⠀

⠀

مناره سیزدهم: بدرقه

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از خوشی‌های سفر حج، که از سال‌ها‌ قبل، آرزویش را داشتم وهر بار به آن فکر می‌کردم، قند توی دلم آب می‌شد، شرکت در دعای کمیل مدینه‌بود. نمی‌دانم از چه سالی، اما از وقتی یادم می‌آید هر شب جمعه، در ایام حج، زیرنویس تلویزیون خبر از پخش مستقیم دعای کمیل در مدینه می‌داد که با احتساب اختلاف ساعت کشور ما و عربستان، به آخر شب موکول می‌شد. خیل عظیم زائرین ایرانی را از پشت شیشه تلویزیون دیده بودم که شب جمعه‌ای در بین‌الحرمین مدینه، صدای «إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ» شان در سرزمین وحی طنین‌انداز می‌شد. مأمورین سعودی هم بودند، اما کاری به این جمعیت نداشتند. تصور حضور میان زائرین شب‌جمعه در بین‌الحرمین، آرزوی غریبی نبود. به هتل برمی‌گردم و برای نماز مغرب، خودم را به صفوف مسجدالنبی می‌رسانم. صف‌هایی که هر روز تراکم و تعدادشان کمتر می‌شود. در همین حد می‌دانم  دعای کمیل به ساعت عربستان، حوالی ده‌شب برگزار می‌شود.
 بعد نمازعشاء، ساعت 8 راهی بین‌الحرمین می‌شوم. از همیشه خلوت‌تر است. سکوت در اینجا همراه چترهای سایبان، سایه انداخته‌است. اکثر چراغ‌های محوطه خاموش است. سایبان، جلوی رسیدن نور ماه را به زمین می‌گیرند. چند نفری در این محوطه وسیع، به صورت پراکنده نشسته‌اند و هر کس مشغول کار خودش است. انگار نه انگار که باید خبری باشد.
جانمازم را کنار دیوارهای مسجدالنبی می‌اندازم و می‌نشینم. «احتمالاً زیادی زود رسیدم... وگرنه میان دیگه، مث همیشه... حالا دوساعت مونده...» دو ساعت مانده، تبدیل می‌شود به یک‌ساعت و نیم... اما خبری نیست. نه ازمأمورین سعودی، نه احتمالاً تدارکات ایرانی که بیایند و زیرانداز و نرده و... را در جایش بگذارند.
گوشی‌ام زنگ می‌خورد. مادر است و سراغم را می‌گیرد. چند دقیقه بعد، خودش هم می‌رسد:
- منتظر نباش! امشب دعای کمیل نمی‌خونن.
- چرا؟
- تعداد زوار ایرانی کمه، دعا برگزار نمیشه و هفته پیش، آخرین دعای کمیل بود.
سطل آب‌یخ را کسی روی سرم خالی می‌کند. مزه زیارت امروز عصر بقیع، هنوز زیر زبانم است که این خبر، حلاوتش را می‌کاهد؛ با ذوق جریان را برای مادر تعریف می‌کنم و قرار می‌شود فردا با هم به زیارت بقیع برویم و آخرش می‌گویم : «شما برین، خودم میام.»
- زود بیا که بی‌شام نمونی.
- از گلوم پایین نمیره، درد می‌کنه.
- پس اومدی، بیا اتاق فائزه اینا... می‌گف شیربادوم خوبه برات.
مادر می‌رود و با حسرت کمیل می‌مانم. درست مثل حسرتِ خواندنِ زیارت حضرت مادر در روز شهادتشان.
*
فاطمیه دوم، مدینه عجیب بوی غم گرفته‌‌است. به وضوح تعداد مأمورین سعودی بیشتر‌است. مثل همیشه سر قرار حاضر می‌شویم. بعد از نمازصبح، بین‌الطلوعین، بین‌الحرمین، زیر پرچم سبز رنگ «یاقمر بنی هاشم» جمع می‌شویم. کاروان‌ها هر کدام دایره‌وار، نشسته‌اند و کسی میان جمع‌شان، روضه می‌خواند.
اکثر کاروان‌ها ایرا‌‌‌‌نی‌اند. کم‌کم بچه‌ها جمع‌می‌شوند و مدیرکاروان، از همه می‌خواهد که بنشینیم و روحانی‌کاروان، بسم اللهش را می‌گوید... مأمورین به سمت کاروان ما می‌آیند و می‌گویند بلند شوید. بار اول اعتنا نمی‌کنیم. روال همین است، می‌آیند، می‌گویند و می‌روند. حاج‌آقا ادامه می‌دهند، اما به دو دقیقه نمی‌کشد که با صدای«رو... رو» به داخل صحن مسجد النبی اشاره می‌کنند.
 مدیرکاروان می‌گوید: «درگیر نشین، داخل صحن برین.»

