⠀

⠀

مناره فاطمه

بامداد شنبه، رسیدیم مدینه... 18 تیرماه 1384

فاطمیه دوم است. مدینه عجیب بوی غم گرفته. نیاز به مداح و اهنگ و لحن نیست. مدینه خودش برایت روضه می خواند. مشکی پوش، پشت دیوارهای بقیع می ایستیم و روضه مادر گوش می دهیم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

19تیرماه 1384

فاطمیه است به تاریخ ایران. به وضوح تعداد مأمورین سعودی در بین الحرمین بیشتر شده. مثل همیشه سر قرار حاضر می شویم. بین الطلوعین، زیر پرچم سبز رنگ «یاقمر بنی هاشم» کاروان ها همه نشسته اند وروضه مادر میخ وانند...

امروز فاطمیه است.

تا می نشینیم و حاج آقا شروع می کند، مأمورین به سمت کاروان ما می آیند و می گویند بلند شوید. حاج آقا ادامه می دهند؛ ول نمی کنند... دو دقیقه بعد:«رو... رو» اشاره می کنند به داخل صحن مسجد النبی.

مدیرکاروان می گوید: درگیر نشین، داخل صحن برین.

می رویم داخل، می نشینیم، لحظه ای بعد بلندمان می کنند. می ایستیم، حرکتمان می دهند... حالا همه نشسته اند، ولی روی کاروان ما زوم کرده اند. کاروانی همه دختر، همه با چادر مشکی... عظمت امانت مادر را نمی توانند ببینند. نمی خواهند بگذارند دعا بخوانیم، روضه بخوانیم.

حاج آقا سالار (مدیر کاروان) می گوید: دور حاج آقا (روحانی کاروان) رو بگیرید و آهسته آهسته راه می رویم.

آن روز، آواره مان کردند روضه هایمان طعم آوارگی داشت... یاد بانو، طفلان یتیمش، صحرای کربلا...

اینها تخم و ترکه همان هایند... حتی وقتی مادر را کشتند، پدر را فرق شکافتند، امام دوم را زهر دادند و حضرت ارباب را...

حالا حتی نمی گذارند روضه بخوانیم، مویه کنیم، گریه کنیم. باور کنید صدایمان بلند نمی شود تا به گوش اغیار برسد...

اینجا فاطمیه است زمان و مکان.

مدینة النبی...


فاطمیه دوم سال 84، مدینه بودم. اولین کاروان عمره دانشجویی آن سال... همسفری با شهید برادران.




11

یازده، شاید اگر بشمارید، فقط یکی از ده تا انگشت بیشتر است...

یازده ثانیه، به چشم برهم زدنی می گذرد.

یازده دقیقه، حد تأخیر کلاسی است تا غیبت نخوریم.

یازده ساعت... می شود تقریبا نیمی از شبانه روز. می شود خیلی کارها را کرد. اگر خسته باشیم، حتی این یازده ساعت را فقط می خوابیم.

یازده روز... کمتر از دوهفته. تا قبل از بسته شدن درهای عمره، عمر سفرهای عمره بود.

یازده ماه، یعنی آخر سال، وقت حساب و کتاب و رسیدگی و دخل و خرج... تا سال بعد

یازده سال... کمی بیشتر از یک دهه. بزرگ شدن، فهمیدن، بالغ شدن...

اما

برای بعضی این 11 ها، خیلی کند می گذرد.

11 ثانیه، 11 سال می گذرد

11 دقیقه، 11 قرن

11 ساعت، 11 عمر

11 روز، 11 هزاره...

11 ماه،  دیگر در شمارش نمی گنجد و

11 سال...

...

حالا می خواهم درباره یازده سال حرف بزنم، از جنس دوم... نه فقط یک دهه...

11 سال از سقوط هواپیمای  C130 ارتش در شهرک توحید می گذرد.

هواپیمایی که اصحاب رسانه را می برد تا از مانور ارتش عکس و فیلم و خبر تهیه کنند.

هواپیما سقوط کرد، سوخت...

و فقط پیکرهای سوخته به خانواده ها رسید.

و قطعه 50 بهشت زهرا، ارامگاه شهدایی شد که می رفتند خبر تهیه کنند، اما خودشان خبرساز شدند.

روحشان شاد...

*****

الان یازده سال است که سوگند برادران، بی پدر شده، چه کسی می تواند  دردهای او را بفهمد، درک کند، بشمارد...

چه کسی تنهایی همسر شهد را می فهمد که سه سال بعد رفتن همسر، کوثر کوچولویش، در اثر یک اتفاق، بی احتیاطی وشاید هم دلتنگی دختر برای پدر، به پدرش ملحق شد.

و من

به قاعده 11 سال،

فقط

یاد گرفته ام

هر سال همین روز، یک پست بنویسم.

ربنا تقبل منا هذا القلیل

به یاد شهدای رسانه و شهید حاج علیرضا برادران، عکاس خبرگزاری فارس...

سوگند برادران، تنها یادگار شهید در کنار مزار پدرـ  1393