⠀

⠀

مناره هشتم ـ 6: سرزمینِ خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه 6/9/1388، عیدالله اکبر 1430

- الو... الو...صدا می‏آد؟! کجا بیایم... آهان... خب، باشه، ممنون.
خسته، بهتر است بگویم جنازه. دیگر رمقی برایم باقی نمانده که بخواهم به چادر برسم. نزدیک شش‌ساعت پیاده‌‏روی؛ تا ورودی مشعر خوب بود، همه می‏‌رفتند، سریع و آرام، کند و تند، راه باز بود و عریض؛ اما «بدایه المزدلفة»! «یعنی خدایا وقتی روز قیامت بشود هم اینقدر شلوغ است؟! 

 گفتند: باید بین‌الطلوعین در مشعر (همان مزدلفه) ماند!  برادر من! از باب «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»  می‏‌گویم. وگرنه بنده با این جنابانی که از سرزمین آفریقا آمده‌‏اند، به‌جز حضرت آدم(علیه‌السلام) فکر نکنم جد مشترکی داشته باشیم، به اینجا می‌‏گویند طریق المشاة! شما که عربی‏تان بهتر از من است. ننوشته که جای خواب! نخیر ... .»
یک بزرگراه با هشت باند را تصور کنید. حرکت روان جمعیتی کمی متراکم، جمعیتی که نه سرش معلوم است و نه انتهایش. یک‌دفعه در یک باند محدود می‌شود. تصور کنید، همین تصور کافی است که یکبار بتوانید در همین دنیا تمثل فشار قبر را حس کنید. اصلاً جای نفس کشیدن نبود، چه رسد به تکان خوردن. حقیقتاً اینجا آیه «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» مصداق پیدا می‏کند؛ که اگر نبود پس چگونه این همه زن و مرد به هم می‌چسبند و عین خیالشان هم نیست.
حالا بعد از کلی گشتن، فهمیده‌‏ایم کلی از مسیر را اشتباه آمده‌ایم. پاهایم ذق ذق می‏کند. از «بدایه المنی» کفش‌‏هایم را درآورده‌‏ام و وسط مسیر، پرت کردم. پایم را ‏زده بود. مادر خیلی اصرار کرد که دوباره بپوشمش. قبول نکردم. آخر سر هم کفش‌ها را برداشت و نگذاشت نصیب دیگری شود. از اول هم بحثمان شد سر پوشیدن کفش یا صندل. اصرار مادر بود که کفش بپوشم که اگر نبود، سنگ صبوری نداشتم بخواهم غرهایم را خالی کنم. البته کفش‌های مشکی که به فنا رفته بود، هیچ. این یک جفت کفش شیری‌رنگ بود که برای همین چندروز اعمال خریده بودیم.
همسفر می‌گوید: «بریم اول سنگامونو بزنیم، بعد بریم چادر...»
آهم بلند می‌شود، اما چاره‌ای نیست. دست و پایم دیگر توان حرکت ندارند. حداقل 7، 8 کیلومتری راه آمده‌ایم.  حالا خوب است امشب (یعنی روز اول) فقط باید یک ستون را سنگ بزنیم. در این چندسال اخیر، حسابی رشد کرده، کُپل و بزرگ شده‌است؛ دولت سعودی به هوای شلوغ‌بودن حج و ازدحام، ستون‌های شیطان را تبدل به دیوار کرده‌است. بعضی از مراجع فتوا داده‌اند وسط دیوار را پیدا کنید و به آنجا سنگ پرتاب بکنید. سنگ‌های عرضی دیواره شیطان را می‌شمارم. 21 عدد سنگ مربعی است. روبروی یازدهمی می‌ایستم و سنگ اول را پرت می‌کنم. قبل از رسیدن به دیواره، پایین می‌افتد. تا دیوارِ شیطان، فاصله داریم. باید توان بیشتری خرج کنم. دستم را عقب می‌برم تا تمام قوایم را جمع کنم. یاد مبارزین فلسطین می‌افتم، صحنه آشنایی که بارها دوربین‌ها ضبط کردند. پرتاب سنگ... دعا می‌کنم روزی انقلاب سنگ‌شان پیروز شود. سنگ دوم را دنبال می‌کنم و برخوردش با ستون را می‌بینم! الان حداکثر 20 نفر هم کنار ستون نیستیم.
بخشی از مسیر را اشتباه رفته، و چون یکطرفه است، مجبوریم دور بزنیم و برگردیم. هر چقدر هم با سرباز مربوطه سرو کله می‌زنیم که آقا فقط چند متر است، هیچ‌کس هم نیست، بگذار به عقب بگردیم، جواب منفی می‌دهد. باید از همین مسیر، جلو برویم و دور بزنیم.  بالاخره محل اسکان، از دور نمایان می‌شود. روی خیمه‌هایمان، بنر کاروان به چشم می‌خورد. بقیه کاروان نیم‌ساعت زودتر از ما رسیده‌اند. ای دل غافل، اینقدر همه زیراندازها را با فاصله انداخته‌اند که دیگر جایی برای نشستن هم نمانده‌است. هم‌اتاقی‌های دو همسفر دیگر، برایشان جا گرفته‌اند، اما من و مادر کجا بنشینیم؟
*
از اول قرار این بود از عرفات تا منا پیاده ببرند. قرار کاروان بود. از ایران هم کلی سفارش کرده‌بودند که مبادا با اتوبوس بروید. جز دود چیزی نصیبتان نمی‏‌شود.  بعد از نماز مغرب، حاج آقا گفتند: «هیچ کس پیاده نمی‌ره، حتی خودم. همه با اتوبوس!»
- حاج‌آقا، قول! قرار؟!
- آقایون صبح پیاده اومدن، خستن.
- به همین سادگی؟!
معمولاً کاروان‏‌ها، برای روز هشتم ذی‌الحجه (ترویه) عرفاتند، اما امسال به خاطر سیل برنامه جابجا شد.
کم‌کم داغ می‌کنم. می‌دانم محرمم و نباید جدل کرد. اما ناراحت می‌شوم؛ خصوصاً بعد از نیم‌ساعت که خبر رسید روحانی‌کاروان و یکسری دیگر پیاده رفتند.
سراغ حاج‌خانم طیبی را از هم‌اتاقی‌هایش می‌گیرم. کاملاً بی‌سر و صدا با همسرش، دوتایی رفته‌اند. من و مادر هم بار اولمان است، مسیر را بلد نیستیم، جرأت تنها رفتن هم نداریم. مرد هم نداریم که به هوای او، پیاده راه بیفتیم. بی‌خیال بحث می‌شوم و روی صندلی اتوبوس ساکت می‌نشینم. نیم‌ساعتی می‌گذرد فائزه و دوستش به هوای ما، بهتر بگویم من (کوچکترین حاج‌خانم کاروان) تصمیم می‌گیرند پیاده بروند.  4 تا خانم می‌شویم و به طرف منا راه می‌افتیم.