 داخل می‌رویم و می‌نشینیم. لحظه‌ای بعد بلندمان می‌کنند. می‌ایستیم و حاج‌آقا ادامه می‌دهد؛ اما باز هم رها نمی‌کنند و حرکتمان می‌دهند. همه در بین‌الحرمین، نشسته‌اند؛ ولی روی کاروان ما زوم کرده‌اند. کاروانی دخترانه، همه با چادر مشکی. عظمت امانت مادر را نمی‌توانند ببینند. نمی‌خواهند بگذارند دعا بخوانیم، روضه گوش‌بدهیم و در مصیبت مادرمان اشک بریزیم.
حرف که گوش نمی‌دهیم، مأموری دست روحانی کاروان را می‌گیرد. حاج‌آقا سالار سمتش می‌رود و با لبخند می‌گوید: «محمد، سلام علیکم...» روی گشوده و ماچ و بوسه حاج‌آقا جواب می‌دهد.2
حاج‌آقا سالار می‌گوید: «دور حاج آقا وزیری رو بگیرین و آهسته آهسته راه می‌رویم.»
آن روز، آواره‌مان می کنند،  روضه‌هایمان طعم آوارگی می‌گیرد، مزه بی‌کسی، با چاشنی آزار... یاد بانو، طفلان یتیمش، صحرای کربلا...
 اینها احتمالاً تخم و ترکه همان‌هایند. هنوز هم کینه بدر دارند؛ هنوز راضی نشده‌اند بعد از پهلوی شکسته‌مادر، فرق شکافته پدر، لخته‌های جگر امام دوم و صحرای کربلا...
حالا حتی نمی‌گذارند روضه بخوانیم، مویه‌کنیم، گریه کنیم. بیت‌الاحزان را که خیلی‌وقت پیش، خراب کردید. مطمئن‌باشید صدایمان بلند نمی‌شود تا به گوش اغیار برسد، کسی را بی‌خواب کند و آسایش بقیه از بین برود.
*
این بار تنها سرم را به دیوار مسجدالنبی تکیه می‌دهم، مفاتیحم را باز می‌کنم و آرام می‌خوانم: «اللهم انی اسئلک بقدرتک التی وسعت کل شیء...»

پ.ن:
1. خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟
2. اول فکر می‌کنیم حاج‌اقا با مأمور سعودی آشنا درآمده‌است. بعد شیرفهم شدیم اسم عام در عربستان برای آقایان، محمد است. یعنی به جای ما که در فارسی می‌گوییم ببخشید آقا، ان‌ها صدا می‌زنند محمد

مناره دوازدهم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

جانماز، از همان سفر یادگار ماند. اوایل همه نمازهایم را روی آن می‌خواندم؛ اما بعد از مدتی، روزهایی که حوصله‌اش نبود، کسل بودم، توی خواب نماز می‌خواندم یا عجله داشتم، دیگر روی جانمازِ مخمل آبی نماز نخواندم. بعد یکی دوسال، جانمازِ آبی، دیگر توی خانه پهن نشد و به یکی از ملزومات همیشگی سفرهای زیارتی اضافه گردید.

حالا از روی کیف برش می‌دارم واز زیرچادر، روی شانه‌هایم می‌اندازم. لرزش شانه‌ها آرام می‌گیرد. حوصله شلوغی و انتظار ورود  به روضه و ایستادن را ندارم. بی‌هدف به سمت قبة‌الخضراء می‌روم.  

ادامه مطلب ...