بسم الله الرحمن الرحیم
میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف میروم. همسفریها سفارش کردند حمامهای کنار مسجد، تمیزتر از محل اسکان است. غسل میکنم و دوباره سفید میپوشم. برمیگردم تا وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم. محوطه بیرون چادرها شلوغ است و عدهای از آقایان، تیغ و قیچی به دست، مشغول کوتاهکردن و تراشیدن موهای یکدیگرند.
وسایلم را برمیدارم و به سمت مسجدالخیف میروم. مسجدی با نمای کرم و قهوهای و منارههای بلند1، در انتهای سرزمین خدا، جلوهگری میکند. وارد شبستان زنانه میشوم! شبیه اعتکاف شدهاست، هر چند وسایل حجاج از معتکفین بیشتر است و جای هر کسی به نسبتی که توانسته، وسیع است. نظمی ندارد، از خادم و انتظامات هم خبری نیست. هرکسی محدوده جایش را یک جور مشخص کردهاست. یکی با پتو، دیگری با ملحفه، سومی با چادر. همه بساط پهن کردهاند برای خوابیدن. لباسهای شسته را همانجا در مسجد روی پاراوانها و طنابهای کشیدهشده، پهن کردهاند. مسجدی که هزاران پیامبر در آن نماز گزاردند و برای نمازگزاردن در آن، ثوابهای عجیب و غریبی آمده، حالا فقط خوابگاه عمومی درهمی است. قسمت اصلی مسجد قدیم، مثل سایر مساجد توسعهیافته، مردانه است. کاشمیشد گاهی زنانه و مردانه مساجد را جابجا کرد، حداقل جای پای اولیاءخدا دو رکعت نماز میخواندیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
منا ـ روز دهم ـ ساعت؟
- بلندشو! نمازت قضا میشهها. خیلی وقته اذانو گفتن.
صدای اسماء، هم اتاقیم است. اینجا، من؟! بعد از کلی فکر کردن یادم میآید دیشب از شدت خستگی، روی زیراندازش خوابم برده بود؛ حالا خودش چه جوری و کجا خوابیده را نمیدانم. لای چشمایم به اندازه خطی باز میشود و آسمان را از لای درز ورودی خیمه، نگاه میکنم. ظلمات... مدتی طول میکشد که بتوانم تکان بخورم و نیمخیز شوم. از بیدارشدنم که مطمئن میشود، میخوابد. تازه وضویم را گرفتم که صدای اذان بلند میشود.
- اسماء جان! بلند شو نماز... تازه اذان گفتن.
بیانصافها فکر نکردند کمی جا برایم بگذارند. چارهای نیست. مادر، سمت راست خیمه، کنار در دراز کشیدهاست. تنها جای باقیمانده، سمت چپ، کنارِ درِ خیمه است که پر از کفش زائرین است.کفشها را کنار میزنم، زیرانداز و پتویم را برمیدارم و آنجا پهن میکنم. بیخیال. دراز میکشم. تازه چشمانم گرم شده که صدای مادر میآید:
- چرا زیر پای من خوابیدی!
- خب کجا بخوابم!
- زیر پام نخواب، اینجور باید برعکس بخوابم، سرم زیر پای مردمه.
- مامانم! شما زیر پای منی، منم زیر پای شما...
- گفتم اینجا نخواب مهدیه!
از خستگی و بیخوابی گریهام میگیرد. مادرم از بچگی، هر وقت زیر پایش میخوابیدیم، میچرخید و برعکس میشد. اصرار بیفایده است. حتی قانون خدا هم تبصره دارد! میروم وسط چادر زیر پای بقیه میخوابم.۱
منگ از خواب بیدارم میکنند. میخواهند سفره صبحانه را وسط چادر بیندازند. صدای معاون کاروان را میشنوم : «اون چارتا خانمی که دیشب خودشون اومدن، سنگاشون رو زدند؟» خدا پدر و مادرش را بیامرزد که اصرار کرد، غرهایم را تحمل کرد و مجبورم کرد دیشب سنگهایم را بزنم. اصلش این است که روز باید زد، اما برای خانمها استثناء شده که میتوانند شب هم بزنند. همان بهتر که از تبصره حقتعالی استفاده کردیم، وگرنه الان رمقی برای سنگزدن نداشتم.
امروز در عربستان، عید قربان و بساط تبریک عید، دیدهبوسی و پخش شکلات به راه است. کاری ندارم، باید صبر کنم خبر ذبح گوسفندها را بدهند و بعد تقصیر کنم.۲ سابقاً قربانگاه همینجا در منا بود. اما چون گوشتها حیف و میل میشد، یک قربانگاه با تجهیزات کامل در خارج منا ساختند. حالا همه نیابت دادهاند که از طرفشان گوسفندشان را بکشند. یکی از آقایان همسفر، قصاب است. در هواپیما میگفت: «ساطورم لای حوله احرامم، تو چمدونه. خودم میخوام گوسفندمو بکشم.» با همسرش آمده است. نمیدانم آخر سر، گوسفندش را خودش ذبح کرد یا نه!
باز خوابم گرفته است. خوابیدنهای نصفه و نیمه که زیرنویس سر و صدا دارد، خستگی را تشدید میکند. دیشب وقتی همه از خستگی، بیهوش شده بودند، یکی از همسفریها نشسته و با چشمان بسته، نماز شب عید میخواند؛ اللهم ارزقنا. مادر میرود غسل کند و بعد مسجد خیف برود. شب...اشتباه شد. روز بخیر
*
«السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
چرا همه رو به من نشستند؟
چند ثانیه بعد: نه! مثل اینکه جلوی همه خوابیده ام.
عقربههای ساعت، هنوز به ساعت 2 نرسیدهاند که معاون کاروان، یا الله گویان، پرده خیمه را کنار زده و لای دو لنگه آن میایستد: «سلام علیکم... بغیر از این 4 تا حاجخانوم که میخونم، خانم رضایی، منصوری و جوادی و حبیبی، قربونی برای بقیه کاروان انجامشده، مبارک باشه...»
تمام شد؟ باید از احرام خارجشوم؟! به همین زودی؟ همه به هم حاجیشدن را تبریک میگویند، یعنی خدایا میتوانم حاجی هم بمانم؟
مادر میرسد.
- سلام مامان جون! خبر دادن گوسفندا رو ذبح کردن.
- خب به سلامتی! مبارک باشه! تقصیر کردی؟
- نه! خواستم شمام بیاین، بعد.
ناخنگیر و قیچی را در میآورم. کمی از ناخن و قسمتی از موهایم را میچینم و همانجا کنار در چادر، کمی خاکها را کنار میزنیم و زیر خاک میگذارمش.۳
- مبارک باشه.
مادر را بغل میکنم، یک دانه اشک سر میخورد و پایین میافتد. «ممنون مامانم...»