⠀

⠀

مناره هشتم ـ 8

بسم الله الرحمن الرحیم

میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف می‌روم. همسفری‏‌ها سفارش کردند حمام‌‏های کنار مسجد، تمیزتر از محل اسکان است. غسل می‏‌کنم و دوباره سفید می‏‌پوشم. برمی‌گردم تا وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم. محوطه بیرون چادرها شلوغ است و عده‌ای از آقایان، تیغ و قیچی به دست، مشغول کوتاه‌کردن و تراشیدن موهای یکدیگرند.

 تقریباً همه مسیر تردد، پر از مواست. کوتاه و بلند، مشکی و سفید و قهوه‌ای. غیر از آب و مو، قطرات خون دیده می‌شود که غالباً دلمه بسته است. سرزده‌ها، اکثر زخمی هم شده‌اند و روی سرهای براقشان، چند لکه سفید هم دیده می‌شود. جای پای تمیز در مسیر نیست. از جلوی سرویس بهداشتی مردانه که رد می‌شوم، سریع نگاهم را می‌دزدم. روشویی مردانه... بماند.

 وسایلم را برمی‏دارم و به سمت مسجدالخیف می‌روم. مسجدی با نمای کرم و قهوه‌ای  و مناره‌های بلند1، در انتهای سرزمین خدا، جلوه‌گری می‌کند. وارد شبستان زنانه می‌شوم! شبیه اعتکاف شده‌است، هر چند وسایل حجاج از معتکفین بیشتر است و جای هر کسی به نسبتی که توانسته، وسیع است. نظمی ندارد، از خادم و انتظامات هم خبری نیست. هرکسی محدوده جایش را یک جور مشخص کرده‌است. یکی با پتو، دیگری با ملحفه، سومی با چادر. همه بساط پهن کرده‏اند برای خوابیدن. لباس‌های شسته را همانجا در مسجد روی پاراوان‌ها و طناب‌های کشیده‌شده، پهن کرده‌اند. مسجدی که هزاران پیامبر در آن نماز گزاردند و برای نمازگزاردن در آن، ثواب‌های عجیب و غریبی آمده، حالا فقط خوابگاه عمومی درهمی است. قسمت اصلی مسجد قدیم، مثل سایر مساجد توسعه‌یافته، مردانه است. کاش‌می‌شد گاهی زنانه و مردانه مساجد را جابجا کرد، حداقل جای پای اولیاءخدا دو رکعت نماز می‌خواندیم.

