بسم الله الرحمن الرحیم
میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف میروم. همسفریها سفارش کردند حمامهای کنار مسجد، تمیزتر از محل اسکان است. غسل میکنم و دوباره سفید میپوشم. برمیگردم تا وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم. محوطه بیرون چادرها شلوغ است و عدهای از آقایان، تیغ و قیچی به دست، مشغول کوتاهکردن و تراشیدن موهای یکدیگرند.
وسایلم را برمیدارم و به سمت مسجدالخیف میروم. مسجدی با نمای کرم و قهوهای و منارههای بلند1، در انتهای سرزمین خدا، جلوهگری میکند. وارد شبستان زنانه میشوم! شبیه اعتکاف شدهاست، هر چند وسایل حجاج از معتکفین بیشتر است و جای هر کسی به نسبتی که توانسته، وسیع است. نظمی ندارد، از خادم و انتظامات هم خبری نیست. هرکسی محدوده جایش را یک جور مشخص کردهاست. یکی با پتو، دیگری با ملحفه، سومی با چادر. همه بساط پهن کردهاند برای خوابیدن. لباسهای شسته را همانجا در مسجد روی پاراوانها و طنابهای کشیدهشده، پهن کردهاند. مسجدی که هزاران پیامبر در آن نماز گزاردند و برای نمازگزاردن در آن، ثوابهای عجیب و غریبی آمده، حالا فقط خوابگاه عمومی درهمی است. قسمت اصلی مسجد قدیم، مثل سایر مساجد توسعهیافته، مردانه است. کاشمیشد گاهی زنانه و مردانه مساجد را جابجا کرد، حداقل جای پای اولیاءخدا دو رکعت نماز میخواندیم.
بسمالله الرحمن الرحیم
آخرین قدم هر سفری، نوشتن است. نوشتن از تجربههای آن. هر سفری به تعداد آدمهایی که میروند، تجربه منحصر به فرد دارد. خصوصاً اگر زیارت باشد. حتی تجربههای دو همسفر، زاویه دیدشان، نگاهشان به اتفاقات با هم متفاوت است. از همان سال 1388 قصد نوشتن داشتم و این وبلاگ را تأسیس کردم تا نوشتهها وخاطراتم را سر و سامان دهم. زود و دیر میشد. اتفاقاتی پیش میآمد و همینجور نوشتن این یادداشتها به تأخیر میافتاد.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته