بسم الله
امسال، بعد دومین عمره ـ که هدیه شهید بود۱ عجیب دلم هوای حج کرده است؛ مادر باید برود، و بابا هر چند دلش رضا نیست که همسر را تنهایی راهی کند، اما فعلاً چارهای ندارد. خودش سالها قبل رفته و امسال، شرایط کاری و شغلی، اجازه همراهی نمیدهد؛ اما مادر مستطیع است؛ و مستطیع باید برود، و از شرایط استطاعت، همراهداشتن نیست.
فردی را برای خرید فیش حج، معرفی کردهاند. مامان و بابا با هم می روند و حوالی ظهر میرسند و مامان یکراست و قبل از درآوردن روسری و مانتو، وارد اتاقمان میشود.
- سلام مامان جون! خوبین؟ چی شد؟
یک ورقه تاشده به دستم میدهد. بازش میکنم. سه یا چارتا خوردهاست. پوووف، به گمانم باید سایزش A2 باشد. همه نوشتههایش چاپی است. خط به خط پایین میروم.
- خب چیه این؟ فیشه دیگه؟
سرم را بالا میآورم و غرقِ لبخندی میشوم که تمام صورت مادر را پر کردهاست. چشمانش هم میخندد. دوباره سرم را توی برگه میکنم تا دلیل برقِ چشمانِ مامان را بفهمم. به نام خریدار میرسم که با خودنویس سبز نوشتهشده: نام مامان و ادامهاش با همان رنگ نوشتهاند: ...! اسم من اینجا چی کار میکنه؟ مگه قرار نبود که مامان بخره؟مگه؟
از روی برگه سرم را بالا میآورم و باز توی صورتش زُل میزنم نگاه می کنم و همان حرف ذهنم را بلند میپرسم.
لبخندش پهنتر میشود و چشمانش ریزتر. چشمانم روی برگه قفل میشود. حرفها رو دوباره میخوانم. هجی میکنم، بخش میکنم. اسم خودمم است. ذهنم هنگکرده و بدون عکسالعمل ماندهاست. دستهایم از حرکت ایستاده، صدایی از حنجرهام خارج نمیشود! چند ثانیهای همینجور عین مجسمه خشکم میزند. طول میکشد تا لود شوم.
- یعنی ... برا... منم (مکث میکنم) خریدین!؟
تمام شک را توی صدایم میریزم. اصلاً شوخی خوبی نیست، اگر شوخی...
هنوز جوابم سهضلع لبخند و ذوق و برق چشم است. ولی من بین سهضلعِ جیغ و لبخند و اشک گیر کردهام. فقط بغلش میکنم، اشک توی چشمانم میدود. دوباره میپرسم:
- واقعا برا من خریدین؟
این بار بغض بالاخره خودش را توی صدایم جا میکند.
-این الان فیشه؟
- نه، فیش امسال رو پیش خرید کردیم، گفتن الان سیستم بسته شده، احتمالاً برای هفته بعد باز میشه، قرارشد هر وقت بازشد، خبر بدن که بریم دفترخونه به اسم کنیم، لیست کاروانای خالی رو هم از حج و زیارت گرفتیم. هر وقت به نام کردیم، میتونیم بریم کاروان اسم بنویسیم.
خدا
می شود
واجب؟! تمتع؟! سر کارم نذاشتی!
ماه مبارک میرسد و سایت هنوز باز نشده است. «اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام...»های رمضانمان، یک امید دیگری دارد. خواهش و التماس هم پیوست نامهمان است. درخواست برای جا گرفتن در قافله حجاج. خواهش برای آنکه خدا در شب قدر، رزق حج را روزی مان کند و التماس که مبادا لحظهآخر، اسممان از لیست خط بخورد.
بعد ماه مبارک، بالاخره مدارک را به کاروان میرسانیم.
جمعه،قبلِ حرکت، جلسه آخر کاروان، برای هماهنگیهای نهایی است. برای ما اولینش است.
یک فرمِ مشخصات میدهند تا پر کنیم. بعد از نام و نامخانوادگی، نوشتهشدهاست:
1- برای چندمین بار به سفر حج تمتع مشرف میشوید؟
روبرویش مینویسم: اول
2- نوع سفر را مشخص کنید.
الف) حجةالاسلام
ب) حج تمتع
ج) حج نیابتی
برای سؤال دوم شک دارم. واقعاً خانواده این همه پوول به من بخشیده که برم حج؟! الان مستطیعم؟
- مامان! کدوم گزینه رو بزنم؟
فقط میخواهم مطمئن شوم... یک دلگرمی! از همان لیطمئنّهایی که حضرت ابراهیم از حضرت حق در خواست کردند. وگرنه میدانم هر کدام چه معنایی دارد.
