از حرم تا حرم، گفتهاند 90 کیلومتر است، مسافتش مهم نبوده و نیست، اگر بجای 90 کیلومتر، 900 کیلومتر هم بود، باکی نبود... شاید نه 3 روزه، 30 روزه میرفتیم. و شاید نه با یک کولهپشتی، با کوله بار؛ اما آدمی در این سفر هر چه سبک بارتر برود، به نفع خودش است، انگار سفر آخرت است، چه اینکه در سفر آخرت، به اندازه همین کوله پشتی حداکثر 60 لیتری هم بار نمی بریم.
و هر چند شاید نامه اعمال خیلی سنگینتر از این کوله 60 لیتری باشد، آن وقت که میاندازند بر گردنت و همه کارها را مینویسند، ریز به ریز، بخش به بخش، ثانیه به ثانیه... و دلم خوش است به تمام وعدههای الهی، همه مقاطعی که میگوید: برو از نو شروع کن... و الان یک ماه است از نو شروع کردم... اما همین یک ماه هم... استغفرالله ربی و اتوب الیه...
خیلی دنبال اسم بودم برای سفرنامهام، اول خواستم بگذارم هفت شهر عشق[1]، اما خاطرم آمد از هفت شهر عشق، هنوز به دومقصد آخر نرسیدم، سفرنامه با این نام باشد برای وقتی که رسیدم به دو شهر آخر... آن وقت اول سفرنامه مینویسم: «این بار هفت شهر عشق را گشتم، نه با عطار که اولین قدمهایم را در مشهدالرضا گذاشتم، و آموختم هر چه در این آب و خاک داریم گوشه چشمی از عنایات امام رئوف است، با ابراهیم (علیهالسلام) تا مکه رفتم، با پیامبر راهی یثرب شدم، اذن نجف را از حرم سیدالکریم گرفتم و هم قدم جابر رسیدم به کربلا... »
بعد خواستم بگذارم هم قدم زینب... دیدم ادعای همقدمی با بانوی صبر سخت است و در توانم نیست، چه اینکه بانو به سمت دارالعماره کوفه برده میشد و مسیرش عکس مسیر ماست... هر چند قدم به قدمش را با یاد بانو گام برداشتم.
و سرانجام
مینویسم «من الحرم الی الحرم»،
از حرم خون خدا تا حرم خون خدا «یا ثارالله و ابن ثاره...»،
از حرم پدر تا حرم پسر،
و 90 کیلومتر مسیر عاشقی... بین پدر تا پسر... پدر، عشق و پسر[2]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1].
عجیب است تعداد شهرهایی که معصومین در آن مدفونند را اگر با شهر مکه حساب
کنیم، می شود هفت شهر... مکه، مدینه، نجف، کربلا، کاظمین، مشهد و سامراء.
[2]. نام کتابی روان، زیبا وخوب از «سید مهدی شجاعی» روایت شهادت حضرت علی اکبر (علیه السلام)
محرم
که شروع میشود، کبوتر دل راهش را جدا میکند و بال میکشد تا حرم حضرت
ارباب... همانجا کنار گنبد آقا مینشیند به انتظار که تذکره کربلا را
میگیرم و راهی میشوم یا نه...
از شب اول محرم، پای ثابت دعاهایم
میشود: اللهم ارزقنا زیاره الحسین (علیه السلام) و ته دلم خوش است که
پارسال رفتم، و امسال حداقل درگیر اجازهاش نیستم، اما دستگاه حضرت ارباب،
ساز وکار خودش را دارد، لحظه آخر ممکن است به هر دلیل خط بخورم از صف
عاشقان...
امسال محرمم بارانی تر از سال قبل است، داغ فاجعه منا
خصوصاً استاد، فقط با گریههای محرم کمی آرام گرفت... خدا آل الله را قله
غم و ماتم ومصیبت گذاشت تا ما یاد بگیریم، تحمل کنیم، صبر کنیم.
شب اول،
دوم،
سوم،
چهارم،
پنجم...