پ.ن:
1. وقوف در مشعرالحرام یا مزدلفه: بین طلوع فجر (اذان صبح) تا طلوع آفتاب باید در صحرای مشعرالحرام باشند. معمولاً حجاج، غروب عرفات، به سمت مشعر حرکت می‌کنند. آقایان معمولاً در همین‌جا برای جمرات، سنگ جمع می‌کنند.
2 . سوره مبارک حجرات، آیه ۱۰: قطعاً مومنان برادرند.
3 . از آن وقت به بعد، دیگر هر جا می‏رسم که کمی شلوغ است، بهتر است بگویم خلوت نیست، و صدای همه درآمده که «وای مُردم از گرما، برو آنطرف تر، خفه شدم» نه تنها خفه نمی‌شوم، بلکه خدا را شکر می‏کنم که شلوغ نیست. شلوغ اگر ابتدای مشعر باشد، اینجا خلوت است، خیلی خلوت؛ الان در سال 1400 می‌گویم آن موقع اربعین را ندیده بودم. فرقش این است که اینجا همه سپیدپوشند و آنجا همه عزادار دردانه خدا و مشکی‌پوش.
4 . 7، 8 کیلومتر اینجا در برابر 70، 80 کیلومتر مسیر اربعین، اصلاً حساب نمی‌شود. بعدها عزیزی پرسید تمتع یا اربعین؟ جواب دادم: قابل مقایسه نیست، در هیچ‌جهتی. هر کدام حال، هوا، شور و شعف خودش را دارد. حج، مُهر مسلمانی است و اربعین مُهر شیعه بودن. تا مسلمانی را اثبات نکنیم، نمی‌شود مُهر شیعه بر وجودمان نقش ببندد. نمی‌شود جای حج، ده بار اربعین رفت.
5 . از جمله مواردی که باعث می‌شود سهوی‌بودن فاجعه سال 94 منا، را باورم نکنم، همین است. در منا، همه مسیرها یک‌طرفه است و مسئول مربوطه، ساعت 2 نیمه‌شب، وقتی حتی یک نفر دیگر جز ما 4 نفر، در راه نبود، نگذاشت مسیری که اشتباه آمدیم را برگردیم. ده، بیست متر عقب‌تر، مسیر دو شاخه می‌شد و ما به جای مسیر سمت چپ، مسیر سمت راست را آمده‌بودیم و همین چند متر را اجازه نداد برگردیم. بعد امکان دارد مسیر رفت و برگشت، در یک جاده، یکی شود؟ همه راه‌های منتهی به خیام بسته باشد و... . یاد شهدای منا گرامی..
 6. از سال بعد، دولت عربستان، با ساعت‌بندی زمان حرکت اتوبوس‌ها از عرفات به منا، توانست مشکل لاینحل ترافیک این مسیر را حل کند. یعنی زودتر نمی‌توانستند چنین کنند؟

