⠀

⠀

مناره هشتم ـ 11

بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 8/9/1388، 12 ذی الحجه 1430
کاروان بعد از نیمه‌شب برای انجام اعمال1  به سمت مکه راه‌افتاده‌است. کاروانی‌ها دو گروه شده‌اند. زن و شوهرها همدیگر را گم کرده‌اند و این وسط من شده‌ام خطِ اتصال. آقای اشرافی هم مثلاً نگران شده، زنگ می‌زند: «کجایی، توی خیمه نیستی!» آخر کسی نیست بگوید ته پیازی یا سرش! مادرم باید خبر داشته باشد که دارد.
-آخ! له شدم.

 پایم زیر پای زن عرب، می‌ماند و قاعدتاً بیدار می‌شوم. فقط یک ساعت و نیم تا اذان صبح وقت دارم. سمیه برای تجدید وضو می‌رود. او که برمی‌گردم، جایم را می‌سپارم و می‌روم.
به چادر برمی‌گردیم، وسایلمان را مرتب می‌کنیم و بعد از صبحانه، به طرف رمی حرکت می‌کنیم. به رمی که می‌رسیم، آنقدر خلوت است که چند عکس با ژست رمی جمرات هم می‌اندازیم و برمی‌گردیم. چادرمان پر از زائر هندی است. خیمه را بدون خبر اجاره داده‌اند. وسایل را تحویل می‌دهیم که برایمان بیاورند و به سمت رمی حرکت می‌کنیم. قرارمان ستون 62 است تا از آن‌جا به سمت مکه برگردیم. هتلی‌ها را در کنار ستون 62 می‌بینیم که از احرام درآمده‌اند.  سنگ‌هایشان را می‌زنند و همانجا می‌ایستیم تا اذان بگویند و بتوانیم به سمت مکه برویم. از اذان‌ظهر تا اذان مغرب، حجاج می‌توانند از منا به مکه برگردند، اما اگر به غروب بخورند، باید شب را در منا بمانند، صبح هم سه ستون را سنگ بزنند و بعد برگردند. هر چه اصرار می‌کنیم نماز ظهر و عصر بخوانیم و بعد راه بیفتیم، کسی قبول نمی‌کند. صدای اذان، سوت مسابقه یا شاید صور اسرافیل است که با شنیدنش، جمعیت به سمت مکه سرازیر می‌شوند.
شهرمبارک
راه دوشاخه می‌شود و ما باید مسیر سمت چپ را برویم. با دست چپم، شانه‌های مادر را گرفته‌ام و با دست راست مواظبِ مادر دومم هستم. «مهدیه مواظبم باش! لیز نخورم.! یا صاحب‌الزمان، چرا هوا نداره...» قدش کوتاه است و جز آدم‌های دور و بر چیزی نمی‌بیند. جمعیت کنار هم، با سرعت و قدم‌های کوتاه، زیر آفتاب داغ ظهر، شیب خیابان را پایین می‌آیند و هر آن ممکن است در فشار، کسی بیفتد و آن وقت...
چند صد متر جلوتر، جمعیت نفسی می‌کشد و باز می‌شود. این بار ما زودتر از همه در مقصد هستیم. چه اینکه کوچه‌مان، یکی از کوچه‌های منتهی به منا بود. معاون کاروان کنار دیگ شربت خاک‌شیر ایستاده‌است. بی‌برنامه‌بودن کاروان به کنار، اما این شربت، تمام وجودم را خنک می‌کند، تشکر می‌کنیم. تنها چیزی بود که بعد از این فشار و گرما می‌چسبید؛
به اتاق می‌رسیم. نمازهای را می‌خوانیم. قصد خوابیدن می‌کنم که در اتاق را می‌زنند.
-سلام
- خانم محمدی با شما نیست؟ تو منا ندیدینش؟
- چرا همونجا ستون 62 وایساده بود که....مگه نیومده؟
-نه، گوشی‌اش خاموشه، یکی از معاونا تو منا مونده...
یا صاحب‌الزمان! نکند مسیر را اشتباه رفته و گم‌شود؟ نکند زیر دست و پا افتاده؟ یا شاید حالش بد شده و برده‌باشنش بیمارستان... همه حرف‌ها توی ذهنم رژه می‌رود. نگران خودم هستم یا او؟ نمی‌دانم. فامیل است. قرار بود دخترش هم راهی شود که ویزایش نیامد. خانواده‌اش، خیر سرشان روی ما حساب باز کرده‌اند. حالا جوابشان را چه بدهم؟
خواب از چشمم می‌پرد و توی دلم رخت می‌شورند و هر چه از دعا و قرآن و توسل بلدم، تکرار می‌کنم.
ساعت 4 خبر می‌رسد که گمشده‌مان رسید! می‌دوم تا اتاقشان. سرحال و قبراق، روی تخت نشسته است. نفسم بالا نمی‌آید. دلم می‌خواهد همانجا بزنم زیر گریه. کارش با ما نبود، اتاقش با ما نبود، اما اگر اتفاقی می‌افتاد، می‌توانستم سرم را بالا بگیرم؟
شب، وسایل می‌رسد. پتو و زیراندازم گم‌شده و لابلای بارها نیست.


