⠀

⠀

مناره دهم: آخرین حضور

بسم الله الرحمن الرحیم


کسی تکانم می‌دهد. وقت نماز است. چادر را از روی صورتم کنار می‌زنم. دختری اهل شرق آسیا با مقنعه بلند سفید بالاسرم ایستاده‌است. وقتی مطمئن می‌شود بیدارشدم، می‌رود. نماز خوانده و دوباره در هپروت گم می‌شوم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد و چشم‌بسته پیدایش می‌کنم. مادر است و می‌گوید با هم برگردیم.

  امروز کاروان رأس ساعت 6:30 برای زیارت دوره حرکت می‌کند. ما 7:30 می‌رسیم و کاروانی‌ها تازه از هتل خارج می‌شوند. حرکت سر وقت، فقط برای همان دیشب بود. بماند هم‌اتاقی‌مان گفته بود صبر کنید، اما...
اسماء را میان گروه می‌بینم و سلام می‌کنم، جوابم را می‌دهد و می‌پرسد:
- شما نمیای؟
- بریم چی ببینیم الان؟
-  می‌برن عرفات دیگه
- همه رو رفتیم دیگه، مگه بیابون خالی دیدن داره؟! تو زیارت دوره عمره، توضیح می‌دادن و می‌گفتن که باید حج اینجا باشین تا بفهمید، ما بودیم دیگه.
ابرویی بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد: «نمی‌دونم، من که رفتم، خدافظ»
*
تا 12 می‌خوابم؛ تا یک و نیم هم باید بارها را دم در بگذاریم. به خرید نرسیدیم. همان چمدان‌ها را می‌بندیم و در لابی‌هتل گوشه‌ای می‌گذارم و راه می‌افتم.
مادر اصرار دارد بمان، شب با هم برویم، اما نمی‌توانم از آخرین‌روز حتی برای دقیقه‌ای بگذرم.  آویزه گوش یادم نرفته، اما شب، کاروان حرم می‌آید و مطمئنم مادر تنها نیست.
اینجا «الفُرَصُ الخَیرِ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ»1  را می‌فهمم. در طواف، دلم نماز می‌خواهد. سر نماز، دوست دارم قرآن را باز و فقط نگاه کنم و موقع قرآن خواندن، چشم به کعبه دوخته‌ام. بعد نماز عصر، قصد طواف می‌کنم. شلوغ است و دلم می‌خواهد وارد مطاف اصلی شوم. زوج ایرانی، مرا که می‌بینند و اجازه می‌دهند نفر سومِ ستونشان شوم و با آنان بروم. اما بعد از دور اول با اینکه دستانم را در کمر حاج‌خانم قفل کرده‌ام، بر اثر فشار، بالاخره رهایش می‌کنم. 2
بین مغرب و عشاء باز خودم را میان حلقه طلایی می‌رسانم. امشب، آخرین شب است. فشار، ازدحام، گرما، در شب آذرماه، بیداد می‌کند. جمعیت حرکت نمی‌کند. همین‌جور ایستاده‌است. خسته‌ام. چند بار پلک‌هایم را باز و بسته می‌کنم. رسماً گیر کرده‌ام، نه کسی قدمی جلو می‌رود، نه عقب، موجی هم نمی‌آید تا جمعیت جابجا شود. فقط چند لحظه چشمانم را می‌بندم. با افتادنِ سرم، از خواب می‌پرم. یک ثانیه، خوابم می‌برد. باورم نمی‌شد هیچ‌وقت ایستاده، بدون تکیه‌گاه خوابم ببرد.
