⠀

⠀

228. مناره اول: عید دیدنی

بسم الله
مدت‏ها بود که دلم می‏‌خواست بروم. خیلی وقت بود که نمی‌شد. سال به سال دریغ از پارسال. هر سال نو، می‏‌گفتم: «امسال دیگه می‏رم. این همه می‏گن اول سال برین دیدن فامیل، اونم اگه بزرگتر باشه! تو خجالت نمی‏کشی که نمی‏ری. فرضاً هم که از دستت ناراحت شده باشند، به هر دلیل... اصلاً سوء تفاهم شده باشه،که من مطمئنم نشده، حتما یه کاری کردی که اجازه نمی‏دن. قرار نیس که بزرگتر بیاد! برو دختر، خجالت هم خوب چیزیه‏‌ها، معلومه که وظیفه توست بری...»
اما نمی‏شد.   هر بار کار پیش می‌آمد، شاید هم فقط توجیه و بهانه بود. به هر دری هم که می‌زدم، نمی‌شد. کلی دوست و آشنا و فامیل و... هم برای وساطت و پادرمیانی فرستادم.  انگار نه انگار. پیش خودم می‏گفتم: «شاید نمی‏ خواهن دیگه برم دیدنشون، شاید...  آخه چی کار کردم، یعنی نمی‏شه لااقل بهم بگن چی ‏شده؟»

از آن طرف هم هر وقت از بزرگترها می‏پرسیدم: «چرا نمی‏ریم؟!»
- زوده بابا!
- مگه الان وقتشه ؟!
- ... .
نمی‏دانم از همین‌جور چیزها، از همین اما و اگرهای الکی که هر وقت بخواهند سر بچه‏‌ها را گرم کنند، پشت سر هم ردیف می‏کنند.

ماه‎های آخر سال 87 بود که خبر رسید بزرگ خاندان، اجازه دادند تا امسال عید خدمتشان برسم. اما تنها.
داشتم بال در می‎آوردم.
-من؟! واقعاً؟یعنی ... بالاخره... . اما، نمیشه بقیه هم باشند؟مامان ، بابا... .
- همینی که هست. می‌خوای برو، نمی‌خوای... .
-نه! کی گفت نمی‏رم. چشم. اصلاً هر چی خودشون گفتند.

پا درمیانی، یک نفر جواب داد.1 از ذوقم مانده بودم چه ‏کنم. از طرفی نمی‏دانستم  بالاخره چه شده که رضایت دادند، از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که باز هم بدون پدر و مادر بروم. تقریبا یکماه پیش از حرکت، برنامه‌ها مرتب شد و قرار سفر قطعی شد. بله، سفر! فکر کردید که دو قدم راه بود؟ من گفتم نزدیک بود؟ صد البته برای من جای بسی خوشوقتی داشت، چون عیدها، معمولاً دورترین جایی که می‏رفتیم، قم بود؛ آن هم،  اگر می‌رفتیم. جواب مادر به همه سؤال‌ها و درخواست‌هایمان برای مسافرت عید، همین جمله بود:«عیدی همه جا شلوغه. همین تهران خودمون از همه جا خلوت‏ تره، هوای صاف و خوب، خیابونای خلوت.» و هماره نظر همه اعضای خانواده را وتو می‏ کرد. قبول دارم؛ راست می‏‌گوید، اما تنوع هم، اگر چیز بدی بود که خلق نمی‏شد.
*

از همان زمانی که بلیطم را گرفتم، کلی دعا کردم مبادا سوتی بدم، حرفی بزنم، نکند اتفاقی بیفتد و همه چیز بشود مثل روز اول؛ آن وقت دوباره روز از نو... . روزهای آخر، دیگر از شمارش ماه، روز و ساعت گذشته بود و ثانیه‌های فراق را می‌شمردم تا به فراغ برسم. کلی دوست، آشنا و فامیل سفارش داده بودند: «مبادا اونجا رفتی ما رو یادت بره! مدیونی. خودت می‏ دونی. ما هم دلمون می‏‌خواد بریم. یه جوری راضی‏شون بکن به ما ها هم اجازه بدن ...»
بالاخره بار و بندیلم را می بندم و روز دهم فروردین، طیاره‌ای مرکبم است تا مرا به خانه پدربزرگ برساند. من گفتم قطار؟ نه! خیلی دورتر از قطار بود که چه اینکه می‌خواستم زودتر هم برسم.