پ.ن:

1.  طواف، نماز طواف، سعی، طواف نساء و نماز طواف نساء، جزو اعمال روز دهم، بعد از رمی و ذبح و تقصیر است. اما می‌توان انجامش را تا بعد ایام تشریق به تأخیر انداخت.

مناره هشتم ـ 9

بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه 7/9/1388، 11 ذی الحجه 1430
 12 تا 4 بامداد می‌خوابم. با کلی تنگی جا، کش و قوس و چند بار بیدارشدن. با بطری آب وضو می‌گیرم، اما کاش می‌شد جایم را به یکی بسپارم و بروم تا دورة‌المیاة. حضرت حق، همین‌قدر هم صدایم را می‌شنود و یکی از همان معدود اعضای کاروانمان را می‌فرستد تا جایم را نگه‌دارد. بعد از طلوع آفتاب، به چادر برمی‌گردم. ساعت 7، 7 نفری به سمت رمی جمرات حرکت می‌کنیم.
قبلاً رمی جمرات، فقط سه ستون بود. 

 سالی که پدر آمده‌است، یک طبقه دومی هم برایش ساخته بودند و رمی‌جمرات، دو طبقه بود. حالا کلی راه و مسیر ساختند و مجموعه ساختمانی بزرگ در چهار طبقه.1 من و حاج‌خانم طیبی، 5 نفر بقیه را گوشه‌ای می‌گذاریم. اول خودمان جلو می‌رویم، به کناره دیواره می‌رسیم، تا میانه آن پیش می‌رویم. لبه دیواره پر از نایلون و بطری است. سنگ‌هایم را توی یک بطری خالی آب ریختم. به کیسه پلاستیکی، اطمینانی نیست، ممکن بود پاره شود. چه اینکه اینجا اگر سنگ‌ها تمام شود، بعید می‌دانم کاری بشود کرد و نمی‌توان از همین‌جا سنگ‌ریزه جمع کرد. چون سنگ‌های انتخابی، نباید قبلاً توسط دیگری برای این کار استفاده شده باشد. برایم سؤال شد که بعد 1400 سال چگونه هنوز در مکه و مشعر، سنگ هست؟
مثل بقیه، در حالی که از سه طرف تحت فشارم، سنگ اول را می‌اندازم و با چشم دنبالش می‌کنم و به هدف می‌خورد. بله، می‌خورد. از کجا فهمیدم سنگ خودم است؟ خب دیدم. سنگ دوم، سوم، چهارم را هم می‌بینم که به دیواره می‌خورد، صدای تقش می‌آید و پایین می‌افتد. دیواره‌ای به ارتفاع حدود یک و نیم‌  متر و پهنای نیم‌متر، از سطح زمین بالا آمده‌است و شکلِ بیضی، دور دیوار رمی را گرفته‌ و سطحِ‌داخلی شیب‌دارش تا زیر دیواره پیش‌رفته است. دیواره شیطان، در پایین‌ترین قسمت تمام شده و زیرش چند ستون است. همه آنچه به سمت دیواره پرت می‌شود یا از لبه دیواه دور، لیز می‌خورد، از زیر دیواره پایین می‌افتد.
پدر تعریف می‌کرد در رمی جمرات، ممکن بود سنگ‌های کسی که از آن طرف ستون، سنگ پرت می‌کند، به جای ستون به سر و صورت نفرات این طرف ستون بخورد. هر چند وقت یکبار هم ماشینی باید تپه سنگ‌های جمع‌شده را تخلیه می‌کرد.
حالا بعد از اینکه عربستان به تعبیر شاعر پارسی‌زبان، فلک را سقف شکافته و طرحی نو درانداخته که هیچ‌شباهتی به دکوراسیون قبلی ندارد، نه نیازی به ماشینِ تخلیه سنگ هست و نه امکان اصابت سنگ وجود دارد. می‌شد با برنامه‌ریزی، جلوی موج جمعیت و مشکلاتش را گرفت، نه اینکه صورت مسئله را پاک کرد.
