خودش اعتکاف بود و همسرش مریض خوابیده بود توی خانه، زنگ زد که به خانم فلانی(از خدام)، بگو جواب تلفن همسرش را بدهد. چند دقیقه از رساندن پیام نگذشته بود که همان خادم، با لبخند، کیسهای داد دست دوستم: «مثلا اومدی اعتکافا... آقاتون فرستاده.» کیسه پر بود از خوراکی و البته میوه... تلفن را برداشت «دیوووووووووووونه! :) این چه کاریه کردی!»
22) از پدر ومادر سوا
- (با لبخند) تکذیب میکنم، از پدر جدا، از مادر سوا، اصلا آقای دکتر شیرازیه، و بنده تهرانی.
23)اعتکاف حقیقی
چندسالی میشد که اعتکافش ترک نمیشد، امسال توی یک خبرها خوانده بود که 200 نفر در مسجد کوفه معتکف شدند. شال و کلاه کرد و راه افتاد، از پرواز هم جا ماند و آخرش چارتر گرفت و رفت. شب 13 رسیده بود مسجد... فردایش میگفت هر روز صبح بلند می شود و میرود داخل حیاط، تمام اعمال مسجد را دور تا دور انجام میدهد.1
24)تبعیض
- کوفتش بشه... رفته مسجد کوفه! میگه قسمت زنونه نداره... من میرم راش میندازم. آبجی میگه از تو بر مییاد. نمیشه همون طرف قبر مسلم، قد یه چادر بهمون جا بدن.
شب خواب دیدم با هم رفتیم مسجد کوفه، چندتا خانم هم آنجا هستند.
25)افسردگی
مسجد پر بود از متولدین دهه 70، آخرش نفر جلوییمون بود که 74 ای بود... نمیدانم کی زمانه ما دهه شصتیها تمام شد که الان جوانها همه 70 ای هستند.... آدم افسردگی میگیرد، پیر شدیم رفت!
26)محاصره
علاقهام را به رشته علوم اجتماعی تکذیب نمیکنم، حتی یک زمانی فکر میکردم که بروم یک لیسانس علوم اجتماعی هم بخونم. اما نه تا این حد که در محاصره علوم اجتماعیها قرار بگیرم... باز هم صد رحمت که نفر جلویی مهندسی میخواند، وگرنه حلقه محاصره تکمیل میشد.
27)آشنای غریب
از روز اول قیافهاش از آشنایی بدجور روی اعصابم بود، اما هر چه فکر میکردم، بینتیجه بود، خیلی هم اطلاعات نمیداد. شب آخر اسمش را پرسیدم. یادم آمد. از همکلاسیهای دبستان بود، بعد از بیست سال و اندی، کپی بچگیهایش بود، مو نمیزد، هر چند مرا نشناخت یا نخواست بشناسد. هر چقدر ذوق کردم، دریغ از جمله محبت آمیز!
28) 40میت
«مُردم تا 40 تا میت رو ردیف کردم، همه تخت فولاد رو آوردم جلو چشم»
فقط آخرش را شنیده بود... بچه اصفهان بود.
29)دعای نو
صدرحمت به قبر! حداقل میتوانی پاهایت را دراز کنی، اینجا اندازه یک جنین جا داشتی... تازه با مسامحه، یک دعای دیگر هم در ایام اعتکاف به دعاهایم اضافه شد: «خدایا لطفا تو قبر بیشتر از این بهمون جا بده.»
خدا خیر دهد بانیاش را... روز اول، بعد افطار بستنیها عجب چسبید.
12)نقطه صفر
16)بیدارباش
نتیجهاش معلوم است! همه مثل برقگرفتهها پریدند.
17)همهکاره
چفیه را درآوردم و ضروری ها را گذاشتم وسطش و چهار طرفش را گره زدم... کوله را هم گذاشتم تو جا کتابیها...مثل اینکه هنوز هم چفیه خیلی به کار میآید.
18)باشگاه
«می گم پیشنهاد بدیم از سال دیگه جلوی مسجد، یکی دوتا دستگاه تردمیل و دوچرخه ثابت بذارن، واقعا تن آدم خُش میشه ها...»
19)رزق روزانه
رزق ممکن است مادی باشد یا معنوی... اینجا همهاش به تو میرسد... رزقهای معنویاش، جملاتی است از قرآن، و سخن بزرگان. رزق هر روز را که از میان دست خادم، میکشیدی بیرون، دقیقا جواب سؤالت بود. انگار برای تو نوشته شده بود.
20)مشکل استراتژیک