عرفات

«بسم رب العرفه»
می‏‌گویند:عرفه
تمام دست و دلت می‏لرزد... و تو چه دانی که عرفه چیست «و ماادراک ماالعرفه»
نه! هر جایی نه، هر جا نمی‏توان دریافت عرفه چیست. عرفه را باید در عرفات جستجو کنی نه هر جا.  عرفه عرفات یا عرفات عرفه و چه فرقی است میان آن دو! باید پیوندشان یکی شود.
عرفه بدون عرفات،
یا عرفات بدون عرفه!
هر کدام را که بیابی، در انتظار دیگری به سر می ‌بری.

  نهم ذی‏‌الحجه تمنایت حضوردر عرفات است و در عرفات، آرزویت دیدن نهم ذی‏‌الحجه...

دو ضیافت الهی که سالی یکبار وقتی پیوندشان را در عرفات به نظاره می‏نشینی نمی‏دانی از کدام لذت ببری؛ و تو نگاه کن که یکی شده‌اند در اینجا... و بدون حضور یکدیگر بی‌معنا؛
و تنها عرفه بدون حضور عرفات، در کربلا می‏تواند رخ بنماید؛ و این حسین (علیه السلام) است که کربلا را عرفات خود می‏کند که عرفات سال 60، بدون ولی زمان، بیابانی بیش نبود. آنان که ماندند به هوای عرفات... از کربلا که هیچ، از عرفات نیز بی‌نصیب ماندند.
اینجا عرفات است؛ همانجایی که یقین می‏کنی به حضور ولی زمانت، امام عصرت، مهدی فاطمه‌ات (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف)...
شاید ببینی، حس کنی، بویش را، رویش را، و شاید حضورش... روایت کرده ‏اند: «تَمامُ الحَجِّ لِقاءُ الإمامِ علیه‌‏السلام»1  و این، ابتدای حج است و خوشا آنانی که نه در اتمام حج، که در ابتدایش به حضور مولایشان می‌شتابند. ما کجا و دیدن روی یوسف زهرا کجا، وقتی چشم را به هر جا دوختی، گوش را به هر نوایی سپردی چه انتظاری است؟! ... هیهات
وقتی که رفتی عرفات، اول گمان می‏ کنی، خدای من! مگر می‏‏شود یک بیابان، آن هم خارج از حریم امن تو، بشود مبدأ شناختت. مگر این بیابان چه دارد؟
و میلیاردها سال از خلقت آدمی می‏‏گذرد، هزار و چهارصد سال از حضور پیامبرت و مسلمین...
امسال گفته ‏اند قریب پنج میلیون آمده‌اند اینجا؛ و شاید بیشتر؛ آن زمان کسی نبود، بیابان خدابود وهر کس گوشه ‏ای دور از دیگران، برای خودش سرپناهی می‌ساخت و زمزمه می‏کرد: «لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ...»2
اما حالا بعد از 1400 سال، در قرن بیست ویکم، جای سوزن انداختن هم نیست؛ هر سو که می‏ نگری، جای خالی که پیدا نمی‌کنی، هیچ، آدم موج می‏زند و همه کفن‌پوش! قیامتی است. باید باشی تا این محشرصغری را به چشم ببینی. همه آمده‏اند. عجم و عرب، سیاه و سفید، صغیر و کبیر، فقیر و غنی... اینجا همه آمده‏‌اند تا او را بشناسند و مگر می‏شود به شناختن او رسید بدون حجتش، بدون ولی‌‏اش، بدون... .
اینجا
وقتی که خورشید، به نصف‌النهار آسمان می‏رسد، انگار همه چیز فرق می‏کند. دیگر هیچ کس نیست. ملائکه الله، بهشت نه! عرش الهی را به فرش آورده‌‏اند... شاید هم عرفات را به عرش برده‌‏اند؛ باز هم چه فرق می‏کند. اینجا ظهر عرفات، عرش و فرش، زمین و آسمان یکی می‏شود. تا تمثّل «عِندَ مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ»3   را بیابی. اینجا فقط تویی و آغوش باز مغفرتش، اینجا دستان گنه کار توست و یدالله، اینجا ...
وقتی سرت را می ‏گذاری روی خاک عرفات، هیچ نمی‌‏بینی، نمی‌شنوی... چکیده عرفات همین دو کلمه ‏است: مخلوق و خالق؛ ونه عبد و معبود؛ که شرم از «عبد» نامیدن خود، از این روست که اگر عبد بودی، نه فقط در عرفات، که همه عالم را محضر او می‏یافتی.
و اینجا دیگر هیچ نیست، دربرابر لطف او، محبت او، کرم او...
و باید باشی تا عرفاتِ عرفه را درک کنی.
اینجا وقتی پیشانی‏ات را می‏گذاری روی خاک عرفات و می‌گویی: «اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ»، خاک عرفات نیست؛ بال فرشتگان الهی است، آغوش گرم خداست.
آنگاه که سرت را روی خاک می‌گذاری و می‏گویی: «لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»4 ، ندای «فَاسْتَجَبْنَا»5 یش را می‏شنوی.
اینجا معنای «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»6  را می‏‌فهمی، لمس می‏‌کنی... دیگر همه جاست؛ و هیچ نیست.
خورشید که به مغرب نزدیک می‌‏شود، ندای الهی همه را به حرکت فرا می‌خواند. باور نمی‌‌کنی مهمانی خدا به اتمام رسیده، که اگر شهرالله یک ماه است، اینجا نیم روز بیش نیست؛ و گفته‏اند اگر واقف در عرفات شک کند به آمرزیده شدنش گناهی است بس عظیم.
خدایا! خواب بود یا رؤیا... وشاید حقیقتی شیرین... وای کاش... .
آنچه مانده فقط حسرتی است بی‏‌منتهی و شوقی بی‏انتها به رحمت او که شاید... بار دیگری... تلاقی عرفه در عرفات را به نظاره بنشینی.

