⠀

⠀

مناره نهم: آخرین لبیک

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه 11/9/1388؛ 15 ذی‌الحجه 1430
5 و نیم صبح بلند می‌شوم و نمازم را می‌خوانم. تا 8 بیدارم، اما خواب‌بودن هم‌اتاقی‌ها، مرا هم به عالم رویا می‌کشاند. یک‌ساعت‌بعد مادر برای صبحانه صدایم می‌کند: «مامان بی‌خیال! دیگه همه منو می‌شناسن، هی می‌خوان بگن چرا نبودی!»
یک ربع بعد تلفنم زنگ می‌خورد: «بیا پایین، شلوغه. کسی حواسش نیس.»
هنوز یک‌ساعتی تا اذان مانده‌است. برای اولین‌بار در مسیر رفت، به اتوبوس می‌رسم. قبل نیم‌روز، حرمم. تصمیم می‌گیرم به اندازه یک شوط از دور خانه‌خدا فیلم بگیرم. خواستم بنویسم عظمت بیت‌الله در طواف بیش از هر جا حس می‌شود، اما بعید می‌دانم کلمات بتوانند عظمت را معنا کنند. عظمت یعنی وقتی با الله اکبر، طواف شروع می‌شود، انگار ارتفاع این خانه تا عرش کشیده شده و می‌شود اتصالش را فهمید، حس کرد. خط مستقیم به خدا وصل می‌شود؛ بدون اشغالی و پشت‌خط ماندن. این ستون جادویی، راه اتصال به عرش است. برای تقریب به ذهن، شبیه تونلِ‌های زمان در افسانه‌ها، انیمیشن‌ها و فیلم‌های تخیلی؛ ولی نه تخیل است و نه افسانه. این ستون، مستقیم به عرش می‌رسد. اگر قراراست وسیله‌ای یا ماشین‌زمان یا هر جادویی که ما را جابجا کند و ما را به جای دیگری مستقیم وصل کند،  همین‌جاست ولاغیر.
اما برایم سؤال است اگر طبق روایات، این ستون تا عرش بالا می‌رود و در هر آسمان، ملائکه دور آن طواف می‌کنند، پس چگونه همه چیز می‌چرخند؟ اگر زمین دو نوع چرخ دارد، منظومه شمسی می‌چرخد، کهکشان هم همین‌طور و همه اینها آسمان اول است، یعنی هیچ‌چیز ثابت نیست؟ یعنی در هر لحظه این سیم، قطع و وصل می‌شود؟ همه اینها به کنار، پس چگونه حضرت حق، کوه‌‌‌ها را لنگر زمین می‌نامد؟1  جای دیگر تشبیه به میخ می‌کند!2  مگر نه این است که لنگر هر چیزی را بر جای خود محکم می‌کند! و میخ ثابت می‌کند؟
ادیان ابراهیمی اشتباه کردند که زمین را صاف می‌دانند یا گالیله دروغ گفت؟ نکند این ادعا هم مثل سایر ادعاهای علمی، آنقدر گفته‌شده که باور کرده‌ایم! مثل همان تاریخی که ساخته‌اند... اینکه العیادبالله ما مثلاً میمون بوده‌ایم و بعد آدم شده‌ایم؟ یا می‌گویند انسان‌های اولیه چیزی بلد نبودند... درحالیکه طبق روایات و قرآن حکیم، اولین انسان حضرت آدم(علیه‌السلام) است. جبرئیل امین بعد از خروج پدر و مادرمان از بهشت،  بنا به امر الهی، زندگی را به آنان یاد داد. برایشان درخت میوه آورد و هزاران چیز دیگر. شاید هم غرب، داستان قابیلیان را به عنوان تاریخ تمدن به خورد ما داده است... بگذریم
اذان عصر است و صفوف نماز به شکل گرد در حال شکل‌گرفتن است و مارپیچ جلو می‌آید. دیر بجنبم، باید تا ناکجاآباد عقب بروم. خانمی در صف می‌ایستد و به من اشاره می‌کند که در کنارش بایستم. صف همچنان می‌چرخد و دایره طواف‌کنندگان را محدود می‌کند. برای اولین‌بار در صف گرد، قامت می‌بندم.