*
روحانی کاروان از برنامه میگوید. ما که دیرتر ثبتنام کردیم، هنوز وضعیت ویزاهایمان مشخص نیست. روحانی کاروان درباره ما میگوید: « کسانیم که وضعیتشون مشخص نیست، منتظر باشن، اگه ویزاهاتون اومد، همین هفته میریم. گوش به زنگ باشین.»
بین خوف و رجاء ماندن، سخت است، امید رسیدن به بیتالله و ترس از طلبیدهنشدن، خدایا! امسال در تقدیر شب قدرمان، حج را نوشتی!؟
دعاهای ماه مبارکمان، به سمع مبارک رسید؟
پاراف شد؟
البته تقریباً همه تیم اجرایی کاروان، از صدور ویزاها مطمئن هستند... نماز ظهر و عصر را همانجا میخوانیم و راه میافتیم. به خانه میرسیم و چمدانها را درمیآوریم و میگذاریم وسط اتاق و شروع میکنیم وسایل را یکی یکی توی چمدان میگذاریم.
از همان شب، زنگ زدن و حلالیت طلبیدنهایم شروع میشود. یکسری را تماس میگیرم، به دوستان کمی دورتر، پیامک میدهم. دفتری هم خریدهام، برای نوشتن خاطرات، دعاها، توصیهها و... دفتر عمودی آبی رنگ. هر کس دعای خاصی دارد یا میسپارد فلان جا دعایم کن، یادداشت میکنم تا از قلم نیفتد.
۲یک پست هم می گذارم
روی وبلاگ (البته تقریبا آخرین پست جدی و مهم وبلاگ قبلی بود.)
فردای جلسه، یعنی شنبه 23 آذر 88، روز آخریاست که اداره میروم. هم برای وداع و هم تمامکردن کارهایی که دستم ماندهاست. همه مثل خودم، باور نمیکنند چند روز دیگر قرار است بروم.
برای یکشنبه شب، تقریباً ساکها، آماده است، البته با در باز.
- حالا هم ممکنه ویزاها نیاد یهو! اینقدرم مطمئن نباش
آنقدر مادر این حرفها را میزند که بیخیال زنگ، پیامک میشود و صبر میکنم تا خبر قطعی برسد.
نذر مادر بزرگوار امام عصر، یک طواف، بعد از اتمام اعمال حج...
دوشنبه تا دانشگاه میروم
۳، برای تسویه که دِینی گردنم نباشد و هم دیدن اساتید، احیانا دوستان و حلالیت گرفتن. کارهایم سریعتر از همیشه راه میافتد. 80% امضاهایی را که دوستان دیگر یک ماه زحمت میکشند تا جمع کنند، برایم در یک نیمروز مهیا میگردد. از 4 امضاء اصلی روی برگه تسویه حساب، که هر کدام نیز کلی زیرمجموعه دارد، 3 تایش تمام میشود و فقط امضاء معاونت امور مالی میماند.
۴*
سهشنبه دانشگاه تهران، کلاس دارم. موقع نماز مغرب، ورودی مسجد دانشگاه ایستادهام که تلفن همراهم زنگ میخورد، خودش را معرفی میکند، از کاروان ۵ تماس گرفتهاست.
-فردا، ساعت 5صبح، فرودگاه باشید؛
ـ 5 بامداد؟
ساعتم را نگاه میکنم که عقربههایش عدد 6 را نشان میدهند.
- یعنی الان کمتر از 12 ساعت، وقت دارم؟! جواب مثبت است. دو دقیقه بعد دوباره زنگ میزند: لطفاً ساعت 4/30 آنجا باشید...
نماز مغرب را فرادا میخوانم. با یکی دوتا از دوستان که همانجایند، خداحافظی می کنم... سر ایستگاه تاکسی، نوبت ونسبزاست. چون انتهای خط پیاده میشوم، تهون مناسبتر است. در راه، یکی دوبار خانه را میگیرم که اشغال است؛ بعدش هم نهایتِحسنِاستفاده را کرده و بدون اغراق، حداقل به 15 تا 20 نفر زنگ میزنم و خداحافظی میکنم. در راه، با صدای بلند ماشین، مجبورم بلند حرف بزنم. احتمالاً همه مسافرها قبل از مشترکین موردنظر، داستان را فهمیدند.
به خانه میرسم، یک شماره از بستگان را مادر میگیردو خداحافظی میکند، شماره بعدی نوبت من است تا با تتمه دوستان وداع کنم و دعایشان را در چمدانم جا دهم. لیست رفقایم که کم نیست.
