⠀

⠀

سفر من الخلق الی الحق3

21) من حیث لایحتسب

خودش اعتکاف بود و همسرش مریض خوابیده بود توی خانه، زنگ زد که به خانم فلانی(از خدام)، بگو جواب تلفن همسرش را بدهد. چند دقیقه از رساندن پیام نگذشته بود که همان خادم، با لبخند، کیسه‌ای داد دست دوستم: «مثلا اومدی اعتکافا... آقاتون فرستاده.» کیسه پر بود از خوراکی‌ و البته میوه... تلفن را برداشت «دیوووووووووووونه! :) این چه کاریه کردی!»


22) از پدر ومادر سوا

- ما دیروز میزگرد گذاشتیم درباره تو، به این نتیجه رسیدیم خیلی شبیه دکتر لنکرانی هستی! نسبتی نداری؟!

-  (با لبخند) تکذیب می‌کنم، از پدر جدا، از مادر سوا، اصلا آقای دکتر شیرازیه، و بنده تهرانی.


23)اعتکاف حقیقی
چندسالی می‌شد که اعتکافش ترک نمی‌شد، امسال توی یک خبرها خوانده بود که 200 نفر در مسجد کوفه معتکف شدند. شال و کلاه کرد و راه افتاد، از پرواز هم جا ماند و آخرش چارتر گرفت و رفت. شب 13 رسیده بود مسجد... فردایش می‌گفت هر روز صبح بلند می شود و می‌رود داخل حیاط، تمام اعمال مسجد را دور تا دور انجام می‌دهد.1

24)تبعیض
- کوفتش بشه... رفته مسجد کوفه! می‌گه قسمت زنونه نداره... من می‌رم راش میندازم. آبجی می‌گه از تو بر می‌یاد. نمیشه همون طرف قبر مسلم، قد یه چادر بهمون جا بدن.

شب خواب دیدم با هم رفتیم مسجد کوفه، چندتا خانم هم آنجا هستند.


25)افسردگی
مسجد پر بود از متولدین دهه 70، آخرش نفر جلویی‌مون بود که 74 ای بود... نمی‌دانم کی زمانه ما دهه شصتی‌ها تمام شد که الان جوان‌ها همه 70 ای هستند.... آدم افسردگی می‌گیرد، پیر شدیم رفت!


26)محاصره
علاقه‌ام را به رشته علوم اجتماعی تکذیب نمی‌کنم، حتی یک زمانی فکر می‌کردم که بروم یک لیسانس علوم اجتماعی هم بخونم. اما نه تا این حد که در محاصره علوم اجتماعی‌ها قرار بگیرم... باز هم صد رحمت که نفر جلویی مهندسی می‌خواند، وگرنه حلقه محاصره تکمیل می‌شد.


27)آشنای غریب
از روز اول قیافه‌اش از آشنایی بدجور روی اعصابم بود، اما هر چه فکر می‌کردم، بی‌نتیجه بود، خیلی هم اطلاعات نمی‌داد. شب آخر اسمش را پرسیدم. یادم آمد. از همکلاسی‌های دبستان بود، بعد از بیست سال و اندی، کپی بچگی‌هایش بود، مو نمی‌زد، هر چند مرا نشناخت یا نخواست بشناسد. هر چقدر ذوق کردم، دریغ از جمله محبت آمیز!


28) 40میت
«مُردم تا 40 تا میت رو ردیف کردم، همه تخت فولاد رو آوردم جلو چشم»

-    حالا چرا 40 تا میت... این همه آدم زنده
-    خودت گفتی!
خواست نماز شب بخواند، اما خیلی اهل مستحبات نبود، می‌دانست در رکعت آخر 40 مومن دعا می کنند، وقتی پرسید 40 نفر از کجا پیدا کنم؟
-    خب این همه آدم دور وبرت، پیدا نشد، از اموات دعا کن.

فقط آخرش را شنیده بود... بچه اصفهان بود.


29)دعای نو
صدرحمت به قبر! حداقل می‌توانی پاهایت را دراز کنی، اینجا اندازه یک جنین جا داشتی... تازه با مسامحه، یک دعای دیگر هم در ایام اعتکاف به دعاهایم اضافه شد: «خدایا لطفا تو قبر بیشتر از این بهمون جا بده.»


30)تغییر کاربری
اسمش قفسه قرآن بود، اما بیش از قرآن، پر بود از وسایل معتکفین که دنبال این بودند که جایشان را بازتر کنند.

1- بعضی از علما معتقدند که اعتکاف یعنی سه روز ماندن در مسجد کوفه، بصره، مسجدالحرام و مسجد النبی.

سفر من الخلق الی الحق2

11)بستنی

خدا خیر دهد بانی‌اش را... روز اول، بعد افطار بستنی‌ها عجب چسبید.