در ایام عمره، پلیس‌ها و خادم‌های مسجد، حواسشان هست که خانم‌ها در صفوف‌اصلی ننشینند. اما در تمتع، به‌دلیلِ ازدحامِ جمعیت، کسی نمی‌تواند خانم‌ها را بلند کند، برای همین اگر خانمی در مطاف باشد و بین صفوف بنشیند، همانجا می‌تواند نمازش را بخواند، مشروط بر اینکه سایر نمازگزاران آقا با تذکر، خانم‌ها را از داخل صف، بلند نکنند.
تا نماز مغرب، حرم می‌مانم. مستحب است بعد از اعمال حج، عمره مفرده‌ای هم انجام شود. امشب کاروان به تنعیم می‌رود و هر کس دوست داشت، می‌تواند همراهی کند. مسجدِ تنعیم، نزدیکترین میقات به مکه است.؛ عده‌ای از مراجع، آن را به عنوان میقات نمی‌پذیرند و مسجد را در محدوده حرم می‌دانند. غالب کاروان‌ها برای سهولت و نزدیکی، اگر قصد انجام عمره دوباره کنند، به تنعیم می‌آیند.
*
دو روز بعد از انجام اعمال عمره مفرده، حاج‌آقا سالار ما را به قول خودش، به گردش علمی می‌برد. سر راه از کتار کوه فخ عبور می‌کنیم. ماجرای شهید فخ و یارانش، یکی دیگر از قیام‌های ناتمام علویان بعد از عاشوراست. اولین مقصد موزه حرمین شریفین است. درها و پرده‌های قدیمی، اسباب چاه زمزم و عکس‌های قدیمی، همه اینجا جمع شده‌است. قفل قبلی درب بیت‌الله که شکل عجیبش، برایم تازگی دارد هم اینجاست.  مشابهش را روی در خانه حضرت زهرا سلام الله علیها هم دیده‌ بود. قفل فعلی همه به همان شکل است.3
بازدید که تمام می‌شود، به سمت یکی دیگر از میقات‌های مکه راه می‌افتیم تا هر کسی که دوست دارد، دوباره احرام ببندد. هر چند برخی مراجع، دوبار احرام بستن در یک ماه برای خود فرد را جایز نمی‌دانند، احتیاط می‌کنند یا شبیه آن. اما با نیت نیابت، مشکل حل می‌شود. این احرام را قصد دارم به نیت امام یازدهم ببندم. امامی که انقدر در خفقان بودند که در ظاهر، حج یا عمره، انجام ندادند. اما مگر می‌شود به إذن الهی، طی‌الأرضی هم صورت نگرفته‌باشد؟
بیایان است و راه‌نمایی هم نداریم.  گم می‌شویم و بالاخره حوالی غروب به یکی از گردنه‌های تاریخ می‌رسیم.4 حدیبیه! اینجا مسجدی به همین‌نام، بناشده است به سبک مساجد عربستان، سفید با تک مناره‌ای بلند. آسمان صورتی و بنفش با مناره مسجد، زاویه دیگری از سفر را در دوربینم یادگار می‌گذارد. اینجا آخرین منزل رسول خاتم در اولین سفرِ بعد از هجرت است.
احرام را در ذوالحلیفه می‌بندند و با 70 شتر قربانی و همراهی مسلمین، راهی مکه مکرمه می‌شوند. راهی شهر پدری با تمام خاطراتش. یاد پدربزرگ، عمو، همسر مهربان... اگر بروند، حتما! سری تا مزار عزیزانشان می‌زنند. در مسیر می‌شنوند قریش هم‌قسم شده که آنان را به مکه راه ندهند. اما می‌خواهند برسند پس بیراهه می‌روند و در اینجا متوقف می‌شوند.
می‌رویم کنار چاه آبی که از قدیم مانده‌است. اینجا جای پای اوست. می‌گویند پیامبر خدا در خارج حرم، خیمه برپا می‌کنند، اما نمازها را در داخل حرم می‌خوانند. پیکی از قریشیان می‌آید و توافق نمی‌شود. نماینده‌ای که اقوام صاحب نفوذی در مکه دارد می‌رود تا ببیند حرف حسابشان چیست. دیر می‌کند وشایعه پخش می‌شود نماینده را کشته‌اند. همه اینجا دوباره بیعت می‌کنند. بیعتی که رضوان نامیده می‌شود. بیعتی پر از رضایت و خلوص و ایمان.


پ.ن:
1.  . سوره مبارک نازعات، ایه ۳۲: وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا ﻭ ﻛﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﺑﺮﺟﺎ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ. أرسَی الشیء: آن چیز را ثابت و استوار کرد (ترجمه مفردات راغب، ص ۱۸۲)؛ رسا: ثابت و استوار ماند. أَرَسَت السفینة: لنگر کشتی را انداخت. أرسی الوتد فی الأرض: میخ را در زمین کوبید. (المنجد الطلاب)
2 . سوره مبارک نبأ، آیه ۷: وَالْجِبَالَ أَوْتَادًا ﻭ ﻛﻮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺦﻫﺎﻳﻰ [ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻱ ﺁﻥ]؟؛ وتد: میخِ کوبیده و محکم و استوار. اوتاد الفم: دندان‌ها
3 . بعدها می‌فهمم که این قفل هم برای صنعتگران ایرانی است. این مدل قفل، صنایع‌دستی شهری به نام چالشتُر است که الان درحوالی شهرکرد قرار دارد. شهری که قدمتش بیش از مرکز استان است. قفل‌سازی و فرش‌بافی‌اش در خارج از کشور، شهرت بیشتری دارد.
4 . لازم است بگویم آن وقت‌ها GPS و مسیریاب هم نبود.

مناره هشتم ـ 14

بسم الله الرحمن الرحیم

... این بار می‌ایستم، قاب می‌بندم، تق و می‌نشینم. دور و بر را چک می‌کنم که کسی نباشد. مأمور سعودی دو پله بالاتر از من، با فاصله یک تا دومتری نشسته‌است. نفسم حبس می‌شود، آب دهانم را قورت می‌دهم. نگاهش به سمت من نیست، مگر می‌شود ندیده باشد؟ حتماً منتظر است نماز تمام شود، بعد. حتماً دوربین را در وسط صحن به زمین می‌کوبد. 

 اینطور شنیده‌ام. ورود دوربین ممنوع است و معمولاً از درهایی وارد می‌شوم که بازرسی زنانه ندارد و آقایان فقط کیف‌ها را می‌گردند. در این موارد هر شیء ممنوع را می‌شود در جیب گذاشت. الان دوربین‌ها دیجیتال شده، اما هنوز درباره بردن و عکس گرفتن از خانه خدا، حساسیت وجود دارد. دوربینش را می‌شود دوباره خرید، عکس‌هایش از دست نرود. بدون مقدمه، مموری دوربین را بیرون کشیده و داخل جیب مخفی کیفم جاساز می‌کنم، نه! ممکن است وسایلم را بگردد. به مادر می‌دهم تا میان وسایلش گذارد و چندبار هم تأکید می‌کنم اگر مأموری سمتم آمد، انگار نه انگار همراه من است، تهش شکستن دوربین است و عکس‌ها مهمتر از دوربین است. چقدر بی‌فکرم. به جای اینکه ابتدا چک کنم و بعد عکس بگیرم، برعکس عمل کردم. اصلاً کسی نیست بگوید این همه عکس هست توی نت، همان‌‌ها را استفاده کن! اما مرور عکس‌های شخصی لذت دیگری دارد. هربار با دیدنش یادم می‌افتد خودم کجا ایستاده‌بودم.
رکعت دوم، بیشتر به صفوف نماز چشم می‌دوزم. مردی روی پله ایستاده است و اقتدا کرده، قیام و رکوع را انجام می‌دهد، برای سجده، دستش را به نرده می‌گیرد و دو پله پایین‌تر به سجده می‌رود! پیرمردی هم روی اولین پله ایستاده، سجده را روی پشت جوانِ صف جلو انجام می‌دهد.
سومی هم که دیر رسیده و مشکلش فقط محل سجده است، هنگام سجده، پای جلویی را باز کرده و سرش را بین پاهای او می‌گذارد و در هر بار بلندشدن، پا  نفر جلویی را می‌بندد. خلاقیتشان در یافتن مکان سجده، گُل می‌کند. بعد از نماز و بلندشدن نمازگزاران، پایین می‌رویم. چند متری دوری می‌شویم. کسی دنبالمان نیست. به‌خیر می‌گذرد. در پناه ستونی، نماز مغرب و عشاء را فرادا خوانده و به سمت هتل برمی‌گردیم. تحت‌الجسر، دیدن هم‌کاروانی‌ها شادی‌مان را بیشتر می‌کند. همگی با هم دربست می‌گیریم و از قرار نفری 5 ریال به هتل برمی‌گردیم.
روی دیواره داخل آسانسور، اطلاعیه نصب‌شده‌است: «جشن فارغ‌التحصیلی حج تمتع کاروان امشب هنگام نماز وعشاء» کلا اطلاعیه‌ها از اول سفر، همینجا نصب می‌شد. جشنِ فارغ‌التحصیلی! الان مطمئنید که فارغ شدید؟ به نظرم تازه شروع‌شده، نه تمام. شاید جشن شکرگزاری که البته نامش شبیه مراسم مسیحیان می‌شود! یا... الان ذهنم کار نمی‌کند، اما عنوان انتخابی، به دلم نمی‌چسبد. هضم نمی‌شود، جا نمی‌افتد. الحمدلله دیر هم رسیدیم و از صبح هم این اطلاعیه نبود.
به همه حاضرین یک سجاده هدیه‌دادند. از کوچکترین و بزرگترین حاجی فیلم گرفته شده و تقدیرشده‌است. کوچکترین حاج‌آقا، پسری 21 ساله است که با خواهر، مادر و پدرش آمده‌است. عنوانِ کم‌سن‌ترین حاج‌خانم، با اختلاف چند ماه از خواهرِ جوان‌ترین حاج‌آقا، به من می‌رسید که در نبودنم، هدیه تقدیم خواهرش می‌شود. نوش‌جانش. گزارش جشن را حاج‌خانم نجابت در بدو ورود می‌دهد.
در سالن غذاخوری، همه از غیبتم می‌پرسند و همسفری از روی دلسوزی، دیگری حسرت، سومی ناراحتی؛ آهی می‌کشند که نبودی جایزه‌ات را بگیری. مادر بلند می‌شود که برود دنبال احقاق حق! مثل همیشه... دست مادر را قبل از اینکه از کنار میز کنار برود، می‌گیرم و می‌گویم:
- مامانم! ممنون، ولش کن.
- نبودی، حق نداشتن جایزه‌ات رو به یکی دیگه بدن خب! باید نگه می‌داشتن.
- چه خیری از این کاروان بهمون رسید با این همه بی‌نظمی!  جایزه‌هاشون برا خودشون. می‌دادنم استفاده نمی‌کردم.
 حتی پرس و جو هم نمی‌کنم که هدیه چه بوده است!! اصلاً برایم مهم نیست. مادر سراغ آقای اشرافی می‌رود و درخواست می‌کند برایمان به جای جده ـ تهران، بلیط مدینه ـ تهران بگیرد. او جواب می‌دهد که در این صورت بلیط جده، می‌سوزد. چون پرواز چارتر است و پولش را نمی‌توانند پس دهند؛ اما قول می‌دهد پیگیری کند.
اسماء و مادرش، اتاق 310 را گرفتند و برای دو روز باقیمانده خواهند رفت. حاج‌خانم نجابت وقتی می‌شنود، می‌گوید:
- حالا دو روز مونده‌ها! اینقد از ما خسته شدین؟
اسماء جواب می‌دهد: این چه حرفیه حاج‌خانم! ما از اول گفته بودین، حالا دادن دیگه، زشته نریم.
هیچ‌چیز نمی‌گویم. اما حاج‌خانم نجابت، به ماندنشان اصرار می‌کند و از اتفاقات بین ما، خبر ندارد. ساعت حوالی 12 شب است که از خرید می‌آیند و برای آخرین شب، هم‌اتاق می‌شویم. اسماء برای دخترش، لباس عید گرفته است، یک پیراهن پرتقالی با دامن چین‌دار.