در این مدت، خیلی دنبال کتاب مناسک مقام معظم رهبری میگردم و نیست۶، فقط تنها چیزی که آنهم بهصورت فایل اینترنتی یافت میشود، مناسک حضرت امام است که نظر رهبری، در موارد اختلافی به صورت پاورقی ذکر شدهاست. در این هفته خوف و رجا، فایل را دانلود و صفحهبندی کرده و یک پرینت هم گرفتهام که سیمی کنم. همان شب، کتاب را برمیدارم و خودم را به نزدیک ترین کپی میرسانم. از فرصت در راه بودن، استفاده کرده و تماسهایم را میگیرم: یکی با مغازهای که سپرده بودم یک چادر سفید لبنانی برای احرامم بدوزد که علیرغم قرار قبلی، هنوز آماده نیست... ۷
شماره بعدی، فیروزهاست که اصلاً پاسخگو نیست و تمام راههای ارتباطی با او بیجواب میماند. نیمساعت بعد، خودش زنگ میزد که سر کلاس بوده وخداحافظی میکنم.
در راه برگشت با جزوههای سیمیشده، گوشیام زنگ میخورد.
(نه به اون موقه که جواب نمیداد و دوساعت سرِ کار بودم، نه حالا که اول با گوشیاش میزنه، بعد با خونه!
ولی... الان دانشگاهبود، به اینسرعت، خونه نمیرسه، حتماً مامانشه... بیخیال از خودش خداحافظی کردم دیگه.
بعد سلام علیک، خودم را معرفی میکنم و در کسری از ثانیه، از ذهنم عبور میکند که فقط بگویم با فیروزه کار داشتم، خودش هم زنگ زده...
اما، به ساعت دیگه فیروزه خونه برسه و به مامانش قصیه رو بگه، مامانش ناراحت نمیشه، ناسلامتی هم میشناسمشون و هم چندبار دیدمش.
دل به دریا میزنم: راستش، زنگ زدهبودم برای حجتمتع از فیروزهجون خداحافطی کنم، انشاءالله فردا عازمم، بغض صدایش را پر کرده و هوای دلش بارانی میشود. توی سربالایی کوچه، میایستم و به دیوار تکیه میزنم. با همان بغض ادامه میدهد: «می دونم که منو یادت نمی مونه، اما هر وقت یاد فیروزه افتادی، منو هم دعا کن.»
ساعت 11 شب گذشته و تصمیم میگیریم حالا که ما خوابمان نمیبرد، بگداریم حداقل بقیه اقوام، شبِسفرمان، راحت بخوابند. تتمه ساکها را میبندیم. هر کدام هم در یک ساکدستی، وسایل احراممان را میگذاریم (مدینه بعد هستیم. بلافاصله بعد از رسیدن به جده، عازم مکه خواهیمشد، پس توی جحفه، باید محرم شویم، و پیادهکردن چمدان، از اتوبوس خودش معضل عظماست.)
لحظه آخر، وقتی دارم رسماً روی ابرها راه میروم، بابا خیلی آرام و جدی تذکر میدهد: یادت باشه، فرستادمت تا حواست به اعمال مامانت باشهها، نری اونجا برای خودت، مامان رو ول کنیا...۸
همانجا حرف بابا را آویزه دو گوش میکنم. حدود ساعت 3/30، به قصد فرودگاه، خارج میشویم.
بامداد که چه عرض کنم، بعد نیمهشب است که از خانهبیرون میزنیم و همان جلوی خانه، ماشین خاموش میکند. چند دقیقه طول میکشد تا با بالاخره با سلام و صلوات، راهبیفتد.
یکی از معاونین کاروان، گوشه فرودگاه ایستادهاست. و اندک اندک جمع مستان میرسد. باید بگویم به من و تو نیست که بخواهیم کسی را آن جا یاد کنیم یا نه، صاحبخانه، خودش حتی یاد آدمها را میطلبد. از همان فرودگاه و بدو دیدار همسفرها، یکی شان برایم تداعی کننده مادرِ فیروزه بود. شاید الان اگر کسی این دو بزرگوار را ببیند، از نظر ظاهری، حتی شباهت نداشتهباشند، اما برایم، در طول سفر، حاجخانم مزارعی، مامان فیروزه بود. و نه در یکجا، بلکه در همهجا، یاد مادرش و به تبع آن، یاد فیروزه هم میافتادم.
نماز صبح را فرودگاه میخوانیم. حالا ما از گیت رد شدیم و این طرف شیشه هستیم و بقیه آن سمت. موبایل به دست، روبروی هم حرف میزنیم. هر چند من و خواهرم، با ایما واشاره و بدون کلام، از پشت حائلشیشهای، حرفهای هم را میفهمیم.