نماز ظهر و عصر را می‌خوانم. نماز عید را هم قامت می‌بندم و  بعد مفاتیح را باز می‌کنم و سراغ اعمال روز دهم ذی‌الحجه می‌روم:«...ششم: خواندن تکبیرات است برای کسی که درمنا باشد عقیب پانزده نماز که اولش نماز ظهر روز عید است و آخرش نماز صبح روز سیزدهم...» این بند را می‏خواندم و مثل همیشه عبور می‏‌کنم؛ من که در منا نیستم؛ من کجا منا کجا؟! پولم کجا بود که بروم منا، حالا شایدبعد از ۵۰ سالگی بتوانم بروم. همیشه به خودم می‌گفتم: «برو خدا را شکر کن حداقل یه عمره رفتی و خانه خدا رو دیدی! وگرنه آرزو به دل می‌مردی!» این یقینِ چهارسال پیش بودکه اولین‌بار پایم به سرزمین وحی رسید. آن هم از نوع دانشجویی ـ حضرت حق، پدر جد کسانی را که این عمره را گذاشته‌‏بودند، بیامرزد ـ وگرنه در این عصر گرانی و تورم و ...کی پول داشتم که حداقل 500، 600 هزار تومان2  بدهم و عمره بروم. تمتع که هیچ.
اما... حالا، خدایا یعنی این دعا مال منم هست؟ می‏‌شود انجام بدهم؟ یعنی اینجا همان منا است؟ اشک‌هایم یکی یکی پایین می‌افتد. شاید دیگر تا آخر این عمر که معلوم نیست همین فردا تمام شود یا یک قرن بعد،  پایم به منا نرسد! خدایا، در این سرزمین نفس کشیدن، به رؤیا و خواب بیشتر شبیه است تا حقیقت و واقعیت. چه کسی باور می‏‌کند؟ خودم؟ نه!
 نمازها و دعایم که تمام می‏‌شود، همان دفترچه آبی معروف را باز می‌کنم و همه اسامی را از ابتدا تا انتها می‌خوانم. همه حاجت‌ها را تکرار می‌کنم. ساعت 17:15 دقیقه است که شماره‌ای ناشناس روی گوشی‌ام می‌افتد. دوستم است. حاجی شدنم را تبریک می‌گوید. جواب می‌دهم: «دعا کن حاجی بمانم.» روایت کرده‏‌اند: مستحب است خواندن 100 رکعت نماز در این مسجد؛
«آقا کی گفت صد رکعت را یک جا باید خواند؟ توصیه‌شده در این سه‌روز صدرکعت نماز خوانده‌شود.» هم‌سفری یک ضرب، صد رکعت نماز را می‌خواند، حالش بد می‌شود و به چادر برمی‌گردد.
صدای اذان مغرب از مناره‌های مسجدالخیف، بلند می‏‌شود... . صفوف جماعت بسته می‌شود.
ساعت 18:30 است. بلندگوی مسجد، منبری را به سمع حاضرین می‌رساند. اما در زنانه، کسی مستمع منبرش نیست. تقریباً همه حرف می‌زنند. این مسجد در طول سال، فقط در روز عید قربان و ایام تشریق باز است. به روزهای یازدهم تا سیزدهم، ایام تشریق می‌گویند. تعبیر قرآنی‌اش «ایام معدودات»3 است. کودک خردسال دوساله عرب، بور و سفید و با چشمان روشن، مرتب دست به دست می‌شود و قربان صدقه می‌گیرد.
بلندگوی مسجد قطع می‌شود و بلندگوی دستی، شروع می‌کند. انگار بلندگوها استراحت ندارند. شارژ گوشی‌ام تمام می‌شود. نفر جلویی می‌گوید برو جای دیگر تا من بتوانم بخوابم و مبهوت نگاهش می‌کنم. بالاخره ساعت 9 شب سری به خیمه می‌زنم. مداح کاروان روضه می‌خواند. کلی از همسفرها مریض شدند، بقیه هم ماسک زدند تا مریض نشوند. وسایلم را می‌گذارم و برای تجدیدوضو می‌روم. تا برگردم، دعای آخر روضه است و بعد هم شامِ‌روضه، پخش می‌شود. من که در چادر جایی نداشتم، خداحافظی می‌کنم تا شب را در مسجد بخوانم.
به مسجدخیف برمی‌گردم. تازه نشسته‌ام که مادر زنگ می‌زند:
-    جانم مامان
-    می‌خوان کاروان رو ببرن تا هتل، فردا بعدازظهر برگردونن. روحانی‌کاروان میگه موندن تو منا، بعد از نیمه شب، مستحبم نیست. اینجوریه؟
مناسکم را باز می‌کنم و برای مادر می‌خوانم: «امممم.. نوشته احتیاط مستحبه که پیش از طلوع آفتاب وارد مکه نشه، بذارین از رو بخونم مسئله [۱۲۲۴] ـ مقدار شب که واجب است در این سه شب بیتوته کرد، از اول شب است تا نصف آن، پس کسی که از غروب بیتوته کرد در منی تا نیمه شب مانع ندارد بعد از آن بیرون برود، و احتیاط مستحب آن است که پیش از طلوع صبح وارد مکّه نشود.
صبر کنید...»
با چشم بقیه مسئله‌ها را می‌خوانم، ربطی به این سؤال ندارد تا می‌رسم به یک نکته دیگر
«مامان اینم گوش کنید مسئله 1309ـ بدان که برای حاجی مستحب است که روز یازدهم و دوازدهم و سیزدهم را در منی بماند و حتی به جهت طواف مستحب از منی بیرون نرود.»
مادر جوابش را گرفته و می‌پرسد: «تو که نمی‌خوای برگردی؟»
-    واضحه! من جام خوبه.
نیم‌ساعت بعد خبر می‌دهد‌ هشت نفر دیگر به هوای من و مادر، ماندنی شدند. یعنی... حسابی نظم کاروان را بهم می‌ریزیم. شورش حسابی.