خدایا امسال اگر قسمتم نکنی همین جا تلف میشوم... مگر می شود روز اربعین بمانم تهران، وقتی سال قبل کربلا بودم...
و چقدر خوب که هیأت تا شب هفدهم برقرار است و مرکبم جور...
پیشنهادها یکی یکی میآید روی میز:
امسال
حج وزیارت کاروان نمی برد، قیمت کاروانها سرسام آور رفته است بالا... سال
پیش حدود 1 تومان و امسال 2 تا 2و نیم. بلیط دولتی است 900 تومان است و
آزادش معلوم نیست آخرش چند میشود. گفتهاند امسال نظارت میکنند قیمتها
از قیمت مصوب بالاتر نرود. تأکید بر گرفتن ویزا و اینکه بدون ویزا اجازه
ورود نمیدهند...
و هر چه میگذرد، خبرها داغتر میشود، قیمتها بالاتر میرود، صفها طویلتر میشود، تلاشها بیشتر میشود...
امسال
از گروه 5 نفره سال گذشته، سه نفر باهم هستیم، سه عزیز دیگر که سفر اولشان
است و یک تازه عروس و داماد که معلوم نیست آخرش با ما میآیند یا نه...
ما 8 نفر، خیلی امسال دنبال ویزا، بلیط، کاروان و جا گشتیم:
اول
یک کاروان بود که دو روز بعد از اتمام مهلت، رفتیم ثبتنام که گفتند مهلت
تمام شده؛ بعد از ناامیدشدن از یافتن کاروان، با تأخیر ثبتنام کردیم، می
گذارند ما را ته لیست ذخیرهها؛ یکی از همسفرها گفت نمیآید؛ از همان
کاروان زنگ می زنند که 4 نفر جا داریم... :| خب چه جوری 7 نفر را بکنیم 4
نفر؟! آخرش تازه عروس و داماد گفتند نگران ما نباشید، خودمان میآییم.
میشویم 5 نفر؛ گذرنامهها را میدهیم برای ویزا، گذرنامه را همین امسال
عوض کردم. اولین ویزا، روی صفحه 6 جا خوش می کند، روی عکس آرامگاه حافظ.[3]
پیگیر بلیط، قیمتهای فرودگاه امام حدود یک ونیم است، آخرش یک بلیط پیدا
میشود رفت از اصفهان و برگشت به تهران، حدود یک و 200. استخارهاش خوب
است، اما دل مادر راضی نمیشود. چند بار با خواهر حرف میزنم، میگوید: «کی
میرسی خونه، برو بامامان حرف بزن.» امامزاده صالحم، با مامان حرف میزنم
و راضی میشوند. زنگ میزنم که بگیرید. دارم از بازارچه کنار حرم بیرون
میآیم، زنگ میزنم: «چه خبر؟» بلیط تمام شده بود. مستأصل میایستم روبروی
گنبد فیروزهای آقا، دلم گرفت که من اینجایم و اینجوری کار گره خورده: «آقا
جون! برا دل خودمون میریم، قبول، اما میخوایم بریم زیارت جدتون،
نمیخوایم بریم تفریح که... من اینجام، اونوقت اینجوری سفرمون بره روی
هوا؟! انصافه؟!»
چند روز میگذرد، حتی به فکر میافتم یک کاروان دیگر پیدا کنم که کمتر بشویم، نیست... با کاروان زمینی هم مادر راضی نمیشوند.
22
آبان را آیة الله سیستانی، روز آخر محرمالحرام اعلام میکنند و با این
حساب به تاریخ عراق، اربعین میشود 5 شنبه 12 آذر و همه کاروانها تا آن
روز، روی اربعین بودن چهارشنبه حساب کرده بودند وخیلیها برای همان پنج
شنبه 5 آذر، بلیط برگشت گرفتند.
همان کاروان اول، زنگ زد و گفت
یکسری انصراف دادند، میآیید؟! دوباره شدیم 6 نفره وبالاخره اسم نوشتیم. به
تاریخ 24 آبان ماه 1394... و حالا دوستی زنگ می زند که کاروانمان 5 نفر
جای خالی دارد.