12)نقطه صفر

اعتکاف، روز و شبت را جابجا می کند، اول شب کیلومترت را صفر می‌کنی و انرژی‌ات را جمع، تا سحر. هر چقدر بروی، استراحتگاه بعدی، سحر است. حالا حاج‌آقا که اول صبح دوم، تازه با انرژی رسیده‌اند به جمع معتکفین، و یحتمل از آن‌ها نیز انرژی مضاعف گرفته‌اند، بی‌خیال قنوت نماز صبح نمی‌شوند، همه دعاها را به نحو اکمل و اتم می خوانند، و توصیه رسول الله را هم که «مراعات اضعف مأمومین» هست را لابد فراموش کرده‌اند، نزدیک است چند نفری سقوط آزاد کنند که حاج آقا بالاخره با تکبیر، می‌روند سراغ رکن بعدی.

13)لنگ دراز

خدادادی‌است، خب چکارش می‌کرد. هر چند رفیق پشتی‌اش گفت بیا برعکس هم پاهایمان را بگذاریم، اما باز می‌ماند این چه تناسبی است، دوست‌اش پایش را که دراز می‌کرد نهایتاً تا وسط پای او می‌آمد، اما لنگ‌های درازش تا بازوی آن بنده خدا می‌رسید.

14) مزاحم

گفتند سه روز مهمانی خدا، خلوت و انس و ...
آن وقت نمی‌دانم این همه گوشی که زنگ می‌خورد و کلی لب‌تاب و تبلت چه می‌کرد آن وسط... احتمالاً نقش سیم‌چین بازی می‌کردند که مبادا سیم بعضی‌ها زیاد وصل شود و دیگر از ملکوت به ملک بر نگردد.

گوشی ام سه روز خاموش بود و فقط شب ها روشن می کردم. برای این برده بودم که بتوانم با خانواده در تماس باشم. همین...

15) غزه

«همه‌مون یه خوی اسرائیلی تو وجودمون هست، ببین اون بنده خدا رفته، از همین جا میشه خیز برداشت و رفت اونجا رو گرفت. مثل اسرائیل که همه جا دستشه و چشم دوخته به نوار باریک غزه!» تنگی جا خلاقیت‌ها را  بدجور به کار می‌انداخت.


16)بیدارباش

با صدای آرام شروع می‌شود، قرار است زنگ بیدارباش باشد... «به طه به یس، به معراج احمد، به قدر وبه کوثر، به رضوان و طوبی! بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق»

نتیجه‌اش معلوم است! همه مثل برق‌گرفته‌ها پریدند.


17)همه‌کاره

یک فضا اندازه یک سجاده مخمل... در اینجا هم باید می خوابیدیم، نماز می خواندیم، وسایلمان را می‌گذاشتیم و...
وسایلم را در کوله لب تاب گذاشته بودم، با اینکه خیلی پر نبود، اما جا زیاد می‌گرفت، مانده بودم چکار کنم، می‌شد بریزم داخل یک کیسه، اما خیلی ایجاد سر وصدا می‌کرد.

چفیه را درآوردم و ضروری ها را گذاشتم وسطش و چهار طرفش را گره زدم... کوله را هم گذاشتم تو جا کتابی‌ها...مثل اینکه هنوز هم چفیه خیلی به کار می‌آید.


تمام وسایلم، به جز لباس که در کوله ام بود. این سجاده را ده سالی است دارم و داستانش هم مفصل است.این چفیه هم سفر کربلا، آخرین سفرش بود و همانجا ماند... البته پتو و بالش هم داده بودند. صبح روز اخر گفتند جمعش کنید. این عکس روز آخر است.

18)باشگاه

«می گم پیشنهاد بدیم از سال دیگه جلوی مسجد، یکی دوتا دستگاه تردمیل و دوچرخه ثابت بذارن، واقعا تن آدم خُش می‌شه ها...»


19)رزق روزانه

رزق ممکن است مادی باشد یا معنوی... اینجا همه‌اش به تو می‌رسد... رزق‌های معنوی‌اش، جملاتی است از قرآن، و سخن بزرگان. رزق هر روز را که از میان دست خادم، می‌کشیدی بیرون، دقیقا جواب سؤالت بود. انگار برای تو نوشته شده بود.


20)مشکل استراتژیک

ظاهراً حل شدنی نیست، اولش قطع و وصل می‌شد، بعد رسید به سوت زدن و حالا آنقدر بلند بود که فقط می‌توانستی بجای گریه، دستت را بگذاری روی گوش‌هایت که خدایی نکرده بعد اعتکاف، نعمتی را از دست ندهی؛ انگار بلندگو، کلاً مشکل استراتژیک تمام برنامه‌ها است.