پ.ن:
1 . سال بعد،این مسجد را هم مثل سایر مساجد مهم در عربستان، سفید می‌کنند
2 . نرخ 12 سال پیش است، جدی نگیرید. الان با 500، 600 تومن، تا مشهد هم شاید نشود رفت.
3 . آیه 203 سوره مبارک بقره

مناره هشتم ـ 7

بسم الله الرحمن الرحیم

منا ـ روز دهم ـ ساعت؟
- بلندشو! نمازت قضا میشه‌ها. خیلی وقته اذانو گفتن.
 صدای اسماء، هم اتاقیم است. اینجا، من؟! بعد از کلی فکر کردن یادم می‌آید دیشب از شدت خستگی، روی زیراندازش خوابم برده بود؛ حالا خودش چه جوری و کجا خوابیده را نمی‌دانم. لای چشمایم به اندازه خطی باز می‌شود و آسمان را از لای درز ورودی خیمه، نگاه می‌کنم. ظلمات... مدتی طول می‏‌کشد که بتوانم تکان بخورم و نیم‌خیز شوم. از بیدارشدنم که مطمئن می‏‌شود، می‏‌خوابد. تازه وضویم را گرفتم که صدای اذان بلند می‏‌شود.

  بعد از چند دقیقه، ویندوزم بالا می‌آید، اطلاعاتم به روز رسانی می‌شود. اذان قبلی، برای نماز شب بود نه صبح و تازه دارند اذان صبح می‌گویند؛

