⠀

⠀

88/10/9

روز خوبی بود...

یک روز پرکار، پر تلاش، پر انرژی...

از صبح، بدو بدو، کار و...

هر چه فکر کردم، دیدم نمی شود نرفت؛ شوخی نبود... حرمت آقا را شکسته بودند و باید می رفتیم.

بابا مثل همیشه، با دید آینده نگرانه، ساعت 1 راه افتاد به سمت انقلاب؛ هر چه گفتیم باباجون، زود است و... گفتند: بنده می روم، شما هر وقت خواستید بیایید.

نهایتا بنده و مامان 2:30 ماشین گرفتیم تا برویم، اما همه جا بسته بود و نزدیکترین جا، تقاطع جلال و کارگر شمالی بود؛ از همانجا پیاده رفتیم، خیلی ها آمده بودند، اصلا هیچ کس فکر خیلی اش را نمی کرد.

قرارمان روبروی دراصلی دانشگاه بود، اصلا راه نبود برای رفت و آمد، کوچه های فرعی هم مملو از آدم بود و گوشی هم که اصلا خط نمی داد؛ خلاصه به هر زحمتی که بود، همدیگر را یافتیم و ماشین بابا به دادمان رسید؛ کوچه پشت خیابان حجاب پارک کرده بودند و همین باعث شد که وقت کنیم بیاییم منزل، لباس عوض کنیم و برویم. ساعت7:15 رسیدیم دم رستوران؛ ناسلامتی میزبان بودیم و الحمدلله فقط یک نفر زودتر رسیده بود...

خیلی ها مثل ما از راهپیمایی آمده بودند، اما قریب به اتفاقشان دیر رسیدند.

*****

روز 88/10/9 برایم دومناسبت بزرگ بود، یکی که همه می دانیم، دومی اش، ولیمه حجمان بود (بنده و مادرم)

خدایی اش، اگر می دانستیم قرار است چنین رخ بدهد، روز را عوض می کردیم، اما...

خدارا شکر که هر دو به خیر و خوشی تمام شد...