بین هزاران سنگ شبیه هم که در آن شلوغی به ستون شیطان می‌خورد، هر کس می‌تواند با چشم غیرمسلح، سنگ خودش را تا رسیدن به هدف، رد یابی کند. پدر قبلاً گفته بود، اما دیدنش، حس تعجب، شعف به‌دنبال دارد و تجربه‌اش چیز دیگری است. سنگمان را می‌زنیم. برمی‌گردیم مادر و یک‌نفر دیگر را با خودمان همراه می‌کنیم، پشت مادر می‌ایستم، دستم را از یک طرف روی دیواره می‌گذارم و وسعی می‌کنم تا حدی فشار جمعیت را کنترل کنم. اولی را می‌زند و می‌پرسد: خورد؟
-    مامان خودت باید ببینی خب!
-    نمی‌بینم مهدیه جان
-    مامانم، میشه دید! برای چی نمی‌بینید؟
-    عینک نیاوردم، از این فاصله نمی‌بینم سنگ می‌خوره یا نه!
حالا سنگ‌های مادر را دنبال می‌کنم. برمی‌گردیم و3 نفری که مانده‌اند را می‌بریم. حجم جمعیت در جمره اخری خیلی بیشتر است. خانواده‌ای می‌بینم که دست‌های همه‌شان فقط تا آرنج است. اینها چگونه سنگ می‌زنند، الله اعلم.  برعکس ایرانی‌ها که به ندرت بچه همراه دارند، زائران کشورهای دیگر، خصوصاً برادران سیاه‌پوست تا 3 و5 بچه هم همراهشان است.
در مسیر برگشت، چند ساختمان‌ قهوه‌ای رنگ، در ان‌سوی جمرات دیده می‌شود.
-    اونجا چیه؟
-    هتل‌های VIP منا!
-  چی؟
- پولدارا و زائرین کشورهای اروپایی و آمریکا و... ، این سه روز در هتل اقامت می‌کنند،
با تشکر از مدیریت محترم حرمین شریفین که باید فاصله طبقاتی را در اینجا هم لحاظ کند. در مسیر روی نرده‌ها و توری‌های فلزی، دور مسجدالخیف بنرهایی نصب کرده‌اند در جهت آموزش زائرین. از نیاوردن بار تا عدم تجمع و... کنار همه‌شان هم سه عدد998 به صورت آدمک وجود دارد که شماره اضطراری است.2 به ورودی مسجدالخیف می‌رسم. بخش اعظم چادرهای کشورمان دور است و زوار ایرانی، بعد از رمی، نمازی هم در این مسجد می‌خوانند، آنقدر راه‌پله‌های مسجد شلوغ است که بی‌خیال بالا رفتن می‌شوم و به محل اسکان برمی‌گردم.
ساعت 9 کاروان تازه دارد به سمت رمی حرکت می‌کند. یکی از آقایان برایمان صبحانه می‌آورد، دمش گرم که سهمیه میوه را هم برایمان نگه داشته‌است. بعد از صبحانه، به قول همسفر تا وقتی خواب از چشمانمان نرفته، می‌خوابم.
ساعت 1 و نیم بلند می‌شوم. نماز جماعت و زیارت عاشورا، برقرار است و بعد هم ناهار می‌دهند. زرشک پلو و مرغ با مخلفات. حاج‌خانم طیبی آب‌میوه‌گیری آورده و تندتند آب‌پرتقال می‌گیرد و به همسفرها می‌دهد. توی چادر طناب کشیدند و عده‌ای دیشب لباس‌هایشان را شسته و پهن کردند. من و مادر و همسفر دیگری هم چادرهایمان را می‌شوریم و پهن می‌کنیم. 


پ.ن:

1. تا جایی که می‌دانم شیعیان مجازند صرفاً در طبقه اول (هم‌سطح) عمل رمی را انجام دهند.
2. یکی توضیح بدهد که پس چرا فاجعه منا رخ داد؟