 - اسماء جان! بلند شو نماز... تازه اذان گفتن.
بی‌‏انصاف‏‌ها فکر نکردند کمی جا برایم بگذارند. چاره‌‏ای نیست.  مادر، سمت راست خیمه، کنار در دراز کشیده‌است. تنها جای باقیمانده، سمت چپ، کنارِ درِ خیمه است که پر از کفش زائرین است.کفش‌‏ها را کنار می‏زنم، زیرانداز و پتویم را برمی‌دارم و آنجا پهن می‌کنم. بی‌خیال. دراز می‌کشم. تازه چشمانم گرم شده که صدای مادر می‏آید:  
- چرا زیر پای من خوابیدی!
-  خب کجا بخوابم!
- زیر پام نخواب، اینجور باید برعکس بخوابم، سرم زیر پای مردمه.
- مامانم! شما زیر پای منی، منم زیر پای شما...
- گفتم اینجا نخواب مهدیه!
از خستگی و بی‌خوابی گریه‌ام می‌گیرد. مادرم از بچگی، هر وقت زیر پایش می‌خوابیدیم، می‌چرخید و برعکس می‏‌شد.  اصرار بی‌‏فایده ‏است. حتی قانون خدا هم تبصره دارد! می‏‌روم وسط چادر زیر پای بقیه می‏‌خوابم.۱
منگ از خواب بیدارم می‌کنند. می‌خواهند سفره صبحانه را وسط چادر بیندازند. صدای معاون کاروان را می‌شنوم : «اون چارتا خانمی که دیشب خودشون اومدن، سنگاشون رو زدند؟»  خدا پدر و مادرش را بیامرزد که اصرار کرد، غرهایم را تحمل کرد و مجبورم کرد دیشب سنگ‌هایم را بزنم. اصلش این است که روز باید زد، اما برای خانم‏‌‏ها استثناء شده که می‌‏توانند شب هم بزنند. همان بهتر که از تبصره حق‌تعالی استفاده کردیم، وگرنه الان رمقی برای سنگ‌زدن نداشتم.
امروز در عربستان، عید قربان و بساط تبریک عید، دیده‏‌بوسی و پخش شکلات به راه است. کاری ندارم، باید صبر کنم خبر ذبح گوسفندها را بدهند و بعد تقصیر کنم.۲ سابقاً قربانگاه همین‌جا در منا بود. اما چون گوشت‌‏ها حیف و میل می‏شد، یک قربانگاه با  تجهیزات کامل در خارج منا ساختند. حالا همه نیابت داده‏‌اند که از طرفشان گوسفندشان را بکشند. یکی از آقایان همسفر، قصاب است. در هواپیما می‏‌گفت: «ساطورم لای حوله احرامم، تو چمدونه. خودم می‏خوام گوسفندمو بکشم.» با همسرش آمده است. نمی‏دانم آخر سر، گوسفندش را خودش ذبح کرد یا نه!
باز خوابم گرفته است. خوابیدن‌های نصفه و نیمه که زیرنویس سر و صدا دارد، خستگی را تشدید می‌کند. دیشب وقتی همه از خستگی، بیهوش شده بودند، یکی از همسفری‌‏ها نشسته و با چشمان بسته، نماز شب عید می‌خواند؛ اللهم ارزقنا. مادر می‏‌رود غسل کند و بعد مسجد خیف برود. شب...اشتباه شد. روز بخیر
*
«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
چرا همه رو به من نشستند؟
چند ثانیه بعد: نه! مثل اینکه جلوی همه خوابیده ام.
عقربه‌های ساعت، هنوز به ساعت 2 نرسیده‌اند که معاون کاروان، یا الله گویان، پرده خیمه را کنار زده و لای دو لنگه آن می‌ایستد: «سلام علیکم... بغیر از این 4 تا حاج‌خانوم که می‌خونم، خانم رضایی، منصوری و جوادی و حبیبی، قربونی برای بقیه کاروان انجام‌شده، مبارک باشه...»
تمام شد؟ باید از احرام خارج‌شوم؟! به همین زودی؟ همه به هم حاجی‌شدن را تبریک می‌‏گویند، یعنی خدایا می‏‌توانم حاجی هم بمانم؟
مادر می‌رسد.
-    سلام مامان جون! خبر دادن گوسفندا رو ذبح کردن.
-    خب به سلامتی! مبارک باشه! تقصیر  کردی؟
-    نه! خواستم شمام بیاین، بعد.
ناخن‌گیر و قیچی را در می‌آورم. کمی از ناخن و قسمتی از موهایم را می‌چینم و همان‌جا کنار در چادر، کمی خاک‌ها را کنار می‌زنیم و زیر خاک می‌گذارمش.۳
-    مبارک باشه.
مادر را بغل می‌کنم، یک دانه اشک سر می‌خورد و پایین می‌افتد. «ممنون مامانم...»


پ.ن:
۱. مادرم نه صرفاً بخاطر احترام به شخص، چون هر چه باشد احترام والدین خصوصا مادر اولی است؛ بلکه بدلیل رابطه نسبی بچه‏هایش با پیغمبرخدا، هیچ‌وقت پایش را به طرف فرزندانش دراز نمی‏کند.
 ۲. اعمال روز عید، به ترتیب سنگ‌زدن به جمره عقبی، ذبح و در آخر تقصیر یا حلق است.
۳ . بعد از قربانی، خانم‌ها  مثل عمره، تقصیر می‌کنند. آقایانی که برای دفعه اول، مشرف می‌شوند، اگر مشکلی ندارند، باید موهایشان را از ته بزنند که به این عمل، حَلق گفته می‌شود؛ آقایانی که سفر اولشان هم نیست، واجب نیست حلق کنند و می‌توانند تقصیر کنند. با تقصیر یا حلق، محرم از احرام خارج می‌شود.