همه‌اش به کنار، سه دور طوافی که کردم، باطل شده و  حالا باید دوباره وضو بگیرم. با فشار و ذکر یا حفیظ و یا علیم، خیس و عرق‌کرده از میان حلقه جدا می‌شوم. بعدِ نماز عشاء، دوباره می‌روم طواف. جمعیت کمتر شده‌است. مشغول طوافم که یکی می‌پرسد:
- ببخشید خانم! یه سؤال داشتیم درباره طواف؟ شما بلدین؟
سرم را بالا می‌آورم. زن جوان ایرانی مرا خطاب قرار می‌دهد. همسرش پشت او ایستاده و از دوطرف شانه‌هایش را گرفته تا کمتر ناموسش به مردان برخورد کند. چقدر برایش خوشحالم. بی‌همراهی و تنهایی، سخت است و حسرت یک قوامیت به دل آدم می‌ماند.
- بفرمایید
در همان حال که حرکت می‌کند، می‌گوید: ما بعد نماز مغرب، طواف نساء‌مون رو شروع کردیم، 4 دوره‌مون تموم شده‌بود که اذان شد، از مطاف خارجمون کردن. الان میشه بقیه طوافمون رو انجام بدیم یا دوباره باید از اول شروع کنیم؟
- مقلد کی هستین؟
- حضرت آقا
- ایشون درست می‌دونند. اگه به دلیلی باشه که خارجِ اختیارشماست؛ یعنی خودتون نخواستین که طواف نصفه بمونه؛ درست از همون‌جایی که نصفه مونده، می‌تونید دوباره شروع کنید.
- مطمئنید؟
تأییدم، لبخند روی لبشان می‌آورد. یک لحظه شک می‌کنم، می‌گویم صبر کنید، مناسک همراهم است. صفحات را یکی یکی جلو می‌روم و حکمش را در مناسکم پیدا می‌کنم. حالا داریم به حجرالاسود می‌رسیم. کمی پا تند می‌کنم و کتابچه را نشانشان می‌دهم. برق چشمانشان و تشکر، برایم بهترین هدیه است. شاید باید خوابم می‌برد که اینجا مشکل کسی را حل کنم.
شب جمعه است، کمتر از 12 ساعت دیگر در حرم امن الهی‌ام. قرآن جیبی‌ام، دوسه شب پیش گم شد، همان‌شبی که از نیمه‌راه پیاده‌شدیم.
حدود ده، مادر قرار کاروان را خبر می‌دهد: «سلام،  ساعت 12 روبروی مستجار. قرار کاروانه برا طواف وداع.»
مستجار، جای در دوم کعبه است. قبلاً بیت‌الله دو در داشت، دری رو به مشرق ـ که الان فقط همین در است ـ و دری رو به مغرب، روبروی در اصلی. کنار این در سابق، همان‌جایی است که دیوار بیت‌الله ترک خورد و فاطمه‌بنت‌اسد (سلام‌الله علیها) وارد خانه‌خدا شد.
بعد تجدیدوضو که بیشتر حکم‌خواب پرانی دارد و خرید خوراکی، دوباره می‌خواهم وارد مسجدالحرام شوم که «ای وای! مداد تبرکی! پاک یادم رف...» راسته خیابان را پایین می‌روم. بالاخره مغازه 2 ریالی پیدا می‌کنم.  توی مغازه دو ریالی، و به قول خودشان ریالَین، همه چیز پیدا می‌شود. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. هم جنس خوب پیدا می‌شود و هم بد. باید گشت. اگر خوبش پیدا شود، 2 ریال براش کم و برای بُنجُلش 2 ریال، اسراف است. یک بسته مداد می‌خرم و مسیر رفته را باز می‌گردم. روبروی مستجار نشسته‌ام به انتظار... عقربه‌های برج الابراج به عدد 12 می‌رسد.


پ.ن:
1 . فرصت‌های خیر، مثل عبور ابر، می‌گذرد. امام علی (علیه‌السلام)
 2. شاید سؤال شود چرا ورود به مطاف، سخت است. جمعیت به‌طور متراکم در حال چرخیدن هستند. معمولاً اجازه عبور نمی‌دهند. خصوصاً گروه‌ها و کاروان‌ها که باهم حرکت می‌کنند اجازه نمی‌دهند کسی از بینشان عبور کند. کسی که می‌خواهد وارد شود، باید قبل از حجر‌الاسود، به صورت مستقیم، به سمت خانه‌خدا برود. کسی باید جلو برود که قدرت خوبی داشته‌باشد و بتواند وارد حلقه‌های اصلی شود.

مناره نهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

حالا برای اولین‌بار، قرار است به تنعیم بروم. اذان نماز عشاء در اتوبوس دومم. هر چند دوستم کلی سفارش کرده بود که زودتر پیاده نشوم و مسیر اتوبوس از داخل شارع صدقی می‌گذرد، اما وقتی بعد دوربرگردان، اتوبوس کوچه اول را داخل می‌پیچد، می‌ترسم گم و گور شوم. پیاده می‌شوم و کلی راه برمی‌گردم تا شارع صدقی را پیدا کنم.
دو تخت ابتدا اتاق، خالی شده‌است، دلم می‌گیرد، از خودم، از او... کاش سعه صدرمان بیشتر بود، واقعاً برای دو روز ارزشش را داشت؟ مادر نفر آخر است که غسل می‌کند. تا حاضر شویم، یک ربع با تأخیر می‌رسیم و کاروان رفته است. همیشه سر وقت حاضر بودم و کاروان تأخیر داشت، یکبار دیر رسیدم.
نزدیک است گریه‌ام بگیرد. آقای اشرافی می‌رسد و با معاونِ کاروانِ هتلِ مجاور هماهنگ می‌کند تا با آن‌ها برویم. می‌ماند تا سوار اتوبوس شویم و در این فاصله از سفرهای قبلی‌اش تعریف می‌کند. ساعت 10 اتوبوس بالاخره راه می‌افتد و نفری 5 ریال کرایه را جمع می‌کنند. 11 به میقات می‌رسیم.
قبلش با هم‌کاروانی‌ها حرف می‌زدیم که عمره را به نیابت چه کسی انجام دهیم. دوستان معتقدند زیارت و ثواب و به طور کلی معنویت، چیزی نیست که با تقسیمش، سهم هر کسی کم شود. معنویت، شبیه سیب نیست که اگر یه کسی یک سیب کامل بدهی یا یک قاچ، فرق کند؛ و ادامه می‌دادند امور معنوی مثل نور است که تو نور را به یک نفر ببخشی یا 1000 نفر، تفاوتی ندارد. اما این تعریف به نظرم درست نیست. گیر دارد. منبع نور با شعاع‌نور متفاوت است.
تصمیمم را می‌گیرم. عمره را به نیابت یک نفر انجام دهم؛ فکر کردن عمیق نمی‌خواهد. باید میان همه آدم‌های که گردنم حق دارند می‌گشتم. معصومین بارها مشرف شده‌اند و غمره‌ای هم به نیابت امام یازدهم انجام دادم. پدر، مادر و سایر خانواده هم رفته‌اند و بالاتر از اقوام، فقط یک نفر می‌ماند. حضرت آقا، امام خامنه‌ای (حفظه‌الله)  که هر وقت تقریظ‌هایشان را بر سفرنامه‌های حج می‌خوانم، دلم می‌گیرد و اشکم جاری می‌شود. حتی خاطرم هست، تقریظی از ایشان را بر سفرنامه‌ای خواندم و شیفته خواندن کتاب شدم. اما هر چه خواندم، کمتر دریافتم علت آن تعریف و تمجید چه بود. قطعاً مشکل من است که حُسنِ قلم نویسنده را درک نمی‌کنم. اما بعدها فهمیدم بیش از قلم روانِ نویسنده، حال وهوای این سفر معنوی و دلتنگی برای آن است که جملات جان می‌گیرد و کلمات پر از شور می‌شود. ایشان جز سفر حجی ده‌روزه در سال 58، دیگر به سرزمین وحی نیامده‌اند. مُحرم می‌شوم به احرام عمره مفرده به نیابت از حضرت آیه‌الله العظمی سید علی خامنه‌ای، قربة الی الله
یادم نمی‌رود روحانی کاروان عمره می‌گفت. در سفری با دانشجویان، برای بار دوم محرم شدیم و فردایش دیدم یکی از دانشجویان از احرام درآمده، به او گفتم اعمالت تمام شد؟ جواب داد، نه... به نیابت پدربزرگم بود، حال نداشتم تمامش کنم، او هم که از دنیا رفته، ولش کردم. و تأکید کرد: وقتی به نیابت محرم می‌شوید، محرمات احرام، بر شما حرام است، نه کسی که نایبش شده‌اید و شما باید اعمال را به اتمام برسانید تا از احرام دربیایید و محرمات احرام بر شما حلال گردد.
کاروانمان را یافته و با آن‌ها برمی‌گردیم. ساعت هنوز 12 نشده که اتوبوس در کنار مسجدالحرام می‌ایستد.

