⠀

⠀

مناره دوازدهم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

جانماز، از همان سفر یادگار ماند. اوایل همه نمازهایم را روی آن می‌خواندم؛ اما بعد از مدتی، روزهایی که حوصله‌اش نبود، کسل بودم، توی خواب نماز می‌خواندم یا عجله داشتم، دیگر روی جانمازِ مخمل آبی نماز نخواندم. بعد یکی دوسال، جانمازِ آبی، دیگر توی خانه پهن نشد و به یکی از ملزومات همیشگی سفرهای زیارتی اضافه گردید.

حالا از روی کیف برش می‌دارم واز زیرچادر، روی شانه‌هایم می‌اندازم. لرزش شانه‌ها آرام می‌گیرد. حوصله شلوغی و انتظار ورود  به روضه و ایستادن را ندارم. بی‌هدف به سمت قبة‌الخضراء می‌روم. 

  دقیقاً کنار ستون، روبروی پدربزرگ، یک صندلی خالی‌سبزرنگ مهیاست. همانجا می‌نشینم و تمام دلتنگی‌ام را زار می‌زنم. چقدر می‌گذرد؟ یکساعت، دو ساعت...
خلوت نوه و پدربزرگ... پدربزرگ همه را مرخص کرده و برایم وقت اختصاصی گذاشته‌است. در این مدت، نه کسی از روبرویم رد می‌شود، نه صدایی می‌شنوم و نه حتی مأمورین سعودی را می‌بینم.
وقتی حال دلم سبک می‌شود، خداحافظی می‌کنم و به سمت داخل مسجدالنبی می‌روم. در همان شبستان، زیر سقف باز مسجدالنبی می‌نشینم و بعد از مدتی دراز می‌کشم. شبستان مسجدالنبی، سقف‌های متحرک گنبدی شکل دارد که حدود یک‌ساعت بعد از طلوع آفتاب، با صدای آرامی روی ریل حرکت می‌کند و باز می‌شود و استوانه‌های نور خورشید، شبستان مسجد را گرم و پرنور می‌کند. قبل از نمازظهر، وقتی آفتاب به وسط آسمان می‌رسد، سقف‌ها بسته می‌شود. این ساعت، خلوت‌ترین ساعت مسجدالنبی است. خانم‌های خادم که مسئولیت نظافت حرم را دارند، با مانتوی بلند کرم و مقنعه و پوشیه، مشغول کارند. یکی جاوربرقی دستش است، دیگری با دستمال همه‌جا را تمیز می‌کند، نفر سوم کیسه‌ بزرگی دست گرفته و آشغال‌های درشت را از روی زمین جمع می‌کند؛ از چهره‌هایشان به نظر می‌آید از اهالی شرق آسیا هستند. کمی خوراکی همراهم است، بعد نماز و دعا، برای حوالی ساعت 3 و نیم، به سمت بقیع می‌روم.
شاید امروز، روز آخر باشد... پله‌ها را بالا می‌روم و این بار کنار دیواره رو به بقیع و پشت به حرم پدربزرگ می‌ایستم. هر چند سعی می‌کنم به احترام، پشتم به سمت رسول‌مهربانی‌ها نباشد.
همین‌جور زل زده‌ام به نرده‌های سبز رنگ که بین من و جدم، فاصله انداخته‌اند. کنار در اصلی، دو پنجره باریک دیگری هم هست که نرده ندارد. چهارچوب پنجره و مشبک‌هایش از سیمان درست شده‌است. برای همین پهن است و قطرش به 4، 5 سانت می‌رسد. هر باری که از پله‌ها بالا آمدم، یکی دو صندلی زیر آن بود و بسیاری زائرین بالا رفته و لب نرده می‌ایستادند، چه ایرانی و چه از بقیه کشورها...
محاسبات ذهنی‌ام نشان می‌داد قاعدتاً از آنجا چیزی معلوم نیست. اما برایم عجیب است که هر بار خیل عظیمی لبه آن پنجره مشبک می‌ایستند. کنجکاوی بدجور قلقکم می‌دهد. به سمت پنجره می‌روم که صدایی می‌گوید: «نرین بالا! هیچی معلوم نیس.» دلم می‌لرزد، حدسم درست بود، از دومی می‌پرسم و می‌شنوم: «نه خانم! هیچِ هیچی معلوم نیست. این پنجره پهنه، اصلاً نمیشه دید.»