ساعت 6/20 صبح، هواپیمای چارتری، تهران را به مقصد شیراز ۹ترک میکند. تا داخلِ هواپیما، با چوبکبریت، چشمانم را باز نگه میدارم، اما بعد از نشستن روی صندلی، و بلندشدن هواپیما، دیگر نمیفهمم چشمانم کی بسته میشود.
پینوشتها:۲. پستبعدی، سری به ایندفتر هممیزنم.
۳. دوسالی از فارغالتحصیلیم گذشتهاست، اما چون مدرکم را لازم نداشتم، دنبال تسویه حساب هم نرفتهام؛ البته یک سالی هم هست که در اداره مشغول شدم، اما هنوزقراردادم، رسمی نشدهاست و در کش و قوس کاغذبازی هاست.
۴. همان امضاء کذایی که به نظر میرسید کمترین وقت را بگیرد، باعث شد دو روز بعد سفر، از کار بزنم و تا دانشگاه بروم.
۵. همه اسامی ذکرشده در این سفرنامه، مستعار است. در مجموع، از کاروان راضی نبودم که بخواهم نام و نشانش را ذکر کنم؛ اگر هم بگویید که لااقل بگو تا با آن کاروان، سفر نکنیم، قابل ذکر است که آن کاروان، دیگر جزو کاروانهای حج و زیارت نیست و ملغی شدهاست. پس نگران نباشید.
۶. الان مناسک کامل رهبری، چاپ شده و موجود است. ضمن اینکه نسخه اینترنتی اش هم روی سایت دفترشان (Leader.ir) در دسترساست. این مناسک در روزهای حج، همراه همیشگی و خوبی بود. از ورود به هر عملی، همه احکام و استفتائات آن بخش را کامل میخواندم و حتی یکی دوبار جواب سوالی که از من پرسیدند را با همان مناسک دادم، یکبارش توی طواف بود.
۷. الحمدلله روزی آن چادر بود که برسد به اعمال... یکی از فامیل های دور، بعد از ما و تقریباً با اخرین پروازهای تهران، به مکه رسید و زحمت چادر را کشید. قبل از اعمال، از ایشان چادر را گرفتم.
۸. اگر بابا امکان سفر داشت، قطعاً خیالشان راحت تر بود که خودش با مادر همراه شود. اما هم کار داشتند و هم حج واجبشان را سالها پیش رفته بودند (تأکیدم بر اینکه حج واجبشان را رفتند، برای این است که کسی که حج واجبش را نرفته باشد، شرعاً نمی تواند نوبتش را به کس دیگری بدهد.)، برای همین خیلی راحتتر، راهی ام کردند تا مادر را همراهی کنم. تذکر پدر را تا آخر سفر، آویزه گوش کردم؛ البته کمی دولا و پهنا؛ همه اعمال واجب را با مادر بودم و با هم انجام دادیم، اما بقیه روزها، در زیارت خیلی وابسته مادر نبودم، هر چند الان که مرور می کنم، تقریباً تمام روزهای شلوغ مکه را با هم بودیم، یعنی هر وقت مادر میخواست برود، با او همراه شدم، اما چندباری هم با سایر همسفران، مشرف شدم.
۹. ایستگاه پروازی ما برای شروعحج، شیراز بود...
سلام
مناره 1 و 2 را خواندم و احسنت به قلم زیبایت.
علیکم السلام جناب اکبری
سپاس
سلام
تصفیه: از ریشه صفا به معنی پاک کردن
تسویه: از ریشه سوی به معنی مساوی کردن و حسابرسی کردن
اولی برای موارد معنویه(اخلاق رو تصفیه کردم)
دومی برای موارد مادی(حسابام و تسویه کردم)
* تیک خصوصی کردن پیام ندارید. نیازی به تایید کردن این پیام نیست.
سلام فرزانهجان
نمیدونم.
دقت خوبیبود، ممنون... حواسم چرا نبود،
با اجازهتون، دوستداشتم تایید کنم.
در تکمیل فرمایشتون، تصفیه، کاربردهای دیگری بجز موارد اخلاقی هم داره که معنای پاککردن میده!
مثل تصفیه آب
بی لیاقتی از خودمه
سلام
حقیقته
منم
می دونم
امیدوارم خوب بشی...
می بوسمت.
اینو نشونت داده...
عمره و تمتع
خیلیه...تصور اینکه چندبار منو بطلبه
خوش به حالت
این حال خوبت رو حفظ کن
سلام
از این حال خوب فقط خاطراتش مونده، متأسفانه...