پنج‌شنبه 12/9/1388، 16 ذی الحجه 1430
باز هم در مسیر، خواب راهش را پیدا کرده‌است. باید وضو بگیرم. کاروان می‌رود و تنهایی وارد مطاف می‌شوم. بعد طواف و نمازش، به سمت صفا می‌روم. این راه دراز و طولانی، همراه می‌خواهد و هم‌قدم. تنهایی، خستگی می‌آورد. گوشی‌ام‌ را نگاه می‌کنم، فقط سه چهار صوت روی آن است. دعای عهد، دعای ندبه، آل‌یاسین با صدای مداحی که چند وقتی است لحنش، مرا مجذوب کرده‌است.1  از هیچی بهتر است. هدفون هم نیاوردم. دکمه پخش صوت را می‌زنم و گوشی را بین صورت و روسری می‌گذارم. می‌خوانم و اشک‌هایم راه می‌افتد.  «اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ»2  اش در نیمه‌شبِ مکه دلم را تکان می‌دهد. چرا تا قبلش فکر نکرده بودم در سعی باید امیدم یافتن او باشد. اگر در کل دنیا قرار است تلاشی شود، باید در جهت رسیدن به او باشد... به امامم
زمزمه می‌کنم: «عَزیزٌ عَلَىَّ اَنْ اَرَى الْخَلْقَ وَلا تُرى، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوى»3  و شانه‌هایم بی‌وقفه تکان می‌خورد. مولای من! میان همه حجاج، کجا باید خیمه‌تان را می‌یافتیم؟ آقای من! ندیدمتان... اما حس کردم، یقین داشتم هستید... کاش
ساعت 3:30 بامداد، دور هفتم تمام می‌شود. کنار سطل‌های بلند و بزرگ بر روی مروه، از دختری عرب، ناخن‌گیر و قیچی می‌گیرم و از آخرین احرام سفر در می‌آیم.
طواف نساء را بین خواب و بیدار تمام می‌کنم. خسته با شانه‌های افتاده دنبال پیدا کردن جای خوابم که دیدن چهره‌ای با لبخند، چشمانم را باز می‌کند. با فامیلی که نسبتش دور است، احوالپرسی می‌کنم؛ در این سرزمین همه نسبت‌ها نزدیک می‌شود. بنده‌خدا سینه‌پهلو کرده‌است. التماس دعایی رد و بدل می‌شود و از هوش می‌روم.


پ.ن:
1.  آقای محسن فرهمند آزاد.
2 . خدایا برسان به مولایم امام هدایتگر هدایت یافته؛ فرازی از دعای عهد
3 . بر من دشوار است که مردم را ببینم ولى تو دیده نشوى، و صدا و نجوایى از تو نشنوم. فرازی از دعای ندبه.