تا اینجا که آمده‌ام، بگذار لااقل بالا بروم. به خودم دلداری می‌دهم و پایم را بالا می‌گذارم و لبه آن می‌ایستم. نسبت به در اصلی بقیع، مزار معصومین سمت راست درب است. منتها الیه سمت چپ می‌ایستم و چشم می‌چرخانم تا شاید نشانه‌ای ببینم.
در زاویه نگاهم، 5 مزار که بالای هر کدام سنگی گذاشته‌شده است، قرار می‌گیرد. 4 تا عقب، یکی جلو...
کمی آن‌طرف‌تر هم قبری است که بالا و پایینش، سنگ است.
چشمانم را می‌بندم. نقشه و عکس بقیع را داخل ذهنم مجسم می‌کنم. تصویری که همیشه دیده‌ام. یک دیواره سنگی نیم‌دایره، داخل آن، 6 قبر علامت‌گذاری شده‌است. یک قبر جلوست که مزار عباس، عموی پیامبر است و زیر آن، 4 امام کنار هم دفن شده‌اند. سمت راست آن 5 سنگ قبر هم مزار دیگری است که یک سنگ در بالا و سنگ دیگر در پایین آن و مزار مادر امیرالمؤمنین(علیها السلام) است. در عربستان، روی قبر آقایان، یک سنگ و برای زنان، یک سنگ در بالا و یک سنگ در پایین می‌گذارند.
*
دوباره نگاه می‌کند. این نمایی که در قاب چشمانم جا گرفته، نعل به نعل با عکس‌ها و نقشه‌های ذهنی‌ام مطابقت دارد. یعنی این سنگ، مزار امام مجتبی (علیه‌السلام) است!! کسی که یک عمر ادعای فرزندی‌شان را کرده‌ام. یعنی بالاخره ... پرده اشک، نمای دیدم را تار می‌کند. نه می‌توانم نگاه کنم، نه می‌توانم چشم بردارم. سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و می‌گذارم آسمان دلم تا هر چقدر که می‌خواهد ببارد. حالا باز  صداها را می‌شنوم: «اینجا که چیزی معلوم نیست، بریم پایین. وا! چرا ملت میان بالا...  چرا اینقدر شلوغه وقتی چیزی دیده نمی‌شود.»
زبانم نمی‌چرخد. اشتیاق، غم، هیجان لبریزم کرده‌اند. نمی‌توانم شادی‌ام را تقسیم کنم. از لبه پنجره پایین می‌آیم و مسیر خروجی را پیش می‌گیرم. به پایین پله‌ها می‌رسم. فقط در همین ساعت، هر روز بین‌الحرمین پر از گاری‌ها و چرخ‌های دوره‌گردها می‌شود که در بساطشان از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود. پایین بودن قیمت‌ها باعث می‌شود زائرین ایرانی هم دور فروشنده‌ها حلقه بزنند و خیلی‌ها دست پر بروند. آن هم دقیقاً در ساعتی که پشت بقیع برای خانم‌ها و در بقیع برای آقایان باز می‌شود. گوشه‌ای می‌نشینم و در دفترم یادداشت می‌کنم:
«بساط شیطان گسترده‌تر از آنی است که گمان می‌بردم. همه‌جا بساط گسترده، حتی بین‌الحرمین.
آنچه را که می‌خواستم ببینم، دیدم. خواب بودم یا بیدار، نمی‌دانم. اما سرانجام بعد از حسرتی چهارساله قبر بی‌نشان جدم را با نگاهی گنه‌بار زیارت کردم. خدایا گفتی عرفات پاک شدی، پاکمان کردی، اما دوباره نامه اعمالمان را سیاه کردیم. کاش وقتی بازگردیم، آدم شویم، همین.»