پ.ن:

1.امام باقر (علیه السلام): تمامیت حجّ به ملاقات کردن با امام است.  میزان الحکمه، شیخ محمد محمدی ری‌شهری، ج۲، ص ۴۹۳.
2 . «(خداوندا!) جز تو معبودی نیست! منزّهی تو! من از ستمکاران بودم!» فرازی از دعای عرفه امام‌حسین (علیه‌السلام).
3 . سوره مبارک قمر، آیه ۵۵: ... نزد خداوند مالک مقتدر!
4 . سوره مبارک انبیاء، آیه ۸۷: «(خداوندا!) جز تو معبودی نیست! منزّهی تو! من از ستمکاران بودم!»
5 . سوره مبارک انبیاء، ایه ۸۸: ما دعای او را به اجابت رساندیم.
6 . سوره مبارک ق، آیه ۱۶: و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!



برای پدر، پیامک می‌زنم: «سلام، الان می‌فهمم چرا اینقدر حسرت حج رو داشتید.»
خواهر زنگ می‌زند، نمی‌خواهم جواب دهم، اما نمی‌شود.
-سلام، خوبی؟
-سلام
چند لحظه مکث می‌کند و می‌پرسد: می‌خوای بعدا زنگ بزنم؟
- آره
-  باشه خداحافظ
*
همیشه فکر می‌کردم آن‌هایی که حرف‌ها و وعده‌های نسیه‌الهی را یک ‌طرف می‌گذارند و می‌روند دنبال خوشی‌های نقد دنیا، حداقل کیف عالم را می‌کنند و نقد را می‌چسبند. ما بچه مذهبی‌ها، دلگرم به وعده‌های خدا که البته می‌دانیم اصدق الصادقین است، سعی می‌کنیم بی‌خیال دنیا شویم. ولی خدای من! انصاف است که آنان لذت ببرند و ما را از همه لذت‌ها محروم کنی! ما هم آدمیم، روحمان می‌خواهد کیف کند... یک جا پر شود از خوشی‌، یک جایی فکر کند مگر می‌شود از این هم خوشحال‌تر بود. مگر لذتی بالاتر از این هست؟ رسم عدالتت همین است که آن‌ها کیف کنند و ما حسرت بخوریم؟ به قول پیامبرت که دوستت بود، «لیطمئن قلبی‌‌»مان کجاست؟ او دوستت بود و برای دلگرمی‌اش نشانه خواست. ما که خیلی عقبیم، نه صدایت را می‌شنویم، نه با تو حرف می‌زنیم، نه کیف می‌کنیم!
امروز، اینجا همه مجهولاتم به جواب می‌رسد. می‌گویند بعد از اتمام دعا، حاجت‌هایتان را بخواهید. اما دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهم. آنقدر روحم پر است، قلبم مملو از حضور توست که انگار همین بودنت، حس کردنت، شنیدنت و لمس‌کردنت برایم کافی است. خدایا می‌شود این لذت شیرین و عمیق، آخرین لذت دنیایم باشد؟ می‌شود همین‌جا سرم را زمین بگذارم و همه چیز تمام ‌شود؟
سرم را زمین می‌گذارم و از ته دل دعا می‌کنم. کمی هم صبر می‌کنم. اما ظاهراً قرار نیست تمام شود. زبانم قفل می‌شود از گفتن هر چیزی به‌جز شکر و حمد و ثنا. فقط عزیزانی را نام می‌برم که سفارش کردند به دعای خاص در این مکان و زمان.