و حدود ده روز فرصت است تا پرواز...
پارسال
در پیاده روی خیلی یاد دو نفر بودم، اولی که امسال با همسرش قرار است بیاید
و دومی، سهشنبه زنگ میزند که پنج شنبه با یک کاروان راه میافتم. چقدر
خوشحالم برای هر دویشان؛ دفترچه پارسالم را در میآورم که ببینم جای
یادداشت دارد یانه، زهی خیال باطل، فقط به اندازه سه چهارصفحهاش خالی
مانده، اما یک اتفاق جالب، تمام تجربیات و نکات سفر را ته دفتر یادداشت
کردم. مرورش خیلی خوب است، کلیاش یادم رفته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[3].
در جهت بالا بردن ضریب امنیت و سخت کردن کار جاعلین، دیگر تمامی صفحات
گذرنامه شبیه هم نیست، بلکه بر روی هر دوبرگ روبروی هم، عکس یکی از بناهای
مهم ایران نقش بسته، از حرم امام رئوف شروع می شود وبرج آزادی ختم...
[4] مسابقه ای که سال گذشته برگزار شد، اوایل محرم امسال برنده هایش را شناخت، قبل اربعین زنگ زدند که آدرس بدهید تا جوایز را ارسال کنیم، این شنبه رسید.
«فقط لازمه یک خوب داده باشی بجای عالی، فردا یه چیز از افطارت کم میشه... خب! دیگه فردا بهت پنیر نمیدیم.»
32)برو کنار
«برو کنار... راه باز کن.» شنیده بودیم برای اشراف چنین میکنند. اما اینجا خصوصاً وقتی بیرون مسجد بودیم، خادمها حواسشان بود که معتکفین، اولویت دارند در عبور و مرور و راه باز میکردند برای زودتر رسیدن به مسجد.
33)عزادار
احترام اکثر دوستان برایم ستودنی بود، لباسهای رنگارنگ و شاد روز اول، به احترام عمه سادات، در شب آخر سیاه شد... همه مشکی پوش عزای بانو بودند.
34)سربهزنگاه
داشتم وضو میگرفتم.. «دارن بیرون فیلم می گیرند، رفتین به دوربین نیگا نکنید یا دیرتر برید.» فکر کردم دم در مسجداند، رویم را کیپ گرفتم و آمدم بیرون، نمیدانم کدام شیرپاک خوردهای پیشنهاد داده بود صبح کله سحر بیایند دم وضوخانه خواهران فیلمبرداری.
35)شربت شهادت
«شربت شهادت کسی نمی خواد؟ تموم شدا...»
خادم خوش ذوق، سحر آخر با کتری شربت راه میرفت توی مسجد و لبخندی بود که بر لب دوستان مینشاند.
36) ؟!؟!
- این همه قرآن چی شد یهو؟!
رفته بود تجدید وضو، که خدام اعلام کردند هرکسی قرآن می خواهد بردارد و بقیه را بردند بیرون. رفت از دم مسجد یک قرآن گرفت و آمد.
37) امام
«امشب که خواستین برین بیرون، حواستون باشه که آقا وایسادن دم در، تشکر میکنن. سفارش میکنند که شما بعد این یک مقدار دیندارتر بمانید... یادتون نرود که آقا آمدهاند.»
38) جانشینی
قبول! برخی از چیزها، مابهازاء دارند، اما بعضی کارها نه...
نمیدانم کی قبل اعمال ام داوود گفته بود: «اگر از خوندن خسته شدید، میتونید بجاش آیهها رو نگا کنید! همون ثوابو داره!»
کدام قاموسی است که کلمه «نظر» را مترادف «قرائت» قلمداد کرده؟! اگر اینجوری بود که سه سوته اعمال تمام میشد.
39)سوت پایان
صدای اذان که بلند شد،هر طرف را که نگاه میکردی، چشمها خیس اشک بود... به چشم برهم زدنی تمام شد مهمانی خدا.
40) یک... دو... سه