مناره دوازدهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

دقیقاً 3 قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی‌بیوتیک، چه مرضی را بهبود می‌بخشد، نمی‌دانم. قرار می‌شود مادر با یکی دونفر دیگر هماهنگ کند و خبر بگیرد. دونفر از اقوام، یکی دور و دیگری نزدیک، در کاروانمان هستند. بپرسیم آن‌ها هم با ما راهی می‌شوند یا نه.
حیف که فرصت صبح‌های حرم هر روز از دست می‌رود. یک فرصت مبسوط، دوست‌داشتنی و خاص. ساعت ظهر و عصر، فقط یکساعت و نیم است که نیم‌ساعتش، لااقل در مسیر رفت و برگشت می‌گذرد. ساعت ظهر حرمم. از حرم بیرون می‌آیم که پدر زنگ می‌زند. 

 -مهدیه جان! اون پول که دستت بود رو بده مامان که باهاش بلیط بخره!
-باشه باباجون، ولی مامان چیزی نگفا!
- به من زنگ زد و گف.
چشم می‌گویم و لبخند می‌زنم و راه می‌افتم سمت هتل...اینجا از حساب بین‌الملل خبری نیست، قابلیت جابجایی پول هم وجود ندارد.1 پدر همیشه مدیریت مالی خوبی داشته و دارد. هیچ‌وقت پول‌دار نبودیم و گاهی هشتمان، بدجور به نهمان گره خورده بود. اما یادم نمی‌آید تا امروز، جایی رفته باشیم و پول کم آورده‌باشیم، شاید برای مخارج غیراصلی، پول توی دست ‌و بالمان نبود. اما هیچ‌وقت برای مخارج ضروری، به مشکل نخوردیم. خصوصاً در سفر. همیشه فکر همه‌جایش را می‌کند.
پدر در تهران، مقداری پول به من داد و تأکید کرد تا من نگفتم برای هیچ‌کاری خرج نکن. حتی شده پول را برگردان، اما خرجش نکن. این دومین آویزه گوشم‌بود. بقیه پول‌های نقد هم دست مادر بود. چند باری که جیبم خالی شد و از مادر خواستم بگیرم، شوخی و جدی جواب داد، خودت که داری و من تأکید کردم پدر چه چیزی را اول سفر به من گفته‌است.
*
ظاهراً آنقدر در عمل به نصیحت پدر، جدی بودم که حتی مادرم به من نگفته که آن پول را برای بلیط بدهم. پدر را واسطه کرده تا زنگ بزند. خندان و سرخوش، به هتل می‌رسم و با کمال احترام، دودستی، همه پول را به مادرم می‌دهم. رایزنی‌ها نتیجه داده و حالا 4 نفری ان‌شاءالله قرار است برگردیم. البته در سالن غذاخوری معلوم شده که 5 نفر دیگر هم بلیط همین پرواز را گرفته‌اند. یعنی آقای اشرافی یک روده راست توی شکمش پیدا می‌شود؟ کاش در این دنیای گرد، دیگر با او روبرو نشوم.
سمت حرم برمی‌گردم تا از ساعت بازشدن در قبرستان بقیع، جا نمانم؛ مادر بلیط‌ها را می‌گیرد و خبرش را می‌دهد: «پرواز 5614 هواپیمایی سعودی مدینه ـ تهران ساعت 23:30» آقای محمدی که چند سفر تابحال تمتع آمده، خیالمان را راحت می‌کند که یک وانت گرفته و بارها را جمعه صبح، تحویل می‌دهند.  روال کاروان‌های حج و عمره، همین است که فرودگاه عربستان، بارها را با مسافر تحویل نمی‌گیرد. باید 12 تا 18 ساعت زودتر از ساعتِ پرواز، بارها به فرودگاه، تحویل داده شود.
نفسِ راحتی می‌کشم. فکر اینکه کجا، چگونه باید بارها را تحویل بدهیم، از ذهنم بیرون نمی‌رفت.  حالا می‌توانم به یک روز جمعه خوب فکر کنم که می‌توانم با خیال راحت، زیارت کنم. قبل از نماز همسفر را می‌بینم و خبر می‌دهند چند نفر با مادرم قرار خرید گذاشتند و ادامه می‌دهد:
- یادتون نره، نباید کرایه مسیر بدین تا فروشگاها!
چشمانم چهارتا می‌شود:
- خب چیکار کنیم؟
- برین سر خیابون، یکسری تاکسی و ماشین وایسادن که تا اون فروشگاه می‌رن، بعدم کرایه رو از فروشگاه می‌گیرن.
- جدی!؟
- فک کردین ما پول تاکسی می‌دیم! مامانت هم قرار بود بعد مغرب بره، فک کنم بری، بهشون می‌رسی.
نماز مغربم را جماعت و عشا را فرادا می‌خوانم. مسیر را کج کرده و به سمت قرار می‌روم. مادر ملاحظه مریضی‌ام را کرده که نگفته می‌خواهد خرید برود. اما نمی‌توانم مادر را تنها بگذارم. چهارتفری ماشین را پر کرده و راه می‌افتیم. وقتی می‌رسیم، راننده می‌گوید صبر کنیم. ماشینش را قفل می‌کند و دنبالمان می‌آید. همان دم‌در اشاره می‌کند که اینها را من آوردم. به ازای هر نفر، ده ریال کاسب می‌شود و می‌رود.
بیماری زورش را می‌زند و ته مانده رمقم را غنیمت می‌گیرد. خودم را تا دم هتل می‌رسانم. شاید صبح، زودتر بیدار شوم و به نماز صبح حرم برسم.


پ.ن:
1.سال 1388 روابط جابجایی پول بین کشورها در سطح مردم عادی، وجود نداشت.هر کس، هر چقدر پول داشت، به صورت نقد همراهش بود. نهایتاً اگر می‌شد از کسی قرض کرد و به او قول داد که در ایران، قرض را ادا می‌کند. کسی هم در مملکت غریب، غالباً پول به کسی قرض نمی‌دهد، چون ممکن است خودش محتاج شود.