نهایتاً ... یازدهمین شب سال نو به منزلشان می‌رسم. هول شده‌ام، با اینکه بار اولم نیست، اما قلبم مثل گنجشک، خودش را به دیواره سینه می‌کوبند، نفسم بالا نمی‌آید، گلوله‌های یخ را داخل دست‌هایم می‌فشارم. کلی با خودم فکر کرده بودم وقتی دیدمشان، چه بگویم، از چه حرف بزنم، یادم باشه چه چیزهایی را نباید بگویم و... اما، همه‌اش یادم رفت! حتی یادم رفت بگویم عیدتان مبارک، اجازه هم ندادند که خیلی نزدیک بروم. سرشان شلوغ بود، مهمان ها هم زیاد. دلم می‏خواست جلو بروم، عذرخواهی کنم، بگویم:«ما که اشتباه، زیاد می‏کنیم، اما شما بزرگترید و بخشش هم از بزرگترهاست.» اما همان جا دم در می‌ایستم و زل می زنم به مهمان‏ها. نمی‏دانم ایشان بین این همه شلوغی حواسشان به من هم هست یا نه؟
بعد راهم را کج می‌کنم، نه راست می‌کنم و تا پشت دیوارهای خانه فرزندانشان هم می روم. اینجا درها را زودتر می‌بندند. خلوت‏تر است، اما دیر می‌رسم. گفتند الان نمی‌توانم داخل بروم. همانجا پشت در می‌نشینم و مثل ابر باد، گریه می کنم.

از پذیرایی که دیگر چیزی نگویم که نمی‌دانستم غذا بخورم یا خجالت. خیلی مفصل بود، خیلی بیشتر از یک کاسه آجیل، یکی دوتا شیرینی و یک ظرف میوه. 6 روز و 6 شب، مهمانشان هستیم و هر بار برای هر وعده غذا، سفره‌هایی می‌اندازند که قبلاً فقط وصفش را شنیده‏بودیم، از همان‏ها که قدیمی‏ها می‏گفتند از این سر اتاق تا آن سر اتاق، سفره است و مهمان‌ها کیپ تا کیپ می‌نشینند و خادم‌ها پذیرایی می کنند. هوای همه را هم دارند. به هیچکس هم نمی‌گویند برو. اینقدر دلم تنگ شده است که یادم رفت برم جلو و بگویم : «آقا جون...عیدی... .»  نه! خدایی اگر هم یادم بود، رویم نمی‏شد که بعد از این همه مدت که آمدم، سراغ عیدی را بگیرم. اما حواسشان بیشتر از اینها جمع بود.
*

عید دیدنی‌های سال 88 ام، از خانه پدربزرگ شروع شد. از مسجد النبی... از کنار جنةالبقیع. و همان‌جا حواله عیدی را هم برای هشت‌ماه بعد می‌دهند. نه اینکه ما بچه‌های امام رضاییم (علیه السلام)، همه چیزمان باید با آقا گره بخورد، حتی عیدی‌هایم. چه اینکه قبلش، موقع تحویل‌سال،  خدمت حضرت هم رسیده بودم.

اذن حج را همانجا می دهند
...
دلتنگم

برای صحن مسجد النبی
برای ساعت‏ها انتظار جهت ورود به روضه منوره، همان‌جا که پیامبر سجاده اش را باز می کرد و ملائکه در اقتدا به ایشان از هم سبقت می‌گرفتند.


برای بین الحرمین.
برای لحظه‌های ایستادن پشت در بقیع و خواندن زیارت جامعه
برای... .


1. بین همه پیغام پسغام هایی که فرستادم، حرف یک نفر به کرسی نشست و با ذوق خبرش را برایم آورد. همان کسی که سفر قبل، همراهم بود و دلش فقط 6 ماه تاب آورد و بعد برای همیشه رفت تا مقیم خانه پدربزرگ شود... و حالا برایم کارت دعوت را فرستاد. هیچ وقت دوباره ندیدمش تا لااقل به او یک دمت گرم بگویم.
اگر دوست داشتید، می‌توانید داستان کوتاه همسفری با او را در اینجا بخوانید.

2. تعجب نکنید که نظرات مال 8 سال پیش است. برای شروع دوباره خاطرات، باید قبلی‌ها را ویرایش می‌کردم تا دوباره وارد فضا بشوم. چه اینکه از 8 سال پیش تا حالا، قلمم بزرگتر شده هر چند هنوز خیلی راه مانده، اما بسیاری از نوشته‌ها از نظرم نقص‌های جدی دارند که می‌شود با کمی وقت، به متن بهتری تبدیل شوند. شرمنده که اگر خواننده سابق اینجا هستید و خاطرات تکراری می‌شود.

3. اگر آمدید، ممنون می‌شوم با نظری، تأییدی دلگرمم فرمایید.
نظرات 2 + ارسال نظر

باسمه تعالی
با سلام
ممنون سرزید
اگر برخدمت ناقابل ما ثوابی مترتب است تقدیم به تمام کسانی که هوای آن یار را به سر دارند و نه صرفا دیار را!
التماس دعا

علیکم السلام
خواهش
محتاج دعا

گل 1392/12/29 ساعت 22:49

سلام کوثر جان
سال نو تو مبارک عزیزم
صدسال به این سالا..

عید دیدنی خوبه ادم مهمون این خاندان باشه که میدونی
دست پر بر میگردی...

سلام عزیزم
سال نوی شما هم مبارک
دقیقا...
ملتمس دعا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد