بسم الله الرحمن الرحیم
میلم به غذا نیست. تا مسجد خیف میروم. همسفریها سفارش کردند حمامهای کنار مسجد، تمیزتر از محل اسکان است. غسل میکنم و دوباره سفید میپوشم. برمیگردم تا وسایل حمام را بگذارم و جانمازم را بردارم. محوطه بیرون چادرها شلوغ است و عدهای از آقایان، تیغ و قیچی به دست، مشغول کوتاهکردن و تراشیدن موهای یکدیگرند.
تقریباً همه مسیر تردد، پر از مواست. کوتاه و بلند، مشکی و سفید و قهوهای. غیر از آب و مو، قطرات خون دیده میشود که غالباً دلمه بسته است. سرزدهها، اکثر زخمی هم شدهاند و روی سرهای براقشان، چند لکه سفید هم دیده میشود. جای پای تمیز در مسیر نیست. از جلوی سرویس بهداشتی مردانه که رد میشوم، سریع نگاهم را میدزدم. روشویی مردانه... بماند.
وسایلم را برمیدارم و به سمت مسجدالخیف میروم. مسجدی با نمای کرم و قهوهای و منارههای بلند1، در انتهای سرزمین خدا، جلوهگری میکند. وارد شبستان زنانه میشوم! شبیه اعتکاف شدهاست، هر چند وسایل حجاج از معتکفین بیشتر است و جای هر کسی به نسبتی که توانسته، وسیع است. نظمی ندارد، از خادم و انتظامات هم خبری نیست. هرکسی محدوده جایش را یک جور مشخص کردهاست. یکی با پتو، دیگری با ملحفه، سومی با چادر. همه بساط پهن کردهاند برای خوابیدن. لباسهای شسته را همانجا در مسجد روی پاراوانها و طنابهای کشیدهشده، پهن کردهاند. مسجدی که هزاران پیامبر در آن نماز گزاردند و برای نمازگزاردن در آن، ثوابهای عجیب و غریبی آمده، حالا فقط خوابگاه عمومی درهمی است. قسمت اصلی مسجد قدیم، مثل سایر مساجد توسعهیافته، مردانه است. کاشمیشد گاهی زنانه و مردانه مساجد را جابجا کرد، حداقل جای پای اولیاءخدا دو رکعت نماز میخواندیم.
نماز ظهر و عصر را میخوانم. نماز عید را هم قامت میبندم و بعد مفاتیح را باز میکنم و سراغ اعمال روز دهم ذیالحجه میروم:«...ششم: خواندن تکبیرات است برای کسی که درمنا باشد عقیب پانزده نماز که اولش نماز ظهر روز عید است و آخرش نماز صبح روز سیزدهم...» این بند را میخواندم و مثل همیشه عبور میکنم؛ من که در منا نیستم؛ من کجا منا کجا؟! پولم کجا بود که بروم منا، حالا شایدبعد از ۵۰ سالگی بتوانم بروم. همیشه به خودم میگفتم: «برو خدا را شکر کن حداقل یه عمره رفتی و خانه خدا رو دیدی! وگرنه آرزو به دل میمردی!» این یقینِ چهارسال پیش بودکه اولینبار پایم به سرزمین وحی رسید. آن هم از نوع دانشجویی ـ حضرت حق، پدر جد کسانی را که این عمره را گذاشتهبودند، بیامرزد ـ وگرنه در این عصر گرانی و تورم و ...کی پول داشتم که حداقل 500، 600 هزار تومان2 بدهم و عمره بروم. تمتع که هیچ.
اما... حالا، خدایا یعنی این دعا مال منم هست؟ میشود انجام بدهم؟ یعنی اینجا همان منا است؟ اشکهایم یکی یکی پایین میافتد. شاید دیگر تا آخر این عمر که معلوم نیست همین فردا تمام شود یا یک قرن بعد، پایم به منا نرسد! خدایا، در این سرزمین نفس کشیدن، به رؤیا و خواب بیشتر شبیه است تا حقیقت و واقعیت. چه کسی باور میکند؟ خودم؟ نه!
نمازها و دعایم که تمام میشود، همان دفترچه آبی معروف را باز میکنم و همه اسامی را از ابتدا تا انتها میخوانم. همه حاجتها را تکرار میکنم. ساعت 17:15 دقیقه است که شمارهای ناشناس روی گوشیام میافتد. دوستم است. حاجی شدنم را تبریک میگوید. جواب میدهم: «دعا کن حاجی بمانم.» روایت کردهاند: مستحب است خواندن 100 رکعت نماز در این مسجد؛
«آقا کی گفت صد رکعت را یک جا باید خواند؟ توصیهشده در این سهروز صدرکعت نماز خواندهشود.» همسفری یک ضرب، صد رکعت نماز را میخواند، حالش بد میشود و به چادر برمیگردد.
صدای اذان مغرب از منارههای مسجدالخیف، بلند میشود... . صفوف جماعت بسته میشود.
ساعت 18:30 است. بلندگوی مسجد، منبری را به سمع حاضرین میرساند. اما در زنانه، کسی مستمع منبرش نیست. تقریباً همه حرف میزنند. این مسجد در طول سال، فقط در روز عید قربان و ایام تشریق باز است. به روزهای یازدهم تا سیزدهم، ایام تشریق میگویند. تعبیر قرآنیاش «ایام معدودات»3 است. کودک خردسال دوساله عرب، بور و سفید و با چشمان روشن، مرتب دست به دست میشود و قربان صدقه میگیرد.
بلندگوی مسجد قطع میشود و بلندگوی دستی، شروع میکند. انگار بلندگوها استراحت ندارند. شارژ گوشیام تمام میشود. نفر جلویی میگوید برو جای دیگر تا من بتوانم بخوابم و مبهوت نگاهش میکنم. بالاخره ساعت 9 شب سری به خیمه میزنم. مداح کاروان روضه میخواند. کلی از همسفرها مریض شدند، بقیه هم ماسک زدند تا مریض نشوند. وسایلم را میگذارم و برای تجدیدوضو میروم. تا برگردم، دعای آخر روضه است و بعد هم شامِروضه، پخش میشود. من که در چادر جایی نداشتم، خداحافظی میکنم تا شب را در مسجد بخوانم.
به مسجدخیف برمیگردم. تازه نشستهام که مادر زنگ میزند:
- جانم مامان
- میخوان کاروان رو ببرن تا هتل، فردا بعدازظهر برگردونن. روحانیکاروان میگه موندن تو منا، بعد از نیمه شب، مستحبم نیست. اینجوریه؟
مناسکم را باز میکنم و برای مادر میخوانم: «امممم.. نوشته احتیاط مستحبه که پیش از طلوع آفتاب وارد مکه نشه، بذارین از رو بخونم مسئله [۱۲۲۴] ـ مقدار شب که واجب است در این سه شب بیتوته کرد، از اول شب است تا نصف آن، پس کسی که از غروب بیتوته کرد در منی تا نیمه شب مانع ندارد بعد از آن بیرون برود، و احتیاط مستحب آن است که پیش از طلوع صبح وارد مکّه نشود.
صبر کنید...»
با چشم بقیه مسئلهها را میخوانم، ربطی به این سؤال ندارد تا میرسم به یک نکته دیگر
«مامان اینم گوش کنید مسئله 1309ـ بدان که برای حاجی مستحب است که روز یازدهم و دوازدهم و سیزدهم را در منی بماند و حتی به جهت طواف مستحب از منی بیرون نرود.»
مادر جوابش را گرفته و میپرسد: «تو که نمیخوای برگردی؟»
- واضحه! من جام خوبه.
نیمساعت بعد خبر میدهد هشت نفر دیگر به هوای من و مادر، ماندنی شدند. یعنی... حسابی نظم کاروان را بهم میریزیم. شورش حسابی.
پ.ن:
1 . سال بعد،این مسجد را هم مثل سایر مساجد مهم در عربستان، سفید میکنند
2 . نرخ 12 سال پیش است، جدی نگیرید. الان با 500، 600 تومن، تا مشهد هم شاید نشود رفت.
3 . آیه 203 سوره مبارک بقره