر به خوابِ یکی از همسفریها آمدند و حالا پیغامشان را در ظهرجمعه در زیارت وداع، از زبان مدیر کاروان میشنویم:
«زیارت خودم، پدرم و بچههام رو از همهتون قبول کردم...» با بهترین «دمراهی» راهیمان میکنند.
*
حضرت مادر، مهربانترین مادر دنیا...! هنوز همینجایم. رسم است به مسافر، دمراهی میدهند.
باز هم تذکر مادر، نجوای ذهنم را خاموش میکند. قلبم در سینه تاب نمیآورد، نمیدانم وقتی پرنده آهنی اوج بگیرد، چگونه طاقت بیاورم...
برای ساعت 2 به مطارالمدینه میرسیم. یکی از همسفریها با کاغذِ رسید، تا مکتبالوکلاء میرود و گذرنامههایمان را تحویل میگیرد. بعد از یکماه، رنگ گذرنامهها را میبینیم. فرودگاه خیلی شلوغ نیست. توی صف میایستیم تا بعد از کنترل بار، رسماً از این کشور خارج شویم.
مأموری با لیست پروازها، یکی یکی پروازِ مسافرین را چک میکند تا زودتر ازموعد، وارد سالن ترانزیت نشوند. به من میرسد و شماره پرواز را میپرسد، برگه بلیط را روبرویش میگیرم و شماره پرواز را میخواند. با خودکار قرمز، ردیف اول جدول را چک میکند، دوباره شماره پرواز را نگاه میکند. صفحه قبل را میبیند و میگوید: «حاجی خلاص!»
- چی خلاص! چی چی خلاص!؟
جدول را روبرویم میگیرد و یکی از ردیفها را با خودکار نشان میدهد: «پرواز 5614، ساعت ۲۳ پریدهاست.»
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتاضافه
ساعت 5:10 هتلیم و وارد اتاق میشویم. همسفر میگوید: «آقایون از فرودگاه برگشتن و گفتن پرواز 6 ساعت تأخیر داره و صبح میپره!» باورم نمیشود. «خدایا ممنون! دمت گرم!» یعنی یه نفس عمیق میکشم و چشمان خیسم را پاک میکنم. میرویم دم اتاق آقایان تا آخرین هماهنگیها را بکنیم. قرار میشود برای یک و نیم هتل باشیم که تا ساعت 2 به فرودگاه برسیم. شادی تمام وجودم را پر میکند.
تجدید وضو میکنم و برمیگردم حرم. انگار تازه به مدینه رسیدهام. باز هم یاد کنم؟